آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

اوچ، I Love You for Ever

چند روز پیش جشن تولد یکی از دوستان ماهان بود. میز تولد که چیده بودن خیلی ساده بود. مثل این روزها که باب شده پفک ها رو برا بچه ها جدا تو بشقاب بگذارن یک چند تا پفکی سیخ زده بودن و اندازه خوردن بچه ها رو مشخص کرده بودن. بعضی مادرها کمتر دوست دارن که بچه هاشون پفک بخورن برا همین اندازه رو مشخص میکنن. بعضی ها هم دیگه بیشتر تو لیوان میگذارن. من خودم شخصا کمتر میخورم و دوست هم ندارم اصلا بچه ام پفک بخوره.

حالا رو میز این مادره مجسمه عشق خارجی گذاشته بود که خودم هم داشتم. رویش نوشته love, for ever! من عکس مال خودم رو میگذارم.

مجسمه عشق نیمیمن- آلیسوم

مال این بنده خدا طلایی بود. اون روز تو همین خیابون مفتح مشهد دیدم کلی از این مجسمه ها داشتن رنگ میفروختن. میگن از چین وارد میشه! منکه باورم نمیشه. آخر هم خودمون تولید میکنیم و هم انقدر نازک هستن که فکر نکنم بصرفه از چین وارد کنن! حالا شاید اون خمیر چینی اش رو از چین وارد میکنن و چون نمایندگی هستن قالب خارجی هم برایش میزنن!

این ماهان این روزها کلی تجربه جدید داشته. یکیش این بود که رفته برامون توله گربه پیدا کرده که یک چشم داره. اومدیم بهش غذا شیر بدیم دیدیم قبول نمیکنه. به جاش خیلی سروصدا میکرد که برش گردوندیم سرجایش. خوشبختانه موقع شب مادرش اومد و چند وقت بعد هم تو بارون ها اسباب کشی کردن رفتن! از نظر من که خیلی شانس آوردیم مادرش بچه رو برد! اینم عکس گربه حنایی:

بچه گربه آلیسوم- نیمی من

امیدوارم که بتونه با یک چشم خوب ببینه و یا اون یکی چشمش خوب بشه!

ما تو همچین حال و هوایی دیروز بیرون رفتم میبینم واسه ویتامین دی خریدن داروخونه چی اسم و فامیل میپرسه و کلی بازجویی کرد که چرا داری 4 تا بسته می خری ! موقع برگشتن هم هر کی چهارنفر می دید نزدیک هم میشن فکر می کرد تجمعه! شدیم بازیچه اروپاییه، برای اینکه وسط جنگ جهانی سوم، مثل همه جنگ های جهانی و غربی تو ایران آش شله قلمه کار باشه و بیاد اینجا رو بکنه میدون موش دوندن خودش. انقدر بازیچه که هر وقت بگه بریزید تو خیابونا جدا یه عده راه می افتن تو خیابون و اگر کسی نیاد هم یه موجودی رو بهش بمب می بندند که خبر درست کنن. همون دیروز خبر جدید اومد. حمله وحشیانه یک موجود در پوست مرد، که نقش آرزوهای اروپایی های مرد کش رو بازی میکرد. تصاویر خشونت مرد را با سلاحی نشون میداد که سلاحش خیلی بزرگ بود (مسلسل با 60 گلوله) و راه افتاده بود تو صحن های مختلف حرم شاهچراغ و همینطوری معماری زیبای حرم رو میدیدی و همینطوری تق تق گشتن و پیدا کردن مردم و همینطوری کشته شدنشون!

تصاویر بسیار زیبا و مردم هم بسیار آروووووووووووووم تق تق میمردن. مردن و کشته شدن و تعداد کشته شده ها خیلی زیبببببببببببببببا و گیم وار (I lov Game!) مردن! اوچ

حالا چرا اسم اروپا رو میارم! دلیلش اینه که بازی دیده ام از سالهای 2000 به بعد که اینها رایگان تولید میکردن و همین تصاویر زیبا رو نشون میدادن و بعدش میرفتی جای دو تا زن مرد کش که لخت بودن و کنار حوض زیبایییییییییی توپ بازی میکرن! این با اون سینه دو کیلویی آویزونش توپ میداد به اوون و اون هم همین طور! مرد کش بودن هم به این دلیل که دستت بهشون نمیرسید! فقط میدیدی و لب و لوچه ت آویزون میشد!

