آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

روزهایی زندگی من در کنار طلبه ها

شبی از شبای آخر تابستان زیر آسمان پر از صورتهای فلکی دب اکبر و اینا کنار باغچه پر از دار و درخت مادرم ازم پرسید درسم رو حوزه برم خوبه؟

من گفتم آره ولی فکر نمی‌کردم آنقدر زود درسش شروع شود. من اون موقع دوم دبیرستان بودم. درسهایم همه خوب بودن و فقط ریاضی اول رو یک بار چهارده گرفته بودم. این سوال رو نتوانسته بودم حل کنم که چرا در ریاضی خوب نشده بودم. برای همین پیشدستی کرده و با اینکه انتخاب اولم پزشکی و بعد رشته ریاضی بود در چاه افتاده و قید اون مسیرها رو زده بودم.

مادرم خیلی زود وارد ترم دوم شد. کلاسهای درسش نزدیک بود و او خوشحال بود از اینکه بین چند نفر مثل خودش ارتباط دارد. ما مهاجر از شهر دوری بودیم. دوستان حوزه مادرم طیف وسیعی چندملیتی داشتن. اسم دوست افغان مادرم عاتکه بود و از او هم تعریف میکرد. عاتکه میگفت میخواد درس حوزه رو اینجا تموم کنه و بره افغانستان خودش حوزه بزنه. اون زمان بارون خوب میبارید و خبری از آلودگی های هوای الآن نبود.

من هم از دوستان مادرم باخبر بودم و هم بعنوان فرزند گاهی که پشت در خانه می‌ماندم می‌دانستم او کجاست و به همانجا میرفتم.

حوزه مادرم مفروش بود. یکی از روزهای امتحان ریاضیم من کیف کرده بودم که در لابی آنجا ریاضی می‌خواندم. آنروز را یادمه که ماتریس‌های وارون را آنجا بهتر می‌فهمیدم.

روزهای خوشی بود. آن روزها با اینکه درسهای حوزه سخت بودن ولی اینطور نبود که شرایط سنی و یا آزمون غیرانتفاعی بگذارند. درس می‌خواندن و پاس میکردن.

فضای حوزه مادرم قدیمی بود. من آنجا ارتباط نسل نو و قبل را می‌دیدم جایی که در مدرسه آن نبود. در مدرسه خیلی چیزها نبود.

بعدها من در حوزه مادرم کلاس خصوصی گذاشتم. خیلی حضور من و مادرم آنجا پایدار نبود مثل خود حوزه آنجا که شرایطش هم پایدار نبود. ولی گذشتو خاطره خوشی از آدما و اطرافیان آن محیط برایم گذاشت. اینطوری که من نسبت به طلبه ها چه زن و چه مرد حس تدافعی ندارم و بلکه برعکس زندگی آنها از نزدیک لمس کرده و دیده ام.

بعدا اضافه کرد:

آن زمان خانه های اطراف خانه ما هم مثل خودمون ویلایی بودن. خیلی به ندرت تسلط خانه بر دیگری بود. زمانی بود که بچه برای درس خواندن بیشتر کنار قوطی های رنگ خرپشته بالا روی دیوار با گچ املا مینوشت و از اون طرف هم میدیدی قوطی رنگ زرد رو برداشته یک خط زرد هم همینطوری کنارش کشیده. در آن فضا تعداد بچه های خانواده ها بیشتر بود و خانواده ها هم کمتر سخت میگرفتن. دوره دبیرستان من مد مهم بود. یک وقتایی یکی از دوستان مادرم در حوزه لباس های مد روز برای بچه های خانوم های همسن خودش میوورد. خودش بچه داشت و خرید میکرد و برای دوستانش هم می آورد و ما هم می پسندیدیم. آن زمان هنوز درختان سپیدار بلند و وزیدن باد میان آنها معنی داشت. درخت بلند و قطور خیلی بیشتر از الآن داشتیم. روزهای مختلفی شده بود که در مدتی که مادرم در حوزه درس میخواند من هم اونجا بودم. یک حس ماه رمضانی هم از آن فضا یادم هست که یک عکس هم از اون برای شما گذاشته ام:

