آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

با همسرآزار میتوان زندگی کرد؟

مغز آدم که تیر نمیکشه. من گاهی سر نوک انگشتای پاهام، اونم بر اثر فشار تیر میکشه. فشار که خوب از کار و ایستادن رویش مونده، ورزش هم که نکرده ام. وقتی اینا باهم با یک رابطه احساسی ناراحت کننده جمع میشن، یک لحظه و چند ثانیه که تیر کشیدن عادیه.

شوهرم رو و اینکه من ارتباطم باهاش حفظ بشه رو خیلی ها دوست داشته اند. حتی گاهی برای اینکه این ارتباط حفظ بشه من رو گول زده ان و مثلا هدیه ای چیزی گرفته ان که یعنی این از طرف شوهرت بود! ولی، آدم که همیشه گول نمیخوره. دیروز از اون روزها بود. از اون روزها که پی به شکاک بودن همسرم برده بودم. به جای اون ، بقیه چند برابر رویم حساس بودن و شک خودشون و همسرم رو چند برابر کرده بودند تا بهش اطمینان بدن که همه چیز آرومه و اوضاع بر وفق مراده. البته، آرامش از درون میاد و از رابطه. اتفاقا سر یک موضوعی هم که من پیش کشیده بودم همسرم غافلگیر شد و یک چند جا معلوم شد که تاریخ رابطه منقضی شده بود و دیگران سعی کرده بودن اون رو حفظ کنند! همسرم هم استقبال کرد و گذاشت خوب بفهمم که نه، جریان این بوده!

عصبانی شد و گذاشت و رفت خونه بابایش! بابایش هم از همون اول آدم قابل درکی برایم نبود. اگر بچه اش خاص بود، این هم خاص بود، ولی خاصیتی که باعث بشه من اون رو بشناسم تو این بابا تا حالا که قرنی از رابطه مون گذشته باشه پیدا نکرده بودم. خلاصه، بیشتر عصبانی شدم که اتفاقا پسرش گوشی رو داده بود دست بابایش. به جای اینکه من قهر کنم برم خونه بابام. این زرنگی کرده بود و در واقع پیشدستی که قهر کنه بره خونه بابایش! دنیای وارونه! دوس داره مجردی بگرده و بهایی به من نمیده . قبلا اینجوری نبود و در دوران عقد توجه و محبت داشت بهم اما الان عوض شده و هم اینکه وضع مالیش خوب شده قلدری و زورگویی بیشتر شده. وقتی هم از احساساتم بهش میگم و دردودل میکنم باهش به عنوان نقطه ضعف و اهرم فشار استفاده میکنه. حاضر به طلاق هم نیست و میدونم که اگه خودم اقدام کنم به طلاق با این قوانین مردسالاری به جایی نمیرسم. واقعا درمونده و خسته شدم

بعد از یک روز تنهایی و کمی آروم شدن من بالاخره یک پیغام فرستاد که همه چیز آرومه و فقط تو عشقمونو خرابش کردی! اتفاقا همون موقع یکی عین قیافه شوهرم دیدم که داشت با بدبینی نگاه میکرد. گفتم خودشه. از اول نباید وارد رابطه با این همسر و خانواده اش میشدم. این ذاتا بدبینه. تو اینترنت جستجو کردم که کسایی که شکاک هستن ولی مثل همسر محبت میکنن. نتیجه همسر آزارگر اومد! ای دل غافل. تو دعوامون هم بهش گفتم تو آزارگری! تو رابطه یک عمر این آزار میداد و من صبوری میکردم.

دونه دونه نکات یک همسرآزارگر رو خوندم باهاش تطبیق میخورد. برای رابطه حتی از گول خوردن توسط همکارانش هم استفاده کرده بود. برای اینکه منو ترغیب کنه همسرش تا این مدت بمونم از هر امکاناتی استفاده کرده بود و وقتی قرار بود خودش زحمتی برای رابطه بکشه، کمترین انرژی رو برایش گذاشته بود. نوشته بود مرد آزارگر می‌خواد هر لحظه بداند شما با که هستید و چه کار می‌کنید. اگر کاری که می‌خواهد نکنید عصبانی می‌شود. مرتب به شما می‌گوید چه کار بکنید. خیلی حرص خوردم که تهش خوندم اگر همسر آزارگر خودش بخواد رفتارش درست میشه، ولی کلا از اول نباید وارد رابطه میشدم باهاش! نوشته بود درست نمیشه و امیدی بهش نیست! راست میگفت. خیلی ها رو دیده بودم که حتی بعد از بیست-سی سال رابطه و چند تا بچه نتونسته بودن رابطه رو با این مردهای شکاک حفظ کنند.

