آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

5 پوند بده

جوک معروف انگلیسی هست که مردها به هم میرسندو یکی میگه من زنم هر روز ازم میخواد بهش 5 پوند بدم. بعد اون یکی دیگه ازش میپرسه: چرا؟ مرده جوابشو میده میگه: نمیدونم، چون منکه بهش نمیدم بدونم چرا هر روز ازم 5 پوند میخواد!

این حکایت جالب مردای ماست که به هم که میرسن این جوک جالبو نسل به نسل حتی برای هم تعریف میکنن!

بعد، ما زنها هم میشنویم. میگیم راه حلش چیه؟ یکی میگه خودمو میزنم به چلاقی. یکی میگه التماسش میکنمو یکی میگه هرچی گفت گوش میکنم.

ولی من هیچ کدومم. محلش نمیذارم. اصلا بهش هم هیچ چی نمیگم. فقط میذارم زنهای دیگه خوشگل کنندو بیان جلو تلویزیون بگن زنی که به فکر خودش نیست زن نیستو از این فیلما بازی ها. می ایستم و روز زنو به این مناسبت به زن های عالم تبریک میگم. فقط، روزی که روزش شد میگم هیچ وقت به مردی نگین 5 پوند بده.


بعدا اضافه کرد: تحقیق کرده ام این ورم چشمی که پیدا کرده امو تو منطقه ما همه گیر شده به خاطر آلودگی هوا با سربه. اگر با سرب مسموم بشین مشکل کمبود کلسیم، خونریزی از چشم و هزار جور درد پیدا میکنی. یکی از راه حل های نصفه نیمه اش خوردن سیره. که البته بهتر از حذف خود عامل آلاینده اش نیست.

آینده ماهان

دوست  دارم ماهانم زودتر از حتی دایی هاش شروع کنه به مستقل شدن (خیلی زودتر یعنی 7 سالگی به پایین). البته باباش خیلی موافق نیست. اونم مثل بابای من حرفش اینه که ا ول بچه باید خیلی تحصیل کرد تا پخته شود خامی، ولی من موافق نیستم. تحصیل خیلی کار خوبیه، ولی تو ایران بارها و در حد قرنها معلوم شده که به آدم خیلی بی وفاست. اینه که به نظر من ماهانم بسیار کار باید کرد تا پخته شود خامی. الآن درسته که من دارم یکسره از صبح تا شب براش اسباب بازی درست میکنمو هرچی خواست در حد توانم بهش میدم، ولی همه اش تو فکر اینم که از کوچیکی راش بندازم تا خودش مستقل بشه. دوست داشتم باباش هم باهام هم عقیده بود که مهم نیست. دیگه عادت کردیم هرکاری لازم دیدم خودم جای یکی خودمو یکی باباشو یه چند نفر دیگه رو براش بگیرم. گناه داره دیگه.

راستی روز مادر هم مبارک باشه.

بعد دیگه، اینم عکس یکی از اسباب بازی های اخیره که یعنی میخواستم خود ماهان درست کرده باشه، ولی حالا خودم نشسته ام به جاش درست کرده ام:

میدونم قشنگ شده. تازه راه هم میره. دیگه خیلی بهم تبریک نگین. این روزا کار و زندگیم همه شده هی بازی درست کردن. حالا جالبیش این مینی منشه. من اسم وبلاگمو گذاشتم نیمی من که همسر یعنی نیمی من باشه، حالا دیگه عملا تو زندگیم دارم برا بچه ام مینی من میسازم. چیز بدی هم نیست. بچه ام از حالا میدونه اگه نیمه گمشده اش باهاش نبود در عوض رباتا و مادرا و اینا باهاشن. میدونم تقریبا زندگی اغلب زن ها همینه. مردها بعد از مدتی به زنو بچه شون حسودی میکنن. یا تو مبارزه با مشکلات زندگی کم میارن. عاقبت هم نیمی منشون اگر خیلی شانس بیارن میشه مینی من که اونم خوبو راضی کننده است تا حدی.