همه جا موکت و فرش بود. یک وقت من کنار سن پایین درس میخوندم و یک وقت طبقه بالا جای پنجره. دختر همسن و سال من هم ممکن بود اونجا باشه. من دبیرستانی بودم و با دختران اونجا به راحتی اشتباه گرفته میشدم. به جز اینکه خیلی ها هم میدونستن من دختر مادرم اونجا هستم. درسهای حوزه به قرآن و تاریخ اسلام و تشیع مربوط میشه و یک همچین حسی از اون زمان برام مونده.

درس هام بهتر شده بود. یک بار با مادرم و دوستانش از همان جا اردو رفتیم و چرا باید از آدمها و محیط آنجا بدم می آمد، وقتی که بخشی از زندگی خوبم آنجا سپری شده بود.

امروز میان و حرف از حوزه و قضاوت در مورد آن با دو  تا سه تا آدم میزنن و این یه وقت میبینی حالت سوءاستفاده از وقت و زمان خواننده پیدا میکنه. لازم هم نیست حتما حرف خاصی زده باشن. مثلا میبینی سایت و یا اپ همسریابیه. یک سوال پرسیده آیا از طلبه ها بدت می آید؟ پشت سرش پرسیده آیا از کسیکه دکتری گرفته راضی هستی؟! طرف چی باید جواب بده؟ خیلی ها جواب میدن که دوست ندارن طرفشون طلبه باشه و یا دکتری گرفته باشه!

یا مثلا امروز که یکی رو با برنامه در حرم با چاقو شهید میکنند، یکی دو خط طبق معمول از زندگیش و اینا مینویسن، و پشت سرش یک لینک کوتاه هم از فلانی که در حوزه بوده و اتفاقا یک گیری هم تو زندگیش میشه پیدا کرد میذارن! این معنیش چیه؟ فضا رو نشون نداده و نخواسته ببینه، داره جو سازی میکنه.

البته، ارتباط مردم با حوزه و طلبه ها و طبقه روحانیت به قرنها پیش برمیگرده، و با این تیرها و خط و نشان ها اون ارتباطه نمیشه به این راحتی ها خدشه دار بشه.

وقتی خدا به ما ماهان خوشگل داد

دیروز صبح خیلی زود زود از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه گذاشتم کلی افکار از سرم بگذرن از جام بلند شدم. دیگه بعد نماز کارهای صبح زود صبحانه آماده کردن همسر و میان وعده ماهان رو آماده کردن و تو کیفش گذاشتن است.

هرکی ندونه فکر میکنه حالا من با این یک دونه بچه که بزرگ هم شده (پنج-شش سالش شده برای خودش) دیگه چی میخوام تو زندگی. یک زندگی راحت و بی دردسر. بچه که فقط یکی و خونه زندگی کاملا در اختیارمه! در صورتی که اصلا اینطور نیست. همون شغل قبلی که گفتم، خودشون نمیدونستن دارن نیروی مازاد استخدامم میکنن. حالا به جایی رسیده که مشتری نیست، در عوض منو هم تازه استخدام کرده ان. دیگه، نشستیم با همسر فکر کردیم چه کاری مرتبط با یک زن خانه دار میشه انجامش داد. دیدم اون اوایل مادرشوهر خیلی روی آشپزیم که خوب باشه تاکید میکرد. از کل سالهایی که تو عقد بودم (چهار سال تو عقد بودم) یک سال تمومش به این پرداخته شد که آشپزیم و دسر پزیم خوب بشه. حالا من نه اینکه بگم رفتمو هی شیرینی و دسر درست کردم، نه، رفتم کتاب خریدم براش اون زمان کاغذ گلاسه و هفتاد تومن ( الآن هفتاد تومن هفتصد تومن شده). کوتاهی هم نکردم. چند مدل دسر درست کردم. مخصوصا هم دوست داشتم دسرهای خارجی رو امتحان کنم. یک دسر ژاپنی درست کردم به اسم موچی. طبق دستور العمل آرد برنج رو خمیر کردم و وسطش شیره شکری کنجدی گذاشتم. بعد برای دم کردنش از برگهای سوزنی کاج استفاده کردم. خیلی خوش طعم شده بود. مخصوصا چون با برگ کاج دم شده بود طعم متفاوتی داشت. بگردم عکسش رو هم دارم، ولی این عکس رو الآن براتون از اینترنت میذارم:

کلی اون کتاب رو خوندم. اینکه کرم چطور بپزیم، کیک رو با فر برقی و فر گازی چطور بپزیم. چند بار هم کیک و انواع حلوا مناسبتی پختم. فرق شیرینی نان برنجی با آب دندون و چند نوع شیرینی دیگه رو هم درآوردم. موکا چطور بپزم و تزئین کیک و شیرینی انواعش با هم چه فرقایی دارن ...

این روزا که دیگه سرم شلوغ شده و همه اش هی باید برم سرکار تا نیاز اقتصادی خونه تامین بشه، گفتیم بریم سمت این حرفه که کلی هم برای خونه روش مطالعه کردم. گشتیم و یک آزمون استخدامی دسرساز پیدا کردیم. موقع صلات ظهر رفتم آزمون رو بدم. انقدری هم این روزا سرم شلوغ شده که به جای به نام خدا بالای برگه آزمونم نوشتم ماهان! میخوام یادش باشم. طفلکی وقت نمیذارم براش فقط بگم هر برگه ای پیدا میکنم دیگه یکی به نام خدا نداره و به جاش نام ماهان داره خدا قبول کنه

همون جا که داشتم اسم ماهان رو بالای برگه ام مینوشتم یاد دوست و همکلاس دوران دانشگاهم افتادم. طفلکی اونم مثل من شاگرد درس خون بود. کلی با هم خاطره داشتیم. همینطور که سوالات تستی رو تند تند جواب میدادم از فکرم اونم رد میشد. اینکه میخواست بچه دار بشه و باز وضع اقتصادی اونا بدتر از ما بود و همچین کار زیادی هم برای بهبودش بلد نبود باعث شده بود که همون وسط هی یادش باشم. همونجا سریع یک پیام براش فرستادم که زود خودش رو سر جلسه آزمون برسونه و فوقش اگر بلد نبود جواب سوالات رو بده من برگه ام رو بهش میدم تند تند از روشون جواب بده.

اتفاقا بنده خدا زودی هم خودش رو رسوند و من برگه ام رو هم همون اول برای تقلب بهش دادم. باشد که اونم بچه دار بشه و خدا پسر خوشگلی مثل من بهش بده

پ.ن: بعد از اینکه بلاگ اسکای برخی وبلاگ ها رو دلبخواهی منتشر نشان میدهد و برخی را نه، تصمیم گرفتم وبلاگ خواهری داشته باشم.  وبلاگ خواهری نیمی من آلیسوم رو از اینجا بگیرید.

همسر خوب من و ماهانم

گفتم چی شده این بار استخدام میکنند. یعنی هر جای دیگه میرفتم انقدر راحت استخدام نمیکردن. نگو قضیه انحلال کل ساختار در میون بوده! مسئول شعبه قبلیمون قبل از اینکه عوض بشه به من گفت همون جایی که هستی بمون برات بهتره. گفتم نه میخوام همین شعبه نزدیک باشه. آخر برای آموزش برده بودم یک شعبه دیگه. کلی هم طول کشیده بود این خط اتوبوس هاش رو یاد بگیرم. یک چند بار آخری رو با خط 80 کوهسنگی-گردشگری میرفتم. درست و دقیق ایستگاه هاش رو ننوشته بود. تو این مدت دیگه یاد گرفتم کوهسنگی 17-18 سوار میشی (میشه نزدیک پارک کوهسنگی)، ایستگاه بعدیش رو کمی میپیچه، میشه ملاصدرا 22 و بعد میره بالا سمت احمدآباد. همین رو تو سایت اتوبوسرانی دقیق ننوشته بود و کلی پیاده روی کردم تا یاد گرفتم. هر چند تا آخرین لحظه باز هم درست یاد نگرفتم کی پیاده بشم و هر بار به نوعی چند ایستگاه رو پیاده میرفتم.