برداشتم که فحشش بدم. دیدم گوشیش هم دست باباشه! عکس پروفایلش رو هم برج ایفل گذاشته که یعنی میخوام برم فرانسه! انقدر منو دوست داشت که تنها بذاره. اصلا، کلا لذت میبرن. هم خودش و هم خونواده اش! بازی میکنن و از بازی با کسایی مثل من که تویش آزار ببینم لذت میبرن. شده ان جمعی که تفریحشون آزار یکی مثل منه! زندگیم رو با دخالتهاشون تبدیل کرده ان به میدان نبرد و جنگ جهانی! دیگه حالا دستاوردش چیه خدا میدونه!

همون روز مهمون اومد برامون. عجیب دوستان خاوریم منو دوست دارن! قشنگ میگی این چینیه یا ژاپنی! منم که فیلم و انیمه ژاپنی زیاد نگاه میکنم!

دوستم با دختر سه ساله اش که از ماهان من کوچیکتره کمی با پسرم بازی کرد و همینطوری گفتیم و گفتیم تا رسید به اونجا که من اون روز سر کار نه گفتم. به صاحبکارم نه گفته بودم و بیرون اومده بودم. همونجا گفت خوش به حالت که تو این سنت تشخیص میدی اینجا رو نه بگی! میخوام دخترم رو مثل تو تربیت کنم! این دوستم خیلی من رو دوست داشت. از وقتی هم باردار بود هر بار میومد پیش من. حتی دوست داشت اسم من رو روی اسم دخترش بذاره که شبیهش رو گذاشته بود. حالا میخواست به دختر سه-چهار ساله، ره صد ساله من رو یک شبه یاد بده. حق داره البته. مادره دیگه با خودش میگه اگر یک روز من بالای سر این بچه نباشم چی؟

به مادرش گفتم من همچین هم که تو فکر میکنی باهوش نیستم! اتفاقا خیلی هم دیرآموزم. از این دیرآموزها که یک چیزی رو باید ده بار امتحان کنم تا عقلم جواب بده نه این غلطه! اگر عقل داشتم که زن اون شوهر نمیشدم.

یعنی ده عدد خوبیه که برای نه گفتن و آموزش دیدن مغزم گفتم. یک بار امتحان میکنی میبینی غلطه ولی شاید اطمینان نکرده ای و شاید برایش برنامه ریزی نکرده ای که دوباره همون رو عینا تکرار میکنی و باز هم میبینی غلطه. این بار که اشتباه در اومد شاید خیلی ها راه درست رو برن، ولی من تا ده بار نشه درست انجام نمیدم. اتفاقی به صاحبکارم نه نگفته بودم ، ولی برای این نه گفتن راه زیادی طی شده بود تا بتونم استدلال کنم. دیگه نمیدونم این مادر به بچه اش چطور میخواد نه گفتن یاد بده. من که تجربی یاد گرفته ام! برای همین نه به خودم و نه به ماهانم سخت نمیگیرم. همیشه هم به اطرافیانم میگم که سخت نگیرین ، ولی کو گوش شنوا! میگم سخت نگیرین خیلی راحت و بدبینانه شک میکنن و اتفاقا فکر میکنن منظورم این بوده که به من سخت نگیرن و حسابی ابزار لت و پار کردن رو رو میکنن!

در مورد همسرم هم همینطوره. یه اشتباهی کردم و شاید تا ده بار باید شوهر میکردم که یاد بگیرم زن این شوهر نشم. اون وقت اگر یاد میگرفتم تا اون موقع کی میخواست شوهرم بشه؟! دنیای غریبیه. شاید اگر همون اول که ازدواج نکرده بودیم و مادرم فرصت دیده شدن بیشترم رو فراهم میکرد، شوهر بهتری گیرم میومد که امروز دیگران بهم نگن شانست بوده! صبر بر خیانت شوهرت بکن و به روی خودش و خانواده اش نیار که بهت بدبینن!

به روشون که آوردم دیگه. فعلا که زندگیم غم انگیزش کردن. حالا تا ببینیم بعدش چی میشه.

