آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

شب یلدا

این فصلو دوست دارم. توش چیزایی هست که فصل های دیگه نیست. عجیب هم برام پر خاطره شده. البته، آدم که به سن من میرسه شاید همه فصلها رو بیشتر از آدمای دیگه دوست داشته باشه!

دیگه از ماهان بگم که از هم بازی داشتن و بازی کردن سیر نمیشه. دیروز پسر دایی اش اومده بود خونه ما. کلاس جبرانی براش گذاشته بودن و من نمیدونستم. تا اومد و یک چرخی زد، شد ساعت یازده. بعد یه برگه درآورد که باید جواباش رو میداد. ازم خواست کمکش کنم.

نگاه کردم یک سری سوال ها رو جواب داده بود و یک چند تاش مونده بود! یکی از سوالاش فاصله زمین تا خورشید بود. نوشته بود 3400 متر! خنده ام گرفت نوشته 3400 متر چی بگم؟ ازین جا تا اون سر شهر هم نمیشه!  اگر فاصله اش انقدر بود که تاحالا جزغاله شده بودیم همه مون

منم اومدم این یاد بگیره ولی اینم دست گذاشته بود رو جاخالی ها و فقط تندتند جوابو میخواست. اومدم نقش معلمو براش بگیرم که به یه لحظه دیدیم دیرش شدو باباش از تو ماشین منتظرشه. نگرانش شدمو حتی خواستم جواب سوالاشو بگم بنویسه. گفت نه، به معلمم میگم برگه مو نیاوردم! خیلی هم عادی! انگار کار همیشه ش بود!

حالا اونوقت نه من بچه بودم اینطوری انقدر راحت یاد گرفته بودم ملتو دور بزنم و نه میذارم بچه م انقد راحت بپیچونه!

حالا نگاه میکنم، این پسردایی ش هم خیلی زرنگترو حواس جمع تر از منه. الآن بابابش هم بیشتر از شوهر من مالو منال جمع کرده. خونواده شون رو هم که نگاه کنی، نسبت به ماها کمتر سخت گرفته ان، تو همه چیز! واقعا آدم میمونه، زرنگتری تو چیه؟! اینکه بچه منم مثل پسرداییش بزرگ بشه، یا بذارم مثل خودم اونقدر حساس بزرگ بشه!

دیگه بعد ازظهر رفتم سراغ کدوحلوایی و انار. این فصل، تنها فصلیه که کدو حلوایی داره. برای همین گذاشتمش تا عکسشو قبل از خورش کردنش بگیرم. یه عکس هم برای شما اینجا میذارم تا براتون این پاییز خاطراتی تر بشه!

بچه های مردم

آخرش سر بچه حسابی دعوامون شد. نمیشد دیگه. چند وقت پیش یکی از همکارا منو دید و چیزی که بهم گفت خیلی عجیب بود. میگفت اینجا، خونه مادر شوهرش که میاد برای بچه اش آب جوش میکنه و بعد بهش میده. بعدم یک طوری نگام کرد که انگار دلیل اینکه منم انقد لاغرو کوچیک بزرگ شده ام انگلایی هست که تو این آبمون میخورم.

البته، من نگاه کرده ام، آبمون واقعا خیلی گچ داره ولی تا اون روز که باهام صحبت کرد دقت نکرده بودم. بارون قبلی که اومد، آبمون هم مزه فاضلاب گرفته! دیگه شروع کرده ام به بچه آب معدنی دادن. حالا اینم گرونه و همسر بعد از مدتی راه انداخته به سرصدا که چرا ماها خودمون آب معمولی میخوریم به این آب معدنی میدی؟×!

آخه این بچه اس مرد گنده. کبدش هنوز کامل درست نشده. بعد زنگ زده ام امداد آب. دوباره اونا پشت سرش زنگ زده ان. شوهرم گوشی رو برداشته میگه گفتن آب سد دوستی رو فقط به خاطر من چک کرده اندو کلرش درسته!

