آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

پا به جفت

اگر الآن پسرم ماهان نبود شاید یک چیزی میخواستم بگم فقط در حد همین هتل پرندگان که امروز میخواستم بنویسم.

طفلکی گناه داره. رسیده به سن 8 سال، حق و حقوق استقلال طلبی ازمون میخواد. ماهم پا جفت در گلیم. خیلی از این کارفرماها به این پادر جفت در گل میگن ده نفر آدم میخوایم پا به جفت باشه. منکه ندیدم مثلا ادمین آنلاین و انجام پروژه، سئو و اینها بخوان. فقط پا به جفت و بعبارتی دیگر جفت پا در گل میخوان . این پا به جفت رو من از یکی از این کارفرماهام شنیدم. میخواستم دو ساعت مرخصی بگیرم. گفت یعنی چی؟ من استخدام کردم که هر وقت گفتم تو پا به جفت بگی بله. انقدر خوب بیان کرد که قشنگ تصور یک سرباز با پوتینهایش تو پادگان به ذهنم اومد. حالا من و همسر حقیقتا همینطوری هستیم. کاملا پا به جفت؛ یعنی جفت پا به ماه، ولی بازم کافی نیست.

حالا این وسط من دارم با باباش بعد از کلی مقدمه چینی میرسم به این مطلب که بگم هتل پرندگان، یک باری این بچه میاد وسط میگه بریم. هر چی رشته کرده بودم پنبه شد. جواب اینو کی بده؟

گفتم منظورم طبیعته. هتل جای خاصی نیست. همین درختان بزرگ و قدیمی میشه هتل پرنده ها. میگه آهان، مثلا همین دو تا توت نیم آب خورده پدربزرگ که قدیمی شدن هتل پرنده هاست.

ذهن جستجوگر من رفت دنبال گشتن برای همسر. من اگر مادر خوبی برای ماهان باشم یک زن خوب از حالا میگردم براش پیدا کنم. اتفاقا چند تا عکس از بچه های 13-14 ساله پیدا کردم که داماد شده اند و دختر فهمیده ای هم عروس برای خانواده. یک چند جا هم برای تخلیه انرژی این بچه ها تو گروه های ورزشی و اینها پیدا کردم. اینطوری شد که من کمی از کرده خودم آروم شدم.

انگار که جذبش کرده باشم هم نشستیم یک انیمه ژاپنی در این رابطه که خاندانهای بزرگ و پولدار بچه هاشون رو زود به نام هم میکنن دیدیم. الآن دور و بر خودمون رو نگاه کنیم هم همینطوره.

ژاپنیه چی کار میکنه؟ فقط همین رو تصویر میکنه. ما که خیلی داریم از این چیزها. مخصوصا که حالا وام ازدواج رو هم برده ان برای زیر 23 سال و دلیل موجه گذاشتن رو موضوع. قشنگ نشون داد که دختره خیلی سنتی از بچگی به نام پسره شد و بعد هم بزرگ که شد خودش داوطلبانه رفت دنبال تنها کسی که میتونست شوهرش بشه؛ رفت با پسره که قبلا همبازی هم کرده بودنشون. خیلی سنتی لباس کیمونو داشت و روز اول برای پسره چند نوع غذا از جمله غذاهای دریایی درست کرد. پسره یک باری طرد شده بود و یک باری خواستن جدا بشند و یک باری دختر خدمتکار آوردن با لباس فرانسوی تنش و حضورش داشت منجر به سوءتفاهم واسه دختر اصلی میشد.

البته جذبم فعلا در همین حد بود. پسرم که هنوز تازه هشت سالشه و تا سیزده چهارده سالگی باید بچگی کنه. فعلا برم این بچه های فامیل رو زیر نظر بگیرم

طبق معمول این حکمت رو بردم طبیعت گردی. یک فاخته رد شد که قبلا عکسش رو داشتم. حالا برا شما میگردم نیستش. یک دسته هم چمیدونم فکر کنم پرستوی مهاجر از خیلی بالا از شرق به غرب رد شدند. یعنی این کلاغ های مهاجر از جنوب به شمال میرفتن، ولی اینها شرق به غرب میرفتند. کار برای خودم درست کردم.

