-
دایرة المعارف
شنبه 26 مهر 1399 21:42
این عکس بعد از اسباب کشی گرفتم: گلهای خواستگاری همسره بعد از خشک کردنشون. خیلی دوستشون داشتم که تا حالا نگهشون داشتم. گل دوست دارم، شمع دوست دارم، ولی کمی هم بی سلیقه ام. مثلا با وجودیکه شمع روشن کردن تو یک شب رومانتیک رو دوست دارم همه شمع ها رو گذاشته ام برای روز مبادا که یه وقت برق رفت روشن بشن. حالا کو تا برقا بره!...
-
دستگاه اعتیاد
پنجشنبه 10 مهر 1399 11:29
امروز صبح صبحونه مون اینطوری بود: دیگه برای عکس گوجه روی چاقو گذاشتیم. البته، واقعا یک مدتیه این چاقوهای سر سفره مون انقدر گنده شده ن. قشنگ میوه سیب میاریم سر سفره با چاقو بزرگه دسته قهوه ای سیب خورد میکنیم، و با چاقوی بزرگ دسته سیاه پنیر تو لقمه میگیریم. هر بار هم میگردم دنبال این چاقوها از این ور اون ور پیداشون...
-
زندگی آلیسون
سهشنبه 8 مهر 1399 22:08
آلیسوم رو بررسی کردم دیدم اسمش خارجیه. حالا ما میگیم ها، البته قدیم مرسوم تر بود که بگیم آلیسون. باز یه عده میگن قدومه میشه. ولی من ترجیح میدم همون آلیسوم یا آلیسون بگم. تو این مدت که انقدر اتفاق افتاده که نمیدونم از کجاش بگم. یکیش کار کردن روی ماهانه که دارم سعی میکنم کمی با زبان اشاره بهش یاد بدم. زبان اشاره رو هم...
-
کرونا و بازگشایی مدارس
پنجشنبه 6 شهریور 1399 04:37
وقتی پسرم کوچیکتر بود، هزار تا کار میخواستم براش بکنم. از چندزبانه کار کردن روش تا قرآن حفظ کردنو آموزش یه چند تا تخصص. از همون اول میدونستم کارم سخته. ولی باید همه رو تو لیست آموزش هاش در نظر میگرفتم. میدونستم با تمام این آرزوهایی که براش دارم شاید مادر خوبی براش نباشم. فکرشو بکنید پسر من بشه کپی از من، با یک لباسی...
-
بچه داری
دوشنبه 20 مرداد 1399 22:37
قالیچه م برگشت. درست نصف شب همون روز همسرم با یه ببخشید گفتن رفت در خونه همسایه و قالیچه رو پس گرفت. من موندمو قالیچه کهنه که باید دوباره شسته میشد. دیگه ماسک دوختم. الحمدلله فقط ماسک همسر گم شد. فکر کنم از دوختم خیلی راضی نبود. نکته دیگه درباره همسر اینه که دنبال یه روشی هستم که به بچه بیشتر علاقه نشون بده. بعد از 4...
-
قالیچه کهنه
شنبه 28 تیر 1399 17:04
همیشه جریانات زندگی اونطور که دوست داریم رقم نمیخوره. نمیدونم چطوری این ملکه ذهنم شد تو خونه مادرم که خونه خودمو بهتر از اونجا میچینم. مثل مورچه از همون بچگی هر چی درخشان تر و قشنگتر داشتم قایم میکردم برای خونه خودم. نگاه میکنم، اغلب همسن هام هم که ازدواج کردن همینطور بودن. وقتی وارد خونه خودمون میشیم تازه با تناقضات...
-
روزهای کرونایی - ماسک
شنبه 21 تیر 1399 18:37
این روزا برای ماهان یک ماسک دوختم. دولایه، با بندهایی که بالا و پایین گذاشته میشن. من اعتمادم به چرخم بالا نیست. همیشه دوست داشتم یک چرخ دیگه خیلی حرفه ای داشته باشم. جاهایی که فکر میکردم باید دوباره بدم زیر چرخ رو در عوض با دست دندون موشی دوختم. یک کمی زمان بر هست، مثل بقیه کارهام که از نظر یه آدم منطقی زمان بره، ولی...