حالا چند وقتی میشه برگشتم شعبه نزدیک خونه. وقتی رئیس داشت برگشتم رو امضا میکرد گفت این شعبه که داشت منحل میشد! من چه میدونستم. حالا رفتیم میگن برای سلامت همه کارکنان میخوان تو این شعبه جلسه بذارن! مولوی میگه تا نهی ایمن تو معروفی نجو! اونوقت اینها هنوز من نیومده میگن تو اگر تمرکز داشته باشی و ترس نداشته باشی جلسات که در واقع یکی هستن (این عدد یک منظورشون یک به ازای هر ناحیه است) نباید منبع ترس تو باشه! دیگه سفسطه کردن و من هم نایستادم براشون از تجربیات قبلیم بگم که این شرایط که در آن هستن، شرایط انحلال کل ساختاره! دیر یا زود

مسئول شعبه آموزش هم همین رو میگفت. میگفت در پانزده سال اخیر این شرایط که نتونن حقوق کارمنداشون رو هم بدن بی سابقه بوده. کارمندای شعبه ما که فکر میکنن الکی گفته بیشتر کار کنن! حالا مونده ام برای حقوق یک ماهم چطور بگم. قبل از شروع جلسات استعفا بدم؟! بگذارم یک ماه اومده باشم و بعد استعفا بدم؟! نمیدونم. حسابی فکرم رو درگیر کرده.

دیگر ماهانم شش سالش شده. بیست و سه دی یک جشن تولد ساده مثل همیشه براش گرفتم که عکسش رو همین جا میگذارم. اینو گفتم یاد یکی از همین همکارا افتادم. بی ادبی محترمانه نسبت به نوزادش داشت؛ ترکیب شما و چته: "شما چته؟!" قبلا برای شما فوقش میگفتن شوما؛ پودر ماشین لباسشویی. حالا این اومده یک چته هم بهش اضافه کرده و خیلی خنده دار شده

حالا به ما گفتن با این و چند نفر دیگه از بینشون جلسه سلامت روان بگذاریم. جلسه چی؟! مگر به حرف ما میکنن؟! ما هنوز ایمن نیستیم و اجبارا داریم معروفی با این جلسات بین اینها میجوییم. خدا بخیر کنه. اون روز بعد از نماز همین این داشت میرفت سمت بچه اش، یک لگد مبارکش هم خورد به سر من! مادره دیگه! چه میشه کرد!

این عکس جشن تولد شش سالگی ماهان:

عکس مثل همیشه قرمز نارنجیه. شمع شش سالگیش هم یک سیب قرمزه! قابل شما رو نداره.

ماهان جان، تولدت مبارک. خیلی منتظر آمدنت بودیم، و دیگه اینکه حالا که اومدی درسته برف نیست ولی به بارانش هم راضی هستیم. تو این مدت تا تولدت چند باری بارون اومده. دوست داشتم روز تولدت رو حتما بریم بیرون شهر. چون بارون اینجا تو شهر، برف بیرون شهره، ولی خب همینش هم خوبه. همه اش تو فکر اینم کجا درخت و سبزه بکاریم زیر بارونها قشنگ تر دربیاد.

همسر خوب من: کل درآمدمون رو یک مدتیه گذاشته سر خرید فلاکس (فلاسک) چای و کاسه بشقاب استیل خریدن. یک فروشگاه نصف قیمت پیدا کردیم اینها رو داشت. نیاز هم داشتیم خریدیم. قشنگ یخچالمون اگر میوه توش نباشه در عوض کلی کاسه بشقاب جدید گذاشته ام توش. عین جهاز من قشنگ یخچال رو پر کرده. میگم تلاش خوبی بوده.

دغدغه قالیشویی و ظرف و ظروف داریم. کلی هم سرش بحثه. کلا درآمد و فکر و ذکرمون این روزا همش صرف همینا میشه!