از این کیک کاکائویی ها خریدم که بخورم دیدم این ماهان ماکارونی میخواد. نگاه کردم خرما هم نداشتیم. پولم کم بود برای این برج. فقط یک بسته خرماش رو خریدم تا ماهان صبر کنه من ببینم برای برج بعدی یکباره میتونم ماکارونی بخرم یا نه. خرما میوه خشک با کیفیتیه که لاکچری هم محسوب میشه. حالا حالا مونده که من انقدر برا این بچه ماکارونی درست کنم که یادش بره خرما چی بود و چقدر خوب بود.

تولد هشت سالگی ماهان و دو سالگی حکمت

این فسقلی ها اصلا وقت برای خودشون هم نمیذارن بمونه چه برسه به من. اون روز این ماهان سوار دوچرخه بود ما دنبالش بودیم. این هی برمیگشت و میگفت حواست به من باشه.

آخه من چطوری بگم که یک وقتی برا منم بذار بمونه. زمانیکه خودم بچه بودم همه بچه هاشونو مثل مرغ و خروساشون تو کوچه ها بزرگ میکردن. یادمه اون زمان قیر کمی گرم میتونست خمیر بازی باشه و بوی گازوئیل رو دوست داشتم. البته، خیلی زود هم به هر دوشون حساس شدم. 4 یا پنج سالم بود که پارکینگ خونه مون اولین خاطرات بازیم رو ثبت میکرد و من چون اونجا برام تنوع و تازگی داشت از بویش خوشم می اومد.

امروز هم مثل دیروز نیست. من نگاه میکنم کاشی که نماد استان ما و نیشابور و پایتخت ایران قدیمه الآن بیشتر تو دست و پا اومده. منظورم این کاشی ریزهای فیروزه ای هست، ولی خب حفاری ها بیشتر شده و در عوض اون قیرها دم دست عمیق تر میشن.

حالا این بچه ها شده ان همه زندگی ما. تایپ صوتی میکنمو فکر و حواسم جای حکمته که بیدار نشه. ماهان هم که دیگه برای خودش مردی شده.

این روزها اقتصادی فکر میکنیم. من دیگه دیدم حکمت هم داره بزرگ میشه و نمیشه جشن تولد این رو نادیده گرفت. اینم حق داره مثل اولی یک جورایی بهش رسیدگی بشه. این شد که یک تولد به نسبت ساده تر برای ماهان گرفتیم و یک کیک اضافه هم برای حکمت گذاشتیم که یعنی اینم مال تو. برای ماهان هم باباش فکر کرد هدیه روز تولدش راکت بدمینتون باشه یک کم تحرک کنه.

فامیلمون که خیلی از ما جلوتره اصلا کل خونه ش رو باشگاه رقص کرده. دیگه اینها میگن این پسرمون میبینه و همینطوری قری بزرگ میشه و روزها میگذره.

حالا اومده ام نگاه میکنم پسرم رو برده ان موزه ژوراسیک مشهد. این بچه ها رو هربار یک جایی  میبرند. این ها هم میان تعریف میکنند و ما کلی چیز ازشون یاد میگیریم. من خودم بچه که بودم بردنمون یک جایی که تاکسیدرمی یاد میدادن. درست بلد نبودم کدوم موزه بردنمون، ولی کلی مرغ و پرنده هوا رو تاکسیدرمی کرده بودند و مثل واقعیش ایستاده بودن. اونوقت این بچه حالا میاد برامون از دایناسورها میگه.

