آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

ای خدای ای کاش ها- فصل پاییز

نزدیک سحری چند نفر ای کاش میگن. یکی کبوترها هستند. کبوترها تمام شب تو سرما بوده ان. یک ساعت به نماز صبح که میشه دمای هوا یک درجه پایین تر میاد و اونا اگر مثل ماها ای کاش نمیگن دائما دارن فکر و برنامه ریزی میکنن که وقتی صبح ساعت 7 شد و آفتاب کمرنگ پاییز پایین اومد کجا برن و چی کار کنن.

همیشه میگفت که پرندگان در فصل سرما بیشتر تلفات دارن و دلیلش هم سم هایی هست که در فصل گرم وارد بدنشون شده. تو فصل گرم سال فقط میخورن که ذخیره این روزشون بشه، و حالا که باید از ذخیره ها استفاده کنن خیلی سرد شده. کلی کبوتر اون بیرون هستن که میگن ای کاش ما تو آفتاب کمرنگ صبح چهار نفر آدم ببینیم بریم جای اونا! شاید منظورشون از آدما اونایی باشن که براشون آب و دونه میذارن. این بار البته قصدشون غذا نیست. سیستم بدنشون طوریه که باید از چربی ذخیره شده استفاده کنن؛ قصدشون یک ذره گرمائیه که درمانشون کنه.

ای خدای ای کاش ها

معلم مدرسه تو بیمارستانه. دانش آموزش دلش براش یک ذره شده. آخر، اون همیشه شرح حالش رو میدیده! حالا شرح حالش

میگه کاش شرح حالش مثل شرح حال یک خرس کوچک بود تو اتاق من، و داشت کنترل بازی میکرد.

دیگه دانش آموزای این دوره زمونه راحتی شاسخینشون خیلی براشون مطرحه. مدلشون اینطوریه دیگه.

برای تو، برای چشم‌هایت برای من، برای دردهایم برای ما برای این همه تنهایی ای کاش خدا کاری کند

شعر از احمد شاملوئه. شهریار هم امشب سحری موافق منه:

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست / آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید / چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت / آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق / پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

...

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید / کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

شاید برای همینه که خدا دعای سحر رو گذاشته. دعای سحر ماه رمضون که خیلی هم مطرحه. شاید برای اینه موقع سحره که خیلی ها ای کاش میگند و برنامه ریزی می کنن برای صبح فرداشون، تا وقتی آفتاب بالا میاد، و حالا که فصل پاییز هم هست میدونن که اون آفتاب کم رمقه.

