آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

روزمره

فکر نکنم زندگی ما فست فودی شده باشه. چون فست فود شامل تعریف مثلا خوردن سیب زمینی، ماکارونی، پیتزا و ساندویچ های سرد میشه که اینا تو لیست غذایی ماها کم پیدا میشه. مثلا پریشب سیب زمینی سرخ کردیم و دیروز هم غذا نذری استانبولی خوردیم. ولی، کلا خانواده ما که از مادرم شروع میشود اینطور نیستند که مثلا صبح بلند شوند برای غذا تا ظهر غذا آماده کنند و بخش اعظم زندگیشون به پخت غذا سپری بشه. خانوادگی ترجیح میدیم صبح تا شب موضوع زندگیمان غذا نباشه. دیگر اینکه مثلا من خودم امروز برنامه برنج و خورش گذاشته ام و میذارم اول خوب خیس بخوره و بعد هم حالا حدود نیم ساعت برای ناهار بپزه.

دیروز ریمل حجم دهنده دو تا خریدم که چون اولین بار بود از اون سایته میخریدم هم ارسالش رایگان بود و هم تخفیف ویژه هم داشت. قبلا هم یک مشت خوار و بار همینطوری خرید کرده بودیم. البته من باید از همه محصولاتش مثلا 10 تا رو انتخاب میکردم که مثلا 2 تاشو داشته باشه. ولی کلا به نظرم خرید اینترنتی چیز خوبیه. خوب بود هم حالا پنج شنبه رو تعطیل میکردن تا من از محیط کارم به زندگیم نپردازمو بیشتر پیش ماهانم باشم.


خانه داری

دو روز پیش یکی از خانوم های همکارم اومده بود میپرسید: عروس خوب سراغ دارین ؟ بعد هم ازش پرسیدن که چند سال میخوای ؟ یک کمی صحبت کردندو من فقط گوش میدادم. حرف خانومه به اینجا رسید که پسره یک ماه تو عقد دختری بوده و بعد هم طلاق گرفتند . میگفت کاش دختره میگفت پسرش کتکش زده. ولی انگار دختره یک عکس آورده بوده و میگفته که حالا بعد از یک ماه عقد میخواد با اون پسره که تو عکسه بوده ازدواج کنه! حالا مشاوره میگفته که زمونه عوض شده ، پس چرا دختره زودتر نگفته بوده و کلی ناراحتی درست کرده ؟

من فقط تعجب کردم ! چی میگفتم دیگه ؟ پس فردا بخوام عروس برا پسرم پیدا کنم چی کار کنم ؟ دوست داشتم یک دختری هم داشتم که وقتی پیر شدم غم خوارم باشه. وگرنه انگار قرار نیست ما مادرهای پسرا به خاطر پسر دار شدنمون عاقبت به خیر بشیم

دیگه سرم حسابی شلوغه. رفته ام سراغ کیفم که اتفاقی میبینم یک سیبی اون تو تمام مراحل تخریب رو سپری کرده و حالا همون جا در حالی که تو کیف پرس شده خشک شده . بدو بدو رفتم تا بشورمش. انقدر هم دست پاچه بودم که درست وقتی داشتم حسابی کیف رو میشستم یادم اومده که کاغذای اون سمتش رو در نیاوردم. کلی کاغذو مدرک از زمان دقیانوس

دیگه این کیف برام کیف نمیشه . دنبال یک کیف قرمز که کمی هم قهوه باشه میگردم تا با کفش های قهوه ایم ستش کنم . از شوهری هم خبری نیست . جز اینکه یک جا خوندم نوشته بود زیاد راجع بهش غر نزنید که بدتر میشه . برای همین ، دیگه خوبه همسریم. پسرم هم که شکر خدا ، براش دنبال دختر خوب میگردم که انگاری این روزا قحط دختر خوبه.


پی نوشت: جدای از شوخی . دارم به ماهان کارای بزرگونه یاد میدم. تو شرکت یک ویدئویی گذاشته ان راجع به کار گروهی . و من به پسرم نشونش دادم . کلی ازش استقبال کرده . قربون اون خنده هاش برم

شیرخشت

دیروز باخودم فکر کردم واقعا مادر بی تجربه ای هستم. اینطور نبوده که اهل مطالعه نبوده باشم. ولی گاهی فکر میکنم چیزی رو یادم هست و دارم درست انجام میدم. ولی چون کم تجربه ام و احتمالا دیر یاد میگیرم، اشتاباهاتی میکنم که شاید بعضیا فقط با دو بار اشتباه یادشون بگیرن.