زمان ما اگر دنبال فسیل میگشتی شاید راحتتر از الآن پیدا میشد. و شاید چون این پرنده ها هم بیشتر بودن تاکسیدرمیشون بیشتر مطرح بود، ولی الآن بچه ها رو که جایی نمیبریم. میبریم این جاها یک فسیلی دایناسوری چیزی نشونشون میدن. حالا تنها بچه من ماهان نیست. یک گل پسر دیگه دارم که اون میبینه و میشنوه و دوست داره اونم با ماهان باشه و هر جا هرچیزی اون یاد گرفت این هم یاد بگیره. من یک کم براش از عروسک دایناسورش گفتم دیدم زودی تموم شد. برای همین بردمش یکی از این شمشادها رو که تاریخچه اش رو تو کتاب خونده بودم به این دوره ژوراسیک و دایناسورها برمیگرده نشونش دادم. اومدم بهش این میوه ش رو که مثل زیتون بود نشون بدم این نگذاشت و نه برداشت و خوردش. از من گفتن که اخ مامان تف کن و از اون که میخواست مزه و تلخیش رو کامل امتحان  کنه.

دیگه چشمتون روز بد نبینه. با خودم گفتم آخر آلیسوم کاش گل رو میدادی بو کنه و شاید هم خواست بچشه. اون فهمش در همین حد بود. الآن مادرت بود هم همین کار رو باهات میکرد؟!

براتون عکس های کیک تولد ماهان و حکمت رو میگذارم با این عکس از شمشاد متعلق به دوره ژوراسیک و جنگل های هیرکانی. زمستونه دیگه همه جا خشکه و این فقط یک سه چهار برگی ازش باقی مونده و میوه های رویش.

دو تا بچه و من و بابایش میشیم چهار نفر. با این وجود چند قاچ اضافه هم گرفتیم که مادرم اینا هم خواستن بخورن.

عکس درخت شمشاد در زمستان و میوه هایش که مثل زیتون میمونه پایین اومده. اون یونجه که سبزه و بیشتر فضا رو گرفته منظورم نیست. این شمشاد که میگم قشنگ درختیه و یک چند تا میوه سیاه براق که اندازه انگور خرسی و آلبالوی وحشی کوچیکه رو شاخه ش مونده. زمستونه و فقط چهار تا برگ قهوه ای رو شاخه هایش باقی مونده.

صبحانه کاری برای فروشگاه اینهنگ

پسرم ماهان بعد از مدرسه کلی ذوق داشت که ماجرای نمره نگرفتنش را تعریف کند. این روزها بچه ها شجاعتشون در بیان یاد نگرفتن زیاد شده. من مشقهای ماهان رو باید باهاش بنویسم و اگر لحظه‌ای بالا سرش نباشم این هیچ درس نمیخونه. اصلا اون روز آنقدر طولش داد که وقتی من دستپاچه شدم مدرسه ش دیر میشه گفت ولش کن به معلمم میگم یادم رفت.

