آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

دهه شصتی ها و جنگ تحمیلی

هربار تبلیغ فرش این بازیگر اصلی فیلم زیرخاکی رو میبینم میگم این کارگردان ایده دیگه ای نداشت آدم قهرمان داستان کنه عین ما تحلیل درستی از اطرافش نداشته باشه؟ شخصیت اصلی داستان خیلی مثل آدم عادی اواخر دهه پنجاه و شصت زندگی معمولی خودش رو شروع می‌کنه و هر روز با محدودیتهای جلوی پایش، میخواد یک کاری هم بکنه. یکی از بهترین کارها که مناسبش میشه زیرخاکی پیدا کردن با ابزار فلزیابه. حالا این فلزیابه رو ما نداشتیم ولی باقی زندگیش مثل مائه. این می‌ره و اتفاقا سکه های خانه پدرش رو درست موقعی که جنگ ایران-عراق شروع میشه وسط جنگ و درگیری ول می‌کنه جونش رو نجات بده. زنش با پسرش کاوه اون طرف تو هتلی تهران متوجه شروع هشت سال دفاع مقدس میشن و بقیه ماجرا رو فکر کنم دیگه تو دو-سه فصل خودتون خونده باشین.

با ماهان جان و فرزند خردسالم حکمت رفته بودیم باغ موزه دفاع مقدس. همسر گفته بود کجا بریم و چون همه جا رو تا اون موقع سر زده بودیم اینبار خواستم تنوع باشه و این باغ رو انتخاب کردم. فکر کنم الان هر شهر یا لااقل شهرهای بزرگ یکی از این رو دارن.

از همون لحظه ورود با نشان دادن تصاویر تانک و بعد هم خود تانک باغ شروع میشه. بعد از اینکه چندتا عکسی گرفتم رسیدیم به سالن ورزشی که مرد ارتشی پیشکسوتی داشت اون وسط برای بچه ها خاطرات تعریف میکرد. حالا هر کی ندونه فکر می‌کنه خاطراتش تلخ بوده ولی این طور نبود. مرد ارتشی سن بالایی داشت و از زمان هواپیماهای جنگ جهانی دوم خاطره تعریف می کرد. مثلاً می‌گفت اون زمان ارتفاع هواپیماها مثل الان آنقدر زیاد نبود که نشه با یک ارتفاع کم کردن ازش خبر تهیه کرد. خبرنگاری هم ساده تر میشد و همینکه یک بار زیر هواپیما قرار می‌گرفتی و جایی بود که ارتفاع کم میکرد کافی بود.

با بچه‌ها که داشتن کم کم به سمت بیرون در می‌رفتم و میخواستم دیگه برگردیم رفتیم تفریحی یک گوشه نون پنیری خوردیم و کمی که گذشت رفتیم جای سالن بعد. در سالن کناری هم پیشکسوت ارتشی از ایثار و شهادت می‌گفت. یاد بچگی خودم افتادم که وقتی خودم فقط یک مداد داشتم و مربی (اون موقع از طرف مدرسه ما رو می بردند کانون پرورش فکری کودکان) گفت کی مداد داره که بده به این بچه من مداد خودم رو دادم و چون تنها مدادم بود مربی گفت که این کارش ایثار محسوب میشه، یعنی خودش نیاز داشت ولی داده به دوستش.

حالا اینجا وضع فرق میکرد. جو کمی بزرگسالتر بود. پیشکسوت اسلایدی نشون داد که در اون یک نظامی میانسال روی زمین افتاده بود. مرد میانسال ارتشی در خانه خودش با لباس ارتش مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود و حالا اینها داشتن تصویرش رو نشون میدادن. تصویر تمیزی بود و باید جزییات رو یکی نشان می داد. مرد پیشکسوت روی گوشه لباس ارتشی زوم کرد و خاک کاهگلی را نشان داد که پس از اصابت ترکش روی آن ریخته بود. همونجا هم تکه نان سنگکی بود که آن را هم باید همراهش نشان می‌داد. مرد ارتشی گفت نان و خاک. این تصویر براحتی هدف دفاع از خود را نشان میدهد. ما برای نان و خاک از خودمون دفاع می‌کنیم!

الآن دیگه جای اون جنگ سابق و ارتش رو ورزش و داورای ورزشی گرفته ان. دیروز داشتم وبلاگ یک بنده خدایی رو میخوندم که نوشته بود کمبود داور بین المللی مسابقات تیراندازی و نیروی کایروپراکتیک داریم. این تیراندازی که خیلی تبلیغش رو تو تلویزیون دیده ام ولی کایروپراکتیک برام جدید بود. حالا هم کمبود این نیروها رو داریم هم یک باره میبینیم شهر شلوغ و پر از مهمان شد. اصلا خبر نمیدن. مثل قضیه جوجه ریزی و فروش گوشت مرغیه همه کارهای مملکتمون. از یک طرف یک باره میبینی کلی جوجه کشی کردیم و از یک طرف میبینی کلی مهمون سرت ریخت. اصلا برنامه ریزی هامون درست از آب درنمیاد. حتی من نگاه میکنم برنامه های خودم هم همین طوره. این بابام اون روز میخواستیم برسونیمش دید چند نفری اومدیم دنبالش گفت دنیا چپ شده؟ شما بچه ها میخواین من رو برسونین؟

از اونطرف حالا این حکمت بغل مادرمه (هنوز به حرف نیومده). انگار نه انگار این بچه منه. میگه یک دقیقه نگهش دار و من هم مثل برادر کوچکتر بغلش میکنم!

اصلا یک وقتایی درست نمیدونم اولویت چیه، بابامه یا بچمه. این رو بگیرم اون رو بگیرم یا غذا بخورم و به خودم برسم؟ این وسط یک دو تا سگ و گربه هم اضافه بشن عالی میشه. نمیدونیم به حیات وحش رسیدگی کنیم یا به اهل خونه. حالا من منظورم از حیات وحش سگ های ولگرد نیستها که میگن انسان و حیات وحش رو تهدید میکنن. منظورم همین گربه های بدبخت بیچاره است که از بی غذایی مثل قوچ و میش علف خوار شده ان و به ما پناه آورده ان!