آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

یک مزرعه متفاوت، سفری به شاهنامه

یه مدتی بود پولی که دستمون مونده بود رو نمیدونستیم چی کار کنیم. برای استخدام هم دیگه ملاک ها به جز ماشین و مدارک لازم، خونه شده بود. این شد که بجای خونه که نمیتونستیم بخریم همسر رفت و یک زمین جای نسبتا خوبی هم گرفت.

خوب که یعنی زمینش تو کوه و بیابون نبود. زراعی بود و میشد یک کاریش کرد. هر وقت لازم بود مشتری داشت.

همسر هر چند وقت ماشین رو برمیداشت و میرفت به زمین سرمیزد، و من تصور میکردم میره کنار نهر آب و باغهای کشاورزی همسایه ها بد نیست. صبح میرفت و شب می اومد. بعد از مدتی همسر گفت چیه این زمین عاطل مونده ، تا حالا اگر روزی یک آجر چیده بودیم توش ساخته بودیمشو از مستاجری در اومده بودیم. میگفت که بریم از مایملکمون حفاظت کنیم. از همسر گفتن و از من انکار کردن. این ماهان تازه هفت سالش شده، بریم بر و بیابون چی کار.

بابای ماهان هم به زبون این بچه، هر بار جلویش که میرسید از مزایای تحرک و تحول میگفت. از این میگفت که انسان های نخستین همه اول غارنشین بودن و از غارشون در نمیومدن. بابای بچه های نخستین بالاخره روزی از غار بیرون اومد و با بچه شون رفتن میون دار و درختا و بازی کردن. اینطوری ورزش و تربیت بدنی اختراع شد. انسانهای نخستین چطور دامپروری را اختراع کردند؟ آنها اول گاو، بز و گوسفند را خریدند و بعد از نگهداری آنها در یک زمین زراعی به شغل موفق دامداری نائل آمدند. انقدر گفت و گفت تا اینکه خلاصه، نمیشد دیگه. مالمون رو دستمون مونده بود و باید یک کاریش میکردیم. بعد هم تازه خیابان اصلی منطقه ما اسم شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14)1 رو گرفته بود و لازم بود حتما حومه نشینی خود را اثبات کرده و در آن منطقه پرچم خود را علم میکردیم.

یک روز من ماهان رو سپردم دست مادرم و اومدیم سمت زمین زراعیمون. همه برنامه ها رو هم همسر از قبل چیده بود. یک تانکر بزرگ آب با یک ماشین تانکری آوردیم وسط زمین. زمین، چه زمینی. اسمش این بود که زراعی بود. اصلا انگار بیابون بود. ما بودیم و یک وسعت زمین و یک ماشین تانکری با کلی هزینه رو  دستمون. آب گرفتن از تانکر هم سخت بود دیگه چه برسه به اینکه بخوایم اونجا برنامه آجرچینی و بساط پیک نیک داشته باشیم. هیچ وقت یادم نمیره که همونجا همسر توبه کرد و گفت: اینطوری نمیشه، من با این 15 میلیون تومن (خرج روز یکمون تو زمین زراعی شده بود 15 میلیون)، خیلی زیاد میشه.

برای اینکه درک درستی از وقایع بیابید این عکس رو ضمیمه میکنم:

این حساب کتاب رو همسر کرد و بعدش برگشتیم با خرج های مونده رو دستمون. دیگه وسط شهر که رسیدیم و این خبرش هم تو فامیل پخش شد، هرکسی یک راه حل میداد. بعضی راه ها به خارج زندگی کردن ختم میشد. یکی که کانادا زندگی میکرد و رفت آمد به آلمان داشت گفت برین هامبورگ خوبه. یکی دیگه اسم چند خیابون وسط شهر رو آورد و گفت اونجاها که برین بوی هامبورگ میده و خیلی هم لازم نیست برین خارجو از این آدرس ها. من گفتم حالا این هامبورگ چیه انقدر آدرس میدن؟ نگاه کردم شهری بندریه ؛ محصور در آبو توسعه یافته. فاقد هر گونه تخلیه زباله غیرقانونی ساختمانی و با حساب کتاب مناسب زندگی جوانان.

آدم زمین زراعی بخره به آب برسه. خوب شد ما تو رویاهامون فقط فکر گاو و گوسفند بودیم. اگر رویای زنبورداری رو در سر داشتیم دیگه چی میشد2.