ورم ملتحمه و بهار 99

این روزا که روضه بود، یه مدتی (در حد دو-سه روز) شوهر نبودو یه مدتی فقط برنج و قورمه سبزی میخوردیم. رفتیم خونه مادرم هم اتفاقا برامون برنجو قورمه سبزی پخته بود. شد چند روز که قسمتمون برنجو قورمه سبزی بود. تازه روضه هم که رفتیم غذای نذری برنجو قورمه سبزی گرفتیم باشه تا بعدا بخوریم.

گفتم که ما برامون غذا مهم نیست. فقط همسری گاهی (بیشتر از گاهی) سر غذاش سرصدا میکنه که سعی میکنم فقط تا خودش هست یه چیزی که خودش میخواد بذارم جلوشو تموم شه بره. واقعا یکی از سخت ترین کارهای زندگی بعد از غذا خوردن، پختنشه؛ اینکه چی بپزمو چی از آب دربیادو حالا بعد از کلی کار که رو سرت ریخته (شرکتو اینا) باید بخوریشو کارات هم عقب نمونه!

دیگه یه مدتی هم بود هوا خیلی آلوده بود. در حدی که چشمام، مخصوصا چشم پر کارم ورم ملتحمه گرفت. دیگه فکر کردمو دیدم آبغوره داریم. چیز خوبیه. خواصش زیاده و ویتامین C داره و برای دندان هم خوبه. کمی از اون خوردمو کمی هم عسل.

دیگه براتون بگم از هوای بهاری الآنو روزشماری برای سال 99. بقدری این روزا هوا بهاریو گرم شده که من یادم افتاد به کارت عیدی که بابا پارسال بهم داده بود. کاش همون اول سال که قیمتا پایین تر بود خرجش میکردم. حالا که یادم افتاده روش رو میخونم میبینم با 50 تومن توش فقط میتونم دو تا کیک و آبمیوه برای خودمو ماهان بخرم. بچه ایم دیگه. بیشتر از این به ذهنم نمیرسه با 50 تومن چیکار کنم.


بعدا اضافه کرد: همسر من آدم پر توقعیه. هم از اول میخواست مثل خیلی دخترا و خونواده های همسن من جهاز پر پر و پیمونی داشته باشم. هم ازم توقع خوشگلی داشت که از اول هم تو هر دو آزمونش رد شدم. از اول اینطوری بود. بعد غذا هم مثل بقیه زن های خونه دار. همه چیز رو کونو برآمده. نمیشه دیگه. چون از اون طرف هم میخواد مثل این زنهای همکاراش باشم. زن های همکاراش هم همه دانشگاهی. نگاه نمیکنه که اونا هر سری زنهاشون نمیخوان غذا درست کنن، در عوض این مرده رفته از سلف غذا آورده. درسته که غذای سلف معمولا جزو دسته غذاهای درجه دو و سه محسوب میشه و معمولا تراریخته هستن، ولی دیگه یه زیتونی، سالادی، میوه ای چیزی کنارش میذارن. بعد، نه مثل اوناست، نه میخواد مثل اون خونواده هایی باشیم که هر وقت زن خونه غذا درست نکرد برن رستوران چیزی بخورن!

همه اش توقع، همه اش ناراضی. یه ناراضی در حد فرشته. فرشته مکتب منطقو ریاضی. زندگی با این مردا خیلی سخته، سخت.

و کاش فرشته بود. یه موجود بی تربیت آموخته. یکی هست مثل من میره از یه کسی بی ادبی یاد میگیره و یه مدتی مثل طوطی تکرار میکنه، ولی این خودش به تنهایی بی تربیته. به تنهایی بی ادبی رو منتشر میکنه. خودش به تنهایی در بی ادبی آموخته رفتاری بدیع داره.

