آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

سال نوی پولدار و فقیر

یه مدت نبودم اینجا و حسابی سرم شلوغ بود. با تحویل سال نو پسر دومم که تازه به دنیا اومده وارد یک سال میشه. با به دنیا اومدنش کلی خانواده ما تغییر کرده و این تغییر شاید به سمت احساس گناه بیشتر ماها میره!

اسم پسرم رو حکمت گذاشتم. خیلی خوشگله و اصلا نه مثل پدرشه و نه مثل مادرش که من باشم! اصلا شاید به خاطر همین گذاشتمش پیش مادرم که تا حالا چندین بچه بزرگ کرده و نوه داره! از همه چیز پسرم راضیم. هم اسمش خوبه و هم لباسهایی که تنش میکنم همه در حد یک پسر یک ساله هست، ولی نمیدونم چرا انقدر ماها که پدرمادرشیم پرتیم! انگار خدا این بچه رو به ما نداده! اون روز پدرش رو جای دانشگاه دیدم! داره درس میخونه و یک جورایی بعد از به دنیا اومدن بچه شاید افسردگی گرفت و حالا هم رفته دانشگاه! اصلا اتفاقی جای در کلاس درس دیدمش! باورتون میشه اصلا نفهمیدم کی زنجیر طلا خریده و دور تا دورش کمرش طلا گذاشته؟! این رو که دیدم نشونش دادم و اون هم خیلی عادی از کنار مساله گذشت! هزار تا سوال برام پیش اومد؛ گفتم دنبال دختر بوده که طلا گذاشته؟! برای کی این کار رو کرده؟!

یک زمانی پایبندی به اخلاقیات بیشتر بود. مرد اگر یک شرع میگفت طلا نباید بگذاره چهار تا انگشتر شرف شمس و نقره و عقیق میگذاشت، فوقش! اما این، انگار نه انگار پدره و انگار نه انگار همسر! کی طلا گذاشت که من نفهمیدم! اصلا شاید تقصیر منه که زنش بودم و کوتاهی از من بوده! بعد از دو تا بچه و چند سال زندگی مشترک مثل یک پسر بیست ساله دیلاق میمونه و هر کی نگاش کنه فکر میکنه تا حالا اصلا زن ندیده و بچه چیه اصلا! اصلا، سر همین خصوصیاتشه که آدم راحت بهش شک میکنه!

اطرافیان هم که الی ماشالله کلی حرف دارن بار آدم کنن! اون روز دوستش راحت میگفت برای ما مردها زن دوم مثل انرژی هسته ای میمونه! اصلا نمیگذاره من دخالتی تو انتخاب دوستهاش داشته باشم! دوست دختر و پسر هم برایش معنی نداره! اون روز زنه اومده میگه میدونی که این دوره زمونه ازدواج ها ماندگاری ندارن! سریع یک حکم صادر میکنن و ما هم انگار توشیم! توشیم دیگه! وگرنه اون زنجیر طلا تو این احساس بی پولی من تن این شوهر بی نام و نشون چه میکنه؟!

پسرم رو گذاشتم جای مادرم. خواهرم هست، برادرش هست و این بچه انقدر دور و برش شلوغه که نیازی به من پیدا نمیکنه! یک مدته که میرم سرکار! واقعا هم با این شوهر پولداری که دارم اصلا نیازی به پولش نیست! فقط برای اینکه افسردگی نگیرم، مثل همسرم از این خانه و زندگی میریم که دور بشیم! نه اینکه برای این زندگی تلاش نکرده باشم! کتاب خیلی خونده ام. از این کتابهای گران و ارزان که چطور با عشقتان خود را درگیر کنید. چمیدونم اگر خیانت دیدین چه کنید و اگر خواستین به کسیکه عاشق او هستین کمک کنید و از این چیزها که با کسیکه مهربانانه با شما رفتار نمیکند نباید عشق دهید و این چیزها! دیشب انقدر از این کتاب ها و رمانهای عشق خوندم که نتیجه گرفتم فقط خسته ام و میخوام بخوابم!

اون روز اومدم از سرکار دیدم مادرم ماشین پدر رو برداشته و درحالیکه خواهرم صندلی عقب نشسته دارن میرن رانندگی جاده! گفتم مادر تو رانندگی تمرین نکردی! اصلا خواهرم با اطمینان اون عقب نشسته بود. گفت نه. یک نرم افزار دستیار راننده هم گذاشته بود که برای این مبتدی ها راهنمایی میکرد هر لحظه با این فرمون چطور رفتار کنند و کی پاشون رو روی ترمز بگذارن! مادرم تنظیمش کرده بود به دورترین میدان شهر و مو به مو به صدای خودکار عمل میکرد. خوب هم عمل میکرد و قشنگ با این صدای گویا تا خود مقصد رفت و برگشت!

