آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

روزمره

فکر نکنم زندگی ما فست فودی شده باشه. چون فست فود شامل تعریف مثلا خوردن سیب زمینی، ماکارونی، پیتزا و ساندویچ های سرد میشه که اینا تو لیست غذایی ماها کم پیدا میشه. مثلا پریشب سیب زمینی سرخ کردیم و دیروز هم غذا نذری استانبولی خوردیم. ولی، کلا خانواده ما که از مادرم شروع میشود اینطور نیستند که مثلا صبح بلند شوند برای غذا تا ظهر غذا آماده کنند و بخش اعظم زندگیشون به پخت غذا سپری بشه. خانوادگی ترجیح میدیم صبح تا شب موضوع زندگیمان غذا نباشه. دیگر اینکه مثلا من خودم امروز برنامه برنج و خورش گذاشته ام و میذارم اول خوب خیس بخوره و بعد هم حالا حدود نیم ساعت برای ناهار بپزه.

دیروز ریمل حجم دهنده دو تا خریدم که چون اولین بار بود از اون سایته میخریدم هم ارسالش رایگان بود و هم تخفیف ویژه هم داشت. قبلا هم یک مشت خوار و بار همینطوری خرید کرده بودیم. البته من باید از همه محصولاتش مثلا 10 تا رو انتخاب میکردم که مثلا 2 تاشو داشته باشه. ولی کلا به نظرم خرید اینترنتی چیز خوبیه. خوب بود هم حالا پنج شنبه رو تعطیل میکردن تا من از محیط کارم به زندگیم نپردازمو بیشتر پیش ماهانم باشم.


دوستان من

خب من در چند سطح دوستان زیادی داشته ام. دوستانی خیلی زیاد. از وقتی که تونستم راه برم و همزمان با دیگران ارتباط برقرار کنم، به فراخور موقعیتم دوستان مختلفی داشته ام. الآن که در این سن هستم، حتی کسایی که چندسال شاید با ما زندگی میکرده اند این رو درک نکنن.

دوستان زیر 14 سال من اغلب خودشون آغاز کننده رابطه پایدار بوده اند. من هم ازینکه من رو تحویل میگرفتم خیلی راضی بودن. هنوز که هنوزه خیلی از ارزیابی های علایق دیگران رو مدیون وجود دوستان آن دورانم هستم. چون که مخصوصا کسی نمیدونست من بچه بابام هستم. در این دوران من ابتکار عمل هم داشتم. اغلب دوست داشتم که دوستی خودم رو با چیزی مثل درست کردن کادویی که خودم با دست خودم درست کرده بودم نشون بدم.

از 14 سال تا 18 سال دوستانی پیدا کردم که میدونستن پدرم کیست و یا اصلا براشون مهم نبود که بدونن من فرزند چه کسی هستم. در اینجا من دچار مشکل بودم، چون نوع پدر من متفاوت از دیگران بود. این دوران بسیار رقابتی بود و من سعی میکردم بی محبتی ها و کمبودها رو با درس خوندن بیشتر جبران کنم.

دوباره از سن 18 به بعد از طریق دانشگاه دوستانی پیدا کردم که لازم نبود بدونن که پدر من کیست. این دوران با تغییر دوره دانشگاهیم هم زود سپری شد، ولی همون موقع هم دوست داشتم به حتی کسایی که دوستم شده بودن تا ازم کار بکشن دوست نشون بدم. ابتکار اون دوران من این بود که شاید روزی غافلگیر میشدنو با هم پیتزایی میخوردیم که من خریده بودم.

در تغییر دانشگاه من هنوز هم دوست داشتم تا با کسایی دوستی کنم تا بیشتر از خونواده هاشون بدونم. شاید چیزی مثل الآن پدرو مادرم. اون ها هم مثل من دوست داشتن بدونن دیگران چطوری زندگی میکنن. من مثل خونواده بهترین راه دوستی رو ترجیحا تعریف کار بین دو نفر گذاشته بودم. خیلی ها هم اتفاقا دوست نداشتن من از خونواده هاشون چیزی بدونم. دوستی من در این دوره محدود به کسایی میشد که خودم براشون به عنوان وسیله ارتباطی تعریف کرده بودم.

بعد از گذشت این دوره هم دیگه تقریبا از ابراز علاقه خاصی به کسی خودم رو مبرا میدونستم. در حقیقت خود کار موضوع شده و اینکه آیا میتونم مشتری دیگری برای خودم دستو پا کنم. ممنون ازینکه فکر میکنید من فقط وقتی محتاج بشم با کسی رابطه برقرار میکنم. ولی، در نظر بگیرین که هم خودتون خواسته این اینطور باشه و هم من دیگه حوصله کیکو کادو و تولد و از این بازی ها رو ندارم.

همه روابط خاص من

داشتم فکر میکردم که صاحبخونه قبلیمون خوب بودن. عکسای بچگی هاشونو هم دیده بودیم. مثلا یک عکسی داشتن همه بچه ها تو تصویر طبیعت ایستاده اند کنار دو نفر مردو وسط این دو تا. حتی یکی دو تا از دخترها هم دستشون بره گرفته اند تا بیفته تو عکس. صاحبخونه قبلیمون سید بودن. اول باور نمیکردم که از این حیاط خونه مون انقدری آلبالو درمیومده که به همسایه های دیگه هم بدن، ولی بعدش که خودمون کلی درخت میوه از توش درآوردیم به نظرمون درست میگفت صاحبخونه مون.

دخترای اون خونه شوهر کردن. شاید به خاطر فکر کردنو بابرنامه بودن صاحبخونه، حتی رو موضوع عکسای خانوادگیشون. درسته که صاحبخونه مون تاجر بودو البته پولدار، ولی بیشتر به نظرم نظمش در روابط اجتماعیش باعث شده بود که حتما همه اعضای خونواده یک سرو سامونی هم بگیرن. اونا رو هم نگاه میکردم تبریزی بودندو تقریبا نسل اول مهاجرتشون به مشهد، ولی با همون چند تا فامیلشون تو مشهد از نظر برقراری رابطه هدف داشتن. مثل ما انقدر جو زده و اینو جدا کن، اونو جدا کن نبودن. البته، شاید اگر هر دامادی میدید مثلا من انقدر تاجرم حتما دامادم میشد...