حالا این برگشته تعریف می کنه دوستش تعجب کرده 5 گرفته. این دوستش هر روز جلسه ای یک ساعات باهاش میاد کلاس یوسی مس. اونوقت باهم یک ساعت هم کار میکنن.
دیگه بعدش حواسم به استادیوم ثامن جای خونه مون بود که قرار بود فرداش بریم اونجا مصاحبه. همون موقع از بالا سرم هواپیمای مسافربری کوچکی رد شد که همسر گفت ورزشکاران سوارش هستن. مسیرش هم از غرب به شرقه که معنیش اینه که از مشهد به تهران می‌رود.
از وقتی منطقه ما به مترو وصل شده، این ورزشگاه ثامن الائمه هم رونق گرفته. ورزشکاران معروف می آیند و می روند. اینجا با ورزشگاه آزادی تهران قابل قیاس هستش که میگم، از نظر بزرگی و زیرساخت. اصلا شاید مسابقات جهانی هم همینجا برگزار بشه، چون میگن خیلی بزرگتر از ورزشگاه آزادی هست. هرچند اشکالش اینه که به خود ورزشگاه رسیده اند و مردم اطراف رو عاطل باطل گذاشته ان. اونروز از این جای منزل آباد رد میشدم؛ یعنی هر روز از این منزل آباد رد میشیم. چی بگم از دستشون. اینها درست بلافاصله بعد از مهدیه ان. مهدیه یک زمانی آخرین بخش شهر بوده و اینها نگاه میکرده ان که این ور خیابون بهش رسیدگی شده و اون ور نه. نتیجه چی میشه؟ نتیجه این میشه که یک خرده فرهنگ داغون پیدا میکنند. تازگی یک اتوبوس زده ان شاهنامه رو وصل میکنه به کاظم آباد و منزل آباد و بعدش هم پلیس راه و پارک ملت. دیگه بگم که اونطرف سمت کاظم آباد هم یک چند تا خیابان متعلق به بتن ریزی و اینهاست و کلی خاک بلند میکنند تا بنشونن این وسطه. دیگه این وسطه قراره آباد بشه تا این ورزشگاه ثامن اون تهه یک چیزی بهشون برسونه.
نماینده دستگاه سفارشی ما قرار بود صبحانه کاری ایندفعه رو به خاطر شرکت همسر به تعویق بندازه. ما هم مثل بقیه شرکت‌های نوپا قرار بود بریم صحبت کنیم شاید کارمون رونق بگیره. هر استعدادی برای شرکت مستقر در استادیوم برای اولین بار توسط مدیران ورزشی اونجا تا حالا تحسین برانگیز بوده و این بار قرار بود به قید قرعه به یکیمون جایزه بدن. ماهم می‌خواستیم توش باشیم و این شد که همسر قبول کرد خودش شخصاً از اینجا که شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14) هستیم، برسوندم ورزشگاه.
آخرش هم به این ختم شد که پسر و همسر وسط ورزشگاه بپر بپر کردند و عکس گرفتن، یادگاری.

یک مزرعه متفاوت، سفری به شاهنامه

یه مدتی بود پولی که دستمون مونده بود رو نمیدونستیم چی کار کنیم. برای استخدام هم دیگه ملاک ها به جز ماشین و مدارک لازم، خونه شده بود. این شد که بجای خونه که نمیتونستیم بخریم همسر رفت و یک زمین جای نسبتا خوبی هم گرفت.

خوب که یعنی زمینش تو کوه و بیابون نبود. زراعی بود و میشد یک کاریش کرد. هر وقت لازم بود مشتری داشت.

همسر هر چند وقت ماشین رو برمیداشت و میرفت به زمین سرمیزد، و من تصور میکردم میره کنار نهر آب و باغهای کشاورزی همسایه ها بد نیست. صبح میرفت و شب می اومد. بعد از مدتی همسر گفت چیه این زمین عاطل مونده ، تا حالا اگر روزی یک آجر چیده بودیم توش ساخته بودیمشو از مستاجری در اومده بودیم. میگفت که بریم از مایملکمون حفاظت کنیم. از همسر گفتن و از من انکار کردن. این ماهان تازه هفت سالش شده، بریم بر و بیابون چی کار.

بابای ماهان هم به زبون این بچه، هر بار جلویش که میرسید از مزایای تحرک و تحول میگفت. از این میگفت که انسان های نخستین همه اول غارنشین بودن و از غارشون در نمیومدن. بابای بچه های نخستین بالاخره روزی از غار بیرون اومد و با بچه شون رفتن میون دار و درختا و بازی کردن. اینطوری ورزش و تربیت بدنی اختراع شد. انسانهای نخستین چطور دامپروری را اختراع کردند؟ آنها اول گاو، بز و گوسفند را خریدند و بعد از نگهداری آنها در یک زمین زراعی به شغل موفق دامداری نائل آمدند. انقدر گفت و گفت تا اینکه خلاصه، نمیشد دیگه. مالمون رو دستمون مونده بود و باید یک کاریش میکردیم. بعد هم تازه خیابان اصلی منطقه ما اسم شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14)1 رو گرفته بود و لازم بود حتما حومه نشینی خود را اثبات کرده و در آن منطقه پرچم خود را علم میکردیم.

