آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

من و گربه و ماهان

مجسمه گربه با خمیر نون

بچه که بودم یه گربه داشتیم. یه گربه حنایی همونطور که به مرغ اگر سیاه بود می گفتیم مرغ سیاه یا مثلا مرغ حنایی به گربه هم می گفتیم گربه حنایی. باهاش بازی می کردیم سه چهارتابچه بودیم از 4 تا 8 و نه سال که گربه با ما بازی می کرد. ا کوچیکیش داشتیمش و برگش کرده بودیم تو بچگیش بهش شیر میدادیم از اون موقع نگهش داشتیم. اصلا گربه لوسی نبود. فقط باهوش بود بلد بود با بچه ها بازی کنه و سرشونو گرم کنه الان نگاه میکنم طرف سگ داره بچه هه یه دونه کفش می اندازه اونور بعد به سگش میگه کفشه کو؟! ما که از نگاه سگ نمی فهیم که چیزی گفته باشه ولی بچه می گه ببین می فهمه!!

گربه ما خیلی بیشتر از انا می فهمید باهاش قایم موشک بازی می کردیم انقدر می فهمید که الان بازی قایم موشکه. قایم میشد ما قایم میشدیم میگشت و پیدامون میکرد!  البته ما خروسمون هم در میزد. موقع غروب در میزد میگفت میخوایم بریم جای خوابمون... زمان ما خیلیا لاک پشت و حیوون داشتن همه هم با تربیت بودن.

همون موقع یه کاری که خاص خودم بود میکردم این بود که خمیرای تازه لای نون رو له میکردم و باهاش گربه درست می کردم، فقط هم گربه، احتمال میدم کسی بهم یاد داده بوده اینم بود که حیوون خاص خودمون گربه بود.

یه دوستی داشتم اسمش بهاره بود، بهاره از من بزرگتر بود. هر بار گربه درست میکردم میبردم پیش اون، یادمه یه روز تو جعبه لامپ 100 از اون زرد ها که تند تند میسوختن و باس عوضشون می کردیم براش یک سری گربه گذاشتم بردم بهش نشون بدم تا انتخاب کنه کدوم بهتره. اون زمان خیلی فعال بودم بزرگتر که شدم بیشتر حوصله م سر می رفت.

امروز با خمیرای نون یکی مثل اون موقع درست کردم عکسشو گذاشتم درست کردن گوشش و دمش تخصصی بود، مطمئنا بچه که بودم بهتر درست می کردم چون حوصله ام بیشتر بود. به ماهانم یاد دادم خیلی خوشش اومد خودشم یه چیز دراز درست کرد گفت اینم مثلا تمساحه.

این عکسو گه گرفتم یاد اون پست از شیر گرفتن ماهان افتادم من یکی از پستونکاشو نگه داشتم بعض چیزا رو آدم برای یادآوری نگه داره خوبه مگه چندبار این پستونک میذاره تو دهنش. عکس اونم گذاشتم

نزدیک عید شده پارسال سبزه گذاشتم سماقش رو هم گرفته ام الان سیر و سرکه و سماقشو دارم، من معمولا هفت سینم رو یه هویی درست می کنم یعنی یه هویی درست می شه اما خب سبزه که اصل کاریشه و قشنگش می کنه رو هنوز نذاشتم، از وقتی می رم سر کار بیرون وقتم کم شده.

وقتی خدا به ما ماهان خوشگل داد

دیروز صبح خیلی زود زود از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه گذاشتم کلی افکار از سرم بگذرن از جام بلند شدم. دیگه بعد نماز کارهای صبح زود صبحانه آماده کردن همسر و میان وعده ماهان رو آماده کردن و تو کیفش گذاشتن است.