دیگه ما همینطور لب و لوچه آویزون به اروپائیه گفتیم بده بقیه ش رو بده. اون هم هی برامون بازی تولید میکرد و حتی یادمون میداد که چطوری بازی درست کنیم. ازجمله بازی هایی که یادمون میداد این بود که نماد دست حضرت ابولفضل رو که ما بعنوان نماد دست بریده ایشان در جریان کربلا میدانیم رو به عنوان نقش دشمن بندازه جلومون و با سلاح نشانه بگیریم!

ها دیگه همه چی بلدن! هم بلدن بازی تولید کنن، هم بلدن بازی تولید کردن یادمون بدن و هم بلدن خیییییلی عادی و در جریان اتفاقات روزمره و عادی زندگی ما بیاند و بکشند و بخورند و ببرن!

عادی شده که با مرگ هایی مثل کرونای آمریکایی و آنفولانزای اسپانیایی بمیریم! از ما دفاع و از اونها حمله!

حزب توده چین برای ما خمیر گل چینی میفرسته و ما در ایران love for ever به هم تقدیم میکنیم. آبرکرامبی (ABERCROMBI) آمریکایی میاد و به ما یاد میده چطور بولوز آمریکایی تنمون کنیم. اروپایی هم گیم درست میکنه و مثلا شاهچراغ رو سالها قبل از حمله دیشب، که منجر به کشته شدن 15 نفر و زخمی شدن شماری شد ترسیم میکنه و بهمون یاد میده که چطور بازی کنیم و سینه زن ببینیم! فقط ببینیم هم چون دستمون بهشون نمیرسه!

Och I Love You for Ever!

کتابخانه ملی و قهرمانان زیبایی اندام ما

دیشب یک کتابی از کتابخونه گرفته بودم و داشتم میخوندم. درباره زنی بود دهه پنجاهو اینها تازه شوهر کرده بود. دست برقضا شوهر عرفانی و روحانی خوبش (چیزی مثل خمینی) تبعیدی بوده و از همسرش دور افتاده.

جالبی کتابش این بود که کتاب پر بود از عکس ها و لحظات یک نفری به جز خمینی معروف. میخوندی و میدیدی که مثلا یک نفری خوب زندگی کرده و تحت فشار حکومت هم بوده چطور بوده.

نگاه کردم این زنه که تونسته کتابش رو اینطور چاپ کنه، همون موقعش هم ایران نبوده. زن مرد روحانی خوش سیما برای ادامه تحصیل رفته بوده پکن و از اونجا کتاب رو از روی نامه هایی که شوهرش برایش فدایت شوم مینوشته پر کرده و برای ماها که نسل بعدی میشدیم فارسی نوشته و چاپ کرده!

وبلاگ رو باز کردم از نیمیمن این روزها بنویسم دیدم یکی دیگه مثل همین خانوم اولین کتابش رو چاپ کرده. نوشته بود با کابوس های ناشی از دیدن کلیپهای جریانات کنونی ایران بیدار شدم و دیدم ناشرم برام پیام داده که کتابم از زیر چاپ در آمد و آماده فروش هست. رفتم تو وبلاگش دیدم خودش رو نسرین معرفی کرده بود و حالا در این پست اسم نویسنده کتاب رو معصومه معرفی کرده. گشتم ببینم کدوم کشور الآن زندگی میکنه که از تگهایش فهمیدم الآن ساکن استرالیاست!

به خودم نگاه میکنم و میبینم که یک کتاب چاپ کرده ام. این یک کتاب بقدری زحمت روی دستم گذاشت که کتابهای بعدی با اینکه به طراحی جلد رسیدن و آماده چاپ هم شدن و یک نسخه سی و دو صفحه ای هم برای گرفتن فیپا به کتابخانه ملی ازشون داده بودم رو به مرحله چاپ نرسوندم!

انقدر زحمت، انقدر اذیتی داشت کتاب قبلی که آدم با خودکار بنویسه پیش خودش نگه داره انگار چاپش کرده! توزیعش که از خود چاپ بدتر!

همین دیروزی رفته بودم کتابخانه ملی. یک فضای بزرگ گردشگری بالای کوه ها برایش اختصاص داده ان. از متروی حقانی پیاده میشی. از مسجد رد میشی. از نمایشگاه و آثار دفاع مقدس رد میشی. یک دو-سه تا هلی کوپتر و هواپیما رد میکنی تا به دریاچه این ور و اون ور میرسی. البته این مشکل رو داشت که تنها دستشویی منطقه فقط مال همون مسجده بود که اون هم فقط موقع نماز باز میشد!