یک روز من ماهان رو سپردم دست مادرم و اومدیم سمت زمین زراعیمون. همه برنامه ها رو هم همسر از قبل چیده بود. یک تانکر بزرگ آب با یک ماشین تانکری آوردیم وسط زمین. زمین، چه زمینی. اسمش این بود که زراعی بود. اصلا انگار بیابون بود. ما بودیم و یک وسعت زمین و یک ماشین تانکری با کلی هزینه رو  دستمون. آب گرفتن از تانکر هم سخت بود دیگه چه برسه به اینکه بخوایم اونجا برنامه آجرچینی و بساط پیک نیک داشته باشیم. هیچ وقت یادم نمیره که همونجا همسر توبه کرد و گفت: اینطوری نمیشه، من با این 15 میلیون تومن (خرج روز یکمون تو زمین زراعی شده بود 15 میلیون)، خیلی زیاد میشه.

برای اینکه درک درستی از وقایع بیابید این عکس رو ضمیمه میکنم:

این حساب کتاب رو همسر کرد و بعدش برگشتیم با خرج های مونده رو دستمون. دیگه وسط شهر که رسیدیم و این خبرش هم تو فامیل پخش شد، هرکسی یک راه حل میداد. بعضی راه ها به خارج زندگی کردن ختم میشد. یکی که کانادا زندگی میکرد و رفت آمد به آلمان داشت گفت برین هامبورگ خوبه. یکی دیگه اسم چند خیابون وسط شهر رو آورد و گفت اونجاها که برین بوی هامبورگ میده و خیلی هم لازم نیست برین خارجو از این آدرس ها. من گفتم حالا این هامبورگ چیه انقدر آدرس میدن؟ نگاه کردم شهری بندریه ؛ محصور در آبو توسعه یافته. فاقد هر گونه تخلیه زباله غیرقانونی ساختمانی و با حساب کتاب مناسب زندگی جوانان.

آدم زمین زراعی بخره به آب برسه. خوب شد ما تو رویاهامون فقط فکر گاو و گوسفند بودیم. اگر رویای زنبورداری رو در سر داشتیم دیگه چی میشد2.

حالا دیگه کاریش نمیشه کرد. همسری با دوستش حرف میزنه. باز دوستش میگه این خرج ها رو نکنی کار پیش نمیره. حالا یک کم بیشتر خرج کن تا باز بعد بریم این سازمان آب حرف بزنیم شاید آب بیارن برامون و دیگه اینکه بریم صحبت کنیم اینجا قبلا بیابون که نبوده، قنات داشته، چاه عمیق حفر کرده اند و قنات رو از بین برده ان. باز صحبت کنیم ببینیم این ضایعات ساختمانیشون رو نیارن جای زمین های ما بریزند و از این حرف های امیدوار کننده برای چهار تا جوون که لازم نیست برای خونه دار شدن خیلی عجله کنن.



________________

1- شاهنامه 14 مشهد، نام خیابان عریض و طویلی هست که قبلا نام جاده قدیم قوچان رو یدک میکشیده. این خیابان از یک سر سه راه فردوسی وصل میشه، یک بخشیش هنوز نام رضویه قلعه سیاه رو یدک میکشه و بخشیش هم هنوز همون جاده قدیم قوچانه

2- پرورش زنبور به هوای تمیزتر و آلودگی کمتری نیاز داره که منطقه ما این دو تا رو نداره


اولین صبح پاییزی

امروز یک بسته آرتیشو  اینهنگ باز کردم ، تو لیوان ریختم و درش رو هم بستم.چون از دو کیلومتری پارک ملت ماشین ها صف کشیده بودن، نمیتونستم از ترافیک در بیام. وقتی رسیدم خونه دیدم هوا سیاه شده. این آلودگی هوای مربوط به بازگشایی مدارس بود. قبلا هم یک بار گفته بودن هفته اول مهر سال 97 هوا سیاه بود. الآن دومین و سومین روزه که هوا اینطوریه. برای من اینطوریه که وقتی میرسم خونه قبل از اینکه دوش بگیرم یک منتول دارم که به پیشونیم میزنم. بعد هم یک دمنوش یا سردنوشی بسته به هوا باز میکنم. الآن عکس شربت رو براتون میگذارم.


