آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

همسر خوب من و ماهانم

گفتم چی شده این بار استخدام میکنند. یعنی هر جای دیگه میرفتم انقدر راحت استخدام نمیکردن. نگو قضیه انحلال کل ساختار در میون بوده! مسئول شعبه قبلیمون قبل از اینکه عوض بشه به من گفت همون جایی که هستی بمون برات بهتره. گفتم نه میخوام همین شعبه نزدیک باشه. آخر برای آموزش برده بودم یک شعبه دیگه. کلی هم طول کشیده بود این خط اتوبوس هاش رو یاد بگیرم. یک چند بار آخری رو با خط 80 کوهسنگی-گردشگری میرفتم. درست و دقیق ایستگاه هاش رو ننوشته بود. تو این مدت دیگه یاد گرفتم کوهسنگی 17-18 سوار میشی (میشه نزدیک پارک کوهسنگی)، ایستگاه بعدیش رو کمی میپیچه، میشه ملاصدرا 22 و بعد میره بالا سمت احمدآباد. همین رو تو سایت اتوبوسرانی دقیق ننوشته بود و کلی پیاده روی کردم تا یاد گرفتم. هر چند تا آخرین لحظه باز هم درست یاد نگرفتم کی پیاده بشم و هر بار به نوعی چند ایستگاه رو پیاده میرفتم.

حالا چند وقتی میشه برگشتم شعبه نزدیک خونه. وقتی رئیس داشت برگشتم رو امضا میکرد گفت این شعبه که داشت منحل میشد! من چه میدونستم. حالا رفتیم میگن برای سلامت همه کارکنان میخوان تو این شعبه جلسه بذارن! مولوی میگه تا نهی ایمن تو معروفی نجو! اونوقت اینها هنوز من نیومده میگن تو اگر تمرکز داشته باشی و ترس نداشته باشی جلسات که در واقع یکی هستن (این عدد یک منظورشون یک به ازای هر ناحیه است) نباید منبع ترس تو باشه! دیگه سفسطه کردن و من هم نایستادم براشون از تجربیات قبلیم بگم که این شرایط که در آن هستن، شرایط انحلال کل ساختاره! دیر یا زود

مسئول شعبه آموزش هم همین رو میگفت. میگفت در پانزده سال اخیر این شرایط که نتونن حقوق کارمنداشون رو هم بدن بی سابقه بوده. کارمندای شعبه ما که فکر میکنن الکی گفته بیشتر کار کنن! حالا مونده ام برای حقوق یک ماهم چطور بگم. قبل از شروع جلسات استعفا بدم؟! بگذارم یک ماه اومده باشم و بعد استعفا بدم؟! نمیدونم. حسابی فکرم رو درگیر کرده.

دیگر ماهانم شش سالش شده. بیست و سه دی یک جشن تولد ساده مثل همیشه براش گرفتم که عکسش رو همین جا میگذارم. اینو گفتم یاد یکی از همین همکارا افتادم. بی ادبی محترمانه نسبت به نوزادش داشت؛ ترکیب شما و چته: "شما چته؟!" قبلا برای شما فوقش میگفتن شوما؛ پودر ماشین لباسشویی. حالا این اومده یک چته هم بهش اضافه کرده و خیلی خنده دار شده

حالا به ما گفتن با این و چند نفر دیگه از بینشون جلسه سلامت روان بگذاریم. جلسه چی؟! مگر به حرف ما میکنن؟! ما هنوز ایمن نیستیم و اجبارا داریم معروفی با این جلسات بین اینها میجوییم. خدا بخیر کنه. اون روز بعد از نماز همین این داشت میرفت سمت بچه اش، یک لگد مبارکش هم خورد به سر من! مادره دیگه! چه میشه کرد!

این عکس جشن تولد شش سالگی ماهان:

عکس مثل همیشه قرمز نارنجیه. شمع شش سالگیش هم یک سیب قرمزه! قابل شما رو نداره.

ماهان جان، تولدت مبارک. خیلی منتظر آمدنت بودیم، و دیگه اینکه حالا که اومدی درسته برف نیست ولی به بارانش هم راضی هستیم. تو این مدت تا تولدت چند باری بارون اومده. دوست داشتم روز تولدت رو حتما بریم بیرون شهر. چون بارون اینجا تو شهر، برف بیرون شهره، ولی خب همینش هم خوبه. همه اش تو فکر اینم کجا درخت و سبزه بکاریم زیر بارونها قشنگ تر دربیاد.

همسر خوب من: کل درآمدمون رو یک مدتیه گذاشته سر خرید فلاکس (فلاسک) چای و کاسه بشقاب استیل خریدن. یک فروشگاه نصف قیمت پیدا کردیم اینها رو داشت. نیاز هم داشتیم خریدیم. قشنگ یخچالمون اگر میوه توش نباشه در عوض کلی کاسه بشقاب جدید گذاشته ام توش. عین جهاز من قشنگ یخچال رو پر کرده. میگم تلاش خوبی بوده.

دغدغه قالیشویی و ظرف و ظروف داریم. کلی هم سرش بحثه. کلا درآمد و فکر و ذکرمون این روزا همش صرف همینا میشه!