داستان زندگی سفالینه من

نگاه میکنم داستان زندگی منم مثل خیلی داستان های طلاق تو فیلماست. به خاله ام زنگ میزنم میگه با زن برادرت آشتی کردی؟! بعد از چهار سال بهش زنگ زده ام! میگم چی؟! قهر نبودیم که آشتی بکنیم! اونم پر رو میگه، آفرین! انگار بالاخره یاد گرفتم جوابش رو بدم! یعنی انگار یک بازیه که تا زمانیکه نتونم جواب درستی برای این جمله زشتش بگم میوفتم حلقه و هی باید این سوال رو ازم بپرسه و هی من انقدرررر باید جوابش رو بدم تا بازی رو ببرم!
حالا چی؟ سنم رفته بالا تو این بازی. بازی که زمان داره و بازی واقعی زندگی منه.
اون که خاله است، اون که عموئه، اون که برادرته، اون که حسوده، اینکه بخیله، بداخلاقه و غیره. اینطوری هستن دیگه.
حالا چی؟ هرچی من دارم سفاله و هر چی مردم دارن طلاست. تا دیروز که هیچ کدومشون محلم نمیذاشتن و منتظر بودن قهر من با زن برادرم به آشتی تبدیل بشه و پس از دکترا مهارت اسپیکرسازیم نخبگیم رو به عرش اعلا برسونه، حالا امروز به یک پروژه رسیده ام که یک قرون پول توش هست. از هیچ که کسی بهم نداده یک قرون پول گیرم اومده! حالا چی؟ حالا ازت میخوان بری خارج. حیفه که بمونی پیششون!
اصلا تا حالا کجا بودن؟ یکی نیومد حالم رو بپرسه. خود کم بینن؟ حسودن؟ نمیدونم.
همسرم چه طور؟ اون هی میخواد سر به بیابون بذاره! شُکر را دزدیده یا آموخته. فقط این ها هم نیستن. من حتی نگاه میکنم بابام هم همینطوره. اون روز بابام بلند کرده میگه کارگاه بیارین، دم قیچی بدین و نخ گلدوزی! میخوام سر شلوارم رو رفو کنم. این پارچه، نخ و سوزن من به یک دردی میخورن بالاخره دیگه! درد بی ارزشش همین قدره؟ ملت با همین نخ و سوزن خونه میسازن، بعد این...
ناامیدن، نا امید. بیشتر از من. متشنجن، تشنج دارن، بیشتر از من. اگر بهشون کاری نداشته باشم با من کاری ندارن. ولی وقتی بهم میرسن یکی میگه این دیزاین نخونده! اون یکی میگه تخصصش این نیست. یکی دیگه میگه تو که خودت رو بالا معرفی کردی! یکی دیگه میگه برو گلوله سفالی درست کن، یکی میگه برو خارج. اتفاق نظر دارن که تشنج کنن، البته. عصبانی عصبی و شایدم هر بار فکرای ناجور به سرشون میزنه. من هر بار میگم، این آخرین باری نیست که با اینها طرفم. تحملشون میکنم، تحمل.
فیلم کره ای خانواده جدید که چند وقت پیش دوباره پخش شد رو شاید دیده باشین. توش دختر اول خانواده با یک دختر 9-10 ساله میخواد از پسر بد فیلم طلاق بگیره. پسره روز اول که میبیندش بهش یک پوستر از خواننده مورد علاقه اش میده و این طوری با هم خاطره درست میکنند و ازدواج میکنن. بچه دار میشند و در طول زندگی دختره متوجه میشه مرد زندگیش بهش بی محلی میکنه. اصلا شب خونه نمیاد؛ منت میذاره سرش که یک شب خونه اومده و هیییچ مسئولیتی نسبت به زندگیش نداره.
روزهای آخر زندگی مشترک اینها رو که میبینیم پسره میخواد بره خارج، دبی و این جور جاها. شاید میخواد بازیگر بشه. کارگردان فیلم خیلی سعی میکنه در قسمت های مختلف بگه بابا آخر دنیا همین جاست. میری خارج که چی بشه؟ بازیگر هم بخوای بشی باید تجربی کار یاد بگیری، ولی پسره طلاق میگیره و دختره رو میذاره خونه مادرش. خونه ای رو هم که داشتن میفروشه، چون قسط هایش رو با وام پرداخت کرده!