اگر خودم این مزه و بو رو تو آبمون حس نمیکردم چیزی نمیگفتم. همکارم هم دیگه ازش نپرسیدم که چطوره اینطوری انقدر جدی هربار میاد اینجا خونه مادرشوهرش آبش اینطوریه! لابد کسیشون تو اداره آب کار میکنه. اینجا اینطوریه اول همکارا و اطرافیان و ایل و تبار میفهمن بعد تو تلویزیون و اینترنت اعلام میکنن .

ماهانم رو بردم جای مغازه کمی بیرون رو ببینه. دو تا پسر اونجا بودن توپ به دست. گرفتمشون گفتم بیاین با بچه من به عنوان نفر سوم بازی کنین. خودم هم همون جا ایستادم به نگاه کردن. دلم سوخت واقعا برای این بچه. خودم بچه که بودم انقدر قدرت انتخاب تو بازی و هم بازی داشتیم که حد نداشت. حالا باید برای اینکه پسرم بچه ندیده بزرگ نشه راه بیفتم ببینم برای یک دقیقه که شده بچه های دیگه بیان در حضور والدین یک دست باهاش بازی کنن!

بچه که بودیم خیلی چیزاش خوب بود. کلی کار برای انجام دادن داشتیم. این موقع سال که میشد همه اش نگاه میکردیم تهران کی برف میاد بعد سرصدا میکردیم که چرا اینجا برف نیومده! بعد از چند روز اینجا هم تو همین ماه آذر کلی برف داشتیم! اما حالا اگر تهران برف بیاد، آسمونمون کلی ناز میکنه تا یک کمی بارون بیاد. بعد تا ماشینا هم دربیان، بارون قطع شده. بعد اینم بگم که اغلب پنج شنبه و جمعه هاس. حالا دیگه نمیدونم اون همکارم اداره شون درباره این نوع آبوهوا چه توصیه های خاصی بهشون کرده . شایدم هربار به شمال ییلاق قشلاق میکنن! اون یکی همکارم که باباش تاجر بوده همین کار رو میکنه. میگه ویلا دارن تو شمال که از اون طرفش میتونن تو آب های دریای شمال قدم بزنن. این به جز مغازه شون تو سپاده که باباش براش قبل از مردنش ارث گذاشته .

مردم چه شانسا دارن . بعد اون وقت منو همسرم سر یک آب معدنی که گرونه با هم سر بچه بحث میکنیم!

مهارت ماکارونی پزی و ماهان بزرگ کردنی

شاید بعضیا بگن مشکل آشپزی بیشتر برای تازه عروساست. البته، اینو تا حدی قبول دارم، ولی وقتی به خودم نگاه میکنم، میگم شایدم خیلی ها مثل من باشن. همسرم میگه، مشکل آشپزی من اینه که بعضی وقتا پررو میشمو پیمانه رو رعایت نمیکنم. مثلا همین دیروز کلی سر غذا بهم غر زد و اصرار که کردم بگه اشکالش چی بود، گفت ادویه کم میزنم. گفت میگیرم زنای دیگه رو مسخره میکنمو از هر چیزی که به اندازه تو غذا میریزن، همینطوری کمی میریزم. انگار که الکیه! دیگه بعدش کلی رفتم تو فکر. همینقدرم که بهم گفته بود خودش خیلی بود. این سری که ماکارونی درست کرده بودم، توش لوبیا سبز هم ریختم. با خودم فکر کردم، احتمالا مشکل بزرگتری هست. رفتم سراغ دفتر آشپزیمو دوباره دستور سس ماکارونی که توش لوبیا سبز داشت رو خوندم. دیدم روش باید پنیر رنده میکردمو توش هم نعنا میریختم. کمی بیشتر فکر کردمو یادم اومد که من تو غذاهام لوبیاسبز و بامیه هم زیاد میریزم. همه شون هم یک مشکل دارن. بعد از کلی فکر و اینا، یادم اومد که روزایی غذاهام خوب شده بود که توشون اگر لوبیاسبز ریختم، همون جا هم زرشک اضافه اش کرده بودم. دیگه هوشیار شدمو این قانون رو به تجربیاتم اضافه کردم که اگر به غذایی خودم لوبیا سبز اضافه کردم، حتما همون جا زرشک هم داشته باشم که اضافه کنم.

