-
ماهان خودساخته
شنبه 11 فروردین 1403 14:37
آخرای رمضانه، دیشب آخرین شب قدرش بود. دارم رو یادگیری طبیعت و پرندگان ماهان کار میکنم. اینم یک اسباب بازی پرنده داره که خیلی دوستش داره و من باید مواظبش باشم گمش نکنه. یک چندتا تمبر داره و یک دسته کارت که به اسم پرندگان و عکسشون امتیاز میده. تو این چند روز عید این هرکی رو گرفته یک دست هم باهاش پرنده بازی کرده دیروز هم...
-
صبح یک روز برفی
سهشنبه 8 اسفند 1402 15:01
من بالاخره تونستم اولین مشتریمو بگیرم از طریق سایت، ساعت ۱۰شب وقتی کنار نشسته بودم داشتم مثل معمول سایتو زیر و رو میکردم و نگاه میکردم. دیدم یه نفر از تهران سه تا از محصول منو سفارش داده. با خودم گفتم آلیسوم، یک بار هم که بعد از چند سال گذرت به سایت خورد مشتریت اینطور شد. دیدم که ماهان خوابه گفتم بقیشو صبح انجام بدم...
-
پا به جفت
پنجشنبه 19 بهمن 1402 17:53
اگر الآن پسرم ماهان نبود شاید یک چیزی میخواستم بگم فقط در حد همین هتل پرندگان که امروز میخواستم بنویسم. طفلکی گناه داره. رسیده به سن 8 سال، حق و حقوق استقلال طلبی ازمون میخواد. ماهم پا جفت در گلیم. خیلی از این کارفرماها به این پادر جفت در گل میگن ده نفر آدم میخوایم پا به جفت باشه. منکه ندیدم مثلا ادمین آنلاین و انجام...
-
تولد هشت سالگی ماهان و دو سالگی حکمت
شنبه 23 دی 1402 17:46
این فسقلی ها اصلا وقت برای خودشون هم نمیذارن بمونه چه برسه به من. اون روز این ماهان سوار دوچرخه بود ما دنبالش بودیم. این هی برمیگشت و میگفت حواست به من باشه. آخه من چطوری بگم که یک وقتی برا منم بذار بمونه. زمانیکه خودم بچه بودم همه بچه هاشونو مثل مرغ و خروساشون تو کوچه ها بزرگ میکردن. یادمه اون زمان قیر کمی گرم...
-
صبحانه کاری برای فروشگاه اینهنگ
جمعه 10 آذر 1402 09:17
پسرم ماهان بعد از مدرسه کلی ذوق داشت که ماجرای نمره نگرفتنش را تعریف کند. این روزها بچه ها شجاعتشون در بیان یاد نگرفتن زیاد شده. من مشقهای ماهان رو باید باهاش بنویسم و اگر لحظهای بالا سرش نباشم این هیچ درس نمیخونه. اصلا اون روز آنقدر طولش داد که وقتی من دستپاچه شدم مدرسه ش دیر میشه گفت ولش کن به معلمم میگم یادم رفت....
-
یک مزرعه متفاوت، سفری به شاهنامه
سهشنبه 2 آبان 1402 18:19
یه مدتی بود پولی که دستمون مونده بود رو نمیدونستیم چی کار کنیم. برای استخدام هم دیگه ملاک ها به جز ماشین و مدارک لازم، خونه شده بود. این شد که بجای خونه که نمیتونستیم بخریم همسر رفت و یک زمین جای نسبتا خوبی هم گرفت. خوب که یعنی زمینش تو کوه و بیابون نبود. زراعی بود و میشد یک کاریش کرد. هر وقت لازم بود مشتری داشت. همسر...
-
اولین صبح پاییزی
سهشنبه 4 مهر 1402 18:42
امروز یک بسته آرتیشو اینهنگ باز کردم ، تو لیوان ریختم و درش رو هم بستم.چون از دو کیلومتری پارک ملت ماشین ها صف کشیده بودن، نمیتونستم از ترافیک در بیام. وقتی رسیدم خونه دیدم هوا سیاه شده. این آلودگی هوای مربوط به بازگشایی مدارس بود. قبلا هم یک بار گفته بودن هفته اول مهر سال 97 هوا سیاه بود. الآن دومین و سومین روزه که...
-
خرید سال نوی مدرسه و بستنی
شنبه 4 شهریور 1402 12:43
جمعه داشتیم از مسیر جمعه بازار توس مشهد رد میشدیم، ماهان یک چند تا بچه هم سنو سال خودش دید که با کیف مدرسه رو دوش مشغول خرید هستن. ما هم گفتیم یک دفتر مشقی دفتر نقاشی چیزی براش بخریم به دلش نمونه، چشمش دیده. دیگه رفتیم اون جلوها و تنوع خیلی بالا بود. مثلا یک وانتی میدیدی فقط خودکار میفروشه در انواع مختلف. یکی فقط...
