آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

پا به جفت

اگر الآن پسرم ماهان نبود شاید یک چیزی میخواستم بگم فقط در حد همین هتل پرندگان که امروز میخواستم بنویسم.

طفلکی گناه داره. رسیده به سن 8 سال، حق و حقوق استقلال طلبی ازمون میخواد. ماهم پا جفت در گلیم. خیلی از این کارفرماها به این پادر جفت در گل میگن ده نفر آدم میخوایم پا به جفت باشه. منکه ندیدم مثلا ادمین آنلاین و انجام پروژه، سئو و اینها بخوان. فقط پا به جفت و بعبارتی دیگر جفت پا در گل میخوان . این پا به جفت رو من از یکی از این کارفرماهام شنیدم. میخواستم دو ساعت مرخصی بگیرم. گفت یعنی چی؟ من استخدام کردم که هر وقت گفتم تو پا به جفت بگی بله. انقدر خوب بیان کرد که قشنگ تصور یک سرباز با پوتینهایش تو پادگان به ذهنم اومد. حالا من و همسر حقیقتا همینطوری هستیم. کاملا پا به جفت؛ یعنی جفت پا به ماه، ولی بازم کافی نیست.

حالا این وسط من دارم با باباش بعد از کلی مقدمه چینی میرسم به این مطلب که بگم هتل پرندگان، یک باری این بچه میاد وسط میگه بریم. هر چی رشته کرده بودم پنبه شد. جواب اینو کی بده؟

گفتم منظورم طبیعته. هتل جای خاصی نیست. همین درختان بزرگ و قدیمی میشه هتل پرنده ها. میگه آهان، مثلا همین دو تا توت نیم آب خورده پدربزرگ که قدیمی شدن هتل پرنده هاست.

ذهن جستجوگر من رفت دنبال گشتن برای همسر. من اگر مادر خوبی برای ماهان باشم یک زن خوب از حالا میگردم براش پیدا کنم. اتفاقا چند تا عکس از بچه های 13-14 ساله پیدا کردم که داماد شده اند و دختر فهمیده ای هم عروس برای خانواده. یک چند جا هم برای تخلیه انرژی این بچه ها تو گروه های ورزشی و اینها پیدا کردم. اینطوری شد که من کمی از کرده خودم آروم شدم.

انگار که جذبش کرده باشم هم نشستیم یک انیمه ژاپنی در این رابطه که خاندانهای بزرگ و پولدار بچه هاشون رو زود به نام هم میکنن دیدیم. الآن دور و بر خودمون رو نگاه کنیم هم همینطوره.

ژاپنیه چی کار میکنه؟ فقط همین رو تصویر میکنه. ما که خیلی داریم از این چیزها. مخصوصا که حالا وام ازدواج رو هم برده ان برای زیر 23 سال و دلیل موجه گذاشتن رو موضوع. قشنگ نشون داد که دختره خیلی سنتی از بچگی به نام پسره شد و بعد هم بزرگ که شد خودش داوطلبانه رفت دنبال تنها کسی که میتونست شوهرش بشه؛ رفت با پسره که قبلا همبازی هم کرده بودنشون. خیلی سنتی لباس کیمونو داشت و روز اول برای پسره چند نوع غذا از جمله غذاهای دریایی درست کرد. پسره یک باری طرد شده بود و یک باری خواستن جدا بشند و یک باری دختر خدمتکار آوردن با لباس فرانسوی تنش و حضورش داشت منجر به سوءتفاهم واسه دختر اصلی میشد.

البته جذبم فعلا در همین حد بود. پسرم که هنوز تازه هشت سالشه و تا سیزده چهارده سالگی باید بچگی کنه. فعلا برم این بچه های فامیل رو زیر نظر بگیرم

طبق معمول این حکمت رو بردم طبیعت گردی. یک فاخته رد شد که قبلا عکسش رو داشتم. حالا برا شما میگردم نیستش. یک دسته هم چمیدونم فکر کنم پرستوی مهاجر از خیلی بالا از شرق به غرب رد شدند. یعنی این کلاغ های مهاجر از جنوب به شمال میرفتن، ولی اینها شرق به غرب میرفتند. کار برای خودم درست کردم.

