آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

پنج سالگی ماهان

همسرم مریض شده بود. همه مراقبش بودن. خواهرشوهرم فرنی بادامی براش درست کرده بود. مادرش هم آمد و کلی میوه و آبمیوه اینها برایش گذاشت. گذاشتیمش تو یک اتاق جدا روی صورتش هم ماسک گذاشته. حالا اینم بگم پسرم ماهان هی دور و بر ما میچرخید. میگفت منم میخوام ماسک بذارم. احساس میکنم مریض شدم!

همه اش هم نقشه اش اینه که فرنی ها و آبمیوه ها رو بخوره. یعنی واسه یک بشقاب فرنی یک مریض رو دستم اضافه میشد. اومده ام میبینم پارچه ای که رو پیشونی شوهرم گذاشته ام رو گذاشته روی صورتش یعنی منم تب دارم. همه اش بعضی وقت ها میبینم چقدر بزرگانه اظهار نظر میکنه. میگم دیگه بزرگ شد. ولی اینجور رفتارهاش رو که میبینم اصلا باورم نمیشه تو بعضی زمینه ها چرا به مادرش نرفته. شاید کوتاهی از خودم بوده. براش وقت کم گذاشتم. مریض شد دیگه آدم چطوری مریض میشه. 

بعد دیگه برایش تولد گرفتیم. دلم میخواست بعد از مریض شدنش دوباره تولد بگیریم. این عکس میز تولدشه:

پنج سالش شد دیگه. شماها کجا بودین ببینین. چقدر زود گذشت. کادوها از راست به چپ یکی مال خالش هست، یکی هم مال منه، یکی هم اون یکی خاله ش داده. مامانم هم براش ژاکت بافته.

خانه هوشمند

خونه ما خیلی هوشمنده. مخصوصا از وقتی هودش خراب شده. چند روز پیش بعد از چند روز آش و سوپ خوردن به خاطر این روزای کرونایی گفتم یک کبابی سرخ کنم. دیدم تخم مرغ نیست به همسر دادم بره بخره. همسر هم دیر برگشت و همون موقع شروع کرد به تند تند نون خوردن. دیدم بذارمش با این دیابتش همه نون ها رو ناجور میخوره. این شد که تندی سیب زمینی سرخ کردم و روش تخم مرغ ها رو آخر سر نیمرو کردم. یک چیزی مثل کوکوی سریع. همه ش رو همسر خورد. حالا چند روز بعد یعنی دقیقا همین امروز همسر صبح بلند شده برای درست کردن همون چیزی که چند روز پیش به نظرش خوشمزه بوده. به طرز فجیعی. ماشین ها هم دراومدن ترافیک شده نمیتونیم در و پنجره باز کنیم. اول همسر ماهیتابه رو گذاشت رو گذاشت. کمی روغن توش ریخت و خوب که سرصدا با قاشق زدن به ماهیتابه راه افتاد و روغن به جوشیدن کرد همسر گفت روغن کمه بقیه اش کجاست. دیگه خلاصه همه جا دود گرفته بود. در و پنجره هم بسته. همسر تا آخرین لحظه پای سیب زمینی ها که با تخم مرغ ها ترکیب کرده بود ایستاده بود. حتی همون لحظه ای که میخوایم سیب زمینی ها رو از اون رو کنیم هم پاش وایساده بود.

همه جا دود گرفت که دیگه همسر رضایت داد از آشپزخونه بیاد بیرون. من از این همسر که خیلی به خودش زحمت میده علایقش رو آشپزی کنه سپاسگزارم.

از پسری هم بگم. جشن تولدش ماه دیگه ست. حالا دیگه میتونم با یک کیکی سریع خوشحالش کنم. چون خودش همیشه فکر میکنه تولدشه. اسمش هم از این اسمای امامیه هرچند وقت یک بار تلویزیون جشن تولدش رو میگیره. اون روز مادربزرگش اومده بهش یکی از این عکسها تولد امام ها رو نشون میده که متحرکه و برق برقی. بچه م با ذوق میگه تولده!

همون روز مادربزرگش براش پفیش آورده بود. من خودم اولین بار بود باهاش مواجه میشدم. چیپس موز و چیپس خرما کنار چیپس و پفک معمولی دیده بودم. ولی دیگه پفک ماهی یا همون پفیش رو ندیده بودم که به حسن انتخاب مادر همسرم با این طرح جدید هم برای بچه ها آشنا شدم. چیز خوبیه چون هم به خاطر شکلش و هم به خاطر عادتی که این بچه ها دارن ازش استقبال میکنن.هم یک کمی هم از اون چیزای دیگه بهتره دیگه. اول روز کلی رو بچه کار کرده بودم که تا میریم خونه مادربزرگت همه چیز قشنگه. خودش رو شیرین کنه و هی بگه چه قشنگ. اینم تا تونست گفت چه قشنگ و اینا. تا این که خسته شدیم. پدربزرگش هم حرفای اصلیش همه اش این بود که به پسرش بگه تو اصلا هیچ کدوم کارایی که بهت گفته م رو نکردی. ما هم خسته شده بودیم. قبلش هم به همسر گفته بودم که دستشویی رو خونه خودمون بریم. همین باعث شد که دیگه تا وقت اضافه که بابای همسر وقت گرفته بود بهمون فشار بیاد. ولی کلا خوب بود. استفاده کردیم.

چهارمین سالگرد تولد ماهان

تو این مدت هم اتفاقای خوب بود، یعنی خیلی خوب و هم اتفاقای بد افتاد، که حالا تا اونجا که یادم میاد براتون میگم. اول اینکه خبر خوب، ماهان رفت تو 4 سالو کلی خوشحالی. برف هم خوب اومده بودو رفتیم برف بازی. بیشتر هم به این ماهان خوش میگذشت. من هی نگرانش بودم، ولی این هی برف میخواست. نمیشد بهش بگم که نرو، نکن. نمیدونم کی بهشون یاد میده برن هی تو این برفا یخ بزنن! دیگه تجربه است دیگه. خودش باید میرفت یخ میزد تا یاد میگرفت.