بعد دیگه با فرزند کمی دایره بازی کردیم. با چیزایی مثل بادکنک، انارو فندق بهش یاد میدادم که هر گردی گردو نیست. برای شما هم یک عکسی در این رابطه تهیه کرده ام که داشته باشین:

برف

امروز یک حس برفی داشتم. بیشتر حسش بود، مخصوصا که از پنج شنبه این جا برف اومده. با بیرون اومدن ماشین ها از برف کم شد، ولی چون فکر میکردیم فردا جمعه استو ماشین کمتری درمیاد احتمالا، گفتیم لابد فردا که بلند میشیم کلی برف نشسته غافلگیرمون میکنه، که نشد.

قدیما، مخصوصا خونه پدریم که بودم خیلی راحت تر بودم. فقط خودم بودمو مدیریت خودم. جای همه چیزو حفظ بودمو خیلی روتین زندگیم رو غلطک افتاده بود. خونه مون هم ویلایی بودو من یک سیستم گلخانه طبیعی تو اتاقم داشتم. اصلا نیازی به عطر و تهویه هوا و این ها نداشتم. ولی از وقتی با همسرم زندگیمونو تقسیم کرده ایم، کارام چند برابر شده. اصلا یکسری کارها هم به بقیه کارهام اضافه شده اند، مخصوصا که آپارتمان میشینیم. کار هر روزم کاش فقط اون آب پاشی و جارو کردن راه پله های دم در بود. همسر که هر روز تو حمومه، کافی نیست. من یکسره باید اسپری خوشبو کننده هوا و بوگیر پا بخرم. نمیشه هم که جلو چشم فامیل. میان در میزنندو ببینن خونه بوی مرد میده، بده دیگه! حالا این اسپری ها هم خودشون بو حشره کش میدندو شاید اصلا ضرر هم داشته باشن، ولی خب ترجیح میدم خونه این بو رو بده تا بوهای دیگه!

دیگه براتون از پسرم بگم. قربونش برم، یک کفشایی براش خریدیم که وقتی راه میره باهاشون چراغاش روشن میشه. بعد بوق بوق صدا میده و کلی باباش براش غش میره. برا پسرم خیلی نگران نیستم. هرچند خب، تک پسره و نمیدونم چطوری مستقل باشه. مخصوصا که همه اش هم هی سعی میکنه رفتارای اینو اونو تقلید کنه. اگر آمیب بودمو پسرم عین خودم میشد، مشکلی نبود. ولی گاهی میریم خونه فامیلو بچه که میره با پسراشون بازی میکنه کلی چیز بد یاد میگیره. مثلا همین دیروز، رفته بودیم خونه همکار همسرم. خودش خیلی مرد مستقل و شجاعی هستا، ولی پسراش انگار زن بزرگ شده اند. خیلی اتفاقی همین دیروز یک نامه عاشقانه از پسرش دیدم. نامه رو همینطوری مچاله کرده بود، انداخته بود کنار سطل آشغال. وقتی داشتم لباس ماهانمو عوض میکردم، اونجا دیدمش. روش نوشته بود: سلام بابا ببخشید که نتونستم بیام سرقرار و من خیلی به حرم نیاز داشتم و بعدش برمیگردم سرکار و دوستت دارمو شما درست میگین من باید مرد باشم. خداحافظ.

خیلی بدم اومد از نامه اش. نامه اش یک طوری بود! اینا که با پدراشون اینطورین، با مردم دیگه چطور میخوان سوسول بازی دربیارن. واقعا، اصلا تا مدتیه فقط میخوام پسرم پیش خودم باشه و به حتی پسرای همکار شوهرم هم نزدیک نشه.