حالا دیگه کاریش نمیشه کرد. همسری با دوستش حرف میزنه. باز دوستش میگه این خرج ها رو نکنی کار پیش نمیره. حالا یک کم بیشتر خرج کن تا باز بعد بریم این سازمان آب حرف بزنیم شاید آب بیارن برامون و دیگه اینکه بریم صحبت کنیم اینجا قبلا بیابون که نبوده، قنات داشته، چاه عمیق حفر کرده اند و قنات رو از بین برده ان. باز صحبت کنیم ببینیم این ضایعات ساختمانیشون رو نیارن جای زمین های ما بریزند و از این حرف های امیدوار کننده برای چهار تا جوون که لازم نیست برای خونه دار شدن خیلی عجله کنن.



________________

1- شاهنامه 14 مشهد، نام خیابان عریض و طویلی هست که قبلا نام جاده قدیم قوچان رو یدک میکشیده. این خیابان از یک سر سه راه فردوسی وصل میشه، یک بخشیش هنوز نام رضویه قلعه سیاه رو یدک میکشه و بخشیش هم هنوز همون جاده قدیم قوچانه

2- پرورش زنبور به هوای تمیزتر و آلودگی کمتری نیاز داره که منطقه ما این دو تا رو نداره


آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا میکرد

جریان خونه ما اینه که هرچند وقت یک بار به هم یادآوری میکنیم چیزیکه دستمونه طلاست! آخه، اطرافیان به ما که میرسن، هرچی دست خودشونه طلاست، و هرچی دست ما میبینن خاکه. کلا نگاه میکنم تو اینترنت هم همین رفتارشونه. یه مدتیه به اسم های مختلف یه دختر انگلیسی 5-6 ساله حالا با اسمای معروف انگلیسی میارندو یه مشت اسباب بازی فانتزی هم میذارن زیر بغلش. انقدر بازدید دارن این فیلم ها. اصلا قیافه پدره مهم نیستا، فقط من میبینم هی بازدید میخورن اینا و هی هم تند تند آپلود میشن. دختره یه دو کلمه انگلیسی میگه و اسباب بازیو فشار میده. فکر کنم ملت نگاه میکنن تا دقیقا خودشونو با اون ست کنن. احتمالا خروجی از همینجا متفاوت با ما درمیاد.

حالا اینو گفتم بگم یه مدتیه دارم روی مفاهیمی که به ماهان یاد میدم کار میکنم. خیلی هم کارم ساده و سریعه. یعنی نه خودمو براش اذیت میکنم و نه براش هزینه ای میدم. از چیزایی که روش کار میکردم این خانوم چادری سمت چپیه که تو عکس زیر میبینید:

حالا این عکس سمت راستیش هم برای خودش ماجرایی داره. عکس سمت چپی رو خیلی وقت بود درست کرده بودم. نمیذاشتمش تو اینترنت تا خیلی روش افکتو کار برم. کلا فکر نمیکنم شما هم میپسندیدین. کارهای ما ایرانی ها کلا اینطورین. به محض اینکه ببینم یه ایرانی مثل خودمون تولید کرده با کلی بدبینی بهش نگاه میکنیم. هزار تا فکر میاد تو ذهنمون! میگیم مثلا اگر میدونستم یه ایرانی که صورتش مثل شب سیاهه اینو درست کرده نمیخریدم. یا مثلا تولید کننده اش اینه؟! فکر نمیکردم تولید این عروسک فانتزی کار یه دختر زشت لاغرمردنی باشه! یا مثلا میگیم کیفیتش چطوره حالا که ایرانیه. اگر سفارشی باشه که هزار تا جنس رو بالا و پایین میکنیم. مثلا 2 تومن میخوایم به فروشنده بدیم انقدر جنس رو بالا و پایین میکنیم که اینجاش میخوام فلان گپه آویزون باشه، اونجاش روبان صورتی داشته باشه. اینجاش عروسک معلق بزنه و هزار تا معلق بازی برای تولید کننده اش درمیاریم که طرف خودش جرئت نکنه مثلا حتی عکس سمت چپیو بخواد به کسی نشون بده! چه برسه به اینکه بفروشدش. از طرف مسئولین اجرایی هم همینطوره. یه کاری به این تولید کننده بیچاره میکنیم که اگر میخواسته جنسیو 10 تومن بفروشه حتما قبلا براش 18 تومن دربیاد. خودتون که البته استادین در این زمینه، شاید نیاز به گفتن نباشه.

