آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

شنیدن درد دل

در این زمینه شاید اصلا شنونده خوبی نباشم. مثلا دختری رو فرض کنید دقیقا در تاریخ 23 مرداد فارغ التحصیل شده. خب من همین یک تاریخ برام کلی درسو دوره است. باخودم میگم نگاه کن مردم چقدر منظمن. من هم باید یاد بگیرم. بعد در حالی که به این موضوع فکر میکنم این برام عجیبه که یک دختری یهو بزنه زیر گریه و جلوی من حتی به دوست دیگه اش بگه شوهرم و یا نامزدم ترکم کرد! نمیدونم چرا تو این صحنه برای خود دختر هم ناراحت کننده استو دندون هاش رو احتمالا به هم فشار میده که کاش من نبودم! من تو این صحنه با خودم میگم نگاه کن بالاخره یک دختری جلو من حرف زد!

یا مثلا دختر دیگه ای رو درنظر بگیرین چمیدونم تو مخمصه گیر کرده و نصف شب شده و شوهرش نفهمیده که الآن وقت برگشتن به خونه است! بعد این بیاد به من بگه من الآن باید پوشک بچه ام رو عوض کنمو این جا هم خونه پدرشوهرمه و اصلا نمیتونم اینجا باشم! بعد هی من بگم خب یک کاریش بکنو هی اون بدتر توضیح بده که نه اون یکی بچه هم هست. چون فردا باید بره مدرسه! من جدا راه حلم خیلی ساده است. هی با خود طرف صحبت میکنم یک کاریش بکنه. ولی شاید منظور دختره از این همه صحبت کردنو دلیل آوردن برای ناتوانیش این بوده که من یک دقیقه برم به جاش با شوهرش صحبت کنمو براش قال قضیه رو بکنم!

خب البته اینجا هم دورزاری من جا نمیفته و شاید از همینجاست که دخترا میفهمن من راه حل خوبی براشون نیستم! کلا فقط وقتی محتاج میشم میرم سمتشون

دوستان من

خب من در چند سطح دوستان زیادی داشته ام. دوستانی خیلی زیاد. از وقتی که تونستم راه برم و همزمان با دیگران ارتباط برقرار کنم، به فراخور موقعیتم دوستان مختلفی داشته ام. الآن که در این سن هستم، حتی کسایی که چندسال شاید با ما زندگی میکرده اند این رو درک نکنن.

دوستان زیر 14 سال من اغلب خودشون آغاز کننده رابطه پایدار بوده اند. من هم ازینکه من رو تحویل میگرفتم خیلی راضی بودن. هنوز که هنوزه خیلی از ارزیابی های علایق دیگران رو مدیون وجود دوستان آن دورانم هستم. چون که مخصوصا کسی نمیدونست من بچه بابام هستم. در این دوران من ابتکار عمل هم داشتم. اغلب دوست داشتم که دوستی خودم رو با چیزی مثل درست کردن کادویی که خودم با دست خودم درست کرده بودم نشون بدم.

از 14 سال تا 18 سال دوستانی پیدا کردم که میدونستن پدرم کیست و یا اصلا براشون مهم نبود که بدونن من فرزند چه کسی هستم. در اینجا من دچار مشکل بودم، چون نوع پدر من متفاوت از دیگران بود. این دوران بسیار رقابتی بود و من سعی میکردم بی محبتی ها و کمبودها رو با درس خوندن بیشتر جبران کنم.

دوباره از سن 18 به بعد از طریق دانشگاه دوستانی پیدا کردم که لازم نبود بدونن که پدر من کیست. این دوران با تغییر دوره دانشگاهیم هم زود سپری شد، ولی همون موقع هم دوست داشتم به حتی کسایی که دوستم شده بودن تا ازم کار بکشن دوست نشون بدم. ابتکار اون دوران من این بود که شاید روزی غافلگیر میشدنو با هم پیتزایی میخوردیم که من خریده بودم.

در تغییر دانشگاه من هنوز هم دوست داشتم تا با کسایی دوستی کنم تا بیشتر از خونواده هاشون بدونم. شاید چیزی مثل الآن پدرو مادرم. اون ها هم مثل من دوست داشتن بدونن دیگران چطوری زندگی میکنن. من مثل خونواده بهترین راه دوستی رو ترجیحا تعریف کار بین دو نفر گذاشته بودم. خیلی ها هم اتفاقا دوست نداشتن من از خونواده هاشون چیزی بدونم. دوستی من در این دوره محدود به کسایی میشد که خودم براشون به عنوان وسیله ارتباطی تعریف کرده بودم.

بعد از گذشت این دوره هم دیگه تقریبا از ابراز علاقه خاصی به کسی خودم رو مبرا میدونستم. در حقیقت خود کار موضوع شده و اینکه آیا میتونم مشتری دیگری برای خودم دستو پا کنم. ممنون ازینکه فکر میکنید من فقط وقتی محتاج بشم با کسی رابطه برقرار میکنم. ولی، در نظر بگیرین که هم خودتون خواسته این اینطور باشه و هم من دیگه حوصله کیکو کادو و تولد و از این بازی ها رو ندارم.