دیگه کلی پله بالا میری و یک جایی مثل نمایشگاه دائمی کتاب هست. در این مسیر هی شال و روسری زن ها کنار عشق هاشون هست که هر لحظه ممکنه بیوفته! بعضی ها هم کامل افتاده!

دیگه از پله ها پایین میری و سمت درب غربی کتابخونه میوفتی. از درب غربی معمولا کسی راه نمیدن که بره. بنابراین دور میزنی و از درب شرقی کتابخونه (بخش مراجعین) وارد میشی!

وارد کتابخونه میشی. چند نفری سن بالا که بنظر میرسه از کارمندان اونجا هستن میبینی که شبیه هنرپیشه های پیشکسوت صداسیما هستن! نگهبان هایش هم تم خاصی دارن و میگی این ها هرکدومشون میتونن بازیگر فیلم شهید کشوری و همکارش باشن!

در مسیر مجموعه کتابخونه هاش که راه میری دختر ها و پسرها پلاسن. یاد دهه هفتاد و محله مون افتادم که تازه کلاس اول میرفتم. پسرها و دخترهای محل پلاس بودن و من به عنوان بچه درس خونشون دفتر و کتاب میبردم روی سکویی کنارشون درس میخوندم! تفاوت این بچه ها در حیاط کتابخانه با ما در این بود که سن دخترها بسیار بالاتر بود و یا روسری هاشون افتاده و یا هر لحظه در حال افتادن بود!

من کلاس اول که میرفتم کلی طول کشید که روسری سرم کنم. مخصوصا هم که یک بار معلم کلاس اولم داشت میرفت خونه دوستم سر بزند که اون هم فامیلشون محسوب میشد، درست موقعی که مادرم به خیال خودش موهایم رو گوگوشی زده بود و من در واقع پسر کاملی بودم، تشر به من زد و گفت مقنعه روسریت کجاست و من آنجا فهمیدم که باید چیزی سرم میکردم!

برای کتابخانه عمومی کارت داشتم. به ما یاد داده بودن که عضو هر کتابخانه عمومی در سرتاسر کشور که شوید کارت شما در طرحی در تمام کتابخانه های کشور اعتبار دارد. به دستگاه خودکار ارائه کلید قفسه های نگهداری کیفهای مراجعین که رسیدم فهمیدم این هم دروغی برای شهرستانی ها بیش نبوده. کارتم را تازه در کتابخانه محل پرس کرده بودن و نوع آن با نوع کارتهای مراجعین کتابخانه ملی فرق میکرد. در همان درب ورودی متوجه تفاوت زیاااااااد مراجعین شهرستانی با تهرانی شدم! به چند تا پسری هم که اطرافم بودن گفتم که کارت من با مال شما فرق دارد و رفتم.

خواستم از درب شرقی خارج شوم که گفتن این ایستگاه همت مترو میشود. من هم تغییر مسیر داده و کل کتابخانه رو دور زدم تا از همان درب غربی و ایستگاه حقانی مترو برگردم.

این ماجرای یک روز مراجعه من به کتابخانه گردشگری ملی بود. از قبل که بعنوان نویسنده تصمیم گرفته بودم کتابی چاپ نکنم و به نوشتن با خودکار بسنده کنم و با این یک بار مراجعه هم نتیجه گرفتم که دیگر برای رفتن به کتابخانه عمومی سمت بزرگترین و پررونقترین کتابخانه کشور و بلکه منطقه خاورمیانه نروم، چون کارت من شهرستانی که صادر میشود مهری میخورد که نشان میدهد من با تهرانی فرق دارم و بسیاری از تسهیلات و امکانات رایگانی که به یک تهرانی میدن به یک شهرستانی1 نمیدن!

امروز، حتی مانده ام که پکن آیا میشود رفت و ماندگار شد یا نه! استرالیا که اون زنه رفته بود چطور!

در راه برگشت به شهر بزرگ مشهد با خانواده ای همسفر شدم که دخترشان میخواست از شوهرش طلاق غیابی بگیرد. مادر دختر میگفت مرد خانه در سن چهل سالگی به دنبال زیبایی اندام رفته و با وجود دو برادر معتاد و پدر دو دختر دم بخت نه سال است که خانه و زندگی را رها کرده و حتی خرجی حواله نمیکنه!

