آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

روز مبادا

این روزا که هواشناسی اعلام میکنه هوا آلوده است، اتفاقا من هرشب صدای این کامیون دارها رو پشت در خونه مون خیلی میشنوم. اصلا گاهی با صحبتهاشونو این که مثلا میگن این کار رو بکن اون کار رو بکن خواب زده میشم. وقتی هم بلند میشم بوی گازوئیل همه جا رو گرفته. بعد هواشناسی میگه وارونگی هوا داریم و بیرون رفتن تو این روزا خودکشیه. البته من از قبل سعی کردم بیرون نریم. ولی بچه و همسر که میرن بیرون. یه عالمه بار تو این مدت کرونا گرفتیم. تو همین مدت، یک باری این عفونت فکم با بیدار شدن های شبانه همراه شده بود گفتم چی کار کنم؟ رفتم یه حبه سیر از این کوچیک ها برداشتم گاز گرفتم. به محض خوردن درد فکم خوب شدو تونستم بخوابم. تجربه خوبی بود. تا حالا کسی بهم نگفته بود.

بیرون هم نمیریم دیگه. فقط من گرفتم یه ماسک دست دوز درست کردم اینطوری:

خیلی دست دوز نیست ها. با چرخ روش رفته ام. یک نهنگ هم روش گذاشته ام. بعد از اینکه عکس گرفتم دیدم مثل بیرونی هاش کنم بهتره. دو تا از پایین و بالای نهنگ روش تا زدم با دست بدوزم. تای اول این سوزن رفت تو دستم دیگه ولش کردم. البته حالا که به اینجا رسوندمش دلم نمیاد استفاده اش کنم. همه ش هی فکر میکنم این همه زحمت، حیفه

فعلا که جمعش کرده ام تو کشو، مثل اون شمع ها برای روز مبادا. گاهی نگاه میکنم انقدر روز مبادا کرده ام که هزار بار میتونستم کیف چیزهایی که درست کردمو ببرم، این روز مبادا هم نیومده. راضی هم هستم. چون بالاخره این روز مبادا یه روزی میاد!

دایرة المعارف

این عکس بعد از اسباب کشی گرفتم:

گلهای خواستگاری همسره بعد از خشک کردنشون. خیلی دوستشون داشتم که تا حالا نگهشون داشتم. گل دوست دارم، شمع دوست دارم، ولی کمی هم بی سلیقه ام. مثلا با وجودیکه شمع روشن کردن تو یک شب رومانتیک رو دوست دارم همه شمع ها رو گذاشته ام برای روز مبادا که یه وقت برق رفت روشن بشن. حالا کو تا برقا بره!

دیگه دوست داشتم دایرةالمعارف بچه م بشم. خیلی اینطور نیستم دیگه. مادرم باوجودی که کلی زبون بازی یاد گرفته بود منکه بچه شم یاد نگرفتم. حرف میزنم دایرة المعارف صحبتام با بقیه فرق میکنه. فعل استفاده میکنم ولی برای بقیه که مثل خودم فارسی صحبت میکنن یه معنی دیگه دارم. حوصله ش رو هم ندارم هی بشینم فکر کنم این چی گفت من چی باید جوابشو میدادم. البته این طور نیست که همه چیز رو هم یاد نگیرم. یکی از این زبون بازی ها رو اخیرا دارم یاد میگیرم همین بازاریابیه. دیگه انقدر این صفحات جذب شغلو نمایندگیو ورق زدم حفظ شده ام. یکیش مثلا همین امروز، زنگ زدم طرف میگه ما قراره اسنپ بشیم. بهش میگم اسنپ سرمایه گذار خارجی داره، یعنی شما میتونید مثل اون بشین؟! طرف میگه هوش مصنوعی میدونی چیه؟

میگم مدیرعامل شرکت کیه؟ جواب نمیده، میگه تو بیا.

برم که چی بشه؟ هرکی میخواد یک شرکت تو زمینه فناوری اطلاعات خودشو معرفی کنه، میگه ما میخوایم یکی بشیم مثل اسنپ. اصلا نگاه میکنی اسمشو هم یک چیزی تو همین مایه ها انتخاب کرده! بعد هیچ چی دیگه، هیچ هم بهت نمیخواد بگه، تازه میخواد استخدامت هم بکنه.

این یک مثال، مثال دیگه م بازاریابی به این روشه که مثلا طرف میگه من از اونا بودم که انقدر برای این شرکت کار کردم که حتی باهام تماس گرفتن. این در مورد بیت کوین دیده ام، در مورد آپارات هم دیده ام. مثلا تو میگی انقدر این آپارات سر ماها رو کلاه گذاشته. هرکسی یک حرفی میزنه، تا این بازاریاب آخری بیاد قدر سه صفحه باهات صحبت کنه و بگه اصلا تو سواد ارتباط با کامپیوتر رو داری؟

معمولا اطلاعاتشون رو منتشر نمیکنن، و یا سعی در محرمانه نشان دادن اطلاعاتشون دارن. وقتی هم میری باهاشون صحبت میکنی، یک چیزی برای پنهان کاری که شامل حقوق تو میشه رو دارن.