با همسرآزار میتوان زندگی کرد؟

مغز آدم که تیر نمیکشه. من گاهی سر نوک انگشتای پاهام، اونم بر اثر فشار تیر میکشه. فشار که خوب از کار و ایستادن رویش مونده، ورزش هم که نکرده ام. وقتی اینا باهم با یک رابطه احساسی ناراحت کننده جمع میشن، یک لحظه و چند ثانیه که تیر کشیدن عادیه.

شوهرم رو و اینکه من ارتباطم باهاش حفظ بشه رو خیلی ها دوست داشته اند. حتی گاهی برای اینکه این ارتباط حفظ بشه من رو گول زده ان و مثلا هدیه ای چیزی گرفته ان که یعنی این از طرف شوهرت بود! ولی، آدم که همیشه گول نمیخوره. دیروز از اون روزها بود. از اون روزها که پی به شکاک بودن همسرم برده بودم. به جای اون ، بقیه چند برابر رویم حساس بودن و شک خودشون و همسرم رو چند برابر کرده بودند تا بهش اطمینان بدن که همه چیز آرومه و اوضاع بر وفق مراده. البته، آرامش از درون میاد و از رابطه. اتفاقا سر یک موضوعی هم که من پیش کشیده بودم همسرم غافلگیر شد و یک چند جا معلوم شد که تاریخ رابطه منقضی شده بود و دیگران سعی کرده بودن اون رو حفظ کنند! همسرم هم استقبال کرد و گذاشت خوب بفهمم که نه، جریان این بوده!

عصبانی شد و گذاشت و رفت خونه بابایش! بابایش هم از همون اول آدم قابل درکی برایم نبود. اگر بچه اش خاص بود، این هم خاص بود، ولی خاصیتی که باعث بشه من اون رو بشناسم تو این بابا تا حالا که قرنی از رابطه مون گذشته باشه پیدا نکرده بودم. خلاصه، بیشتر عصبانی شدم که اتفاقا پسرش گوشی رو داده بود دست بابایش. به جای اینکه من قهر کنم برم خونه بابام. این زرنگی کرده بود و در واقع پیشدستی که قهر کنه بره خونه بابایش! دنیای وارونه! دوس داره مجردی بگرده و بهایی به من نمیده . قبلا اینجوری نبود و در دوران عقد توجه و محبت داشت بهم اما الان عوض شده و هم اینکه وضع مالیش خوب شده قلدری و زورگویی بیشتر شده. وقتی هم از احساساتم بهش میگم و دردودل میکنم باهش به عنوان نقطه ضعف و اهرم فشار استفاده میکنه. حاضر به طلاق هم نیست و میدونم که اگه خودم اقدام کنم به طلاق با این قوانین مردسالاری به جایی نمیرسم. واقعا درمونده و خسته شدم

بعد از یک روز تنهایی و کمی آروم شدن من بالاخره یک پیغام فرستاد که همه چیز آرومه و فقط تو عشقمونو خرابش کردی! اتفاقا همون موقع یکی عین قیافه شوهرم دیدم که داشت با بدبینی نگاه میکرد. گفتم خودشه. از اول نباید وارد رابطه با این همسر و خانواده اش میشدم. این ذاتا بدبینه. تو اینترنت جستجو کردم که کسایی که شکاک هستن ولی مثل همسر محبت میکنن. نتیجه همسر آزارگر اومد! ای دل غافل. تو دعوامون هم بهش گفتم تو آزارگری! تو رابطه یک عمر این آزار میداد و من صبوری میکردم.

دونه دونه نکات یک همسرآزارگر رو خوندم باهاش تطبیق میخورد. برای رابطه حتی از گول خوردن توسط همکارانش هم استفاده کرده بود. برای اینکه منو ترغیب کنه همسرش تا این مدت بمونم از هر امکاناتی استفاده کرده بود و وقتی قرار بود خودش زحمتی برای رابطه بکشه، کمترین انرژی رو برایش گذاشته بود. نوشته بود مرد آزارگر می‌خواد هر لحظه بداند شما با که هستید و چه کار می‌کنید. اگر کاری که می‌خواهد نکنید عصبانی می‌شود. مرتب به شما می‌گوید چه کار بکنید. خیلی حرص خوردم که تهش خوندم اگر همسر آزارگر خودش بخواد رفتارش درست میشه، ولی کلا از اول نباید وارد رابطه میشدم باهاش! نوشته بود درست نمیشه و امیدی بهش نیست! راست میگفت. خیلی ها رو دیده بودم که حتی بعد از بیست-سی سال رابطه و چند تا بچه نتونسته بودن رابطه رو با این مردهای شکاک حفظ کنند.