-
اجاره ها وحشتناک زیاد شده
دوشنبه 9 مرداد 1402 05:10
اجاره ها وحشتناک زیاد شده. صاحب خانه ها فقط در صورتی اجاره میدن که مجبور باشن. الآن ودیعه اجاره معمولی در حد خرید یک ماشین معمولیه. ایران اینطور نیست که کسی اجاره بده چون شغلش اینه. اینجا اجاره میدن چون مجبورن! اصلا خونه کلید نخورده سودش بیست درصد بیشتره تنها حالتی که باعث شد ما حس کنیم جابجا شدیم همین بود که مجبور...
-
ازدواج دخترعمو پسرعمو بعد از بیست سال؛ حالا به هم میخورند
دوشنبه 29 خرداد 1402 02:53
پسرعمو و دختر عمویم با هم ازدواج فامیلی داشتن. گویا پسرعمویم قبل از 20سالگی متوجه ناباروریش میشه و ازدواجش رو تا سن 40 سالگی به تاخیر میندازه. دست آخر، بر اثر عشق به دختر عمویم دست به اقدام عجیبی میزنه و با او ازدواج میکنه. پدرش خیلی مانع این ازدواج بود. اصلا برای اینکه این ازدواج سرنگیره رفت خارج و همینطور فامیل رو...
-
در کنار بازی بزرگترها، جایی برای بچه ها
دوشنبه 22 خرداد 1402 01:52
پسرم ماهان نفهمیدیم کی انقدر بزرگ شد که همه دوره های رایگانی که برای کودکان میگذارند رو پشت سر گذاشته و ما بدون اینکه یک دوره ثبت نامش کنیم نتونستیم استعداد یابیش کنیم. هشت سالشه و فقط من باید حواسم باشه ثبت نام کلاس مدرسه اش رو از دست ندم. اون رو هم بیشتر به خاطر فامیل یادمه که تا موقع ثبت نام سال جدید میشه دوباره...
-
دهه شصتی ها و جنگ تحمیلی
شنبه 9 اردیبهشت 1402 01:35
هربار تبلیغ فرش این بازیگر اصلی فیلم زیرخاکی رو میبینم میگم این کارگردان ایده دیگه ای نداشت آدم قهرمان داستان کنه عین ما تحلیل درستی از اطرافش نداشته باشه؟ شخصیت اصلی داستان خیلی مثل آدم عادی اواخر دهه پنجاه و شصت زندگی معمولی خودش رو شروع میکنه و هر روز با محدودیتهای جلوی پایش، میخواد یک کاری هم بکنه. یکی از بهترین...
-
سال نوی پولدار و فقیر
چهارشنبه 2 فروردین 1402 07:03
یه مدت نبودم اینجا و حسابی سرم شلوغ بود. با تحویل سال نو پسر دومم که تازه به دنیا اومده وارد یک سال میشه. با به دنیا اومدنش کلی خانواده ما تغییر کرده و این تغییر شاید به سمت احساس گناه بیشتر ماها میره! اسم پسرم رو حکمت گذاشتم. خیلی خوشگله و اصلا نه مثل پدرشه و نه مثل مادرش که من باشم! اصلا شاید به خاطر همین گذاشتمش...
-
آگلایا
چهارشنبه 24 اسفند 1401 21:11
عروس خیلی زیبای داستان ابله داستایوفسکی انقدر زیبا بود که همه فقط برای دیدن روی او حاضر بودند هر نوع پیشکشی بیاورند. اما عروس زرنگ بود و فقط به کسانی که اخبار دستشون بود وقت ملاقات میداد. او ارزش هر خبری را با توجه به تعداد زیاد اخبار که به واسطه ملاقات های بسیار زیادش دریافت می کرد، را می دانست. هر کسی یک اطلاعی...
-
مرصاد العباد در زیرزمین خاک خورده
پنجشنبه 4 اسفند 1401 12:43
تو این چند روزه طوری این ماهان ذهنمو درگیر کرده بود که پاک از همه چیز فراموشم شده بود. یک دستکش میخواستم براش بخرم که حس ورزشی بهش دست بده.اول می خواستم شورت و روپوش ورزشی بگیرم دیدم بذارم تابستون واسه کلاس تابستونیش بخرم، بعد تصمیم گرفتم از این دستکش بدون انگشتها یکی براش گشتم پیدا کردم. نوشتمش یک کلاس استعدادیابی...