ای خدای فصل پاییز

بیا ای همنشین سرد پاییز ، به آواهای شب هایم درآمیز

داستان زندگی سفالینه من

نگاه میکنم داستان زندگی منم مثل خیلی داستان های طلاق تو فیلماست. به خاله ام زنگ میزنم میگه با زن برادرت آشتی کردی؟! بعد از چهار سال بهش زنگ زده ام! میگم چی؟! قهر نبودیم که آشتی بکنیم! اونم پر رو میگه، آفرین! انگار بالاخره یاد گرفتم جوابش رو بدم! یعنی انگار یک بازیه که تا زمانیکه نتونم جواب درستی برای این جمله زشتش بگم میوفتم حلقه و هی باید این سوال رو ازم بپرسه و هی من انقدرررر باید جوابش رو بدم تا بازی رو ببرم!
حالا چی؟ سنم رفته بالا تو این بازی. بازی که زمان داره و بازی واقعی زندگی منه.
اون که خاله است، اون که عموئه، اون که برادرته، اون که حسوده، اینکه بخیله، بداخلاقه و غیره. اینطوری هستن دیگه.
حالا چی؟ هرچی من دارم سفاله و هر چی مردم دارن طلاست. تا دیروز که هیچ کدومشون محلم نمیذاشتن و منتظر بودن قهر من با زن برادرم به آشتی تبدیل بشه و پس از دکترا مهارت اسپیکرسازیم نخبگیم رو به عرش اعلا برسونه، حالا امروز به یک پروژه رسیده ام که یک قرون پول توش هست. از هیچ که کسی بهم نداده یک قرون پول گیرم اومده! حالا چی؟ حالا ازت میخوان بری خارج. حیفه که بمونی پیششون!
اصلا تا حالا کجا بودن؟ یکی نیومد حالم رو بپرسه. خود کم بینن؟ حسودن؟ نمیدونم.
همسرم چه طور؟ اون هی میخواد سر به بیابون بذاره! شُکر را دزدیده یا آموخته. فقط این ها هم نیستن. من حتی نگاه میکنم بابام هم همینطوره. اون روز بابام بلند کرده میگه کارگاه بیارین، دم قیچی بدین و نخ گلدوزی! میخوام سر شلوارم رو رفو کنم. این پارچه، نخ و سوزن من به یک دردی میخورن بالاخره دیگه! درد بی ارزشش همین قدره؟ ملت با همین نخ و سوزن خونه میسازن، بعد این...
ناامیدن، نا امید. بیشتر از من. متشنجن، تشنج دارن، بیشتر از من. اگر بهشون کاری نداشته باشم با من کاری ندارن. ولی وقتی بهم میرسن یکی میگه این دیزاین نخونده! اون یکی میگه تخصصش این نیست. یکی دیگه میگه تو که خودت رو بالا معرفی کردی! یکی دیگه میگه برو گلوله سفالی درست کن، یکی میگه برو خارج. اتفاق نظر دارن که تشنج کنن، البته. عصبانی عصبی و شایدم هر بار فکرای ناجور به سرشون میزنه. من هر بار میگم، این آخرین باری نیست که با اینها طرفم. تحملشون میکنم، تحمل.
فیلم کره ای خانواده جدید که چند وقت پیش دوباره پخش شد رو شاید دیده باشین. توش دختر اول خانواده با یک دختر 9-10 ساله میخواد از پسر بد فیلم طلاق بگیره. پسره روز اول که میبیندش بهش یک پوستر از خواننده مورد علاقه اش میده و این طوری با هم خاطره درست میکنند و ازدواج میکنن. بچه دار میشند و در طول زندگی دختره متوجه میشه مرد زندگیش بهش بی محلی میکنه. اصلا شب خونه نمیاد؛ منت میذاره سرش که یک شب خونه اومده و هیییچ مسئولیتی نسبت به زندگیش نداره.
روزهای آخر زندگی مشترک اینها رو که میبینیم پسره میخواد بره خارج، دبی و این جور جاها. شاید میخواد بازیگر بشه. کارگردان فیلم خیلی سعی میکنه در قسمت های مختلف بگه بابا آخر دنیا همین جاست. میری خارج که چی بشه؟ بازیگر هم بخوای بشی باید تجربی کار یاد بگیری، ولی پسره طلاق میگیره و دختره رو میذاره خونه مادرش. خونه ای رو هم که داشتن میفروشه، چون قسط هایش رو با وام پرداخت کرده!
دختره تمام مدت سعی میکنه از خانواده پنهان کنه که طلاق گرفته؛ ازدواجشون جدی نبوده و اصلا هم مهم نیست. خونه مادرش هم برای دختر یک جایی باز میکنن و طول هم میکشه تا چی میشه که میفهمن این طلاق گرفته. یک جایی توی فیلم دختره میگه طلاق خیلی بده، مخصوصا که نمیتونی بگی که قبلش چی بوده که حالا الآن کار به طلاق کشیده. تمام مدت که طلاق عاطفی بوده رو پنهان میکرده، چه برسه به طلاق اصلی و جدایی نهایی.
پسره رو هم خوب تصویر میکنه. پسره فکر میکنه که دختره دیگه بدبخت شد وقتی ازش طلاق گرفت. کی دوست داره این زندگی رو؟ هر بار هر کسی با هم ببیندشون باهم دعوا بکنن؟ انقدر اینها این روزا رایج شده. از طرف خانواده پسرها هم هست. پسرهاشون رو خوب تربیت نکرده ان.
یک جایی پسره بعد از طلاق میگه این دختره هم بد نبودها! مخصوصا اون وقتی که دختره با اعتماد به نفس خودش رو مدیر خواننده قبلی دهه نود میلادی میکنه. اونجا هم یک مشت دختره میزنه تو صورتش و میگه، حالا یادت اومد که زن هم داشتی؟
خوب میکنه. مرد بی مسئولیت، تو خارجت رو برو.
بعدش هم دوباره، این بار با ستاره سینمای مورد علاقه بچگی هاش ازدواج میکنه. البته، این بار مدیر پخش برنامه های پسره میشه.
میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم طلاق خوبه، ولی شرطش اینه که بتونی ازدواج بعدی بهتری داشته باشی. حتی شوهر هم نکنی، ولی پسری پیدا کنی که مسئولیت پذیر باشه خیلی بهتر از پسرهای بی مسئولیت امروزیه.
الآن همین من، انقدر دنبال یک پسر یتیم میگردم زنش بشم، ولی پیدا نمیکنم. همه اش میگم نکنه معتاد باشه. این پسرهای پلاس تو خیابون رو هم میگن همه لااقل یک ناس زیر زبونشونه. شارژ شگفت انگیز ایرانسل هم خداروشکر. یک مشت استاد دانشگاهن که امروز بهت سلام میکنن معلوم نیست فردا چقدر پشت سرت حرف میزنن!
وقتی برای استخدام میری باید بگی مادرت کیه، بابات کیه. لااقل یک معرف داشته باشی. اصلا مدارک معتبر و اینها براشون مهم نیست. برای شوهر خوب پیدا کردن هم همین طوره. تا دیروز من میرفتم دنبال کار، همین قدر که یک دفتر میذاشتن جلوم اسم بنویسم کافی بود. حالا با جوی که درست کرده ان، یک احساس شرمندگی هم باید از فقدان مهارتم بکنم.
این یک حرف دروغه که بگن مدرک و مهارت در درجه اول برای استخدام و یا همسریابیه. این دروغ معروفیه که راه انداخته ان، و جوسازی کرده ان. از طرف دیگه هم میگن ارتباطات و زیبایی. این هم چندان جواب نمیده. قشنگ باید مثل یک حرفه که هر روز رویش آدم کار میکنه، آدم باید بره دنبال پسر مورد علاقه اش، که این هم لااقل تو ایران سخت پیدا میشه.
خیلی دوست داشتم از همون اول و نوجوانیم دنبال یک پسر مورد علاقه نشون کرده میرفتم و هی پوسترهاش رو روی دیوار میذاشتم که بعدش اینطوری نصیب هر مرد بدی نشم. چقدر خفت.