مرد هم مردان قدیم! عجب روزگاری شده است. جستجو کردم این روزها رویای زیبایی اندام به سن کودکی هم رفته. حتی مردها برای داشتن سیکس پک جراحی میکنن! زنها هم که باید برزیلی شده و چیز گنده ای شون!

ما که در دو سال کرونا یکسره اسم برزیل را در صدر پر بیمارترینهای دنیا میدیدیم، زمانی باید با فوتبال و لباس زرد و آبی بازیکنهایش آن را میشناختیم و حال با زن های زیبای اندام و تبلیغات گسترده لباسهایی که تنشان میکنن!

این را به مرد بیخیال زندگیم گفتم و او هم از خداخواسته پی خواننده معروف رو گرفت که مربی زیبایی اندام چنین و چنان داشته. معشوقه اش هم که اخیرا ازش طلاق گرفته معتاد بوده و قرص میخورده! خوش بحالش که تاحالا با سه چهار تا بازیکن بزرگ و معروف گشته و جمع کرده و خورده برده و از اون طرف هم رفته ترکیه و زودی طلاق گرفته برگشته!

البته، میگن این ها تیم مدیریت شهرت دارن. میان مثل ماها ازدواج میکنن و طلاق میگیرن تا شهرت پیدا کنن! داستان زندگی اینها با ما آدمهای عادی زمین تا آسمون فرق داره!


___________________

1- شهرستان، اگر شهر بزرگ مشهد را شهرستان در نظر بگیریم



چه کنم چی کار کنم

ها آلیسوم، کجا رفته بودی تو؟

بگمم خیلی جاها. اول اینکه رفتم بانک تا حق امضام رو درست کنم. بانک هم بانک ملی بود و اون شعبه ای که توش مادرم برایم حساب باز کرده بود رو ادغام کرده بودن با یک شعبه دیگه. انقدر خیلی وقت پیش ها بوده که من بچه بودم این حسابو برام باز کرده بوده.

از مادرم از بچگی چیزهای زیادی یادمه. مثلا اینکه وقتی بچه های بزرگ فامیل با پلاستیک کوچیک شاهدونه به دست میومدن خونه مون و به من هم تعارف میکردن، مادرم رشته های آش رو خودش درست میکرد. او آلو هم خشک میکرد. از آن زمان تاکنون بسته های رشته آشی بسیاری دم دست شده و این درست کردن رشته آش هم خیلی زمانبر بود. برای همین این یک قلم کار رو مادرم دیگه انجام نمیده ، ولی هنوز که هنوزه سینی های آلو خشک مادرم در اوج گرمای تابستان در حال آفتاب گرفتن هستند. این عکسشونه:

آن زمان همسایه ها کارهای مشابه آلوخشک کردن و کشک درست کردن را زیاد انجام میدادند. مادرم هنر و برنامه خاصی در آلو خشک درست کردن داشت و وقتی سینی آلوها را بالای لبه کج دیوار میگذاشت دست هیچ بنی بشری بهشون نمیرسید تا بخشی از خورش آلو بشوند. ولی همسایه کناریمان چون دیوار بلند با همسایه نداشت و همسایه کناریش در تو رفتگی واقع میشد، دست ما به کشک های نرم و خوشمزه اش میرسید و سر فرصت ، فقط وقتی که کمی مانده بود تا خشک شوند سراغشان میرفتیم و به آنها ناخنک میزدیم!

از آنجا که کشکها مرتب و منظم در سینی چیده شده بودند هر یک دانه که برمیداشتیم جایش معلوم میشد.

دختر همان همسایه اسمش بهاره بود و او را هم یادم است که گاهی ناغافل از پشت می آمد و موهای سرم را میکشید! او آنقدر میکشید تا من جیغ زده و گریه ام بیوفتد! شاید به خاطر این بود که مادرش ما را در حین ناخنک زدن دیده بوده و او را مامور این کار کرده بود. نه مادرش و نه خودش هیچ گاه دلیل مو کشیدن ها را نگفتن1

