آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

کرایه حساب کردن، فیلم اصغر فرهادی، ...

پسرمون به راحتی با همه ارتباط برقرار می‌کند. امروز رفته بودم نونوایی. پسرمون هم بغلم بود. همین طور من منتظر نون بودم که یهو بچه مون گفت: "Oh, zo" به آلمانی. انقدر خوشحال شدم. از مدتی که دارم روی زبان آلمانیش کار میکنم، این اولین باره که یک همچین کلمه ای استفاده میکنه. با خودم گفتم کی بشه پسرمون بزرگ شه بهم بگه بده من نون بخرم J

--

دانشگاه ما دو تیکه ست. یک قسمتش پردیسه. یک قسمت دیگه ش بخش قشنگ تر و قدیمی تر دانشگاهه. امروز تو راه برگشتن با یکی از بچه های لیسانس ایستاده بودم سوار تاکسی بشیم که یک تاکسی آمد و همکلاس ارشدم، ایمان، هم توش بود. موقع پیاده شدن کلی ذوق کردم که وقتی داشت پول رو میداد به جای من هم رو حساب همکلاس بودنش حساب کرد. کلی احساس غرور کردم وقتی این کار رو جلو دوست لیسانسه م کرد. بعدا سعی کردم تلافی کنم و دفعه بعد که رفتم آبجوش بگیرم تو کلاس ازش پرسیدم اگه میخواد برای اون هم آبجوش بیاره.

--

امروز دوست شوهرم مهمونمون بود. داشتم از کنار اتاق پذیرایی رد میشدم که دیدم همسری در جمع دوستانه شون داشت درباره برنده جایزه اسکار شدن "اصغر فرهادی" صحبت می کرد. یادمه همون موقع هایی که جدایی نادر از سیمین رو هم میدید حس خوبی نسبت به فیلمش داشت. کلا همسری یکی از طرفدارای پرو پاقرص اصغر فرهادیه. آخرایی که میخواستم عروس شم دیگه شوهرم تازه این فیلم رو کشف کرده بود و همه ش نگران بود اگر بخوایم بریم خارج بچه مون اونجا به دنیا بیاد باید بریم کنسول گری براش شناسنامه بگیریم، یا اینکه شایدم نتونیم براش شناسنامه و تابعیت ایرانی بگیریم. اصلا همسری فوبیای خارج رفتن پیدا کرده بود. الآنش هم همین طوره. وقتی بهش میگم خارج انگار یک چیزی تو گلوش گیر میکنه و غبغش بالا پایین میره J

--

اون روز که داشتم از دانشگاه برمی گشتم مرضیه خانوم اینا هم تو ماشینشون من رو دیدند و ازم خواستن که من رو هم برسونند. معلوم بود که پسرشونو شوهر مرضیه خانوم از مهد میاورد. وقتی سوار شدم مرضیه خانوم کمی از نان بربری که تازه خریده بودند تعارف کردد و از پسرشون درباره کارهایی که اون روز تو مهد کرده بود پرسید. پسر مرضیه خانوم هم گفت از صبح تا ظهر که اونجا بوده، نشسته بوده جلو تلویزیون و ویدئو تماشا میکرده. مرضیه خانوم گفت یادم باشه فردا با مربیت صحبت کنم. من هم با خودم گفتم پسرمون رو سعی میکنم خودم بزرگ کنم، تا از این بی برنامگی ها براش پیش نیاد.

--

من خیلی دوست دارم بچه مون زودتر از بقیه بچه ها یاد بگیره بنویسه. امروز داشتم مطلبی میخوندم که توش نوشته بود بچه ها نوشتن را هم مانند خواندن از دوران شیرخوارگی می‌بینند و با آن آشنا می‌شوند. اونها کم‌کم می‌فهمند که کلمات نوشته شده هم معنایی دارند. تنها مساله اینه که برای اینکه کودک بتواند اولین کلمات معنی دار را بنویسد به زمان احتیاج دارد.
از امروز تو این فکرم که کی بچه مون دوست داره با مداد شمعی رو کاغذ خط خطی کنه.