دختره تمام مدت سعی میکنه از خانواده پنهان کنه که طلاق گرفته؛ ازدواجشون جدی نبوده و اصلا هم مهم نیست. خونه مادرش هم برای دختر یک جایی باز میکنن و طول هم میکشه تا چی میشه که میفهمن این طلاق گرفته. یک جایی توی فیلم دختره میگه طلاق خیلی بده، مخصوصا که نمیتونی بگی که قبلش چی بوده که حالا الآن کار به طلاق کشیده. تمام مدت که طلاق عاطفی بوده رو پنهان میکرده، چه برسه به طلاق اصلی و جدایی نهایی.
پسره رو هم خوب تصویر میکنه. پسره فکر میکنه که دختره دیگه بدبخت شد وقتی ازش طلاق گرفت. کی دوست داره این زندگی رو؟ هر بار هر کسی با هم ببیندشون باهم دعوا بکنن؟ انقدر اینها این روزا رایج شده. از طرف خانواده پسرها هم هست. پسرهاشون رو خوب تربیت نکرده ان.
یک جایی پسره بعد از طلاق میگه این دختره هم بد نبودها! مخصوصا اون وقتی که دختره با اعتماد به نفس خودش رو مدیر خواننده قبلی دهه نود میلادی میکنه. اونجا هم یک مشت دختره میزنه تو صورتش و میگه، حالا یادت اومد که زن هم داشتی؟
خوب میکنه. مرد بی مسئولیت، تو خارجت رو برو.
بعدش هم دوباره، این بار با ستاره سینمای مورد علاقه بچگی هاش ازدواج میکنه. البته، این بار مدیر پخش برنامه های پسره میشه.
میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم طلاق خوبه، ولی شرطش اینه که بتونی ازدواج بعدی بهتری داشته باشی. حتی شوهر هم نکنی، ولی پسری پیدا کنی که مسئولیت پذیر باشه خیلی بهتر از پسرهای بی مسئولیت امروزیه.
الآن همین من، انقدر دنبال یک پسر یتیم میگردم زنش بشم، ولی پیدا نمیکنم. همه اش میگم نکنه معتاد باشه. این پسرهای پلاس تو خیابون رو هم میگن همه لااقل یک ناس زیر زبونشونه. شارژ شگفت انگیز ایرانسل هم خداروشکر. یک مشت استاد دانشگاهن که امروز بهت سلام میکنن معلوم نیست فردا چقدر پشت سرت حرف میزنن!
وقتی برای استخدام میری باید بگی مادرت کیه، بابات کیه. لااقل یک معرف داشته باشی. اصلا مدارک معتبر و اینها براشون مهم نیست. برای شوهر خوب پیدا کردن هم همین طوره. تا دیروز من میرفتم دنبال کار، همین قدر که یک دفتر میذاشتن جلوم اسم بنویسم کافی بود. حالا با جوی که درست کرده ان، یک احساس شرمندگی هم باید از فقدان مهارتم بکنم.
این یک حرف دروغه که بگن مدرک و مهارت در درجه اول برای استخدام و یا همسریابیه. این دروغ معروفیه که راه انداخته ان، و جوسازی کرده ان. از طرف دیگه هم میگن ارتباطات و زیبایی. این هم چندان جواب نمیده. قشنگ باید مثل یک حرفه که هر روز رویش آدم کار میکنه، آدم باید بره دنبال پسر مورد علاقه اش، که این هم لااقل تو ایران سخت پیدا میشه.
خیلی دوست داشتم از همون اول و نوجوانیم دنبال یک پسر مورد علاقه نشون کرده میرفتم و هی پوسترهاش رو روی دیوار میذاشتم که بعدش اینطوری نصیب هر مرد بدی نشم. چقدر خفت.