تقریبا هر برنامه ای که برای بهتر کردن زندگیم می ریزم به دلیل مشکلاتی که بعدا پیش میاد لغو میشه! یه وقت هایی هم برنامه و ایده های خوبی به ذهنم میرسه ولی طبق معمول همسر همکاری نمیکنه! با این وجود این آخریه یه اتفاق خوب برای ماهان افتاد. داشتیم با ماهان از همان جایی که در جهاد دانشگاهی برای کرونا واکسن زده بودیم رد میشدیم که نگهبان جلوی ما رو گرفت. گفتم انقدر رفت و آمد ماها بعد از کشف جهاددانشگاهی با واکسن کرونا در آن منطقه زیاد شده که جلومون رو گرفته! خوشحال شدم که گفت برای پسرتون رژیم گرفتین!؟ گفتم نه

گفت برو از اون سمت تا برایش رژیم بنویسن!

خیلی خوشحال شدم. من انقدر سر به هوام که اصلا پاک این بچه تو سن رشد رو فراموش کرده بودم. البته، برایش برنامه داشتم که مثلا روزی یک قرص آهن بهش بدمو هورمون رشد تزریقش کنم ، ولی انقدر این باباش اخ و اوخ کرد که رژیم نویسی رو براش گذاشتم کنار. حالا خوشحالم که یکی دیگه داره براش این رژیم رو مینویسه ، بلکه باباش راضی شه همکاری کنه. اون اگه همکاری نکنه من از کجا بیارم خرج این بچه کنم؟


__________________________

1- کشک خوردن ها را خوب یادم است، ولی اینکه بالاخره برای این یک مورد رد مظالم داده ام را یادم نیست.


اگرچه او را دوست میدارم، ولی این رابطه آنی نیست که بدرد من بخورد!

پدر همسرم برای اینکه حرفی زده باشی و اون نشنیده گرفته باشه یک طور دیگه حرفتو پس میده! مثلا میگی من Home sick میگیرم و ترجمه فارسی آن میشه بیماری دور از وطن، اون جواب میده بله در خانه مریض میشی اگر این کار رو بکنی! ترجمه به معنا رو تحت الفظی میگیره!

دیروز همسر گفت برو کانال این پدر شوهر رو دنبال کن! گفتم نمیکنم پر از توهینه! مثلا از توهین هاش اینه که راست راست عکس یک مرد سیاهپوست رو گذاشته کنار یک زن سفید پوست که ازدواج کرده ان و کنارش هم یک موز گندیده سیاه شده گذاشته که چسبیده به یک موز زرد تازه و رسیده!

چقدر آدم حرصش میگیره؟! خیلی. خیلی کارهاش و پست هاش توهین های اینجوری داره. این هم حاضر جوابه. تا میگی مثلا اینطور، اون زودی جواب میده اون طور! مثلا میگی نگاه کن در سال 1350 شمسی هنوز پوشش لباده بین مردم کشور ما مرسوم بوده، این چی جواب میده؟ میگه، بله در این سال کاوشگر هابل داشته فلان تصاویر رو برای ایران میفرستاده زمین!

اصلا در نظر نمیگیره که اون هابل روی خون کی ها بلند شده! اصلا در نظر نمیگیره که تاریخ چی گفته، یک طوری جواب میده که انگار مثلا ما تو اون پوششه موندیم و این چون دیگه این پوشش زیرپیرهنی رو انتخاب کرده پس پیشتازتر در موفقیت شده!

به پسرش میگم این چرا رفت این پوشش رو انتخاب کرد، چرا مثلا نرفت مثل اون کانال که دنبال کننده بیشتری هم داره پوشش موجه تری به خودش نگرفت! دیگه پسرشه دیگه، چی جواب میده؟ میگه دلنشینی تو، برای کلفتی، نه برای اینکه زنم باشی. زبان انگلیسی خوبه که تو رو فراتر از جغرافیا کنه!

بهاره رهنما این روزها ازدواج سومش رو با مرد عربی رقم زده. یک جا نوشته بود سگ ها از مردها بهترن! این حرف رو چون تو فضای مجازی و اون هم از یک چهره میشنویم انتظار نداریم، ولی خب حرف عامیانه است. عامیانه راحت میگن همه مردها سگن. شایدم تا حدی حق دارن. اینکه مثلا همین شقایق دهقان (جاری سابق بهاره رهنما) بگه من الآن باید چهره ماندگار معرفی میشدم، چرا باید شوهرم من را ممنوع الخروج از کشورم کنه؟ اگر زن باشی بهش حق نمیدی؟! چرا حق میدی، میگی اگر همین مردها بهشون قانونی حق بدی که دیگه برای جراحی زن اجازه دارن که به زن اجازه ندن، از این حقشون راحت استفاده میکنن. حالا این شقایق دهقان گفته من از این مرد که اون روز ممنوع الخروجم کرده طلاق گرفتم!

