مغز آدم که تیر نمیکشه. من گاهی سر نوک انگشتای پاهام، اونم بر اثر فشار تیر میکشه. فشار که خوب از کار و ایستادن رویش مونده، ورزش هم که نکرده ام. وقتی اینا باهم با یک رابطه احساسی ناراحت کننده جمع میشن، یک لحظه و چند ثانیه که تیر کشیدن عادیه.
شوهرم رو و اینکه من ارتباطم باهاش حفظ بشه رو خیلی ها دوست داشته اند. حتی گاهی برای اینکه این ارتباط حفظ بشه من رو گول زده ان و مثلا هدیه ای چیزی گرفته ان که یعنی این از طرف شوهرت بود! ولی، آدم که همیشه گول نمیخوره. دیروز از اون روزها بود. از اون روزها که پی به شکاک بودن همسرم برده بودم. به جای اون ، بقیه چند برابر رویم حساس بودن و شک خودشون و همسرم رو چند برابر کرده بودند تا بهش اطمینان بدن که همه چیز آرومه و اوضاع بر وفق مراده. البته، آرامش از درون میاد و از رابطه. اتفاقا سر یک موضوعی هم که من پیش کشیده بودم همسرم غافلگیر شد و یک چند جا معلوم شد که تاریخ رابطه منقضی شده بود و دیگران سعی کرده بودن اون رو حفظ کنند! همسرم هم استقبال کرد و گذاشت خوب بفهمم که نه، جریان این بوده!
عصبانی شد و گذاشت و رفت خونه بابایش! بابایش هم از همون اول آدم قابل درکی برایم نبود. اگر بچه اش خاص بود، این هم خاص بود، ولی خاصیتی که باعث بشه من اون رو بشناسم تو این بابا تا حالا که قرنی از رابطه مون گذشته باشه پیدا نکرده بودم. خلاصه، بیشتر عصبانی شدم که اتفاقا پسرش گوشی رو داده بود دست بابایش. به جای اینکه من قهر کنم برم خونه بابام. این زرنگی کرده بود و در واقع پیشدستی که قهر کنه بره خونه بابایش! دنیای وارونه! دوس داره مجردی بگرده و بهایی به من نمیده . قبلا اینجوری نبود و در دوران عقد توجه و محبت داشت بهم اما الان عوض شده و هم اینکه وضع مالیش خوب شده قلدری و زورگویی بیشتر شده. وقتی هم از احساساتم بهش میگم و دردودل میکنم باهش به عنوان نقطه ضعف و اهرم فشار استفاده میکنه. حاضر به طلاق هم نیست و میدونم که اگه خودم اقدام کنم به طلاق با این قوانین مردسالاری به جایی نمیرسم. واقعا درمونده و خسته شدم
بعد از یک روز تنهایی و کمی آروم شدن من بالاخره یک پیغام فرستاد که همه چیز آرومه و فقط تو عشقمونو خرابش کردی! اتفاقا همون موقع یکی عین قیافه شوهرم دیدم که داشت با بدبینی نگاه میکرد. گفتم خودشه. از اول نباید وارد رابطه با این همسر و خانواده اش میشدم. این ذاتا بدبینه. تو اینترنت جستجو کردم که کسایی که شکاک هستن ولی مثل همسر محبت میکنن. نتیجه همسر آزارگر اومد! ای دل غافل. تو دعوامون هم بهش گفتم تو آزارگری! تو رابطه یک عمر این آزار میداد و من صبوری میکردم.
دونه دونه نکات یک همسرآزارگر رو خوندم باهاش تطبیق میخورد. برای رابطه حتی از گول خوردن توسط همکارانش هم استفاده کرده بود. برای اینکه منو ترغیب کنه همسرش تا این مدت بمونم از هر امکاناتی استفاده کرده بود و وقتی قرار بود خودش زحمتی برای رابطه بکشه، کمترین انرژی رو برایش گذاشته بود. نوشته بود مرد آزارگر میخواد هر لحظه بداند شما با که هستید و چه کار میکنید. اگر کاری که میخواهد نکنید عصبانی میشود. مرتب به شما میگوید چه کار بکنید. خیلی حرص خوردم که تهش خوندم اگر همسر آزارگر خودش بخواد رفتارش درست میشه، ولی کلا از اول نباید وارد رابطه میشدم باهاش! نوشته بود درست نمیشه و امیدی بهش نیست! راست میگفت. خیلی ها رو دیده بودم که حتی بعد از بیست-سی سال رابطه و چند تا بچه نتونسته بودن رابطه رو با این مردهای شکاک حفظ کنند.