-
تولد هفت سالگی ماهان
دوشنبه 3 بهمن 1401 08:28
از گل پسرم بگم که یک چیزهایی دیگه میتونه بنویسه. فقط یک کم بی دقته. اونروز برگه امتحانش رو نگاه میکردم مثلا چیزی رو نوشته بود چی زی! البته این بی دقتی شاهکارش نبود. اونجایی برام خوندنش سخت بود، یعنی باورم نمیشه ، که نوشته بود شلکت! انقدر فکر کردم. فکر کردم. منظورش چی بود؟ جای ل با ک رو عوض کرده بود. اصلا باید کل متن...
-
ارثیه پدر ماهان
سهشنبه 6 دی 1401 00:48
گاهی استثنا وجود داره. این یک شب رو که سردتر هم هست خواهشا بخاری هاتون رو کم کنید که برای بنده خدایی که با افت گاز مواجه شده گاز هم باشه! فکرش رو که میکنم این روزها جوون ها (که تا دهه شصت میره) هشت گروی نه زیادی دارن. نگاه میکنی خونه کوچکی یک دونه بچه ای نهایتش و یک بخاری گازی دارن که کاش الآن با افت فشار مواجه نشده...
-
مادر علی اصغر
پنجشنبه 3 آذر 1401 13:43
به مادر شوهرم میگم مادر. مثلاً سلام که میکنم میگم سلام مادر. بقیه بهش میگن بی بی. یک چند روز جای مادر بودیم. مادر خیلی به جاهای مذهبی و حرم ائمه و امامزاده ها اعتقاد داره. اینبار که مردم رو داعشی های کافر تو شاهچراغ شیراز شهید کردن عزمش راسخ تر شد که بیشتر بره حرم. مادر به حرم امام رضا از همه بیشتر اعتقاد داره. اینبار...
-
اوچ، I Love You for Ever
پنجشنبه 5 آبان 1401 08:42
چند روز پیش جشن تولد یکی از دوستان ماهان بود. میز تولد که چیده بودن خیلی ساده بود. مثل این روزها که باب شده پفک ها رو برا بچه ها جدا تو بشقاب بگذارن یک چند تا پفکی سیخ زده بودن و اندازه خوردن بچه ها رو مشخص کرده بودن. بعضی مادرها کمتر دوست دارن که بچه هاشون پفک بخورن برا همین اندازه رو مشخص میکنن. بعضی ها هم دیگه...
-
کتابخانه ملی و قهرمانان زیبایی اندام ما
چهارشنبه 13 مهر 1401 07:15
دیشب یک کتابی از کتابخونه گرفته بودم و داشتم میخوندم. درباره زنی بود دهه پنجاهو اینها تازه شوهر کرده بود. دست برقضا شوهر عرفانی و روحانی خوبش (چیزی مثل خمینی) تبعیدی بوده و از همسرش دور افتاده. جالبی کتابش این بود که کتاب پر بود از عکس ها و لحظات یک نفری به جز خمینی معروف. میخوندی و میدیدی که مثلا یک نفری خوب زندگی...
-
چه کنم چی کار کنم
چهارشنبه 5 مرداد 1401 20:23
ها آلیسوم، کجا رفته بودی تو؟ بگمم خیلی جاها. اول اینکه رفتم بانک تا حق امضام رو درست کنم. بانک هم بانک ملی بود و اون شعبه ای که توش مادرم برایم حساب باز کرده بود رو ادغام کرده بودن با یک شعبه دیگه. انقدر خیلی وقت پیش ها بوده که من بچه بودم این حسابو برام باز کرده بوده. از مادرم از بچگی چیزهای زیادی یادمه. مثلا اینکه...
-
اگرچه او را دوست میدارم، ولی این رابطه آنی نیست که بدرد من بخورد!
پنجشنبه 2 تیر 1401 10:44
پدر همسرم برای اینکه حرفی زده باشی و اون نشنیده گرفته باشه یک طور دیگه حرفتو پس میده! مثلا میگی من Home sick میگیرم و ترجمه فارسی آن میشه بیماری دور از وطن، اون جواب میده بله در خانه مریض میشی اگر این کار رو بکنی! ترجمه به معنا رو تحت الفظی میگیره! دیروز همسر گفت برو کانال این پدر شوهر رو دنبال کن! گفتم نمیکنم پر از...
-
همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن
یکشنبه 15 خرداد 1401 18:33
رفتیم باغچه پدر همسر. در حالیکه همسر راضی نبود و غر غر میکرد. از این حرفا که جدیدا باب شده میگفت. اینکه هر کی استعفا نداد و تحمل کرد زندگی الآن برایش جهنم شده. از جمله دلایل این طرز صحبتش هم بنظرم این بود که به اصرار من رفتیم و میخواست این یک روز تعطیلی رو استراحت کرده باشه. ساعت یازده صبح که شد سردرد شدیم. من چیزی...