خلاصه، تولید در ایران همیشه ضرر بوده! و در خروجی نهایی هم یک ایرانی از یک ایرانی دیگه حد بالای کیفیت رو طبیعتا انتظار داره.

اما، حالا ماجرای عکس سمت راستی. مربوط به یک سایت چینیه، که برای کشورهای مختلفی از جمله افغانستان و بالطبع ایران داره این عروسکا رو تولید میکنه. ترجمه کرده بود دمپایی عروسکی. نگاه بکنید انگار بازار هدفش ایران بوده، مخصوصا که حالا که پزشکی برای ماها مهم شده. قسمت جالبش اون زنه است که تنش روسری هم کرده ان! از چهار تا عروسک سه تاش متناسب فرهنگ ایرانی دوخته شده؛ تا این حد به ارزش ها خودشون رو پایبند نشون داده ان. ولی اصلا خودشونو اذیت نکرده ان. یه جنس خیلی ساده، یه عروسک خیلی ساده که یه ایرانی اگر میخواست با برند ایرانی بفروشدش خودمون نمیذاشتیمش. اصلا یه کاری بهش میکردیم خودش از اول از این کار پشیمون باشه. تولید عروسکای چینی هم که خودتون میدونین دستین. یه قیچی صنعتیو 5-6 نفر بخش دوختو برش. به همون تعداد در بخش اتوکشی کارمیکنندو یک چند نفری هم پشت کامپیوتراشون دارن که برای بخش فروش هستن.

حالا، من ایرانی چطور گول میخورم یه همچین جنسیو بخرم؟ خیلی راحت. سر همون روسری مثلا اون عروسکه اصلا به فکرم خطور نمیکنه که یه چینی اونو دوخته. ارزش پول کشورم هم که یکسره دست دلالا جابجا میشه، فقط کافیه یکی که تعدادش تو ایران الی ماشالله بی نهایته، امسال وارد کنه و سال دیگه در نقش خیر (!) بده دست این زنان سرپرست خانوار و آدمای ضعیف جامعه برسونن دست منو منم بخرم، به خیال اینکه جنس ایرانی دارم میخرم. البته، اون چینیه گفته بود جنس سفارشی هم قبول میکنه و تمام سعیشو کرده بود که حرفه ای به نظر برسه.

هنر و شاعری

گاهی بیت شعری به ذهنم میرسه، تو خواب، که اگه همونجا کاغذ و قلم داشته باشم میتونم بنویسمش. وگرنه، بعدش زمان بگذره یادم میره. دیشب یک بیت شعر که با "ای مردم ایران زمین" شروع میشد، به ذهنم رسید. میخواستم بلند شمو بقیه اش رو بنویسم، ولی کاغذ نزدیکم نبود. فاصله کاغذ هم باهام خیلی زیاد نبود، ولی باید حداقل از قبل برنامه ریزی میکردم که اگر به ذهنم رسید، برش دارم. دیگه از دستش دادم، احتمالا.

گاهی، واقعا با خودم فکر میکنم رسالت یک انسان هنردوست رو کامل ادا نکرده ام، لااقل به عنوان یک ایرانی در میان انبوه جمعیت فارسی زبانانی که ایران دوست هستند. کاش، اگر عمری باشد، بتوانم قطره ای از دریا باشم.

اگر آدم فقط بخواد رو این کارها کار کنه، دیگه فکر نکنم خیلی وقت بمونه که بخواد در مورد تعداد دونه های برنجی که خورده حرف بزنه، و یا چمیدونم بشینه در مورد نحوه پخت فلان غذا صحبت کنه و از این جور کارها. شاید، ما ایرانی ها، و ما فارسی زبانان داخل ایران، در مورد محبتی که فارسی دوستان خارج از کشور، به این کشور دارن، داریم کوتاهی میکنیم. و یا باید بیشتر روی دوستی مردم این کشور با سایر کشورها کار کنیم.


بعدا اضافه کرد: اینا رو گفتم یاد اولین کارهای هنریم با کامپیوتر افتادم. خیلی سال پیش، عروسی یکی از فامیلهای خیلی نزدیک رفته بودیم. خانواده عروس بقدری صدا و تصویر در مراسم بله برون عروس براشون مهم بود که برای اون مراسم رفته بودن دو تا باند بزرگ خریده بودن. یادمه برای مراسم این شعر آلاله من، گل لاله من رو هم گذاشته بودن. یکی هم آورده بودن که فیلم برداری کنه، و خلاصه به نظر خودشون واقعا در حد توانشون برای تک دخترشون در حد اعلا هزینه کرده بودن.