برداشتم که فحشش بدم. دیدم گوشیش هم دست باباشه! عکس پروفایلش رو هم برج ایفل گذاشته که یعنی میخوام برم فرانسه! انقدر منو دوست داشت که تنها بذاره. اصلا، کلا لذت میبرن. هم خودش و هم خونواده اش! بازی میکنن و از بازی با کسایی مثل من که تویش آزار ببینم لذت میبرن. شده ان جمعی که تفریحشون آزار یکی مثل منه! زندگیم رو با دخالتهاشون تبدیل کرده ان به میدان نبرد و جنگ جهانی! دیگه حالا دستاوردش چیه خدا میدونه!
همون روز مهمون اومد برامون. عجیب دوستان خاوریم منو دوست دارن! قشنگ میگی این چینیه یا ژاپنی! منم که فیلم و انیمه ژاپنی زیاد نگاه میکنم!
دوستم با دختر سه ساله اش که از ماهان من کوچیکتره کمی با پسرم بازی کرد و همینطوری گفتیم و گفتیم تا رسید به اونجا که من اون روز سر کار نه گفتم. به صاحبکارم نه گفته بودم و بیرون اومده بودم. همونجا گفت خوش به حالت که تو این سنت تشخیص میدی اینجا رو نه بگی! میخوام دخترم رو مثل تو تربیت کنم! این دوستم خیلی من رو دوست داشت. از وقتی هم باردار بود هر بار میومد پیش من. حتی دوست داشت اسم من رو روی اسم دخترش بذاره که شبیهش رو گذاشته بود. حالا میخواست به دختر سه-چهار ساله، ره صد ساله من رو یک شبه یاد بده. حق داره البته. مادره دیگه با خودش میگه اگر یک روز من بالای سر این بچه نباشم چی؟
به مادرش گفتم من همچین هم که تو فکر میکنی باهوش نیستم! اتفاقا خیلی هم دیرآموزم. از این دیرآموزها که یک چیزی رو باید ده بار امتحان کنم تا عقلم جواب بده نه این غلطه! اگر عقل داشتم که زن اون شوهر نمیشدم.
یعنی ده عدد خوبیه که برای نه گفتن و آموزش دیدن مغزم گفتم. یک بار امتحان میکنی میبینی غلطه ولی شاید اطمینان نکرده ای و شاید برایش برنامه ریزی نکرده ای که دوباره همون رو عینا تکرار میکنی و باز هم میبینی غلطه. این بار که اشتباه در اومد شاید خیلی ها راه درست رو برن، ولی من تا ده بار نشه درست انجام نمیدم. اتفاقی به صاحبکارم نه نگفته بودم ، ولی برای این نه گفتن راه زیادی طی شده بود تا بتونم استدلال کنم. دیگه نمیدونم این مادر به بچه اش چطور میخواد نه گفتن یاد بده. من که تجربی یاد گرفته ام! برای همین نه به خودم و نه به ماهانم سخت نمیگیرم. همیشه هم به اطرافیانم میگم که سخت نگیرین ، ولی کو گوش شنوا! میگم سخت نگیرین خیلی راحت و بدبینانه شک میکنن و اتفاقا فکر میکنن منظورم این بوده که به من سخت نگیرن و حسابی ابزار لت و پار کردن رو رو میکنن!
در مورد همسرم هم همینطوره. یه اشتباهی کردم و شاید تا ده بار باید شوهر میکردم که یاد بگیرم زن این شوهر نشم. اون وقت اگر یاد میگرفتم تا اون موقع کی میخواست شوهرم بشه؟! دنیای غریبیه. شاید اگر همون اول که ازدواج نکرده بودیم و مادرم فرصت دیده شدن بیشترم رو فراهم میکرد، شوهر بهتری گیرم میومد که امروز دیگران بهم نگن شانست بوده! صبر بر خیانت شوهرت بکن و به روی خودش و خانواده اش نیار که بهت بدبینن!
به روشون که آوردم دیگه. فعلا که زندگیم غم انگیزش کردن. حالا تا ببینیم بعدش چی میشه.
ماها دخترهای خوبی بودیم، ولی مردم عوض شده ان. شاید هنوز هم دیر نشده باشه. شاید، هنوز هم برای پیدا کردن مرد مورد علاقه ام که دنبال پوسترهاش بوده باشم، دیر نشده باشه.