-
آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا میکرد
سهشنبه 10 تیر 1399 00:27
جریان خونه ما اینه که هرچند وقت یک بار به هم یادآوری میکنیم چیزیکه دستمونه طلاست! آخه، اطرافیان به ما که میرسن، هرچی دست خودشونه طلاست، و هرچی دست ما میبینن خاکه. کلا نگاه میکنم تو اینترنت هم همین رفتارشونه. یه مدتیه به اسم های مختلف یه دختر انگلیسی 5-6 ساله حالا با اسمای معروف انگلیسی میارندو یه مشت اسباب بازی فانتزی...
-
کیف ماهان
یکشنبه 1 تیر 1399 11:07
دیروز پریروزا رفته بودیم خونه باغ یکی از فامیلا با دو تو خواهر شوهرا. خواهرای همسرم خیلی با هم جورن. اونکه کوچیکتره و هم سن منه خیلی به بازار رفتنو تیپ درست کردن اهمیت میده. همه چیزش هم ستو مشکیه. وقتی میگم همه چیزش منظورم حتی کیف و کفش بچه هاش هم هست. این خواهر شوهرم دو تا بچه داره، یکی پسر که بزرگتره و اون یکی دختر...
-
کمک های اولیه مرغ حنایی
یکشنبه 25 خرداد 1399 02:02
با وجود مخالفت های زیادی که میشه من همیشه دوست دارم برای پرنده های آسمون دون بذارمو مرغ و جوجه پرورش بدم. دوست دارم جلو چشمم باشن. خیلی زیاد. کبوترها و گنجشک ها هر روز میان پایین تا آب بخورن. یک دونی هم براشون میریزیم. در اتاق رو هم باز گذاشته ایمو از دور میتونیم ببینیمشون. گاهی گنجشک رو میبینی مثل یک پر کاه. دلم براش...
-
بهار گرم
شنبه 10 خرداد 1399 13:39
مردم ریخته ان مشهد. اصلا انگار نه انگار کرونایی بود. شب میخوایم از گلخونه برگردیم دو ساعت تو راهیم. نیم متر نیم متر میریم جلو. ده-دوازده سالم که بود یه خواستگار سی ساله داشتم. مادرم به خانوم همسایه گفت: دخترم کوچیکه، و هنوز داره با عروسکاش بازی میکنه. روزیکه مادرم برای امتحان خیاطی داشت میرفت که مدرکشو بگیره ، همین...
-
هنر خیاطی
سهشنبه 30 اردیبهشت 1399 05:15
این ماجرا که تعریف میکنم مال خیلی سال پیشه. اونموقع که هنوز خونه مادرم درس میخوندم. یه وقت بین همسایه راه افتاد که آی خیاط خوبی اومده چنینو چنان. مادرم هم با وجودیکه مدرک خیاطی گرفته بودو خودش میدوخت، هرچی لباس بود تصمیم گرفت بده خیاط بیرون دوز. دیگه چشمتون روز بد نبینه، پولا چپه چپه سمت خیاطه سرازیر بشه و کارها رو هم...
-
ثبت نام ماهان
شنبه 27 اردیبهشت 1399 05:26
بچه ها خیلی زود بزرگ میشن. ماهان من هم استثنا نبود. انگار همین دیروز بود که خودم هم سنش بودم و هیچ به بزرگ شدن فکر نمیکردم. حالا چند روز دیگه که خرداد میاد باید برم پیش 1 ثبت نامش کنم. به همین زودی بزرگ شد و باید بره مدرسه با ثبت نامش تو پیش 1 کارای منم بیشتر میشه. چون قبل از پسرم باید برم مدرسه و از همون اول به فکر...
-
رمضان امسال
یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 05:55
ساعت زنگ دار سیاهم رو از تو جعبه اش در آورده امو هر روز برای سحر کوکش میکنم، محض احتیاط. البته، احتیاط خوبی هم هست. چون امروز تا خود ساعت زنگ نزد بلند نشدم. دیگه، از چیزایی که از قدیم تو خونه ما رسم شده حلیم خوردن موقع ماه رمضونه. طوریکه اگر یک بار هم که شده ما هر سال ماه رمضون حلیم میخوریمو خاطره انگیزه. حتی اگر شده،...
-
آدم باید هرچیزی رو حداقل یک بار ببینه
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1399 22:32
ولی اگر من دست خودم بود، شیرینی تو خونه ام وارد نمیشد. و اگر در جامعه کوچک اطرافم میتونستم تصمیم گیر اولی بوده باشم، فیلم های خاص نمیدیدم، و مدیریت پاکیزگی بیشتری تو زندگیم داشتم. با بزرگ شدنم یاد گرفتم که بی خیال خیلی چیزها بشم، چون تنها بزرگ نشدم. بچه که بودم وسواسی در تمیز کردن اتاق مشترک دخترها داشتم. برنامه ریزی...