هوا که آلوده میشه، نگاه میکنم این ماهان دل درد میشه. من که کاریش نمیتونم بکنم. گاهی بهش میگم همینطوری دور خودش راه بره و گاهی هم اگر بشه بیشتر بهش آب میدم بخوره. یادمه یک زمانی باباش میگفت بچه میخوایم چی کار؟ میخوای یکی مثل خودت بشه ؟!

منکه نمیفهمیدم منظورش چیه. حالا نگاه میکنم تو این آلودگی هوا اگر این یکی مثل خودم بشه که کلاهم رو باید بندازم هوا. همه جا شلوغ، نونوایی ها شلوغ، نزدیک دانشگاه شلوغ، همه پارکبان ها ریخته ان فضای سبز رو رونق بدن و خلاصه ترافیک درست شده. قبل از اون هم دل خوشی نداریم. یک بزرگراه داریم که قبلا اسمش بزرگراه آسیایی بوده و حالا بزرگراه پیامبر اعظم شده. تو این بزرگراه همه چیز یکباری ممکنه ببینیم. من به ساده ترینش فقط اشاره میکنم که هموون گربه مرده است. روزی نیست کنار این جاده یک گربه مرده نبینم (آدم که جای خود داره)

حالا شهر بزرگ شده و این جاده دیگه بزرگراه نیست، بلکه شاهراهه. مترو نیست و اتوبوس هم اگر این وسط تصادف نکنه و گره ترافیکی ایجاد نکنه خیلی هم ازش ممنونیم. خدا رو شکر، هنوز قطار شمال به مشهد وصل نشده و جاهایی که قرار بوده بلوار بشن (مثل شاهنامه 14) جیغ کشان از طرح خارج شده و گاهی خودش را داخل میکشد!

خلاصه همه فعالن که دست در دست هم دهند و یک نقطه سیاه در شهر جمع و جور کنند و بفرمایید بشقاب: یک عدد شهر سیاه!

البته، همیشه اینطور اینطور هم نیست. مثلا تو این مدت ده آخر صفر که آقای قهرمان هیئت مدیره مشهد دوام برای عزاداری امام رضا سه روز شله میداد. این زائرای امام رضا از همین مسیر قوچان هم پای پیاده میان مشهد چند تا موکب سر راهشون میبینن. حالا من نگاه میکنم این موکب ها ریشه در فرهنگ دیرینه داره. مثلا همین آقای قهرمان که فکر کنم به همون محمد قهرمان، شاعر معروف مشهدی برمیگرده.

بعد از ظهر بالاخره تلویزیون دو سه تا برنامه خوشگل گذاشت که من بتونم برای ماهان یه سرگرمی جدید درست کنم. ماهان اینو که ببینه خیلی ذوق می‌کنه به رو خودش نمیاره دیگه الان باید نقش برادر بزرگترو بازی کنه ولی قبلاً هر وقت اینو میدید هی جوجو جوجو پیشی پیشی می کرد. یعنی هر بار جوجه رو میدید می گفت جوجو، تو این الودگی هوا اینو ما باید ببریم مدرسه 6 بیدارش می‌کنم تا آماده‌اش کنم و یه ذره صبحونه بهش بدم بخوره که به زور می‌خوره به خصوص پنیرو خیلی کم می‌خوره میشه ۷ تا میام سوار شیم و بریم دیگه ۸ میشه باید یه فکری بکنم که این زودتر برسه  حالا هر وقت هرکس، بچه دیگه‌ای رو می‌بینه میره پشت من قایم می‌شه. فعلاً حکمتو باید رسیدگی کنیم هر کی میاد می‌بینه میگه چقدر خوبه چقدر باهوشه چقدر زرنگه بعد میره بعد من باید مریضی‌هاشو بکشم دیگه بچه ها تا شیرین و کوچیک اند این چیزا رو هم دارن راحت چشم می‌خورن.