از این کیک کاکائویی ها خریدم که بخورم دیدم این ماهان ماکارونی میخواد. نگاه کردم خرما هم نداشتیم. پولم کم بود برای این برج. فقط یک بسته خرماش رو خریدم تا ماهان صبر کنه من ببینم برای برج بعدی یکباره میتونم ماکارونی بخرم یا نه. خرما میوه خشک با کیفیتیه که لاکچری هم محسوب میشه. حالا حالا مونده که من انقدر برا این بچه ماکارونی درست کنم که یادش بره خرما چی بود و چقدر خوب بود.

صبحانه کاری برای فروشگاه اینهنگ

پسرم ماهان بعد از مدرسه کلی ذوق داشت که ماجرای نمره نگرفتنش را تعریف کند. این روزها بچه ها شجاعتشون در بیان یاد نگرفتن زیاد شده. من مشقهای ماهان رو باید باهاش بنویسم و اگر لحظه‌ای بالا سرش نباشم این هیچ درس نمیخونه. اصلا اون روز آنقدر طولش داد که وقتی من دستپاچه شدم مدرسه ش دیر میشه گفت ولش کن به معلمم میگم یادم رفت.

حالا این برگشته تعریف می کنه دوستش تعجب کرده 5 گرفته. این دوستش هر روز جلسه ای یک ساعات باهاش میاد کلاس یوسی مس. اونوقت باهم یک ساعت هم کار میکنن.
دیگه بعدش حواسم به استادیوم ثامن جای خونه مون بود که قرار بود فرداش بریم اونجا مصاحبه. همون موقع از بالا سرم هواپیمای مسافربری کوچکی رد شد که همسر گفت ورزشکاران سوارش هستن. مسیرش هم از غرب به شرقه که معنیش اینه که از مشهد به تهران می‌رود.
از وقتی منطقه ما به مترو وصل شده، این ورزشگاه ثامن الائمه هم رونق گرفته. ورزشکاران معروف می آیند و می روند. اینجا با ورزشگاه آزادی تهران قابل قیاس هستش که میگم، از نظر بزرگی و زیرساخت. اصلا شاید مسابقات جهانی هم همینجا برگزار بشه، چون میگن خیلی بزرگتر از ورزشگاه آزادی هست. هرچند اشکالش اینه که به خود ورزشگاه رسیده اند و مردم اطراف رو عاطل باطل گذاشته ان. اونروز از این جای منزل آباد رد میشدم؛ یعنی هر روز از این منزل آباد رد میشیم. چی بگم از دستشون. اینها درست بلافاصله بعد از مهدیه ان. مهدیه یک زمانی آخرین بخش شهر بوده و اینها نگاه میکرده ان که این ور خیابون بهش رسیدگی شده و اون ور نه. نتیجه چی میشه؟ نتیجه این میشه که یک خرده فرهنگ داغون پیدا میکنند. تازگی یک اتوبوس زده ان شاهنامه رو وصل میکنه به کاظم آباد و منزل آباد و بعدش هم پلیس راه و پارک ملت. دیگه بگم که اونطرف سمت کاظم آباد هم یک چند تا خیابان متعلق به بتن ریزی و اینهاست و کلی خاک بلند میکنند تا بنشونن این وسطه. دیگه این وسطه قراره آباد بشه تا این ورزشگاه ثامن اون تهه یک چیزی بهشون برسونه.
نماینده دستگاه سفارشی ما قرار بود صبحانه کاری ایندفعه رو به خاطر شرکت همسر به تعویق بندازه. ما هم مثل بقیه شرکت‌های نوپا قرار بود بریم صحبت کنیم شاید کارمون رونق بگیره. هر استعدادی برای شرکت مستقر در استادیوم برای اولین بار توسط مدیران ورزشی اونجا تا حالا تحسین برانگیز بوده و این بار قرار بود به قید قرعه به یکیمون جایزه بدن. ماهم می‌خواستیم توش باشیم و این شد که همسر قبول کرد خودش شخصاً از اینجا که شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14) هستیم، برسوندم ورزشگاه.
آخرش هم به این ختم شد که پسر و همسر وسط ورزشگاه بپر بپر کردند و عکس گرفتن، یادگاری.

یک مزرعه متفاوت، سفری به شاهنامه

یه مدتی بود پولی که دستمون مونده بود رو نمیدونستیم چی کار کنیم. برای استخدام هم دیگه ملاک ها به جز ماشین و مدارک لازم، خونه شده بود. این شد که بجای خونه که نمیتونستیم بخریم همسر رفت و یک زمین جای نسبتا خوبی هم گرفت.

خوب که یعنی زمینش تو کوه و بیابون نبود. زراعی بود و میشد یک کاریش کرد. هر وقت لازم بود مشتری داشت.