بعدا اضافه کرد: کلا قضاوت رو بذارین کنار. اگر در طبقات پایین جامعه باشین، به چند حالت خارج از کشور هم برین شرایط همینطوری براتون با ثبات میمونه:
یک- فرض کنید از ایران رفتین. ممکنه حتی چند کشور رو هم رد کنید، ولی به دلیل شرایط جنگی بیشتر برخی کشورهای دیگه وضع براتون بدتر بشه. مثلا مثل این اتباع اخیرا در جنگل مانده ایرانی. چند اتباع ایرانی داریم که وزارت خارجه داره سعی میکنه نجاتشون بده. اینها تو جنگل های مرز بلاروس و لیتوانی مونده ان. یکی راهشون نمیده بیان داخل و یکی دیگه اجازه خروج نمیده.
دو- فرض کنید با حفظ طبقه به کشور مقصد مثلا انگلیس رسیدین. یعنی اینجا نتونسته این حد آستانه پول و ارتباطات رو بگذرونید. اونجا با چه کسانی آشنا میشین؟ همچنان باید دردآشنا باشین، به علاوه اینکه فرهنگ جدید کشورهای دیگه مثل علاقه زیاد به خمر و شهوت رو هم باید زیاد ببینید. رفتین بین طبقات پایین و بچه سوسول هم نبوده این. یکی پیدا میشه میگه خیلی دوست داشتم به فلان نیازم میرسیدم ولی الآن دارم بیناییم رو از دست که میدم هیچ، ولی با چشم کم کم نابینام هر روز فلان کار دیگری رو میبینم. درد آشنا میشین دیگه. میشین یک موجود بسیار اندیشمند که درد طبقه پایین خارجیها رو هم میشناسه. طبقه پایین جامعه باشین ارتباطات اینجا همون ارتباطات اونجاست. با این تفاوت که شاید اینجا در کنار خانواده بودین، ولی اونجا فقط دردآشنای طبقه پایین و بی خانمان جامعه شون میشین.
در تمام این حالات هم من فرض کردم اصلا کرونای جدید نیست و کسی قرار نیست به بیماری واگیردار مبتلا بشه. الآن ما وزیر خارجه مون رو در بهترین حالت و با چند دوز واکسن زده میفرستیم برمیگرده و کرونا گرفته، دیگه چه برسه به ماها که هی باید درها رو ببندیم کرونای جدید اومده.
آلیسوم رو بررسی کردم دیدم اسمش خارجیه. حالا ما میگیم ها، البته قدیم مرسوم تر بود که بگیم آلیسون. باز یه عده میگن قدومه میشه. ولی من ترجیح میدم همون آلیسوم یا آلیسون بگم.
تو این مدت که انقدر اتفاق افتاده که نمیدونم از کجاش بگم. یکیش کار کردن روی ماهانه که دارم سعی میکنم کمی با زبان اشاره بهش یاد بدم. زبان اشاره رو هم که از آموزش ابتدایی ناشنواها برا ماهان گذاشتم خیلی استقبال کرد. درس خواهر برادر و پدر مادر. برا خودم هم جالب بود زبانشون. گفتم بقیه درس هاش رو هم یک دور نگاه کنم. هرچند دیگه آسون و سخت داره، ولی یک چیزای کلی رو آدم میتونه خوب یاد بگیره. جاهای ساده اش رو که فکر نمیکنم کسی اشتباه بگیره.
اما از پدر ماهان بگم. نمیدونم این حلاله که پدر بچه انقدر بی خیال مادر و فرزند باشه؟ اون روز صدام رو شنیده با خواهرم داشتم حرف میزدم، شبش اومده میگه میخوای بهت پول بدم بری ایمپلنت کنی. اگر واقعا میخواست پولی بده بدون اینکه بپرسه میداد. نه اینکه ببینه امروز من چی به کی گفتم، بعد حالا یه پیشنهاد هم بده. یا اون روز رفته م طلاهام رو فروخته ام، تا فروختم بورس ریزش کرد. ریزش کرد، اون هم چه ریزشی. اومده میگه تو از من مشورت نگرفتی. تو نباید از من اجازه بگیری؟!
حالا اون روز که بورس داشت نجومی بالا میرفت این همسر کجا بود؟ تو بورس بود دیگه. همون روز چرا نگفت بیا تو بورس با هم بخوریم؟ چرا من باید انقدر توسط این مرد تحقیر بشم. اگر این بچه نبود، همون روز اول هم بهش گفته بودم، حتما طلاق رو میگرفتیم.
طلاق میگرفتم. فرار هم نمیکردم. درست نیست همسر آدم اینطوری یک عمر با آدم باشه. اگر واقعا مرد خوبی بود از همون روز اول تحقیرم نمیکرد. به هیچ چیزی هم ربطی نداره.