آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

کتابخانه ملی و قهرمانان زیبایی اندام ما

دیشب یک کتابی از کتابخونه گرفته بودم و داشتم میخوندم. درباره زنی بود دهه پنجاهو اینها تازه شوهر کرده بود. دست برقضا شوهر عرفانی و روحانی خوبش (چیزی مثل خمینی) تبعیدی بوده و از همسرش دور افتاده.

جالبی کتابش این بود که کتاب پر بود از عکس ها و لحظات یک نفری به جز خمینی معروف. میخوندی و میدیدی که مثلا یک نفری خوب زندگی کرده و تحت فشار حکومت هم بوده چطور بوده.

نگاه کردم این زنه که تونسته کتابش رو اینطور چاپ کنه، همون موقعش هم ایران نبوده. زن مرد روحانی خوش سیما برای ادامه تحصیل رفته بوده پکن و از اونجا کتاب رو از روی نامه هایی که شوهرش برایش فدایت شوم مینوشته پر کرده و برای ماها که نسل بعدی میشدیم فارسی نوشته و چاپ کرده!

وبلاگ رو باز کردم از نیمیمن این روزها بنویسم دیدم یکی دیگه مثل همین خانوم اولین کتابش رو چاپ کرده. نوشته بود با کابوس های ناشی از دیدن کلیپهای جریانات کنونی ایران بیدار شدم و دیدم ناشرم برام پیام داده که کتابم از زیر چاپ در آمد و آماده فروش هست. رفتم تو وبلاگش دیدم خودش رو نسرین معرفی کرده بود و حالا در این پست اسم نویسنده کتاب رو معصومه معرفی کرده. گشتم ببینم کدوم کشور الآن زندگی میکنه که از تگهایش فهمیدم الآن ساکن استرالیاست!

به خودم نگاه میکنم و میبینم که یک کتاب چاپ کرده ام. این یک کتاب بقدری زحمت روی دستم گذاشت که کتابهای بعدی با اینکه به طراحی جلد رسیدن و آماده چاپ هم شدن و یک نسخه سی و دو صفحه ای هم برای گرفتن فیپا به کتابخانه ملی ازشون داده بودم رو به مرحله چاپ نرسوندم!

انقدر زحمت، انقدر اذیتی داشت کتاب قبلی که آدم با خودکار بنویسه پیش خودش نگه داره انگار چاپش کرده! توزیعش که از خود چاپ بدتر!

همین دیروزی رفته بودم کتابخانه ملی. یک فضای بزرگ گردشگری بالای کوه ها برایش اختصاص داده ان. از متروی حقانی پیاده میشی. از مسجد رد میشی. از نمایشگاه و آثار دفاع مقدس رد میشی. یک دو-سه تا هلی کوپتر و هواپیما رد میکنی تا به دریاچه این ور و اون ور میرسی. البته این مشکل رو داشت که تنها دستشویی منطقه فقط مال همون مسجده بود که اون هم فقط موقع نماز باز میشد!

دیگه کلی پله بالا میری و یک جایی مثل نمایشگاه دائمی کتاب هست. در این مسیر هی شال و روسری زن ها کنار عشق هاشون هست که هر لحظه ممکنه بیوفته! بعضی ها هم کامل افتاده!

دیگه از پله ها پایین میری و سمت درب غربی کتابخونه میوفتی. از درب غربی معمولا کسی راه نمیدن که بره. بنابراین دور میزنی و از درب شرقی کتابخونه (بخش مراجعین) وارد میشی!

وارد کتابخونه میشی. چند نفری سن بالا که بنظر میرسه از کارمندان اونجا هستن میبینی که شبیه هنرپیشه های پیشکسوت صداسیما هستن! نگهبان هایش هم تم خاصی دارن و میگی این ها هرکدومشون میتونن بازیگر فیلم شهید کشوری و همکارش باشن!

در مسیر مجموعه کتابخونه هاش که راه میری دختر ها و پسرها پلاسن. یاد دهه هفتاد و محله مون افتادم که تازه کلاس اول میرفتم. پسرها و دخترهای محل پلاس بودن و من به عنوان بچه درس خونشون دفتر و کتاب میبردم روی سکویی کنارشون درس میخوندم! تفاوت این بچه ها در حیاط کتابخانه با ما در این بود که سن دخترها بسیار بالاتر بود و یا روسری هاشون افتاده و یا هر لحظه در حال افتادن بود!