همسر هر چند وقت ماشین رو برمیداشت و میرفت به زمین سرمیزد، و من تصور میکردم میره کنار نهر آب و باغهای کشاورزی همسایه ها بد نیست. صبح میرفت و شب می اومد. بعد از مدتی همسر گفت چیه این زمین عاطل مونده ، تا حالا اگر روزی یک آجر چیده بودیم توش ساخته بودیمشو از مستاجری در اومده بودیم. میگفت که بریم از مایملکمون حفاظت کنیم. از همسر گفتن و از من انکار کردن. این ماهان تازه هفت سالش شده، بریم بر و بیابون چی کار.

بابای ماهان هم به زبون این بچه، هر بار جلویش که میرسید از مزایای تحرک و تحول میگفت. از این میگفت که انسان های نخستین همه اول غارنشین بودن و از غارشون در نمیومدن. بابای بچه های نخستین بالاخره روزی از غار بیرون اومد و با بچه شون رفتن میون دار و درختا و بازی کردن. اینطوری ورزش و تربیت بدنی اختراع شد. انسانهای نخستین چطور دامپروری را اختراع کردند؟ آنها اول گاو، بز و گوسفند را خریدند و بعد از نگهداری آنها در یک زمین زراعی به شغل موفق دامداری نائل آمدند. انقدر گفت و گفت تا اینکه خلاصه، نمیشد دیگه. مالمون رو دستمون مونده بود و باید یک کاریش میکردیم. بعد هم تازه خیابان اصلی منطقه ما اسم شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14)1 رو گرفته بود و لازم بود حتما حومه نشینی خود را اثبات کرده و در آن منطقه پرچم خود را علم میکردیم.

یک روز من ماهان رو سپردم دست مادرم و اومدیم سمت زمین زراعیمون. همه برنامه ها رو هم همسر از قبل چیده بود. یک تانکر بزرگ آب با یک ماشین تانکری آوردیم وسط زمین. زمین، چه زمینی. اسمش این بود که زراعی بود. اصلا انگار بیابون بود. ما بودیم و یک وسعت زمین و یک ماشین تانکری با کلی هزینه رو  دستمون. آب گرفتن از تانکر هم سخت بود دیگه چه برسه به اینکه بخوایم اونجا برنامه آجرچینی و بساط پیک نیک داشته باشیم. هیچ وقت یادم نمیره که همونجا همسر توبه کرد و گفت: اینطوری نمیشه، من با این 15 میلیون تومن (خرج روز یکمون تو زمین زراعی شده بود 15 میلیون)، خیلی زیاد میشه.

برای اینکه درک درستی از وقایع بیابید این عکس رو ضمیمه میکنم:

این حساب کتاب رو همسر کرد و بعدش برگشتیم با خرج های مونده رو دستمون. دیگه وسط شهر که رسیدیم و این خبرش هم تو فامیل پخش شد، هرکسی یک راه حل میداد. بعضی راه ها به خارج زندگی کردن ختم میشد. یکی که کانادا زندگی میکرد و رفت آمد به آلمان داشت گفت برین هامبورگ خوبه. یکی دیگه اسم چند خیابون وسط شهر رو آورد و گفت اونجاها که برین بوی هامبورگ میده و خیلی هم لازم نیست برین خارجو از این آدرس ها. من گفتم حالا این هامبورگ چیه انقدر آدرس میدن؟ نگاه کردم شهری بندریه ؛ محصور در آبو توسعه یافته. فاقد هر گونه تخلیه زباله غیرقانونی ساختمانی و با حساب کتاب مناسب زندگی جوانان.

آدم زمین زراعی بخره به آب برسه. خوب شد ما تو رویاهامون فقط فکر گاو و گوسفند بودیم. اگر رویای زنبورداری رو در سر داشتیم دیگه چی میشد2.

حالا دیگه کاریش نمیشه کرد. همسری با دوستش حرف میزنه. باز دوستش میگه این خرج ها رو نکنی کار پیش نمیره. حالا یک کم بیشتر خرج کن تا باز بعد بریم این سازمان آب حرف بزنیم شاید آب بیارن برامون و دیگه اینکه بریم صحبت کنیم اینجا قبلا بیابون که نبوده، قنات داشته، چاه عمیق حفر کرده اند و قنات رو از بین برده ان. باز صحبت کنیم ببینیم این ضایعات ساختمانیشون رو نیارن جای زمین های ما بریزند و از این حرف های امیدوار کننده برای چهار تا جوون که لازم نیست برای خونه دار شدن خیلی عجله کنن.



