آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

تولد هشت سالگی ماهان و دو سالگی حکمت

این فسقلی ها اصلا وقت برای خودشون هم نمیذارن بمونه چه برسه به من. اون روز این ماهان سوار دوچرخه بود ما دنبالش بودیم. این هی برمیگشت و میگفت حواست به من باشه.

آخه من چطوری بگم که یک وقتی برا منم بذار بمونه. زمانیکه خودم بچه بودم همه بچه هاشونو مثل مرغ و خروساشون تو کوچه ها بزرگ میکردن. یادمه اون زمان قیر کمی گرم میتونست خمیر بازی باشه و بوی گازوئیل رو دوست داشتم. البته، خیلی زود هم به هر دوشون حساس شدم. 4 یا پنج سالم بود که پارکینگ خونه مون اولین خاطرات بازیم رو ثبت میکرد و من چون اونجا برام تنوع و تازگی داشت از بویش خوشم می اومد.

امروز هم مثل دیروز نیست. من نگاه میکنم کاشی که نماد استان ما و نیشابور و پایتخت ایران قدیمه الآن بیشتر تو دست و پا اومده. منظورم این کاشی ریزهای فیروزه ای هست، ولی خب حفاری ها بیشتر شده و در عوض اون قیرها دم دست عمیق تر میشن.

حالا این بچه ها شده ان همه زندگی ما. تایپ صوتی میکنمو فکر و حواسم جای حکمته که بیدار نشه. ماهان هم که دیگه برای خودش مردی شده.

این روزها اقتصادی فکر میکنیم. من دیگه دیدم حکمت هم داره بزرگ میشه و نمیشه جشن تولد این رو نادیده گرفت. اینم حق داره مثل اولی یک جورایی بهش رسیدگی بشه. این شد که یک تولد به نسبت ساده تر برای ماهان گرفتیم و یک کیک اضافه هم برای حکمت گذاشتیم که یعنی اینم مال تو. برای ماهان هم باباش فکر کرد هدیه روز تولدش راکت بدمینتون باشه یک کم تحرک کنه.

فامیلمون که خیلی از ما جلوتره اصلا کل خونه ش رو باشگاه رقص کرده. دیگه اینها میگن این پسرمون میبینه و همینطوری قری بزرگ میشه و روزها میگذره.

حالا اومده ام نگاه میکنم پسرم رو برده ان موزه ژوراسیک مشهد. این بچه ها رو هربار یک جایی  میبرند. این ها هم میان تعریف میکنند و ما کلی چیز ازشون یاد میگیریم. من خودم بچه که بودم بردنمون یک جایی که تاکسیدرمی یاد میدادن. درست بلد نبودم کدوم موزه بردنمون، ولی کلی مرغ و پرنده هوا رو تاکسیدرمی کرده بودند و مثل واقعیش ایستاده بودن. اونوقت این بچه حالا میاد برامون از دایناسورها میگه.

زمان ما اگر دنبال فسیل میگشتی شاید راحتتر از الآن پیدا میشد. و شاید چون این پرنده ها هم بیشتر بودن تاکسیدرمیشون بیشتر مطرح بود، ولی الآن بچه ها رو که جایی نمیبریم. میبریم این جاها یک فسیلی دایناسوری چیزی نشونشون میدن. حالا تنها بچه من ماهان نیست. یک گل پسر دیگه دارم که اون میبینه و میشنوه و دوست داره اونم با ماهان باشه و هر جا هرچیزی اون یاد گرفت این هم یاد بگیره. من یک کم براش از عروسک دایناسورش گفتم دیدم زودی تموم شد. برای همین بردمش یکی از این شمشادها رو که تاریخچه اش رو تو کتاب خونده بودم به این دوره ژوراسیک و دایناسورها برمیگرده نشونش دادم. اومدم بهش این میوه ش رو که مثل زیتون بود نشون بدم این نگذاشت و نه برداشت و خوردش. از من گفتن که اخ مامان تف کن و از اون که میخواست مزه و تلخیش رو کامل امتحان  کنه.

دیگه چشمتون روز بد نبینه. با خودم گفتم آخر آلیسوم کاش گل رو میدادی بو کنه و شاید هم خواست بچشه. اون فهمش در همین حد بود. الآن مادرت بود هم همین کار رو باهات میکرد؟!

براتون عکس های کیک تولد ماهان و حکمت رو میگذارم با این عکس از شمشاد متعلق به دوره ژوراسیک و جنگل های هیرکانی. زمستونه دیگه همه جا خشکه و این فقط یک سه چهار برگی ازش باقی مونده و میوه های رویش.

دو تا بچه و من و بابایش میشیم چهار نفر. با این وجود چند قاچ اضافه هم گرفتیم که مادرم اینا هم خواستن بخورن.