من کلاس اول که میرفتم کلی طول کشید که روسری سرم کنم. مخصوصا هم که یک بار معلم کلاس اولم داشت میرفت خونه دوستم سر بزند که اون هم فامیلشون محسوب میشد، درست موقعی که مادرم به خیال خودش موهایم رو گوگوشی زده بود و من در واقع پسر کاملی بودم، تشر به من زد و گفت مقنعه روسریت کجاست و من آنجا فهمیدم که باید چیزی سرم میکردم!

برای کتابخانه عمومی کارت داشتم. به ما یاد داده بودن که عضو هر کتابخانه عمومی در سرتاسر کشور که شوید کارت شما در طرحی در تمام کتابخانه های کشور اعتبار دارد. به دستگاه خودکار ارائه کلید قفسه های نگهداری کیفهای مراجعین که رسیدم فهمیدم این هم دروغی برای شهرستانی ها بیش نبوده. کارتم را تازه در کتابخانه محل پرس کرده بودن و نوع آن با نوع کارتهای مراجعین کتابخانه ملی فرق میکرد. در همان درب ورودی متوجه تفاوت زیاااااااد مراجعین شهرستانی با تهرانی شدم! به چند تا پسری هم که اطرافم بودن گفتم که کارت من با مال شما فرق دارد و رفتم.

خواستم از درب شرقی خارج شوم که گفتن این ایستگاه همت مترو میشود. من هم تغییر مسیر داده و کل کتابخانه رو دور زدم تا از همان درب غربی و ایستگاه حقانی مترو برگردم.

این ماجرای یک روز مراجعه من به کتابخانه گردشگری ملی بود. از قبل که بعنوان نویسنده تصمیم گرفته بودم کتابی چاپ نکنم و به نوشتن با خودکار بسنده کنم و با این یک بار مراجعه هم نتیجه گرفتم که دیگر برای رفتن به کتابخانه عمومی سمت بزرگترین و پررونقترین کتابخانه کشور و بلکه منطقه خاورمیانه نروم، چون کارت من شهرستانی که صادر میشود مهری میخورد که نشان میدهد من با تهرانی فرق دارم و بسیاری از تسهیلات و امکانات رایگانی که به یک تهرانی میدن به یک شهرستانی1 نمیدن!

امروز، حتی مانده ام که پکن آیا میشود رفت و ماندگار شد یا نه! استرالیا که اون زنه رفته بود چطور!

در راه برگشت به شهر بزرگ مشهد با خانواده ای همسفر شدم که دخترشان میخواست از شوهرش طلاق غیابی بگیرد. مادر دختر میگفت مرد خانه در سن چهل سالگی به دنبال زیبایی اندام رفته و با وجود دو برادر معتاد و پدر دو دختر دم بخت نه سال است که خانه و زندگی را رها کرده و حتی خرجی حواله نمیکنه!

مرد هم مردان قدیم! عجب روزگاری شده است. جستجو کردم این روزها رویای زیبایی اندام به سن کودکی هم رفته. حتی مردها برای داشتن سیکس پک جراحی میکنن! زنها هم که باید برزیلی شده و چیز گنده ای شون!

ما که در دو سال کرونا یکسره اسم برزیل را در صدر پر بیمارترینهای دنیا میدیدیم، زمانی باید با فوتبال و لباس زرد و آبی بازیکنهایش آن را میشناختیم و حال با زن های زیبای اندام و تبلیغات گسترده لباسهایی که تنشان میکنن!

این را به مرد بیخیال زندگیم گفتم و او هم از خداخواسته پی خواننده معروف رو گرفت که مربی زیبایی اندام چنین و چنان داشته. معشوقه اش هم که اخیرا ازش طلاق گرفته معتاد بوده و قرص میخورده! خوش بحالش که تاحالا با سه چهار تا بازیکن بزرگ و معروف گشته و جمع کرده و خورده برده و از اون طرف هم رفته ترکیه و زودی طلاق گرفته برگشته!

البته، میگن این ها تیم مدیریت شهرت دارن. میان مثل ماها ازدواج میکنن و طلاق میگیرن تا شهرت پیدا کنن! داستان زندگی اینها با ما آدمهای عادی زمین تا آسمون فرق داره!


___________________

1- شهرستان، اگر شهر بزرگ مشهد را شهرستان در نظر بگیریم