ماها دخترهای خوبی بودیم، ولی مردم عوض شده ان. شاید هنوز هم دیر نشده باشه. شاید، هنوز هم برای پیدا کردن مرد مورد علاقه ام که دنبال پوسترهاش بوده باشم، دیر نشده باشه.

بعدا اضافه کرد: کلا قضاوت رو بذارین کنار. اگر در طبقات پایین جامعه باشین، به چند حالت خارج از کشور هم برین شرایط همینطوری براتون با ثبات میمونه:

یک- فرض کنید از ایران رفتین. ممکنه حتی چند کشور رو هم رد کنید، ولی به دلیل شرایط جنگی بیشتر برخی کشورهای دیگه وضع براتون بدتر بشه. مثلا مثل این اتباع اخیرا در جنگل مانده ایرانی. چند اتباع ایرانی داریم که وزارت خارجه داره سعی میکنه نجاتشون بده. اینها تو جنگل های مرز بلاروس و لیتوانی مونده ان. یکی راهشون نمیده بیان داخل و یکی دیگه اجازه خروج نمیده.

دو- فرض کنید با حفظ طبقه به کشور مقصد مثلا انگلیس رسیدین. یعنی اینجا نتونسته این حد آستانه پول و ارتباطات رو بگذرونید. اونجا با چه کسانی آشنا میشین؟ همچنان باید دردآشنا باشین، به علاوه اینکه فرهنگ جدید کشورهای دیگه مثل علاقه زیاد به خمر و شهوت رو هم باید زیاد ببینید. رفتین بین طبقات پایین و بچه سوسول هم نبوده این. یکی پیدا میشه میگه خیلی دوست داشتم به فلان نیازم میرسیدم ولی الآن دارم بیناییم رو از دست که میدم هیچ، ولی با چشم کم کم نابینام هر روز فلان کار دیگری رو میبینم. درد آشنا میشین دیگه. میشین یک موجود بسیار اندیشمند که درد طبقه پایین خارجیها رو هم میشناسه. طبقه پایین جامعه باشین ارتباطات اینجا همون ارتباطات اونجاست. با این تفاوت که شاید اینجا در کنار خانواده بودین، ولی اونجا فقط دردآشنای طبقه پایین و بی خانمان جامعه شون میشین.

در تمام این حالات هم من فرض کردم اصلا کرونای جدید نیست و کسی قرار نیست به بیماری واگیردار مبتلا بشه. الآن ما وزیر خارجه مون رو در بهترین حالت و با چند دوز واکسن زده میفرستیم برمیگرده و کرونا گرفته، دیگه چه برسه به ماها که هی باید درها رو ببندیم کرونای جدید اومده.

زندگی آلیسون

آلیسوم رو بررسی کردم دیدم اسمش خارجیه. حالا ما میگیم ها، البته قدیم مرسوم تر بود که بگیم آلیسون. باز یه عده میگن قدومه میشه. ولی من ترجیح میدم همون آلیسوم یا آلیسون بگم.

تو این مدت که انقدر اتفاق افتاده که نمیدونم از کجاش بگم. یکیش کار کردن روی ماهانه که دارم سعی میکنم کمی با زبان اشاره بهش یاد بدم. زبان اشاره رو هم که از آموزش ابتدایی ناشنواها برا ماهان گذاشتم خیلی استقبال کرد. درس خواهر برادر و پدر مادر. برا خودم هم جالب بود زبانشون. گفتم بقیه درس هاش رو هم یک دور نگاه کنم. هرچند دیگه آسون و سخت داره، ولی یک چیزای کلی رو آدم میتونه خوب یاد بگیره. جاهای ساده اش رو که فکر نمیکنم کسی اشتباه بگیره.

اما از پدر ماهان بگم. نمیدونم این حلاله که پدر بچه انقدر بی خیال مادر و فرزند باشه؟ اون روز صدام رو شنیده با خواهرم داشتم حرف میزدم، شبش اومده میگه میخوای بهت پول بدم بری ایمپلنت کنی. اگر واقعا میخواست پولی بده بدون اینکه بپرسه میداد. نه اینکه ببینه امروز من چی به کی گفتم، بعد حالا یه پیشنهاد هم بده. یا اون روز رفته م طلاهام رو فروخته ام، تا فروختم بورس ریزش کرد. ریزش کرد، اون هم چه ریزشی. اومده میگه تو از من مشورت نگرفتی. تو نباید از من اجازه بگیری؟!

حالا اون روز که بورس داشت نجومی بالا میرفت این همسر کجا بود؟ تو بورس بود دیگه. همون روز چرا نگفت بیا تو بورس با هم بخوریم؟ چرا من باید انقدر توسط این مرد تحقیر بشم. اگر این بچه نبود، همون روز اول هم بهش گفته بودم، حتما طلاق رو میگرفتیم.

طلاق میگرفتم. فرار هم نمیکردم. درست نیست همسر آدم اینطوری یک عمر با آدم باشه. اگر واقعا مرد خوبی بود از همون روز اول تحقیرم نمیکرد. به هیچ چیزی هم ربطی نداره.