تجربه مامان یک پسر پنج-شش ساله

این روزا ماهان رو باباش میبره مهد. نصف روز رو با مهد وقتش رو پر میکنن، بقیه اش رو هم خودش خسته میشه دیگه. دیگه الآن طوری شده پسرها خونه نمیمونن، باباشون میره، بچه هم باهاش میره. کاری هم با ما نداره، نه وقت برای لج بازی داره و نه وقت برای بدو بدو. فوقش به باباش میگه یه مسافرتی بریم. از من هم دیگه نمیخواد قصه براش بخونم. فکر کنم از وقتی کلاس زبان مهدش رو میره دیگه یادش رفته که میشه به قصه های من هم گوش بده. منم به جای اینکه فداش بشم گاهی به همسرم میگم این باید از همین حالا سخت کار کنه تا مثل ماها نشه! پول خودش رو دربیاره و سیزده سالش که شد دنبال دختر مورد علاقه اش بره و سرنوشتش رو خودش تعیین کنه! هرچند پیدا کردن دختر هم این روزها سخت تر از قدیم شده. از وقتی ارزش پسرها نسبت به دخترها چند برابر شده هم اسم امامی کمتر شده و هم تعداد دخترهای تو کوچه خیابون. دیگه مثل زمان ما نیستش که دختر همینطوری بتونی راحت تو کوچه پیدا کنی که داره بازی میکنه. مشکلات خودشون رو هم دارن. دوستش اون روز خون دماغ کرده اومده خونه. یعنی تو این آلودگی هوا بچه رو میفرستم فقط واسه اینه که همه باید این کار رو بکنن! پیاده روها رو هم نگاه میکنم اصلا آدم راه نمیره.  این خیابون وامونده. فکر میکنم دیگه حتی با موتور از این اتاق به اون اتاق میرن. اون روز این تلویزیون ایرانی ها رو نشون میداد برای مذاکرات وین تو خیابونای اتریش. داشت برف می اومد! هر چی برف و بارونه برا اوناست، ظل آفتابش برا ماهاست. تازه زیر آفتاب باید همه با هم ماشین هامون رو بیاریم واسه خاطر نماز باران! البته، اینکه خوبه. اکثر ماشین های شهرداری رو نگاه کنی استثنای مقررات عمومی کشورن. هر کسی ساختمون سازی و جاده آسفالت کنیش تعطیل بشه اینها با ماشین های کوچک و بزرگشون سخت کار میکنن و هوشمندانه پول درمیارن و ثروتمند میشن!

در عوض من به شخصه گفتم هوا رو آلوده نکنم. حتی، برای این که هوا رو کمی تمیز کرده باشم کلی گل و گلدون تو خونه گذاشته ام که دلم خوش باشه. آبشون میدم و کلی زمان صرفشون میشه. دیگه اینکه میرم بورس یک سری بزنم. امروز برای خودم رفته بودم بورس، از کیه دندون تیز کرده ام که امروز یک دونه عرضه اولیه داره. به همه سپرده ام که آماده باشن داره میاد. بعد رفتم میبینم شما واجد شرایط نیستین که یک دونه سهم خاک برسری سیمان بخرین! توضیحاتش رو خونده ام. حس کردم داره میگه به مردم عادی نمیدیم؛ میخوایم بین خودمون پخش کنیم، ولی انقدر غیرطبیعی بود که فکر کردم هیچ چی نفهمیدم: آخه اگر عرضه اولیه است که باید مردم بخرندش! اگر میخوای بدی عمه ات بخره برای چی اصلا تو بورس اعلام میکنی؟! برای چی هی دم به دم به من پیام میدی؟! برید همون زیر کارهاتون رو بکنید! بعدش گفتم من حتما نفهمیدم. رفتم جستجو کردم. دیدم نه، جدا همینه؛ عرضه اولیه رو میارن جلوی چشم ما تو بورس، میدن عمه و دایی و خاله شون بخره، ما هم با لب و لوچه آویزون کارهاشون رو نگاه میکنیم! اصلا انگار اگر ما نگاه کنیم این ها بیشتر کیف میبرن!

