آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

چهارمین سالگرد تولد ماهان

تو این مدت هم اتفاقای خوب بود، یعنی خیلی خوب و هم اتفاقای بد افتاد، که حالا تا اونجا که یادم میاد براتون میگم. اول اینکه خبر خوب، ماهان رفت تو 4 سالو کلی خوشحالی. برف هم خوب اومده بودو رفتیم برف بازی. بیشتر هم به این ماهان خوش میگذشت. من هی نگرانش بودم، ولی این هی برف میخواست. نمیشد بهش بگم که نرو، نکن. نمیدونم کی بهشون یاد میده برن هی تو این برفا یخ بزنن! دیگه تجربه است دیگه. خودش باید میرفت یخ میزد تا یاد میگرفت.

بعد دیگه از اخلاق همسرم بگم که ای بدک نیست. من مثل همیشه ازش دلخورم. البته، شاید حق هم داشته باشه. آخه فامیل همسر من و حتی خودش روی ظاهر و اندام خیلی اهمیت میداد. یادمه اون اوایل اصلا خودش میخواست سرتا پای ظاهرمو عوض کنه. از هر چیزی هم میتونست کمک میگرفت. میرفت این مجله های زندگیو این حرفا رو میگرفتو دنبال این جراحی های زیباییو چمیدونم تزریق بوتاکسو اینا بود. البته، بیشتر از خودش، خونواده اش و کل فامیلش. فامیلش، بگم چی؟ تو همه چیز دخالت میکردن. بقدری که من میترسیدم از این همسرم تو خواب با هم دست به یکی کنن برا تزریق بوتاکسو اینا! جدی میگم. انقدر اینا براشون این ظاهر من مهم بود؛ یعنی همسرم براش مهم بودو اونا هم هرکاری ازشون میخواست انجام میدادن.

دیگه نذاشتمش دیگه. همینطوریش هم زندگیم کلی باهاش پرخطر بود، دیگه چه برسه به اینکه این تجربیات تغییر ظاهو اینا هم بخوام به سبک زندگیم اضافه کنم. تا حالاش هم اگر بگم من دلخورم، یک دلیلش هم اینه که در واقع همسر بیشتر دلخوره. دلخوره شاید از اینکه کاش همسر خوش اندام بهتری براش بودم! دلخورو پر توقع.

این عکس جشن تولد ساده من برای ماهانه:

4 سالشه. یکی از بادکناکشو ترکوند. همونطور که انتظار داشتم هیچ کس برای تبریک تولد بچه ام نیومد. البته، با توجه به ماجراهایی که فامیل همون اوایل زندگی در راه خدمت به همسرم برام درست کردن، من خودم زودتر خلع یدشون کرده بودم. دیگه چه میشه کرد؟ آدم که نمیتونه همه چیزو مطابق میلش پیش ببره.


پ.ن: هیچ چیز انقدر ماهانو خوشحال نمیکنه که یک چیزی برا اون گذاشته باشم. البته، حقم داره. اقتضای سنشه دیگه، منم تا اونجا که میتونم سعی میکنم خوشحالش کنم.

اتاق من

اتاق من از همسرم جداست. ماهان یه عالمه کیفو عروسک و اسباب گذاشته برام تا بندازمشون. دیگه نمیخوادشون. از حالا به باباش رفته.

منم دلم نمیاد. همونطور که دلم نمیومد کارت جشن تولدش رو بت من انتخاب کنم. خواستم خودم یک چیزی انتخاب کنم که ایرانی تر باشه و به خودم بخوره. خواستم یک چیزی مثل مرد هزارچهره خودمون ایرانی باشه. با دقت کارتها رو درست کردم، ولی یکیشون خط خطی شد. حالا یا باید به هیچ کی ندم، یا اگر بدم احتمالا اونم بهش برمیخوره و نمیاد.

دور از چشم همسر اسفند دود دادم. همسرم زود عصبانی میشه. البته نه همیشه. از حنا و اسفند دود دادن بدش میاد. منم وقتی اون نیست این کار رو میکنم. اون روز به خودش عطر زده بود. فقط بهش گفتم لباستو عوض کن. هرچند که دیگه بوی این عطر خفه مون کرده بود. اول فکر کردم تو هوا عطر زده، ولی دیدم عطر رو روی خودش خالی کرده. آخر چرا این مردا به تناوب انقدر بی فکر میشن!

ما زن ها هم آدمیم. شاید اون اوایل جلوی خودش رو بیشتر میگرفت. ولی الآن راحت تر شده. راحت عصبانی میشه، راحت! نمیدونم چی بگم.

حالا صبح هم بلند شده زیر چشماش سیاهه. نه به فکر خودشه، نه به فکر ماها. کی گفته که مرد بد فقط مرد معتاده.

میگن این به این بیشتر مربوط میشه که زنان از مریخ اومده ان، مردا از ونوس. ولی واقعا، به نظر من بیشتر به نوع تربیت مربوط میشه، اینکه پدر مادر شوهرم اینطوری ازش خواسته ان تربیت بشه، و پدر مادر من هم ازم خواسته ان اینطوری که هستم تربیت بشم. به من سخت گرفته ان، و به همسر آسون. نتیجه ش به قول خودشون من جبرا سنگ زیری شده م، همسرم هم نمیشه کاریش کرد. هرقدر دوست داره رو خودش عطر خالی کنه.