ماها دخترهای خوبی بودیم، ولی مردم عوض شده ان. شاید هنوز هم دیر نشده باشه. شاید، هنوز هم برای پیدا کردن مرد مورد علاقه ام که دنبال پوسترهاش بوده باشم، دیر نشده باشه.

بعدا اضافه کرد: کلا قضاوت رو بذارین کنار. اگر در طبقات پایین جامعه باشین، به چند حالت خارج از کشور هم برین شرایط همینطوری براتون با ثبات میمونه:

یک- فرض کنید از ایران رفتین. ممکنه حتی چند کشور رو هم رد کنید، ولی به دلیل شرایط جنگی بیشتر برخی کشورهای دیگه وضع براتون بدتر بشه. مثلا مثل این اتباع اخیرا در جنگل مانده ایرانی. چند اتباع ایرانی داریم که وزارت خارجه داره سعی میکنه نجاتشون بده. اینها تو جنگل های مرز بلاروس و لیتوانی مونده ان. یکی راهشون نمیده بیان داخل و یکی دیگه اجازه خروج نمیده.

دو- فرض کنید با حفظ طبقه به کشور مقصد مثلا انگلیس رسیدین. یعنی اینجا نتونسته این حد آستانه پول و ارتباطات رو بگذرونید. اونجا با چه کسانی آشنا میشین؟ همچنان باید دردآشنا باشین، به علاوه اینکه فرهنگ جدید کشورهای دیگه مثل علاقه زیاد به خمر و شهوت رو هم باید زیاد ببینید. رفتین بین طبقات پایین و بچه سوسول هم نبوده این. یکی پیدا میشه میگه خیلی دوست داشتم به فلان نیازم میرسیدم ولی الآن دارم بیناییم رو از دست که میدم هیچ، ولی با چشم کم کم نابینام هر روز فلان کار دیگری رو میبینم. درد آشنا میشین دیگه. میشین یک موجود بسیار اندیشمند که درد طبقه پایین خارجیها رو هم میشناسه. طبقه پایین جامعه باشین ارتباطات اینجا همون ارتباطات اونجاست. با این تفاوت که شاید اینجا در کنار خانواده بودین، ولی اونجا فقط دردآشنای طبقه پایین و بی خانمان جامعه شون میشین.

در تمام این حالات هم من فرض کردم اصلا کرونای جدید نیست و کسی قرار نیست به بیماری واگیردار مبتلا بشه. الآن ما وزیر خارجه مون رو در بهترین حالت و با چند دوز واکسن زده میفرستیم برمیگرده و کرونا گرفته، دیگه چه برسه به ماها که هی باید درها رو ببندیم کرونای جدید اومده.

تکلیف فراموش شده

دیروز که رفته بودم پارچه بخرم خریدارا بیشتر از فروشنده ها ناراضی بودن. فروشنده ها که انگار تکلیفشون رو از همون سالهای 96-97 روشن کرده بودن. دیگه نمیخوان پرچم شیر و خورشید دربیارن، به همون رفتن زیر لقای پرچم آمریکا راضین!

جنس هم نه جنس ایرانی، جنس تو انبار و اون هم خارجی میفروشن! کمیاب ترین جنس گیاهی و ایرانیه! اگر جنس ایرانی و یا گیاهی مونده باشه، بدترین رنگ ها رو داره. میگن بقیه رنگ ها تموم شده! البته، این الآن ما یه سال دو سال نیست، حتی بگم چند دهه است. انگار بهترین جنس که تنشونه خارجیه و شایدم قاچاق! رازهای فروشه دیگه. خودش قشنگه رو میپوشه وسوسه بشی جنس بنجل رو بده به تو!