بعد دیگه از اخلاق همسرم بگم که ای بدک نیست. من مثل همیشه ازش دلخورم. البته، شاید حق هم داشته باشه. آخه فامیل همسر من و حتی خودش روی ظاهر و اندام خیلی اهمیت میداد. یادمه اون اوایل اصلا خودش میخواست سرتا پای ظاهرمو عوض کنه. از هر چیزی هم میتونست کمک میگرفت. میرفت این مجله های زندگیو این حرفا رو میگرفتو دنبال این جراحی های زیباییو چمیدونم تزریق بوتاکسو اینا بود. البته، بیشتر از خودش، خونواده اش و کل فامیلش. فامیلش، بگم چی؟ تو همه چیز دخالت میکردن. بقدری که من میترسیدم از این همسرم تو خواب با هم دست به یکی کنن برا تزریق بوتاکسو اینا! جدی میگم. انقدر اینا براشون این ظاهر من مهم بود؛ یعنی همسرم براش مهم بودو اونا هم هرکاری ازشون میخواست انجام میدادن.

دیگه نذاشتمش دیگه. همینطوریش هم زندگیم کلی باهاش پرخطر بود، دیگه چه برسه به اینکه این تجربیات تغییر ظاهو اینا هم بخوام به سبک زندگیم اضافه کنم. تا حالاش هم اگر بگم من دلخورم، یک دلیلش هم اینه که در واقع همسر بیشتر دلخوره. دلخوره شاید از اینکه کاش همسر خوش اندام بهتری براش بودم! دلخورو پر توقع.

این عکس جشن تولد ساده من برای ماهانه:

4 سالشه. یکی از بادکناکشو ترکوند. همونطور که انتظار داشتم هیچ کس برای تبریک تولد بچه ام نیومد. البته، با توجه به ماجراهایی که فامیل همون اوایل زندگی در راه خدمت به همسرم برام درست کردن، من خودم زودتر خلع یدشون کرده بودم. دیگه چه میشه کرد؟ آدم که نمیتونه همه چیزو مطابق میلش پیش ببره.


پ.ن: هیچ چیز انقدر ماهانو خوشحال نمیکنه که یک چیزی برا اون گذاشته باشم. البته، حقم داره. اقتضای سنشه دیگه، منم تا اونجا که میتونم سعی میکنم خوشحالش کنم.

اتاق من

اتاق من از همسرم جداست. ماهان یه عالمه کیفو عروسک و اسباب گذاشته برام تا بندازمشون. دیگه نمیخوادشون. از حالا به باباش رفته.

منم دلم نمیاد. همونطور که دلم نمیومد کارت جشن تولدش رو بت من انتخاب کنم. خواستم خودم یک چیزی انتخاب کنم که ایرانی تر باشه و به خودم بخوره. خواستم یک چیزی مثل مرد هزارچهره خودمون ایرانی باشه. با دقت کارتها رو درست کردم، ولی یکیشون خط خطی شد. حالا یا باید به هیچ کی ندم، یا اگر بدم احتمالا اونم بهش برمیخوره و نمیاد.

دور از چشم همسر اسفند دود دادم. همسرم زود عصبانی میشه. البته نه همیشه. از حنا و اسفند دود دادن بدش میاد. منم وقتی اون نیست این کار رو میکنم. اون روز به خودش عطر زده بود. فقط بهش گفتم لباستو عوض کن. هرچند که دیگه بوی این عطر خفه مون کرده بود. اول فکر کردم تو هوا عطر زده، ولی دیدم عطر رو روی خودش خالی کرده. آخر چرا این مردا به تناوب انقدر بی فکر میشن!

ما زن ها هم آدمیم. شاید اون اوایل جلوی خودش رو بیشتر میگرفت. ولی الآن راحت تر شده. راحت عصبانی میشه، راحت! نمیدونم چی بگم.

حالا صبح هم بلند شده زیر چشماش سیاهه. نه به فکر خودشه، نه به فکر ماها. کی گفته که مرد بد فقط مرد معتاده.

میگن این به این بیشتر مربوط میشه که زنان از مریخ اومده ان، مردا از ونوس. ولی واقعا، به نظر من بیشتر به نوع تربیت مربوط میشه، اینکه پدر مادر شوهرم اینطوری ازش خواسته ان تربیت بشه، و پدر مادر من هم ازم خواسته ان اینطوری که هستم تربیت بشم. به من سخت گرفته ان، و به همسر آسون. نتیجه ش به قول خودشون من جبرا سنگ زیری شده م، همسرم هم نمیشه کاریش کرد. هرقدر دوست داره رو خودش عطر خالی کنه.

تولد دو سالگی ماهان

چیزی که باعث شده گذر زمان را حس کنم پسرم هست. من جای خودم نشسته ام و تکون نمی خورم ولی پسرم هر روز به وزنش، و قدش اضافه تر می شود. دیروز تولد دو سالگی پسرم بود. برای این که خوشحالش کنم دو تا بادکنک به مناسبت دو سالگیش باد کردم.

کلا با این بچه احساس نمی کنم که بزرگ شده ام.

این یک عکس از میز تولد پسرمه:

اون 4 تا گربه که در عکس میبینید علاقه ام را به تعداد بیشتر بچه داشتن نشون می دهد. ولی حیف که نه همسر می خواست و نه من می توانستم بیشتر از یک بچه داشته باشیم.