-
ای بابا جان
پنجشنبه 5 خرداد 1401 04:59
در این مدت که نبودم خیلی اتفاقا افتاده. از جمله مهم ترینشون که ذهنمو درگیر کرده افزایش دوباره قیمت ها به سنگینی سال 96 هست. اون سال هم یکباره هرکسی حرف از بی ارزش تر شدن پول ملی میزد، ولی کسی نمیگفت مثلا این سکه است که داره دقیقه ای گرون میشه! روزی که من فهمیدم در وبلاگم نوشتم که سکه در بازار فقط سکه سال 86 هست که...
-
عشق به عنوان مربی
سهشنبه 20 اردیبهشت 1401 01:04
چند سالی بود میخواستم برم کلاس رانندگی و عقبش مینداختم. امسال دیگه تصمیم گرفتم یک دوره ای برم. کلاس های تئوری که مثل کلاس درس بود و مشکلی نداشت. اما در کلاس عملی واقعا کار سخت بود. مربی کار با کلاچ برای دنده سنگین رو روز اول نشون داد. قشنگ به نظر چیز اضافه ای میومد! مربی گفت کلاچ مثل شوهر میمونه. زبانش رو باید یاد...
-
یک بام و دو هوای جامعه و روانشناسان ایرانی
جمعه 9 اردیبهشت 1401 12:15
یک اشکالی که این روانشناسای کشور ما دارن اینه که از آمریکاییها هم آمریکایی تر هستن؛ استانداردهاشون رو ناقص از اونها گرفته ان و تعریف هاشون هم در پی آن ناقصه. یکسره هم نشسته ان به خودشون تبریک میگن ماها دچار مشکل میشیم بهشون مراجعه میکنیم! همسر من با تعریف این روانشناسها یک چیزی مثل سندروم عقده داره. یعنی چی؟ یعنی...
-
بیم و امید برای حفاظت از چیتای ایرانی
شنبه 3 اردیبهشت 1401 05:50
زمانی خانه ما باغچهای داشت با سه سطح درخت گل و میوه. آن زمان بقدری هوا سرد بود که اردیبهشت تازه درختان میوه شکوفه میدادند. برای دیدن آن خانه و گذران زندگی تفریحی همچنان فامیل روانه خانه ما بودن. ما هم مهمان نواز، حتی مادرم وقت نمیکرد ببیند مهمانها چه چیزی را بلند میکنند و با خود میبرند. خانه هم امکانات حضور آنها را...
-
چی کار کنم بچه ام شبیه خودم نباشه
پنجشنبه 25 فروردین 1401 04:35
این روزها نزدیک آخر سال تحصیلی و روزهایی از ماه رمضانه. آخرین بار نوشتم که خونه ما شده میدان نبرد و کلی دعوا. دیگه با همسر رفتیم مشاوره. برای رفتن هم از یک جای پرترافیک رد شدیم تا به یک جای خلوت تر و کمتر آلوده تر برسیم. در مسیر قشنگ جاییکه ماشین ها توقف کرده بودند آبریزش بینی داشتم. وقتی رسیدیم دفتر بهتر شده بودم و...
-
روزهایی زندگی من در کنار طلبه ها
جمعه 19 فروردین 1401 18:57
شبی از شبای آخر تابستان زیر آسمان پر از صورتهای فلکی دب اکبر و اینا کنار باغچه پر از دار و درخت مادرم ازم پرسید درسم رو حوزه برم خوبه؟ من گفتم آره ولی فکر نمیکردم آنقدر زود درسش شروع شود. من اون موقع دوم دبیرستان بودم. درسهایم همه خوب بودن و فقط ریاضی اول رو یک بار چهارده گرفته بودم. این سوال رو نتوانسته بودم حل کنم...
-
با همسرآزار میتوان زندگی کرد؟
سهشنبه 9 فروردین 1401 01:51
مغز آدم که تیر نمیکشه. من گاهی سر نوک انگشتای پاهام، اونم بر اثر فشار تیر میکشه. فشار که خوب از کار و ایستادن رویش مونده، ورزش هم که نکرده ام. وقتی اینا باهم با یک رابطه احساسی ناراحت کننده جمع میشن، یک لحظه و چند ثانیه که تیر کشیدن عادیه. شوهرم رو و اینکه من ارتباطم باهاش حفظ بشه رو خیلی ها دوست داشته اند. حتی گاهی...