مرد اگر یک سری بدی های عرفی داشته باشه که قانونی هم باشه مثلا در کشور ما، تحمل کردنش یک حدی داره. یک حدی. اینها که ازدواج نکرده ان نیان جواب بدن. فقط اونهایی که ازدواج کرده ان و به راحتی زن خانه دار در این کشور شده ان بگن که چند درصد افسردگی گرفته ان. افسردگی زنان خانه دار دو برابر مردانه. حالا شما فکر کنید شوهر شما مردی باشه که افسردگی خود خواسته هم داشته باشه. اصلا میخواد که افسرده باشه. مثلا همین همسر من رو فرض کنید: میگه امان از این روزگار، میخوان سایت فلان رو برای عرضه و نمایش دو تا زن به عنوان کالا ببندن. من میگم چه بهتر، جا برای من بیشتر باز میشه! این زودی طرفدار حقوق بشر میشه و از جمع حمایت میکنه و میگه میدونی چقدر شغلها به این سایت وابسته اند؟! میدونی چند نفر با این کار بیکار میشن؟! این یعنی همسر منه، از همه بیشتر باید منو درک کنه، این داره از حق عامه در برابر حق من که اگر این سایت بسته میشد و سفارشی سازی نشده بود و من در رقابت باهاش موفق میشدم دفاع میکنه! اصلا خودش هم حرف رو پیش کشیده! نگاه میکنی افسردگی مسری رو پیش میکشه و دفاع هم میکنه! مرض نداره!؟

تحمل آدم یک حدی داره. نوشته بود، مظلوم ترین آدم روی زمین زنی هست که به خاطر بچه بخواد از بقیه آرامش هایی که میتونست با همسر و شوهرش داشته باشه بگذره، شاید الآن این مظلوم ترین من هستم!

همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن

رفتیم باغچه پدر همسر. در حالیکه همسر راضی نبود و غر غر میکرد.  از این حرفا که جدیدا باب شده میگفت. اینکه هر کی استعفا نداد و تحمل کرد زندگی الآن برایش جهنم شده. از جمله دلایل این طرز صحبتش هم بنظرم این بود که به اصرار من رفتیم و میخواست این یک روز تعطیلی رو استراحت کرده باشه.

ساعت یازده صبح که شد سردرد شدیم. من چیزی نگفتم ولی همسر بعد از اینکه گفت سرش درد می‌کنه رفت خودش رو با درخت ها مشغول کرد. منم رفتم دلمه درست کنم. یک چند تا برگ درخت مو چیدم که وقتی داشتم میشستمشون تو آفتاب داشتم میشستم. همسری که رد شد گفت اونجوری نشور خیلی بلوری هستی تو! مسلما ماهان هم دور و بر من نبود. چون واقعا آفتابش داغ بود و تا شعاع چند متری من هیچ دار و درختی نبود.

با خودم گفتم یک بار که بیشتر نیست. یک عمر قحطی آفتاب با این یک آفتاب خوردنی چیزی از آدم کم نمیکنه. البته، من طبق معمول موقع سبزی شستن انگار دارم بازی میکنم. یعنی انقدر طول کشید!

مشغول پخت و پز که شدم کلی قند داشتیم که بعنوان چاشنی گفتم خورد کنم بجای شکر. این ماهان هم اون وسط هی سوال میپرسید و حواس منو پرت کرده بود. نفهمیدم چطور شد قندها همه ریختن قاطی آبلیموها

عملا غذا رو خراب کرده بودم. کمی آبلیموش رو بیشتر کردم گذاشتم بیشتر بپزه که کمی مزه اش تغییر کنه. فوقش برگ موها بیشتر خشک میشدن. همسر که اومد با رعایت تمام نکات گفتم خسته نباشید. بیشتر از گفتن خسته نباشید و لبخند ملیح زدن چیز دیگه ای اونموقع به ذهنم نمیرسید! اون هم که اومد نهار بخورد دید که ای من یک دونه بیشتر نخوردم و اینا، طی یک حرکت سریع یک دونه برداشت و انگار دوید. چون نفهمیدم چی شد که در یک چشم بر هم زدنی دیدمش پای کلمنه و داره آب میخوره.