________________

1- شاهنامه 14 مشهد، نام خیابان عریض و طویلی هست که قبلا نام جاده قدیم قوچان رو یدک میکشیده. این خیابان از یک سر سه راه فردوسی وصل میشه، یک بخشیش هنوز نام رضویه قلعه سیاه رو یدک میکشه و بخشیش هم هنوز همون جاده قدیم قوچانه

2- پرورش زنبور به هوای تمیزتر و آلودگی کمتری نیاز داره که منطقه ما این دو تا رو نداره


اولین صبح پاییزی

امروز یک بسته آرتیشو  اینهنگ باز کردم ، تو لیوان ریختم و درش رو هم بستم.چون از دو کیلومتری پارک ملت ماشین ها صف کشیده بودن، نمیتونستم از ترافیک در بیام. وقتی رسیدم خونه دیدم هوا سیاه شده. این آلودگی هوای مربوط به بازگشایی مدارس بود. قبلا هم یک بار گفته بودن هفته اول مهر سال 97 هوا سیاه بود. الآن دومین و سومین روزه که هوا اینطوریه. برای من اینطوریه که وقتی میرسم خونه قبل از اینکه دوش بگیرم یک منتول دارم که به پیشونیم میزنم. بعد هم یک دمنوش یا سردنوشی بسته به هوا باز میکنم. الآن عکس شربت رو براتون میگذارم.


هوا که آلوده میشه، نگاه میکنم این ماهان دل درد میشه. من که کاریش نمیتونم بکنم. گاهی بهش میگم همینطوری دور خودش راه بره و گاهی هم اگر بشه بیشتر بهش آب میدم بخوره. یادمه یک زمانی باباش میگفت بچه میخوایم چی کار؟ میخوای یکی مثل خودت بشه ؟!

منکه نمیفهمیدم منظورش چیه. حالا نگاه میکنم تو این آلودگی هوا اگر این یکی مثل خودم بشه که کلاهم رو باید بندازم هوا. همه جا شلوغ، نونوایی ها شلوغ، نزدیک دانشگاه شلوغ، همه پارکبان ها ریخته ان فضای سبز رو رونق بدن و خلاصه ترافیک درست شده. قبل از اون هم دل خوشی نداریم. یک بزرگراه داریم که قبلا اسمش بزرگراه آسیایی بوده و حالا بزرگراه پیامبر اعظم شده. تو این بزرگراه همه چیز یکباری ممکنه ببینیم. من به ساده ترینش فقط اشاره میکنم که هموون گربه مرده است. روزی نیست کنار این جاده یک گربه مرده نبینم (آدم که جای خود داره)

حالا شهر بزرگ شده و این جاده دیگه بزرگراه نیست، بلکه شاهراهه. مترو نیست و اتوبوس هم اگر این وسط تصادف نکنه و گره ترافیکی ایجاد نکنه خیلی هم ازش ممنونیم. خدا رو شکر، هنوز قطار شمال به مشهد وصل نشده و جاهایی که قرار بوده بلوار بشن (مثل شاهنامه 14) جیغ کشان از طرح خارج شده و گاهی خودش را داخل میکشد!

خلاصه همه فعالن که دست در دست هم دهند و یک نقطه سیاه در شهر جمع و جور کنند و بفرمایید بشقاب: یک عدد شهر سیاه!

البته، همیشه اینطور اینطور هم نیست. مثلا تو این مدت ده آخر صفر که آقای قهرمان هیئت مدیره مشهد دوام برای عزاداری امام رضا سه روز شله میداد. این زائرای امام رضا از همین مسیر قوچان هم پای پیاده میان مشهد چند تا موکب سر راهشون میبینن. حالا من نگاه میکنم این موکب ها ریشه در فرهنگ دیرینه داره. مثلا همین آقای قهرمان که فکر کنم به همون محمد قهرمان، شاعر معروف مشهدی برمیگرده.