-
هنر و شاعری
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1399 05:10
گاهی بیت شعری به ذهنم میرسه، تو خواب، که اگه همونجا کاغذ و قلم داشته باشم میتونم بنویسمش. وگرنه، بعدش زمان بگذره یادم میره. دیشب یک بیت شعر که با "ای مردم ایران زمین" شروع میشد، به ذهنم رسید. میخواستم بلند شمو بقیه اش رو بنویسم، ولی کاغذ نزدیکم نبود. فاصله کاغذ هم باهام خیلی زیاد نبود، ولی باید حداقل از قبل...
-
مادرم، زن امروزی
جمعه 15 فروردین 1399 02:43
مادرم در شوهر دادن من نقش خیلی موثری داشت. یادمه از یک سنی، دیگه هرکس در خونه ما رو میزد به طور بالقوه خواستگار بود. کار این بنده خدا هم واقعا نمایش بود، البته به سختی. یکی که در خونه رو میزد، باید حداقل 40 دقیقه پشت در خونه مون معطل میشد. مهم نبود، که کی بود، مهم این بود که من باید شوهر میکردم. این کار، مزایای زیادی...
-
ماشین شاسی بلند و پسر فامیل
جمعه 8 فروردین 1399 12:08
دیروز فامیل اومد خونه ما با ماشین شاسی بلندش. گفتن چیه تو خونه نشستی؟ بیا تا دوباره هوا آلوده نشده و مردم نریخته ان بیرون یه دوردوری با این ماشینی که تازه خریدیم بکنیم. ما هم دیدیم سه نفر بیشتر نیستیمو اینا هم از قبل اومده بودن بیرون. گفتم بریم باهاشون. دیگه، همه نشستیمو من هم افتادم کنار پسر فامیل. رنگ چشماش برام مهم...
-
به من یاد بده
سهشنبه 27 اسفند 1398 13:13
ما فامیلامون که این طورین که وقتی بهت میرسن، سکوت کاملن. یادمه چند وقت قبل دایی شوهرم اومد گفت: به من زبان یاد بده. منم ساده، کتابمو برداشتمو همینطور هی شروع کردم به یاد دادن. کمی بعد، در اومد گفت: من دوازده ترم زبان خونده ام! تافلمو هم گرفته ام! {حالا درسته که قبلا بهت نگفته امو، همین الآنم گذاشتم تو خماریش بمونی. تو...
-
ابعاد حرکتی زنان
شنبه 24 اسفند 1398 07:50
اینا رو میگم، برحسب میزان تقبلش، مردها هم دارن. زن ها به طور کلی سه رکن حرکتی دارن. یک زن معمولی که کاملا براش جا افتاده این سه رکن رو یک جا باید داشته باشه، تا بگیم تحرک کرده: 1- ورزش 2- رقص 3- بازار مورد سه رو برای غریبه کلمه بازار و یا مغازه بیان میکنن، وگرنه موردی است که همون یک کلمه هم زیاده در موردش به کار ببرن....
-
عوارض چای سبز
جمعه 23 اسفند 1398 08:31
قبلا گفته بودم اضافه وزن دارم. خیلی برام مهم بود، چون واقعا بهم فشار میومد. برای همین طبق پیشنهادهای متعددی که برای رژیم غذایی زیاد شنیده بودم، چایمو عوض کردم. منکه روزی کلی چای سیاه میخوردم، شنیده بودم که عوارضی داره مثل دفع کلسیمو افزایش تحریک پذیریو اینا. واقعا دوست داشتم چایمو هم عوض کنم. گفته بودن چای سبز سم...
-
تربیت ماهان
چهارشنبه 21 اسفند 1398 05:33
دیروز یه کلمه این تلویزیون گفت موج جدید کرونا شروع شده، ما دیگه از ترقه بازی چهارشنبه سوری تو خیابونمون میدیدیم تا شب که هی بخاری رو به خاطر حضور گرم مردم تو خیابون ها کم و زیاد میکردیم، همه چیز از این ملت میدیدیم جز مبارزه با کرونا. اینم از کرونا. کاریش هم نمیشه کرد، چون ویروسه، و ویروس هم ساخته و پرداخته دست بشر....