برداشتم که فحشش بدم. دیدم گوشیش هم دست باباشه! عکس پروفایلش رو هم برج ایفل گذاشته که یعنی میخوام برم فرانسه! انقدر منو دوست داشت که تنها بذاره. اصلا، کلا لذت میبرن. هم خودش و هم خونواده اش! بازی میکنن و از بازی با کسایی مثل من که تویش آزار ببینم لذت میبرن. شده ان جمعی که تفریحشون آزار یکی مثل منه! زندگیم رو با دخالتهاشون تبدیل کرده ان به میدان نبرد و جنگ جهانی! دیگه حالا دستاوردش چیه خدا میدونه!

همون روز مهمون اومد برامون. عجیب دوستان خاوریم منو دوست دارن! قشنگ میگی این چینیه یا ژاپنی! منم که فیلم و انیمه ژاپنی زیاد نگاه میکنم!

دوستم با دختر سه ساله اش که از ماهان من کوچیکتره کمی با پسرم بازی کرد و همینطوری گفتیم و گفتیم تا رسید به اونجا که من اون روز سر کار نه گفتم. به صاحبکارم نه گفته بودم و بیرون اومده بودم. همونجا گفت خوش به حالت که تو این سنت تشخیص میدی اینجا رو نه بگی! میخوام دخترم رو مثل تو تربیت کنم! این دوستم خیلی من رو دوست داشت. از وقتی هم باردار بود هر بار میومد پیش من. حتی دوست داشت اسم من رو روی اسم دخترش بذاره که شبیهش رو گذاشته بود. حالا میخواست به دختر سه-چهار ساله، ره صد ساله من رو یک شبه یاد بده. حق داره البته. مادره دیگه با خودش میگه اگر یک روز من بالای سر این بچه نباشم چی؟

به مادرش گفتم من همچین هم که تو فکر میکنی باهوش نیستم! اتفاقا خیلی هم دیرآموزم. از این دیرآموزها که یک چیزی رو باید ده بار امتحان کنم تا عقلم جواب بده نه این غلطه! اگر عقل داشتم که زن اون شوهر نمیشدم.

یعنی ده عدد خوبیه که برای نه گفتن و آموزش دیدن مغزم گفتم. یک بار امتحان میکنی میبینی غلطه ولی شاید اطمینان نکرده ای و شاید برایش برنامه ریزی نکرده ای که دوباره همون رو عینا تکرار میکنی و باز هم میبینی غلطه. این بار که اشتباه در اومد شاید خیلی ها راه درست رو برن، ولی من تا ده بار نشه درست انجام نمیدم. اتفاقی به صاحبکارم نه نگفته بودم ، ولی برای این نه گفتن راه زیادی طی شده بود تا بتونم استدلال کنم. دیگه نمیدونم این مادر به بچه اش چطور میخواد نه گفتن یاد بده. من که تجربی یاد گرفته ام! برای همین نه به خودم و نه به ماهانم سخت نمیگیرم. همیشه هم به اطرافیانم میگم که سخت نگیرین ، ولی کو گوش شنوا! میگم سخت نگیرین خیلی راحت و بدبینانه شک میکنن و اتفاقا فکر میکنن منظورم این بوده که به من سخت نگیرن و حسابی ابزار لت و پار کردن رو رو میکنن!

در مورد همسرم هم همینطوره. یه اشتباهی کردم و شاید تا ده بار باید شوهر میکردم که یاد بگیرم زن این شوهر نشم. اون وقت اگر یاد میگرفتم تا اون موقع کی میخواست شوهرم بشه؟! دنیای غریبیه. شاید اگر همون اول که ازدواج نکرده بودیم و مادرم فرصت دیده شدن بیشترم رو فراهم میکرد، شوهر بهتری گیرم میومد که امروز دیگران بهم نگن شانست بوده! صبر بر خیانت شوهرت بکن و به روی خودش و خانواده اش نیار که بهت بدبینن!

به روشون که آوردم دیگه. فعلا که زندگیم غم انگیزش کردن. حالا تا ببینیم بعدش چی میشه.