چشمتان روز بد نبیند. از همان دقایق اولیه خارج شدنم از زیر آفتاب آثار آفتاب سوختگی خودش را در خشک شدن پوستم نشان داد. پوستم خشک شده بود، مثل برگ موها که پخته بودمشون. آن یک دلمه رو هم به زور خوردم. بعدش هم یک باری دیدم که دوست دارم چپه شوم. فشارم افتاده بود پایین و طبق معمول میگفتم هوا خیلی آلوده است. البته، آلوده هم بود. از اول که آمدیم ته هوا بوی چوب سوخته میداد و در آن لحظه که فشارم پایین آمده بود هوا شدیدا بوی رنگ میداد. از جای همسایه کناری صدای چند نفر مرد می آمد که همسر میگفت صدای کارگرهاست.

به نظرم هوا خیلی گرم بود و آلوده. زیر کتری را خاموش کردم. باد که می آمد با خودش بوی مواد شیمیایی می آورد و تا می آمد که ترکیبات بهتری بدهد من سردرد شده بودم! دیگر جای ماندن نبود. اگر در خانه بودیم با همه آلودگی هوایی که داشت درها را میبستیم. اما اینجا در و پیکر نداشت که ببندیم. با اینکه نمک در طول روز زیاد خورده بودم همسر گفت دراز بکش و پاهایت را ببر بالا که خون به مغزت برسد. کمی هم نمک بخور! من البته نمک که خوردم کمی احساس بهتری داشتم. جدا اگر هر چند بار من فشارم پایین بیاید، باز هم فقط یادم هست که میگویم هوا آلوده است! و عجیب اولین کاری که میکنم این است که زیر شعله هرچه که دستم میرسد را خاموش میکنم. اینکه بگویم فشارم پایین آمده بیشتر از روی عادت است. و معمولا هم فشارم است که پایین آمده و گویی فشاری به پمپاژ قلبم آمده.

برای تحرک و اینکه شاید حالم بهتر شود رفتیم تا کمی میوه بچینیم. هر جا یک ترکیب بو داشت و یک آلودگی هوا همه جا را پر کرده بود. یعنی اگر از زیر درخت توت رد میشدیم که بوی خوبی طبیعتا باید میداد، ولی ناراحت کننده بود. چند درختی که رفتیم جلو، گویی هوا آلوده تر میشد. من گفتم چون آن طرف احتمالا اتوبان است هوا هر قدر جلوتر میرویم آلوده تر میشود! بی محل رفتیم جلو تا به جایی رسیدیم که همسر هم تایید کرد که گویی بوی سم می آید. شاید الآن که نیمه خرداد است سم پاشی کرده ان. برگشتیم و قرار شد که به خانه برویم!

سمت خانه که می آمدیم کارگرهای همسایه یکی پس از دیگری با موتورهایشان بیرون آمدن. دوازده نفر بودند با چهار موتور! از سن پایین بینشان بود تا سن بالا. یکی از آنها که کم مو تر به نظر میرسید یک پایش هم می لنگید. گفتم این همسایه چقدر داره که خانه اش را که جلو ساخته بوده دوست نداشته و حالا داره عقب میسازه! همسر گفت که نه، اون قبلی فروخته و این جدیده  خراب کرده و داره اونطرف برای خودش میسازد!

از باغچه جدا شدیم و رفتیم تو جاده. جاده بوی بنزین میداد که حجم ترافیک بالا هم منطقی نشانش میداد! از جاده که به خیابان های اصلی رسیدیم، بوی بنزین کم شد. نزدیک خانه هنوز کامیون ها و انواع تراکتور شهرداری را مشغول زدن اتوبان پشت خانه دیدیم. اینجا آلودگی طبیعی بنظر میرسید. کسانی که مدام پشت خانه ما رانندگی میکنن از درست شدن اتوبان آن پشت و آن هم با این سرعت راضی هستند و میگویند که حجم ترافیک کم میشود! ما که البته ندیدیم. هر بار اینطرف میبینیم در حال ساخت و ساز هستن و آنطرف هم که میبینم در حال ساخت و ساز هستن! همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن. خوبی خانه این است که به محض اینکه احساس سردرد میکنم مطمئن هستم که منشا خارجی دارد و سریع همه درها را میبندم!