این مثال دوم رو حتی داییم یک بار اجرا کرد برام. نمیتونن به آدم احترام بیشتر بذارن و با خودشون فرض کنن که طرف میتونه سرش کلاه نره؟ یا شاید شرط اول کلاه برداری اینه که اول با دید حقارت به اطرافیانت نگاه کنی! چرا انقدر ماها بعضیامون راحتیم؟

دستگاه اعتیاد

امروز صبح صبحونه مون اینطوری بود:

دیگه برای عکس گوجه روی چاقو گذاشتیم. البته، واقعا یک مدتیه این چاقوهای سر سفره مون انقدر گنده شده ن. قشنگ میوه سیب میاریم سر سفره با چاقو بزرگه دسته قهوه ای سیب خورد میکنیم، و با چاقوی بزرگ دسته سیاه پنیر تو لقمه میگیریم. هر بار هم میگردم دنبال این چاقوها از این ور اون ور پیداشون میکنم. باز دوباره هموون آش و همون کاسه.

جدیدا صاحبخونه مون عوض شده. قبلا پیرمرد پیرزنی بودن، حالا دو تا جوونند. یه مدتیه هم بلند میشیم یا میخوابیم همه اش بوی دود سیگار میاد. از وقتی هم بخاری گذاشتیم و سرپوس لوله بخاری رو باز کردیم بوی دود و سیگار بیشتر شده. دیگه از دیشب بقدری دود سیگار این خونه رو گرفته بود که من عود دود دادم. ولی مگر کافی بود؟

دود سیگار تا صبح خونه رو گرفته بود. تا صبح که خواب بودم معتاد شدم. خواب دیدم جای بانک ملی مرکزی شهر که یک تو رفتگی بزرگه دستگاه های بزرگی مثل شهر فرنگای بزرگ گذاشته اند و ما جوون ها و برادرم اینا رفتیم ببینیم این شهر فرنگا چین چطورین. به محض تست هم معتاد میشدیم. یک جایی داشت مثل نی آب پرتقال، اونو میکردی تو دهنتو میمکیدی و بعدش هم فریبو اعتیاد. شاید تو خوابم دستگاه های تمام اتوماتیک قلیان فرنگی که غربی ها برامون برنامه ریزی میکنند رو دیده بودم. دیگه صبح بلند شدیم. تا الآن که چشمام میسوخت دیگه. حالا خواهرم اومده باهاش در این رابطه صحبت میکنم، میگه اینم حرفه میزنی؟ روحیه لطیف منو باهاش خراب میکنی!

ناراحت شد که حالا خودمون تو دود و دمیم تو هم حرفشو میزنی. کمی بعد خودش به سرفه افتاد. دیگه بلند شدیم تا بریم ببینیم این همسایه جوان که بالا سرمان دود میکنه کیه. مطمئن بودیم کسی اونجاست. وقتی رفتیم، فقط چهار تا آهنو دیش ماهواره اش رو دیدیم!

اینم از همسایه جوان ما.

زندگی آلیسون

آلیسوم رو بررسی کردم دیدم اسمش خارجیه. حالا ما میگیم ها، البته قدیم مرسوم تر بود که بگیم آلیسون. باز یه عده میگن قدومه میشه. ولی من ترجیح میدم همون آلیسوم یا آلیسون بگم.

تو این مدت که انقدر اتفاق افتاده که نمیدونم از کجاش بگم. یکیش کار کردن روی ماهانه که دارم سعی میکنم کمی با زبان اشاره بهش یاد بدم. زبان اشاره رو هم که از آموزش ابتدایی ناشنواها برا ماهان گذاشتم خیلی استقبال کرد. درس خواهر برادر و پدر مادر. برا خودم هم جالب بود زبانشون. گفتم بقیه درس هاش رو هم یک دور نگاه کنم. هرچند دیگه آسون و سخت داره، ولی یک چیزای کلی رو آدم میتونه خوب یاد بگیره. جاهای ساده اش رو که فکر نمیکنم کسی اشتباه بگیره.

اما از پدر ماهان بگم. نمیدونم این حلاله که پدر بچه انقدر بی خیال مادر و فرزند باشه؟ اون روز صدام رو شنیده با خواهرم داشتم حرف میزدم، شبش اومده میگه میخوای بهت پول بدم بری ایمپلنت کنی. اگر واقعا میخواست پولی بده بدون اینکه بپرسه میداد. نه اینکه ببینه امروز من چی به کی گفتم، بعد حالا یه پیشنهاد هم بده. یا اون روز رفته م طلاهام رو فروخته ام، تا فروختم بورس ریزش کرد. ریزش کرد، اون هم چه ریزشی. اومده میگه تو از من مشورت نگرفتی. تو نباید از من اجازه بگیری؟!

حالا اون روز که بورس داشت نجومی بالا میرفت این همسر کجا بود؟ تو بورس بود دیگه. همون روز چرا نگفت بیا تو بورس با هم بخوریم؟ چرا من باید انقدر توسط این مرد تحقیر بشم. اگر این بچه نبود، همون روز اول هم بهش گفته بودم، حتما طلاق رو میگرفتیم.

طلاق میگرفتم. فرار هم نمیکردم. درست نیست همسر آدم اینطوری یک عمر با آدم باشه. اگر واقعا مرد خوبی بود از همون روز اول تحقیرم نمیکرد. به هیچ چیزی هم ربطی نداره.