تو همه چیز همین طور شده، جنس دست دوم کمیاب شده. همین دیروز فقط بعد از یک هفته که رفتم یک پارچه رو قیمت کنم گفت ده هزار تومن گرون تر شده! مضربی از ده، و نه هزارتومن دو هزار تومن. قشنگ فقط نگاه کنید انگار به همون تاریخ قطع شدن یک روزه پمپ بنزین ها برمیگرده. خدمات گرون شده، ولی نه ده تومن، اون همش 2 تومن گرون شده. در عوض جنس و کالا ده تومن گرون شده.

اصلا اسلامی نیست. قبلش هم اسلامی نبود. اسلامیش اینه که به جای اینکه تورمی قیمت کالایی که خریدار نداره و یا حتی افزایش تقاضا داره رو ببری بالا، تولید رو افزایش بدی. اینا همین طوری دست به سینه نشسته ان، هرچی تقاضا میره بالا گرون میکنن!

تو هرچی همین طوره. قشنگ میپرسی یکی میگه چون تقاضا به خاطر کرونا رفته بالا این طوریه! یکی میگه چون بنزین گرون شد قیمت رو بردم بالا و دیگه هر چی! نیاز و ارزش رو باهم و حتی از جایی مثل چین تعریف میکنن. یک کرونا میدن، میگن از امروز پارچه ای که مفت میدادیم گرون شده تولید هم نمیکنیم تا قیمتش هی بره بالاتر! ارزش هم اینه که ماسک بزنید وگرنه میمیرین.

خدا رو شکر، امروز لپ تاپ روشن کردم سه بار خاموش شد. محافظ نیم سوز کامپیوترم خیلی با کیفیت نیست تا در برابر حملات استخراج ماینرها دوام روشن موندن بیاره. روزایی که مردم برای یک ذره انصاف بیشتر در بازار جل جل میکنن، اتفاقا نوسانات برق و استخراج بیت کوین هم بیشتر میشه. حالا چی؟ مثلا میبینی از یک هفته قبل چشم گذاشته ان مجلس آمریکا یک قانونی رو تصویب کنه و این که قانون رو تصویب کرد، بیان بیت کوین هاشون رو همه باهم امروز که میخوان مثلا پارچه و بنزین و همه چیز رو گرون کنن، اون رو هم قیمتش رو بالا ببرن. در واقع، به سمت قوانین مجلس آمریکا چرخیده ان و نه قوانین مجلس ما!

مجلس ما، مجلس شفافیت بوده که هنوز که هنوزه قانون شفافیت رو تصویب نکرده!

حالا میگم آمریکا منظورم فقط پارچه و اینای آمریکایی نیست. مثلا طرف میبینی جنس دولتی مکنزی میفروشه، همون آبمیوه و همبرگر آلمانی چی چی نس وارد کرده که تبلیغ هامبورگ رو کرده باشه! این مایع ظرفشویی های آلمانی چین اصلا هر کار میکنی پاک نمیشن؟ همیشه هم تبلیغشون رو میکنن و هم خیلی دارن برفروشن!

رد پای فرانسه رو چون نمیخواسته خیلی خرج کنه تو اجناس شاید بشه از یک نواری از پرچم کشورش پیدا کنی! این دیوید اند جونز بهشون گفته. برنامه ریزی کرده گفته تو یک نواری هم بذاری رو کار تمومه خوشگل میشه!

قشنگ نگاه میکنی، اونی که داره تو بازار جنس گرون شده اش رو در گروه مافیایی میفروشه، سهامش به نسبت کالایی که میفروشه بالا نمیره!

یک کاری میکنن آدم بره خودش بریسه و ببافه. پشم هم خودش تولید کنه. مایع ظرفشویی هم خودش

دیگه یک عکس از ماهان پیدا کرده ام. ماهان خودم نه، هم اسمه. میذارمش براتون. من تولد شش سالگی پسرم رو دی میگیرم.

بزرگ شده پسرمون. همین قدری که میبینید. برای خودش مردی شده!

ماهان که میگه مدرسه رو خیلی دوست داره، البته مجازی. شانس نداره، نمیدونه که اون مجبوره بار خوردن آلودگی هوا رو بکشه که شاید به داخل خونه کشیده نشه.

من به گل و گلدون خیلی علاقه دارم. این شمشیری هام گل کرده بودن عکس گرفتم:

بعضی ها بهش میگن گل زبان مادر شوهر. تو اینترنت نگاه کردم هیچ عکس گل دارش نبود. اینا هم گل میدن.، ولی انگار پدیده نادریه. باید خاک گلدون بگیرم چون تعدادشون زیاد شده ناراحتن!