عکس درخت شمشاد در زمستان و میوه هایش که مثل زیتون میمونه پایین اومده. اون یونجه که سبزه و بیشتر فضا رو گرفته منظورم نیست. این شمشاد که میگم قشنگ درختیه و یک چند تا میوه سیاه براق که اندازه انگور خرسی و آلبالوی وحشی کوچیکه رو شاخه ش مونده. زمستونه و فقط چهار تا برگ قهوه ای رو شاخه هایش باقی مونده.

چه کنم چی کار کنم

ها آلیسوم، کجا رفته بودی تو؟

بگمم خیلی جاها. اول اینکه رفتم بانک تا حق امضام رو درست کنم. بانک هم بانک ملی بود و اون شعبه ای که توش مادرم برایم حساب باز کرده بود رو ادغام کرده بودن با یک شعبه دیگه. انقدر خیلی وقت پیش ها بوده که من بچه بودم این حسابو برام باز کرده بوده.

از مادرم از بچگی چیزهای زیادی یادمه. مثلا اینکه وقتی بچه های بزرگ فامیل با پلاستیک کوچیک شاهدونه به دست میومدن خونه مون و به من هم تعارف میکردن، مادرم رشته های آش رو خودش درست میکرد. او آلو هم خشک میکرد. از آن زمان تاکنون بسته های رشته آشی بسیاری دم دست شده و این درست کردن رشته آش هم خیلی زمانبر بود. برای همین این یک قلم کار رو مادرم دیگه انجام نمیده ، ولی هنوز که هنوزه سینی های آلو خشک مادرم در اوج گرمای تابستان در حال آفتاب گرفتن هستند. این عکسشونه:

آن زمان همسایه ها کارهای مشابه آلوخشک کردن و کشک درست کردن را زیاد انجام میدادند. مادرم هنر و برنامه خاصی در آلو خشک درست کردن داشت و وقتی سینی آلوها را بالای لبه کج دیوار میگذاشت دست هیچ بنی بشری بهشون نمیرسید تا بخشی از خورش آلو بشوند. ولی همسایه کناریمان چون دیوار بلند با همسایه نداشت و همسایه کناریش در تو رفتگی واقع میشد، دست ما به کشک های نرم و خوشمزه اش میرسید و سر فرصت ، فقط وقتی که کمی مانده بود تا خشک شوند سراغشان میرفتیم و به آنها ناخنک میزدیم!

از آنجا که کشکها مرتب و منظم در سینی چیده شده بودند هر یک دانه که برمیداشتیم جایش معلوم میشد.

دختر همان همسایه اسمش بهاره بود و او را هم یادم است که گاهی ناغافل از پشت می آمد و موهای سرم را میکشید! او آنقدر میکشید تا من جیغ زده و گریه ام بیوفتد! شاید به خاطر این بود که مادرش ما را در حین ناخنک زدن دیده بوده و او را مامور این کار کرده بود. نه مادرش و نه خودش هیچ گاه دلیل مو کشیدن ها را نگفتن1

تقریبا هر برنامه ای که برای بهتر کردن زندگیم می ریزم به دلیل مشکلاتی که بعدا پیش میاد لغو میشه! یه وقت هایی هم برنامه و ایده های خوبی به ذهنم میرسه ولی طبق معمول همسر همکاری نمیکنه! با این وجود این آخریه یه اتفاق خوب برای ماهان افتاد. داشتیم با ماهان از همان جایی که در جهاد دانشگاهی برای کرونا واکسن زده بودیم رد میشدیم که نگهبان جلوی ما رو گرفت. گفتم انقدر رفت و آمد ماها بعد از کشف جهاددانشگاهی با واکسن کرونا در آن منطقه زیاد شده که جلومون رو گرفته! خوشحال شدم که گفت برای پسرتون رژیم گرفتین!؟ گفتم نه

گفت برو از اون سمت تا برایش رژیم بنویسن!

خیلی خوشحال شدم. من انقدر سر به هوام که اصلا پاک این بچه تو سن رشد رو فراموش کرده بودم. البته، برایش برنامه داشتم که مثلا روزی یک قرص آهن بهش بدمو هورمون رشد تزریقش کنم ، ولی انقدر این باباش اخ و اوخ کرد که رژیم نویسی رو براش گذاشتم کنار. حالا خوشحالم که یکی دیگه داره براش این رژیم رو مینویسه ، بلکه باباش راضی شه همکاری کنه. اون اگه همکاری نکنه من از کجا بیارم خرج این بچه کنم؟


__________________________

1- کشک خوردن ها را خوب یادم است، ولی اینکه بالاخره برای این یک مورد رد مظالم داده ام را یادم نیست.