-
هدیه اولین مهمونی
دوشنبه 19 اسفند 1398 09:30
این روزا قوری چینی کوپولمو درآورده ام. از اوناس که گل صورتی شیپوری روش داره. این قوریه رو خیلی دوست دارم، چون هنوز درش نشکسته و کلی برام خاطره داره. گفتم قوری یاد هدیه های دعوتی هام افتادم. هربار که میرفتم مهمونی برای دوستام که مخصوصا بار اول بود خونه شون میرفتم یه جعبه شیرینی میبردم. فکرشو بکنید، مثلا دوستم میگه من...
-
5 پوند بده
شنبه 26 بهمن 1398 07:17
جوک معروف انگلیسی هست که مردها به هم میرسندو یکی میگه من زنم هر روز ازم میخواد بهش 5 پوند بدم. بعد اون یکی دیگه ازش میپرسه: چرا؟ مرده جوابشو میده میگه: نمیدونم، چون منکه بهش نمیدم بدونم چرا هر روز ازم 5 پوند میخواد! این حکایت جالب مردای ماست که به هم که میرسن این جوک جالبو نسل به نسل حتی برای هم تعریف میکنن! بعد، ما...
-
آینده ماهان
چهارشنبه 23 بهمن 1398 04:03
دوست دارم ماهانم زودتر از حتی دایی هاش شروع کنه به مستقل شدن (خیلی زودتر یعنی 7 سالگی به پایین). البته باباش خیلی موافق نیست. اونم مثل بابای من حرفش اینه که ا ول بچه باید خیلی تحصیل کرد تا پخته شود خامی، ولی من موافق نیستم. تحصیل خیلی کار خوبیه، ولی تو ایران بارها و در حد قرنها معلوم شده که به آدم خیلی بی وفاست. اینه...
-
ورم ملتحمه و بهار 99
یکشنبه 13 بهمن 1398 08:21
این روزا که روضه بود، یه مدتی (در حد دو-سه روز) شوهر نبودو یه مدتی فقط برنج و قورمه سبزی میخوردیم. رفتیم خونه مادرم هم اتفاقا برامون برنجو قورمه سبزی پخته بود. شد چند روز که قسمتمون برنجو قورمه سبزی بود. تازه روضه هم که رفتیم غذای نذری برنجو قورمه سبزی گرفتیم باشه تا بعدا بخوریم. گفتم که ما برامون غذا مهم نیست. فقط...
-
بچه های الآن
جمعه 11 بهمن 1398 06:39
من انقدر این بچه های الآنو با هم مقایسه میکنم. نمیدونم شاید وسواس پیدا کرده ام! چند وقت پیش رفته بودم خونه یکی از فامیلا. دخترش 5-6 سالشه. یک سری برگه مرگه داشت که بندازدشون. یک چند تایی رو انداخت، منم اومدم کمکش کنم یک چند برگه ای که به هم متصل بود رو قاطی بقیه برنجایی که رو زمین ریخته بود، اومدم براش بندازم. این هی...
-
چهارمین سالگرد تولد ماهان
شنبه 28 دی 1398 13:12
تو این مدت هم اتفاقای خوب بود، یعنی خیلی خوب و هم اتفاقای بد افتاد، که حالا تا اونجا که یادم میاد براتون میگم. اول اینکه خبر خوب، ماهان رفت تو 4 سالو کلی خوشحالی. برف هم خوب اومده بودو رفتیم برف بازی. بیشتر هم به این ماهان خوش میگذشت. من هی نگرانش بودم، ولی این هی برف میخواست. نمیشد بهش بگم که نرو، نکن. نمیدونم کی...
-
اتاق من
دوشنبه 16 دی 1398 21:20
اتاق من از همسرم جداست. ماهان یه عالمه کیفو عروسک و اسباب گذاشته برام تا بندازمشون. دیگه نمیخوادشون. از حالا به باباش رفته.منم دلم نمیاد. همونطور که دلم نمیومد کارت جشن تولدش رو بت من انتخاب کنم. خواستم خودم یک چیزی انتخاب کنم که ایرانی تر باشه و به خودم بخوره. خواستم یک چیزی مثل مرد هزارچهره خودمون ایرانی باشه. با...
-
شب یلدا
شنبه 30 آذر 1398 09:36
این فصلو دوست دارم. توش چیزایی هست که فصل های دیگه نیست. عجیب هم برام پر خاطره شده. البته، آدم که به سن من میرسه شاید همه فصلها رو بیشتر از آدمای دیگه دوست داشته باشه!دیگه از ماهان بگم که از هم بازی داشتن و بازی کردن سیر نمیشه. دیروز پسر دایی اش اومده بود خونه ما. کلاس جبرانی براش گذاشته بودن و من نمیدونستم. تا اومد و...