هرکی ندونه فکر میکنه حالا من با این یک دونه بچه که بزرگ هم شده (پنج-شش سالش شده برای خودش) دیگه چی میخوام تو زندگی. یک زندگی راحت و بی دردسر. بچه که فقط یکی و خونه زندگی کاملا در اختیارمه! در صورتی که اصلا اینطور نیست. همون شغل قبلی که گفتم، خودشون نمیدونستن دارن نیروی مازاد استخدامم میکنن. حالا به جایی رسیده که مشتری نیست، در عوض منو هم تازه استخدام کرده ان. دیگه، نشستیم با همسر فکر کردیم چه کاری مرتبط با یک زن خانه دار میشه انجامش داد. دیدم اون اوایل مادرشوهر خیلی روی آشپزیم که خوب باشه تاکید میکرد. از کل سالهایی که تو عقد بودم (چهار سال تو عقد بودم) یک سال تمومش به این پرداخته شد که آشپزیم و دسر پزیم خوب بشه. حالا من نه اینکه بگم رفتمو هی شیرینی و دسر درست کردم، نه، رفتم کتاب خریدم براش اون زمان کاغذ گلاسه و هفتاد تومن ( الآن هفتاد تومن هفتصد تومن شده). کوتاهی هم نکردم. چند مدل دسر درست کردم. مخصوصا هم دوست داشتم دسرهای خارجی رو امتحان کنم. یک دسر ژاپنی درست کردم به اسم موچی. طبق دستور العمل آرد برنج رو خمیر کردم و وسطش شیره شکری کنجدی گذاشتم. بعد برای دم کردنش از برگهای سوزنی کاج استفاده کردم. خیلی خوش طعم شده بود. مخصوصا چون با برگ کاج دم شده بود طعم متفاوتی داشت. بگردم عکسش رو هم دارم، ولی این عکس رو الآن براتون از اینترنت میذارم:

کلی اون کتاب رو خوندم. اینکه کرم چطور بپزیم، کیک رو با فر برقی و فر گازی چطور بپزیم. چند بار هم کیک و انواع حلوا مناسبتی پختم. فرق شیرینی نان برنجی با آب دندون و چند نوع شیرینی دیگه رو هم درآوردم. موکا چطور بپزم و تزئین کیک و شیرینی انواعش با هم چه فرقایی دارن ...

این روزا که دیگه سرم شلوغ شده و همه اش هی باید برم سرکار تا نیاز اقتصادی خونه تامین بشه، گفتیم بریم سمت این حرفه که کلی هم برای خونه روش مطالعه کردم. گشتیم و یک آزمون استخدامی دسرساز پیدا کردیم. موقع صلات ظهر رفتم آزمون رو بدم. انقدری هم این روزا سرم شلوغ شده که به جای به نام خدا بالای برگه آزمونم نوشتم ماهان! میخوام یادش باشم. طفلکی وقت نمیذارم براش فقط بگم هر برگه ای پیدا میکنم دیگه یکی به نام خدا نداره و به جاش نام ماهان داره خدا قبول کنه

همون جا که داشتم اسم ماهان رو بالای برگه ام مینوشتم یاد دوست و همکلاس دوران دانشگاهم افتادم. طفلکی اونم مثل من شاگرد درس خون بود. کلی با هم خاطره داشتیم. همینطور که سوالات تستی رو تند تند جواب میدادم از فکرم اونم رد میشد. اینکه میخواست بچه دار بشه و باز وضع اقتصادی اونا بدتر از ما بود و همچین کار زیادی هم برای بهبودش بلد نبود باعث شده بود که همون وسط هی یادش باشم. همونجا سریع یک پیام براش فرستادم که زود خودش رو سر جلسه آزمون برسونه و فوقش اگر بلد نبود جواب سوالات رو بده من برگه ام رو بهش میدم تند تند از روشون جواب بده.

اتفاقا بنده خدا زودی هم خودش رو رسوند و من برگه ام رو هم همون اول برای تقلب بهش دادم. باشد که اونم بچه دار بشه و خدا پسر خوشگلی مثل من بهش بده

پ.ن: بعد از اینکه بلاگ اسکای برخی وبلاگ ها رو دلبخواهی منتشر نشان میدهد و برخی را نه، تصمیم گرفتم وبلاگ خواهری داشته باشم.  وبلاگ خواهری نیمی من آلیسوم رو از اینجا بگیرید.