بعد از ظهر بالاخره تلویزیون دو سه تا برنامه خوشگل گذاشت که من بتونم برای ماهان یه سرگرمی جدید درست کنم. ماهان اینو که ببینه خیلی ذوق می‌کنه به رو خودش نمیاره دیگه الان باید نقش برادر بزرگترو بازی کنه ولی قبلاً هر وقت اینو میدید هی جوجو جوجو پیشی پیشی می کرد. یعنی هر بار جوجه رو میدید می گفت جوجو، تو این الودگی هوا اینو ما باید ببریم مدرسه 6 بیدارش می‌کنم تا آماده‌اش کنم و یه ذره صبحونه بهش بدم بخوره که به زور می‌خوره به خصوص پنیرو خیلی کم می‌خوره میشه ۷ تا میام سوار شیم و بریم دیگه ۸ میشه باید یه فکری بکنم که این زودتر برسه  حالا هر وقت هرکس، بچه دیگه‌ای رو می‌بینه میره پشت من قایم می‌شه. فعلاً حکمتو باید رسیدگی کنیم هر کی میاد می‌بینه میگه چقدر خوبه چقدر باهوشه چقدر زرنگه بعد میره بعد من باید مریضی‌هاشو بکشم دیگه بچه ها تا شیرین و کوچیک اند این چیزا رو هم دارن راحت چشم می‌خورن.

در کنار بازی بزرگترها، جایی برای بچه ها

پسرم ماهان نفهمیدیم کی انقدر بزرگ شد که همه دوره های رایگانی که برای کودکان میگذارند رو پشت سر گذاشته و ما بدون اینکه یک دوره ثبت نامش کنیم نتونستیم استعداد یابیش کنیم. هشت سالشه و فقط من باید حواسم باشه ثبت نام کلاس مدرسه اش رو از دست ندم. اون رو هم بیشتر به خاطر فامیل یادمه که تا موقع ثبت نام سال جدید میشه دوباره این سوال براشون پیش میاد.

البته این چند وقته هم که مثلا من خیلی فعال شده ام که تا تعطیلات تابستونی نیومده یک کلاس خوب این بچه رو بنویسم نگاه میکنم ذهنم پر شده از چیزهای منفی و انگار هم کاریش نمیشه کرد. اونروز با همسر رفتیم برای بررسی ثبت نام پسرم تو یک سمیناری که جای کودکان بی سرپرست به مناسبت افتتاحیه سومین مرکز آموزش ابتدایی فوتبال کودکان برگزار میشد. سمینار رایگان بود و یک کیک و آبمیوه بهمون دادن ولی اصلا خوش نگذشت. به محض اینکه وارد ساختمون شدیم جای آسانسور که رفتیم این حس بهمون القا شد که الآن هر جای ساختمون که برسیم یک دست خونی ترسناک تو جعبه میبینیم. همونجا همسرم این رو بهم نگفت. ولی وقتیکه برگشتیم این رو که گفت منم گفتم آره همین حس رو داشتم. واقعا فکر کنم یک چیزی توش بود.

حامی مالی سمینار یکی از پنج تا حامی مالی بود. از خودش خیلی تبلیغ میکرد که مسابقه فوتبال این هفته که برگزار میشه حامیش این هست. قشنگ با اسلاید و پاورپوینت و هیجان انگیز. من نگاه کردم این بچه ها تو پرورشگاه که در اختیار این قرار گرفته ان اصلا راضی نیستن. اون از اون حس که بهمون منتقل شد که هر لحظه ممکنه یک دست خونی تو چمدون ببینیم و اون از قیافه پسرها که از هر روز ورزش دادنشون بیداد میکرد. قراره فوتبال ما با این وضع به کجا برسه؟ پس اون سرزندگی که این ورزش قراره به بازیکنانش و هوادارانش بده با این وضع قراره سر از کجا دربیاره. این فکر رو کردم و گفتم اصلا نمیخوام بچه ام تو فوتبال مستعد بشه. حالا هرچی نگاه میکنم میبینم فوتباله. آدامس برای بچه خریدم پشتش عکس لباس زردها و قرمزها وسط زمین چمنه. اون طرف تلویزیون اخبار پخش میکنه فوتباله. تبلیغ کاغذی تو خونه میارن تبلیغ مدرسه فوتباله. انگار این ملت بجز فوتبال به چیز دیگه ای هم فکر نمیکنن!

دیگه گفتم دیر شد. برم این شبکه ورزش رو از صبح تا شب یک نگاهی بندازم بچه ام رو بفرستم یک ورزشی دیگه. موقع ظهر خوشبختانه این والیبال ایران-ژاپن رو پخش میکرد. نگاش کردم جهانیه و بدک هم نیست. لااقل از کاراته بهتره که فقط در سطح آسیائیه. شاید اگر استخر و بازیهای آبی براش گرون میشد بفرستمش همین والیبال بره.