یک روز این فیلم عروسی عروس و داماد هم افتاده بود دستمو منم گرفتم به میکس کردن. تو میکسم که بنظرم قشنگ هم شده بود، یک صحنه که کات خورده بود رو با نارنجی کردن تصویری که انگار از وسطش میسوخت برده بودم رو صحنه دیگه. فیلم رو به عروس و داماد نشون دادم. طبعا داماد که روحیاتش از خانواده ما بود، ولی بعدها فهمیدم که این یکی کار هنریم هم خاری بود در چشم عروس خانوم. عروس خانوم، تاحدی خرافاتی بودن. از اون خرافات که مثلا الآن این شعله آتیش گذاشت بین منو شوهرم تو این ویدئو. ما به این چیزا بی توجه بودیم، ولی هر بار خود عروس میومد تعریف میکرد. مثلا یک بار اومد گفت که ما برای پسرها رسم داریم که اگر پسری یک چیزی خواست، تا خواست باید بهش بدیم، وگرنه عقیم میشه؟! درست یادم نیست (مال 15 سال پیش ماجرام)، ولی یک چنین چیزی از مادرش تعریف میکرد. خیلی چیزها، که هربار ما بی توجه، ولی این حسابی پر توجه! دیگه، میونه دختر با پسر شکرآب شد. همونطور که البته، خود دختر قبلا به دلایل مختلف پیش بینی میکرد. یک دو سالی هم ماجرای جداییشون طول کشید و عروس یک بار هم، حتی روز مادر برای مادر شوهرش گل زرد آورد. که ما باید، در اونصورت پیش بینی میکردیم که منظور دختر اینه که از مادرشوهر متنفره و از این حرفا.

دیگه اینا رو گفتم، که جاش هست، واقعا از هنرمند دفاع کنم، که مثلا میاد یک رنگ زردی تو کارش استفاده میکنه، و یا یک رنگ سبزی، بعد میبینی جامعه ای رو مثلا این عروس ساخته، که همه از رنگ زرد متنفرن. و یا دید خاصی به رنگ سبز دارندو حسابی علیه هنرمند زده میشه از این طرف قضیه هم باید نگاه کنیم، که همه اش وظیفه هنرمند تولید کردن نیست، ماها هم باید علممون رو اقلا تا این حد بالا ببریم که دیگه خرافات رو با علم قاطی نکنیم. اینم بگم که عروس خانوم ما، واقعا از یک جامعه علمی بود، طوری که مادر دختر زمانی معلم و به قول امروزی ها فرهنگی بود. این مهمه که، ما دیدمون رو نسبت به قضایا عوض کنیم و کمتر غرض ورزی کنیم.

روزمره

فکر نکنم زندگی ما فست فودی شده باشه. چون فست فود شامل تعریف مثلا خوردن سیب زمینی، ماکارونی، پیتزا و ساندویچ های سرد میشه که اینا تو لیست غذایی ماها کم پیدا میشه. مثلا پریشب سیب زمینی سرخ کردیم و دیروز هم غذا نذری استانبولی خوردیم. ولی، کلا خانواده ما که از مادرم شروع میشود اینطور نیستند که مثلا صبح بلند شوند برای غذا تا ظهر غذا آماده کنند و بخش اعظم زندگیشون به پخت غذا سپری بشه. خانوادگی ترجیح میدیم صبح تا شب موضوع زندگیمان غذا نباشه. دیگر اینکه مثلا من خودم امروز برنامه برنج و خورش گذاشته ام و میذارم اول خوب خیس بخوره و بعد هم حالا حدود نیم ساعت برای ناهار بپزه.

دیروز ریمل حجم دهنده دو تا خریدم که چون اولین بار بود از اون سایته میخریدم هم ارسالش رایگان بود و هم تخفیف ویژه هم داشت. قبلا هم یک مشت خوار و بار همینطوری خرید کرده بودیم. البته من باید از همه محصولاتش مثلا 10 تا رو انتخاب میکردم که مثلا 2 تاشو داشته باشه. ولی کلا به نظرم خرید اینترنتی چیز خوبیه. خوب بود هم حالا پنج شنبه رو تعطیل میکردن تا من از محیط کارم به زندگیم نپردازمو بیشتر پیش ماهانم باشم.