بعد از اینکه خوب همه مردم رو تلکه کردن تو بورس، از صدقه ذخیره یکی دو میلیونی قشر پایینی جامعه سود سیصد میلیاردی زدن به جیب، و مردم رو تو باتلاق بورس ول کردند، امروز دارن آخرین دستاویز مردم که تو بورس بمونن رو هم دارن ازشون میگیرن.

هدف هم اینه که مردم رو از بورس حذف کنند! بعد بوی کباب راه بندازن که باز مردم از دور دلشون آب بیوفته، ولی دیگه این دفعه نیان سمت کباب! یعنی اول که همه مردم تو بورس هستند رو بیرون کنن، با زور نقره داغ کردنو شلاق منفی های پشت سر هم و ثابت نگه داشتن قیمت واسه ده-دوازده سال مثل سهام پدیده شاندیز ...

روزی که قراره بزنن تو گوشمون کارگزاری پیغام میده که میدونستی که عدم آگاهی (!) باعث مشکلات تو شده؟! این همه که هی ما رو کتک میزنن، واسه اینه که صندوق بی ارزش ...شون رو  بکنن تو پاچه مردم! یعنی الآن من با کلی مقاومت یا باید برم تو یکی از صندوق های خاک تو سریشون، یا بذارم بانک. چون عملا صندوقهای خاک بر سریشون سودش با بانک برابره. البته میتونم برگردونم سکه، با دو تا سکه ضرر.