بعدا اضافه کرد: پسرعمو و دختر عمویم با هم ازدواج فامیلی داشتن. گویا پسرعمویم قبل از 20سالگی متوجه ناباروریش میشه و ازدواجش رو تا سن 40 سالگی به تاخیر میندازه. دست آخر، بر اثر عشق به دختر عمویم دست به اقدام عجیبی میزنه و با او ازدواج میکنه. پدرش خیلی مانع این ازدواج بود. اصلا برای اینکه این ازدواج سرنگیره رفت خارج و همینطور فامیل رو جذب خودش کرد که بروند. میگن حالا که ازدواج کردین لااقل بچه دار نشین. از اونطرف دخترعمویم اصرار که نه، من بچه میخوام. حالا پسرعمویم چند روزه که تلاش برای افزایش باروری داره و یک بار میگه آهن بدنم کم شده و یک بار میگه خونریزی دارم. با هر بار گفتن پسرعمو تیمی از جانب پدرش که در این مدت مانع ازدواج این دو باهم بودن به جای پسره به نشانه اعتراض همه جا نفرین پخش میکنند. جالبه که بدونید چون ازدواج خیلی فامیلی بوده تو این تیم فامیلهای نزدیک دختر عمویم هم بوده.

تلاش برای بارداری تو سن بالا ریسک بالاتری هم داره. به جز این اینها دخترعمو و پسرعمو هستن. طفلکی ها کسی نمونده وسطشون که هی حرف بچه بی بچه رو پیش نکشه. ریسک بالا باشه. اقدام کنن شاید همه اینها که میگفتن درست در نیاد! مگر از روز اول این پدر مادری که بخاطر بچه نیوردن نوه شون راهی کشورهای دور شدن میخواستن این دو بچه دار بشن که حالا اینها نفرین کنن مشکل این زن و شوهر حل بشه؟

یعنی من نگاه میکنم زندگی این دو داغونه. حالا به جز تلاش برای باروری اون هم سالم هی باید بیفتن دنبال پول و پله که یک قرون دو قرون جمع کنند و خرج خورد و خوراک این دوره زمونه شون کنن. قشنگ من میبینم این دختر عمویم یک روز سیاه میشه و یک روز لاغر و کم آب. یک روز میره این سرکار و یک روز میره اون سرکار تا فقط ذره ای پول جمع کنه و حالا که کسی کمکشون نیست بلکه بتونن از خودشون مراقبت کنن! برعکس یکی بچه با بیماری ارثی ژنتیکیش رو میاره جلو این بدبخت یک مدت نگه داره، بلکه ببینه کار آسونی نیست و یکی جارو دستش میده که بگه خانه داری صبح تا شب کار آسونی نیست. یکی نان شبی که دختر کم آورده بخوره رو بهونه میکنه و یکی اصلا امکان بچه آوردنش رو انکار میکنه؛ هرکسی این وسط زن و شوهر شده عالم به باوروری و بچه داری. در عین حال طی دستوراتشون در این زمینه از آوردن یک خشت خام که روی درب قابلمه غذای این دو هم بگذارن هیچ کدوم فروگذار نکرده ان. شاید دلیلش حسودیشون باشه. دختره یک بار از لگنش میناله که به خاطر کار زیاد به درد افتاده و یک بار به خاطر کرونا که بیرون رفته و تو این مدت به جای استراحت باید درمان میشده. پسره رو نگاه میکنی یک بار افتاده تو خونه و همه اش خوابه و فرداش دختره رو میبینی یک بار افتاده تو خونه و بخاطر فقر آهن خوابیده!

من قشنگ نگاه میکنم این دو تا به جز احترامی که ریخته و باید جمع کنن به یک زوج سالم که تلاش برای باروری هم نمیکنن نیاز پیدا کرده ان. اینکه یکی بیاد بگه مثلا عزیزم امروز هیچ کی نگفته ولی کرونا هنوز هست و ماها هم که سالمیم همون مشکلی برامون پیش اومده که تو داری برای باروریت تلاش میکنی. نه، برعکس. تا پسره یک چیزی میگه عموهه سریع بساط دعا و نفرین با عمهه بالا میاره که شروع به دعاکردن و ورد خوندن بکنه. خیلی زشته، خیلی زشت.

خدا به این زن و شوهر صبر بده. اگر هم عقلی موند یک بچه سالم بهشون.