خب دیروز رفتم یک سرچ زدمو دیدم این شیرخشت اصلا ملین بوده و همچین معجزه آور همه دردها هم نیست. کلا کارم اشتباه بوده. دیگه اینکه خبر خوب که رفته ام کتاب تغذیه و نگهداری کودک رو گرفته ام. یک کتاب حدودا 900 صفحه ای که توش مطالب خوب زیادی پیدا میشه. البته ترجمه یک کتاب آمریکاییه که فکر کنم نویسنده اش پزشکی آمریکایی به نام بنیامین اسپاک هست. ولی باز هم مطلب مفید که مثلا من تو تربیت بچه ام دقت نکرده باشم هست. نکته جالب زیاد داره. مثلا اینکه بچه مثلا در آب دو سانتی هم میتونه غرق بشه. یا اینکه درباره مواجهه با خون دماغ بچه و یا دادن کمک های اولیه چه کنیم. دیگه اینکه از همه مهم تر چه غذاهایی به بچه بدیم و چه ندیم. البته این کتاب رو از کتابخونه گرفته ام، ولی باز هم گرفتنش بهتر از نگرفتنش برام بوده. نکته دیگه اینه که کتاب سعی کرده تا سن 18 سالگی، یعنی نوجوانی کودک رو پوشش بده. برای من که مفید بوده و نگاه میکنم که هنوز در بچه داری بی تجربه ام.

دیگه اینکه برای همسری امروز میخواستم روی سینی چوبی قهوه بدم. البته خیلی استقبال نشد، چون چوبش از نظر همسر قدیمی میومد.

غذای ماهان

اعتراف میکنم به عنوان یک مادر بعد از چندین و چند سال بچه داری، هنوز نتونسته ام به پسرم رژیم درستی غذا بدم. همیشه با خودم میگفتم من دیگه مادرم نمیشم. همیشه منتظر این روز بودم که نشون بدم من بهتر از مادرم بلدم غذای کودک بدم. ولی حالا ببین چه وضعی. دیروز صبح که از خواب پاشدم برای اینکه پسرم رو هم عادت بدم سحرخیز بشه بغلش کردمو با هم رفتیم دستشویی. بعد همینطور این پسرم خواب و بیدار بود که رفتم کتری رو گذاشتمو شروع کردم به رنده کردن هویجا. خیلی وقته اینا تو یخچالن. حالا خودم معمولا نمیخورم. ولی این هویجا خیلی وقت بودن تو یخچال بودندو من نمیدونستم چیکارشون کنم. بعد همسر بیدار شدو طبق معمول پرید تو حموم. همسریم الآن سالهاست که قبل از سرکارش میره حموم. حالا این هم جای خود داره که بگم با این همه حموم تقریبا همه موهاش ریخته. رفتیم براش دکتر، میگه شهرتونو عوض کنید. فکر کنم از آلودگی هوا باشه، وگرنه دکترا که چیزی به آدم نمیگن.

خلاصه، بعد از اون هویج این پسر هی اسهال شد. من موندم بقیه اش رو چی بدم. یک مقداری بهش شیرخشت داشتیم که دادم. بعد موقع ظهر براش کمی تخم مرغ عسلی پختم که بخوره. ولی هنوز پسرم اسهال بود. اصلا حتی فکر کنم مریضیش چیز دیگه ای بود. دیدم کمی از این بیومیل ها داریم که برای بچه های یک تا سه سال هست. بقیه روز رو سعی کردم از اون بهش غذا بدم. ولی انگار حالش اصلا خوب نشد. کلا کم کم دارم از خودم ناامید میشم. قدش هم تو این چند ساله اونقدری رشد نکرده که بگم قدر دخترخاله هاش رشدش سریع بوده. نمی دونم بخاطر آبو هوای مشهده، یا به خاطر چیز دیگه. گاهی با خودم میگم بریم شهر خاله ام اهواز. بعد اونموقع اخبار نشون میده که اونجا هم پر از ریزگردو آلودگی هواست. گاهی هم با خودم فکر میکنم که برم پیش دکتر تغذیه. چمیدونم شاید مشکل امگا سه و ماهی باشه که معمولا همسر نمیخره. اصلا فکرم به جایی نمیرسه. خیلی وقتا هم ول میدمو میگم ولش کن.

هر اسمی داستانی داره

این روزا خیلی فکرم مشغوله. اینکه وقتی رفتیم چین چقدر خودمونو تغییر بدیم؟

با خودم فکر کرده ام که حتی موهام رو کوتاه کنم. چون مسلمانم، خیلی خیلی کوتاه خوبه، که به عنوان یک زن قشنگ دیده نشم. بعد باید اسم پسرمو عوض کنم. ماهان خیلی ایرانیه. باید اسمش رو متناسب با حروف چینی تغییر بدم. مثلا فین خوبه. چین که خواستیم بریم اسمشو میذاریم فین. فین هم نزدیک به حروف و زبان چینیه، و هم آدمو یاد فین کاشان میندازه.

در واقع، اینا اقدامات مقابله ای من هستن برای حفاظت پسرم از زندگی آینده اش در چین. هیچ دوست ندارم اگر تقابلات زیاد شد، زندگی پسرم خیلی در خطر بیفته. مادرم دیگه، از حالا استرس اون روزا رو دارم.