آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

اولین صبح پاییزی

امروز یک بسته آرتیشو  اینهنگ باز کردم ، تو لیوان ریختم و درش رو هم بستم.چون از دو کیلومتری پارک ملت ماشین ها صف کشیده بودن، نمیتونستم از ترافیک در بیام. وقتی رسیدم خونه دیدم هوا سیاه شده. این آلودگی هوای مربوط به بازگشایی مدارس بود. قبلا هم یک بار گفته بودن هفته اول مهر سال 97 هوا سیاه بود. الآن دومین و سومین روزه که هوا اینطوریه. برای من اینطوریه که وقتی میرسم خونه قبل از اینکه دوش بگیرم یک منتول دارم که به پیشونیم میزنم. بعد هم یک دمنوش یا سردنوشی بسته به هوا باز میکنم. الآن عکس شربت رو براتون میگذارم.


هوا که آلوده میشه، نگاه میکنم این ماهان دل درد میشه. من که کاریش نمیتونم بکنم. گاهی بهش میگم همینطوری دور خودش راه بره و گاهی هم اگر بشه بیشتر بهش آب میدم بخوره. یادمه یک زمانی باباش میگفت بچه میخوایم چی کار؟ میخوای یکی مثل خودت بشه ؟!

منکه نمیفهمیدم منظورش چیه. حالا نگاه میکنم تو این آلودگی هوا اگر این یکی مثل خودم بشه که کلاهم رو باید بندازم هوا. همه جا شلوغ، نونوایی ها شلوغ، نزدیک دانشگاه شلوغ، همه پارکبان ها ریخته ان فضای سبز رو رونق بدن و خلاصه ترافیک درست شده. قبل از اون هم دل خوشی نداریم. یک بزرگراه داریم که قبلا اسمش بزرگراه آسیایی بوده و حالا بزرگراه پیامبر اعظم شده. تو این بزرگراه همه چیز یکباری ممکنه ببینیم. من به ساده ترینش فقط اشاره میکنم که هموون گربه مرده است. روزی نیست کنار این جاده یک گربه مرده نبینم (آدم که جای خود داره)

حالا شهر بزرگ شده و این جاده دیگه بزرگراه نیست، بلکه شاهراهه. مترو نیست و اتوبوس هم اگر این وسط تصادف نکنه و گره ترافیکی ایجاد نکنه خیلی هم ازش ممنونیم. خدا رو شکر، هنوز قطار شمال به مشهد وصل نشده و جاهایی که قرار بوده بلوار بشن (مثل شاهنامه 14) جیغ کشان از طرح خارج شده و گاهی خودش را داخل میکشد!

خلاصه همه فعالن که دست در دست هم دهند و یک نقطه سیاه در شهر جمع و جور کنند و بفرمایید بشقاب: یک عدد شهر سیاه!

البته، همیشه اینطور اینطور هم نیست. مثلا تو این مدت ده آخر صفر که آقای قهرمان هیئت مدیره مشهد دوام برای عزاداری امام رضا سه روز شله میداد. این زائرای امام رضا از همین مسیر قوچان هم پای پیاده میان مشهد چند تا موکب سر راهشون میبینن. حالا من نگاه میکنم این موکب ها ریشه در فرهنگ دیرینه داره. مثلا همین آقای قهرمان که فکر کنم به همون محمد قهرمان، شاعر معروف مشهدی برمیگرده.

بعد از ظهر بالاخره تلویزیون دو سه تا برنامه خوشگل گذاشت که من بتونم برای ماهان یه سرگرمی جدید درست کنم. ماهان اینو که ببینه خیلی ذوق می‌کنه به رو خودش نمیاره دیگه الان باید نقش برادر بزرگترو بازی کنه ولی قبلاً هر وقت اینو میدید هی جوجو جوجو پیشی پیشی می کرد. یعنی هر بار جوجه رو میدید می گفت جوجو، تو این الودگی هوا اینو ما باید ببریم مدرسه 6 بیدارش می‌کنم تا آماده‌اش کنم و یه ذره صبحونه بهش بدم بخوره که به زور می‌خوره به خصوص پنیرو خیلی کم می‌خوره میشه ۷ تا میام سوار شیم و بریم دیگه ۸ میشه باید یه فکری بکنم که این زودتر برسه  حالا هر وقت هرکس، بچه دیگه‌ای رو می‌بینه میره پشت من قایم می‌شه. فعلاً حکمتو باید رسیدگی کنیم هر کی میاد می‌بینه میگه چقدر خوبه چقدر باهوشه چقدر زرنگه بعد میره بعد من باید مریضی‌هاشو بکشم دیگه بچه ها تا شیرین و کوچیک اند این چیزا رو هم دارن راحت چشم می‌خورن.