داستان زندگی سفالینه من

نگاه میکنم داستان زندگی منم مثل خیلی داستان های طلاق تو فیلماست. به خاله ام زنگ میزنم میگه با زن برادرت آشتی کردی؟! بعد از چهار سال بهش زنگ زده ام! میگم چی؟! قهر نبودیم که آشتی بکنیم! اونم پر رو میگه، آفرین! انگار بالاخره یاد گرفتم جوابش رو بدم! یعنی انگار یک بازیه که تا زمانیکه نتونم جواب درستی برای این جمله زشتش بگم میوفتم حلقه و هی باید این سوال رو ازم بپرسه و هی من انقدرررر باید جوابش رو بدم تا بازی رو ببرم!
حالا چی؟ سنم رفته بالا تو این بازی. بازی که زمان داره و بازی واقعی زندگی منه.
اون که خاله است، اون که عموئه، اون که برادرته، اون که حسوده، اینکه بخیله، بداخلاقه و غیره. اینطوری هستن دیگه.
حالا چی؟ هرچی من دارم سفاله و هر چی مردم دارن طلاست. تا دیروز که هیچ کدومشون محلم نمیذاشتن و منتظر بودن قهر من با زن برادرم به آشتی تبدیل بشه و پس از دکترا مهارت اسپیکرسازیم نخبگیم رو به عرش اعلا برسونه، حالا امروز به یک پروژه رسیده ام که یک قرون پول توش هست. از هیچ که کسی بهم نداده یک قرون پول گیرم اومده! حالا چی؟ حالا ازت میخوان بری خارج. حیفه که بمونی پیششون!
اصلا تا حالا کجا بودن؟ یکی نیومد حالم رو بپرسه. خود کم بینن؟ حسودن؟ نمیدونم.
همسرم چه طور؟ اون هی میخواد سر به بیابون بذاره! شُکر را دزدیده یا آموخته. فقط این ها هم نیستن. من حتی نگاه میکنم بابام هم همینطوره. اون روز بابام بلند کرده میگه کارگاه بیارین، دم قیچی بدین و نخ گلدوزی! میخوام سر شلوارم رو رفو کنم. این پارچه، نخ و سوزن من به یک دردی میخورن بالاخره دیگه! درد بی ارزشش همین قدره؟ ملت با همین نخ و سوزن خونه میسازن، بعد این...
ناامیدن، نا امید. بیشتر از من. متشنجن، تشنج دارن، بیشتر از من. اگر بهشون کاری نداشته باشم با من کاری ندارن. ولی وقتی بهم میرسن یکی میگه این دیزاین نخونده! اون یکی میگه تخصصش این نیست. یکی دیگه میگه تو که خودت رو بالا معرفی کردی! یکی دیگه میگه برو گلوله سفالی درست کن، یکی میگه برو خارج. اتفاق نظر دارن که تشنج کنن، البته. عصبانی عصبی و شایدم هر بار فکرای ناجور به سرشون میزنه. من هر بار میگم، این آخرین باری نیست که با اینها طرفم. تحملشون میکنم، تحمل.
فیلم کره ای خانواده جدید که چند وقت پیش دوباره پخش شد رو شاید دیده باشین. توش دختر اول خانواده با یک دختر 9-10 ساله میخواد از پسر بد فیلم طلاق بگیره. پسره روز اول که میبیندش بهش یک پوستر از خواننده مورد علاقه اش میده و این طوری با هم خاطره درست میکنند و ازدواج میکنن. بچه دار میشند و در طول زندگی دختره متوجه میشه مرد زندگیش بهش بی محلی میکنه. اصلا شب خونه نمیاد؛ منت میذاره سرش که یک شب خونه اومده و هیییچ مسئولیتی نسبت به زندگیش نداره.
روزهای آخر زندگی مشترک اینها رو که میبینیم پسره میخواد بره خارج، دبی و این جور جاها. شاید میخواد بازیگر بشه. کارگردان فیلم خیلی سعی میکنه در قسمت های مختلف بگه بابا آخر دنیا همین جاست. میری خارج که چی بشه؟ بازیگر هم بخوای بشی باید تجربی کار یاد بگیری، ولی پسره طلاق میگیره و دختره رو میذاره خونه مادرش. خونه ای رو هم که داشتن میفروشه، چون قسط هایش رو با وام پرداخت کرده!
دختره تمام مدت سعی میکنه از خانواده پنهان کنه که طلاق گرفته؛ ازدواجشون جدی نبوده و اصلا هم مهم نیست. خونه مادرش هم برای دختر یک جایی باز میکنن و طول هم میکشه تا چی میشه که میفهمن این طلاق گرفته. یک جایی توی فیلم دختره میگه طلاق خیلی بده، مخصوصا که نمیتونی بگی که قبلش چی بوده که حالا الآن کار به طلاق کشیده. تمام مدت که طلاق عاطفی بوده رو پنهان میکرده، چه برسه به طلاق اصلی و جدایی نهایی.
پسره رو هم خوب تصویر میکنه. پسره فکر میکنه که دختره دیگه بدبخت شد وقتی ازش طلاق گرفت. کی دوست داره این زندگی رو؟ هر بار هر کسی با هم ببیندشون باهم دعوا بکنن؟ انقدر اینها این روزا رایج شده. از طرف خانواده پسرها هم هست. پسرهاشون رو خوب تربیت نکرده ان.
یک جایی پسره بعد از طلاق میگه این دختره هم بد نبودها! مخصوصا اون وقتی که دختره با اعتماد به نفس خودش رو مدیر خواننده قبلی دهه نود میلادی میکنه. اونجا هم یک مشت دختره میزنه تو صورتش و میگه، حالا یادت اومد که زن هم داشتی؟
خوب میکنه. مرد بی مسئولیت، تو خارجت رو برو.
بعدش هم دوباره، این بار با ستاره سینمای مورد علاقه بچگی هاش ازدواج میکنه. البته، این بار مدیر پخش برنامه های پسره میشه.
میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم طلاق خوبه، ولی شرطش اینه که بتونی ازدواج بعدی بهتری داشته باشی. حتی شوهر هم نکنی، ولی پسری پیدا کنی که مسئولیت پذیر باشه خیلی بهتر از پسرهای بی مسئولیت امروزیه.
الآن همین من، انقدر دنبال یک پسر یتیم میگردم زنش بشم، ولی پیدا نمیکنم. همه اش میگم نکنه معتاد باشه. این پسرهای پلاس تو خیابون رو هم میگن همه لااقل یک ناس زیر زبونشونه. شارژ شگفت انگیز ایرانسل هم خداروشکر. یک مشت استاد دانشگاهن که امروز بهت سلام میکنن معلوم نیست فردا چقدر پشت سرت حرف میزنن!
وقتی برای استخدام میری باید بگی مادرت کیه، بابات کیه. لااقل یک معرف داشته باشی. اصلا مدارک معتبر و اینها براشون مهم نیست. برای شوهر خوب پیدا کردن هم همین طوره. تا دیروز من میرفتم دنبال کار، همین قدر که یک دفتر میذاشتن جلوم اسم بنویسم کافی بود. حالا با جوی که درست کرده ان، یک احساس شرمندگی هم باید از فقدان مهارتم بکنم.
این یک حرف دروغه که بگن مدرک و مهارت در درجه اول برای استخدام و یا همسریابیه. این دروغ معروفیه که راه انداخته ان، و جوسازی کرده ان. از طرف دیگه هم میگن ارتباطات و زیبایی. این هم چندان جواب نمیده. قشنگ باید مثل یک حرفه که هر روز رویش آدم کار میکنه، آدم باید بره دنبال پسر مورد علاقه اش، که این هم لااقل تو ایران سخت پیدا میشه.
خیلی دوست داشتم از همون اول و نوجوانیم دنبال یک پسر مورد علاقه نشون کرده میرفتم و هی پوسترهاش رو روی دیوار میذاشتم که بعدش اینطوری نصیب هر مرد بدی نشم. چقدر خفت.