بعد، یه عده اینو پروارش کردن، گنده اش کرده ان و مثل این مورچه های کنه جمع کن که خودشون به تنهایی میتونن عامل پرورش شته رو گیاه باشن، بزرگش کردن. نتیجه ش شده این. اینی که خودش میگه من تلخم، همینی که هست، پروار بندی هم دور و برم زیادن، میتونی از دست پرواری ها فرار کنی، خب بکن. اصلا من خودم بهت توصیه میکنم که قاطی پاطی ماها نشی، ها!

بعد، فرار هم یعنی چی؟ یعنی خارج از کشور که خیـــــــــــــــــــــــــــلی گرونه. به قول یارو گفتنی حسابی گرونه. مثل اینا که مجوز میدن، میگن مجوز به شرط وارد کردن خارج، و اگر نتونستی خواستی زمینو بگیری میگن مجوز زمین به شرط خارج. نه راه پیش داری، نه راه پس. چه مرد خوبو نازنینی، و چه مردم گلو بلبلی. همه اش سرزمین عشقو علاقه، که از جای جایش بذر محبت میچکه.


پ.ن: برام مهم نیست که نتیجه تلاش های اکنونم چه خواهد بود و در آینده هر وقت که آمد، چه خواهد شد. برام مهم اینه که الآن سختی هام رو با کسایی شریکم که همدیگه رو دوست داریم. عزت دارم و رضایتمندی.

بچه های الآن

من انقدر این بچه های الآنو با هم مقایسه میکنم. نمیدونم شاید وسواس پیدا کرده ام!

چند وقت پیش رفته بودم خونه یکی از فامیلا. دخترش 5-6 سالشه. یک سری برگه مرگه داشت که بندازدشون. یک چند تایی رو انداخت، منم اومدم کمکش کنم یک چند برگه ای که به هم متصل بود رو قاطی بقیه برنجایی که رو زمین ریخته بود، اومدم براش بندازم. این هی میگفت این نه، این نه. منم که به نظرم برگه برگه بود دیگه. همه رو انداختم. حالا مادرش اومده پلاستیک آشغالا رو میگیره دستش و دقیقا همون برگه که دختره میگه این نه این نه، همونو با این برنجا که قاطی شده بود برمیداره نگاش میکنه، انگار که فاجعه ای رخ داده :)

من هنوزم بنظرم این برگه ها شبیه هم بودن. ولی خب، شاید دختره میدونست که یه جورایی من مجبورش کردم.

گاهی فکر میکنم دخترا هم خیلی زودتر از پسرا میفهمن و هم شاید تا آخر بیشتر از پسرا میفهمن. نمونه ام هم همین دختر فامیل. پسر منکه تا فعلا حسابی کتک خورده. رفته بودیم روضه، این زنا هم زرنگی کرده بودن یه چند تا اسباب بازی آورده بودن بچه شون کنارشون بشینه بازی کنه. این پسر منم رفته بود جای یکی از اونا. شده بودن چند تا. بعد خدا نصیب نکنه. یکی از این زنا یه دختر بچه 2-3 ساله داشت، همینطور از سرو کول این زنای دیگه رفت بالا. هی دست میکرد توو چشم این تو چشم اون. تا اینکه خودشو به بچه های ما رسوند. بعد دیگه گرفت موهای بچه ها رو میکشید. جیغ بچه های ما رو درآورده بود. حالا در تمام این مدت مادره و مادربزرگ این بچه ساکت که بذار کارشو بکنه!

دیگه وقتی همه رو حسابی کتک زدو عر همه بچه های بزرگتر از خودشو درآورد، مادربزرگه دلش سوختو بچه های ما رو نجات داد. دیگه نمیدونم کار مادربزرگه است یا کار مادره، ولی فکر میکنم یکی هست تو خونه شون که این بچه رو میزنه این طوری آموزش دیده، اونم تو دو-سه سالگی! حالا کاش بچه ما انقدر از بچه مردم آسیب میدید مال خودش بودن. هیچ، هی از اینا کتک میخوره و بعدا باید بهش بگیم تو فقط یکی هستیو خواهر برادرات نمیشن اینا! خیلی زندگی سختی رو داره پسرمون میگذرونه :)