اجاره ها وحشتناک زیاد شده

اجاره ها وحشتناک زیاد شده. صاحب خانه ها فقط در صورتی اجاره میدن که مجبور باشن. الآن ودیعه اجاره معمولی در حد خرید یک ماشین معمولیه. ایران اینطور نیست که کسی اجاره بده چون شغلش اینه. اینجا اجاره میدن چون مجبورن! اصلا خونه کلید نخورده سودش بیست درصد بیشتره

تنها حالتی که باعث شد ما حس کنیم جابجا شدیم همین بود که مجبور شدیم از این محله بریم. از محله رفتیم یک جای خیلی دووور. جایی که تا وارد منطقه اش میشی (منطقه 12 شهرداری) بلافاصله کلی دود و خاک عجیب تو حلقت میره، حتی با ماسک. دیروز شانس آوردم یک تیکه نون تو کیفم بود. تا به منطقه رسیدم نون خوردم خاک ها و دودها برن پایین. دیگه جای بلوار شاهنامه حسابی ایمن شده بودم.

از وقتی از وسط شهر اومدیم این طرف فقط تفاوت ها و کمبودها رو میبینم. ماهان که دیگه حسابی غریب شده. تا یکی میاد حسابی خوشحال میشه و موقع خداحافظی هم طولی نمیکشه که میزنه زیر گریه و ما باید دلداریش بدیم. بعد از اینکه ماهان زد زیر گریه و چشماش اندازه یک بشقاب شد انگار دعوا تو زندگیمون افتاده و هر هفته بعد از سالها من و همسر تازه همدیگه رو میبینیم. وسط شهر که بودیم اسم همسر امید و آرزو بود و حالا انگار برباد رفته و افسردگی گرفته. اون روز دندون ماهان عفونت کرده بود باید میبردیمش دکتر. قشنگ تا جای بلوار شاهنامه رفتیم، چون نزدیک ترین درمانگاه اونجا بود. میخواستیم از جای دانشگاه فردوسی دور بزنیم مجبور شدیم تا بعد از فلکه تلویزیون حدود 6-7 کیلومتر رانندگی کنیم. همه چیز رو برای وسط شهر طراحی کرده ان. وقتی میخوای تو ایران زندگی کنی تا حد امکان باید بری وسط؛ وسط شهر، وسط کشور، وسط پایتخت. قشنگ باید قطر و عمود منصف رو حساب کنی و بری وسط. چون حتی خرید اینترنتی هم در این شرایط به نفعت نیست. تغییرات اداره پست متناسب با شرایط الآن نیست و جایی مرکزی برای پیگیری مرسوله ها اطراف منطقه در نظر نگرفته. حتی بخش خصولتی دولت هم به جز محدوده اراضی زیر سی-چهل سال پیش رو نپذیرفته. اینترنت و مخابرات طوریه که انگار رفتی تو زیرزمین؛ هر چند وقت قطع میشه. با این شرایط قبلا کسی ازمون خبری نمیگرفت. حالا حتی تلفنی هم زورشون میاد هی وسط مکالمه قطع بشه. دانشگاه فردوسی به عنوان یکی از مراکز توسعه، خودش و زمین های اطراف رو درنظر گرفته و حتی پارک علم و فناوری جای منطقه 12 رو قبول نداره. بقدری همه چیز اون وسط چیده شده که میگی آخر تو چه عقلی داشتی بری جای دور با این شرایط و آلودگی هوا. حالا فکرش رو بکنید اینها که میرن پول حسابی میدن با این گرونی زمینها، مثلا شهر جدید گلبهار چی میکشن. باز از اون بدتر شنیدم عده ای کانکس نشین شده ان تو این چند روز و حتی بعضیا هم رفته ان ترمینال ها و زیر پل دارن زندگی میکنن! یک بار خونه ها سال 97 گرون شد و یک بار حالا. سال 96-97 خانواده های جوان بیشتر مشکل تامین غذا رو داشتن و مسکن رو میتونستن یک کاریش بکنن. حالا باید ببینیم کیا رفته ان دارن زیر پل زندگی میکنن و غذاشون که هیچ اصلا.