همه روابط خاص من

داشتم فکر میکردم که صاحبخونه قبلیمون خوب بودن. عکسای بچگی هاشونو هم دیده بودیم. مثلا یک عکسی داشتن همه بچه ها تو تصویر طبیعت ایستاده اند کنار دو نفر مردو وسط این دو تا. حتی یکی دو تا از دخترها هم دستشون بره گرفته اند تا بیفته تو عکس. صاحبخونه قبلیمون سید بودن. اول باور نمیکردم که از این حیاط خونه مون انقدری آلبالو درمیومده که به همسایه های دیگه هم بدن، ولی بعدش که خودمون کلی درخت میوه از توش درآوردیم به نظرمون درست میگفت صاحبخونه مون.

دخترای اون خونه شوهر کردن. شاید به خاطر فکر کردنو بابرنامه بودن صاحبخونه، حتی رو موضوع عکسای خانوادگیشون. درسته که صاحبخونه مون تاجر بودو البته پولدار، ولی بیشتر به نظرم نظمش در روابط اجتماعیش باعث شده بود که حتما همه اعضای خونواده یک سرو سامونی هم بگیرن. اونا رو هم نگاه میکردم تبریزی بودندو تقریبا نسل اول مهاجرتشون به مشهد، ولی با همون چند تا فامیلشون تو مشهد از نظر برقراری رابطه هدف داشتن. مثل ما انقدر جو زده و اینو جدا کن، اونو جدا کن نبودن. البته، شاید اگر هر دامادی میدید مثلا من انقدر تاجرم حتما دامادم میشد...

روابط خاص من (2)

خب بعدش، من رفتم دانشگاهو اونجا یک چند نفر خیلی جدی از پسرها از من خوششون می اومد. مثلا یکی یادمه از اینکه به خودم جرات داده بودم تنها مراجعه کننده دختر سمتش باشم، از من خوشش اومده بود. یک جورایی هم اون موقع جو مذهبو معنویت اندازه الآن انقد سرشکسته نبودو بیشتر معنی داشت اون سالها. این بود که پسره خونواده اش رو راضی کرد برا تحقیق تو دانشگاه سمت منو اونا در دم احتمالا به خاطر بی تجربگی من نپسندیدندم.

یکی دیگه شون هم دوره ارشدم بود. پسره خیلی دوست داشت که اگر ارائه میده فقط سرکلاس پر از اون همه دختر و پسر به من ارائه بده. من هم بهش توجه کردم. حتی یک بار هم میخواستم با کمک دوستم بریم براش خواستگاریم. اون هم به نظرم یک بار با برادرش اومد برای نظر دادن رو منو بعد از این که در واقع خونواده اش دیدندم فکر کنم پسند نشدم دیگه.

بعد هم شرایط عوض شدو من نتونستم بفهمم آیا واقعا کسی هست بهم نظری داشته باشه، یانه. چمیدونم شاید یهو مردم پولدار شدندو سبک زندگیشون عوض شد. شایدم این سایتای همسریابیو رابطین شکل گرفتن. تقریبا از سالای 90 به بعد من حتی روی عشق واقعی و نظر واقعی هیچ کس رو خودم نمیتونم نظری داشته باشم. مخصوصا که یهویی هم یک جورایی درسو دانشگام تموم شد برام.

روابط خاص من

خب، من چون خیلی دنبال رابطه نبوده ام، خیلی هم مطلب ندارم در این زمینه. ولی یک چند تاشون تا الآن تو ذهنم بولد هست. یکیش پزشک روبرو مدرسه دبیرستانمون بود. تازه خونه های روبرو مدرسه مون مطب شده بودندو من حدود 15-16 سال داشتم. اون موقع میخواستم برای شرکت در مسابقه ای امضای پزشک رو بگیرم. رفتم تنهایی تو این سن، کاری که تا حالا نکرده بودم، خیلی جدی مطب پزشکو تا اونجا که یادمه حق ویزیتش 2 تومن شد، بعد خیلی جدی گفتم که برای این کارت بهم امضا بده. اون هم ازم پرسید مشکلی نداری؟ همه اش هم جدی هی من جواب میدادم. اضطراب هم داشتمو برای همین قلبم تندتند داشت میزد. وانمود میکردم اصلا اینطور نیست. طرف گوشیش رو برداشتو گذاشت رو قلب من . بعد دیگه خیلی قلبم تند تند میزد. همون موقع امضا رو دادو من هم پریدم از مطبش بیرون. ولی چون از تیپش خوشم اومده بود، هربار هرکی لباس سبزو تیپش رو تو خیابون میدیدم فکر میکردم شاید خودشه.

هرچی میگم شاید به نظر شما خیلی جدی باشه. ولی من با دخترش هم خیلی گرم نمیگیرم. اگر همون موقع بین دو دختر که یکیش من باشم کتاب باشه، ترجیح میدم کتاب رو بردارم بخونم تا برقراری رابطه. فعلا تا همین جاش رو داشته باشین. شاید خواستم بقیه اش رو بگم.