ماها دخترهای خوبی بودیم، ولی مردم عوض شده ان. شاید هنوز هم دیر نشده باشه. شاید، هنوز هم برای پیدا کردن مرد مورد علاقه ام که دنبال پوسترهاش بوده باشم، دیر نشده باشه.

بعدا اضافه کرد: کلا قضاوت رو بذارین کنار. اگر در طبقات پایین جامعه باشین، به چند حالت خارج از کشور هم برین شرایط همینطوری براتون با ثبات میمونه:

یک- فرض کنید از ایران رفتین. ممکنه حتی چند کشور رو هم رد کنید، ولی به دلیل شرایط جنگی بیشتر برخی کشورهای دیگه وضع براتون بدتر بشه. مثلا مثل این اتباع اخیرا در جنگل مانده ایرانی. چند اتباع ایرانی داریم که وزارت خارجه داره سعی میکنه نجاتشون بده. اینها تو جنگل های مرز بلاروس و لیتوانی مونده ان. یکی راهشون نمیده بیان داخل و یکی دیگه اجازه خروج نمیده.

دو- فرض کنید با حفظ طبقه به کشور مقصد مثلا انگلیس رسیدین. یعنی اینجا نتونسته این حد آستانه پول و ارتباطات رو بگذرونید. اونجا با چه کسانی آشنا میشین؟ همچنان باید دردآشنا باشین، به علاوه اینکه فرهنگ جدید کشورهای دیگه مثل علاقه زیاد به خمر و شهوت رو هم باید زیاد ببینید. رفتین بین طبقات پایین و بچه سوسول هم نبوده این. یکی پیدا میشه میگه خیلی دوست داشتم به فلان نیازم میرسیدم ولی الآن دارم بیناییم رو از دست که میدم هیچ، ولی با چشم کم کم نابینام هر روز فلان کار دیگری رو میبینم. درد آشنا میشین دیگه. میشین یک موجود بسیار اندیشمند که درد طبقه پایین خارجیها رو هم میشناسه. طبقه پایین جامعه باشین ارتباطات اینجا همون ارتباطات اونجاست. با این تفاوت که شاید اینجا در کنار خانواده بودین، ولی اونجا فقط دردآشنای طبقه پایین و بی خانمان جامعه شون میشین.

در تمام این حالات هم من فرض کردم اصلا کرونای جدید نیست و کسی قرار نیست به بیماری واگیردار مبتلا بشه. الآن ما وزیر خارجه مون رو در بهترین حالت و با چند دوز واکسن زده میفرستیم برمیگرده و کرونا گرفته، دیگه چه برسه به ماها که هی باید درها رو ببندیم کرونای جدید اومده.