میگن مترو میزنن. از اونطرف قطار شمال-قوچان بیست ساله که رو زمینه! هنوز که خبری نیست و اگر خبری باشه اولویت با جاهای دیگه مثل الهیه است. هرچند همین هم اگر بزنند باز وضع منطقه ما بهتر میشه.

روز مادر

چند وقت پیش یکی از همکاران میگفت برای مادرش اگر کمتر از طلا بخرن ناراحت میشه. من نگاه کردم مادرم به یک نقاشی که در همین روز هم بهش میدادیم در طول سالیان دراز زندگی هم راضی بوده، از زندگیش و حتی از فرزندانش که ماها باشیم. البته مادر اون دوستمون هم زرنگ بوده. ماها به اموال مادر مخصوصا طلاهاش از همه راحت تر دسترسی داریم. لابد، با خودش گفته جمع میکنم برا بچه هام پس انداز بشه. به هر حال روز مادر رو به همه مادران و پدران زحمتکش ایران تبریک میگم.

╬♥═╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
امروز رفتیم کوهسنگی.هوا از دیروز بوی بنزین و گازوئیل میداد، و با اینکه خیلی سرد بود، نه کوههای نزدیک برف داشت و نه از هوا خبری از برف و باران بود. چه کنیم؟ به اسم جشن نهایتش یک کارت هدیه میخوان بهمون بدن، و شاید گوشت و مرغی و پول دوا درمونی برای بازنشسته هامون، از این سر شهر میکشندمون این ور شهر. خودبخود تو این چند روزکه زواری هم هست، ترافیکه و همه جا پر از دود و گازوئیل!

 با آرزوی حس هوای خیس بارانی بوی نم چمنها رو حس کردیم. همسر گفت: بعدش کجا بریم؟

من گفتم: برگردیم خرجمون بیشتر از این نشه.

نودل مرغ خریدیم، بچه ها بازی کردن، بستنی خوردیم، و برگشتیم. داشتیم برمیگشتیم نزدیک داروخانه جای خونه مون صحنه ای دلم رو خراشوند. پیرمردی که ماسک سفید زده بود کنار ماشین های پارک شده خیابون ایستاده بود. با کمر خمیده و یک کفش که اگر پای بچه بود حتما پدر و مادری داشت که بند اون یکی رو براش ببنده، ولی پیر بود و شاید نگران از اینکه از جایش تکون بخوره و راه رو گم کنه!

کمی اونطرف تر خانومی با پای شکسته و گچ گرفته کنار ماشین های پارک شده روی جدول نشسته بود. نرفتم جلو. به نظرم روز مادر بوده و خواسته بودن بهشون لابد دوا درمونی بدن!

لابد اون کنار خیابون و کنار اون ماشین های پارک شده که ازشون روغن میریخت و فضا رو دود ترافیک پشت سرشون گرفته بود باید کلی خوشحالی هم میکردن.

دویدیم و ناراحت شدم برگشتیم.

╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬

برگشتیم و با همسر صحبت که کردیم اون هم همین رو گفت. گفت احتمال زیاد کسی خیرات کرده بوده و حالا تو این دودا اگر چیزی میدادن، یک چیزی گیر این پیرها و بازنشسته ها میومد.

جریان چطوری پیش رفت که یک روزی که ماها باید افتخار پدرمادرامون میشدیم شدیم خار تو چشم اونها؟ برعکسش هم شد، همین پدر مادرها که انقدر تلاش کردن و سختی کشیدن و با زحمت بزرگمون کردن هم شدن خار تو چشم ماها!