آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

بچه های مردم

آخرش سر بچه حسابی دعوامون شد. نمیشد دیگه. چند وقت پیش یکی از همکارا منو دید و چیزی که بهم گفت خیلی عجیب بود. میگفت اینجا، خونه مادر شوهرش که میاد برای بچه اش آب جوش میکنه و بعد بهش میده. بعدم یک طوری نگام کرد که انگار دلیل اینکه منم انقد لاغرو کوچیک بزرگ شده ام انگلایی هست که تو این آبمون میخورم.

البته، من نگاه کرده ام، آبمون واقعا خیلی گچ داره ولی تا اون روز که باهام صحبت کرد دقت نکرده بودم. بارون قبلی که اومد، آبمون هم مزه فاضلاب گرفته! دیگه شروع کرده ام به بچه آب معدنی دادن. حالا اینم گرونه و همسر بعد از مدتی راه انداخته به سرصدا که چرا ماها خودمون آب معمولی میخوریم به این آب معدنی میدی؟×!

آخه این بچه اس مرد گنده. کبدش هنوز کامل درست نشده. بعد زنگ زده ام امداد آب. دوباره اونا پشت سرش زنگ زده ان. شوهرم گوشی رو برداشته میگه گفتن آب سد دوستی رو فقط به خاطر من چک کرده اندو کلرش درسته!

اگر خودم این مزه و بو رو تو آبمون حس نمیکردم چیزی نمیگفتم. همکارم هم دیگه ازش نپرسیدم که چطوره اینطوری انقدر جدی هربار میاد اینجا خونه مادرشوهرش آبش اینطوریه! لابد کسیشون تو اداره آب کار میکنه. اینجا اینطوریه اول همکارا و اطرافیان و ایل و تبار میفهمن بعد تو تلویزیون و اینترنت اعلام میکنن .

ماهانم رو بردم جای مغازه کمی بیرون رو ببینه. دو تا پسر اونجا بودن توپ به دست. گرفتمشون گفتم بیاین با بچه من به عنوان نفر سوم بازی کنین. خودم هم همون جا ایستادم به نگاه کردن. دلم سوخت واقعا برای این بچه. خودم بچه که بودم انقدر قدرت انتخاب تو بازی و هم بازی داشتیم که حد نداشت. حالا باید برای اینکه پسرم بچه ندیده بزرگ نشه راه بیفتم ببینم برای یک دقیقه که شده بچه های دیگه بیان در حضور والدین یک دست باهاش بازی کنن!

بچه که بودیم خیلی چیزاش خوب بود. کلی کار برای انجام دادن داشتیم. این موقع سال که میشد همه اش نگاه میکردیم تهران کی برف میاد بعد سرصدا میکردیم که چرا اینجا برف نیومده! بعد از چند روز اینجا هم تو همین ماه آذر کلی برف داشتیم! اما حالا اگر تهران برف بیاد، آسمونمون کلی ناز میکنه تا یک کمی بارون بیاد. بعد تا ماشینا هم دربیان، بارون قطع شده. بعد اینم بگم که اغلب پنج شنبه و جمعه هاس. حالا دیگه نمیدونم اون همکارم اداره شون درباره این نوع آبوهوا چه توصیه های خاصی بهشون کرده . شایدم هربار به شمال ییلاق قشلاق میکنن! اون یکی همکارم که باباش تاجر بوده همین کار رو میکنه. میگه ویلا دارن تو شمال که از اون طرفش میتونن تو آب های دریای شمال قدم بزنن. این به جز مغازه شون تو سپاده که باباش براش قبل از مردنش ارث گذاشته .

مردم چه شانسا دارن . بعد اون وقت منو همسرم سر یک آب معدنی که گرونه با هم سر بچه بحث میکنیم!

برف

امروز یک حس برفی داشتم. بیشتر حسش بود، مخصوصا که از پنج شنبه این جا برف اومده. با بیرون اومدن ماشین ها از برف کم شد، ولی چون فکر میکردیم فردا جمعه استو ماشین کمتری درمیاد احتمالا، گفتیم لابد فردا که بلند میشیم کلی برف نشسته غافلگیرمون میکنه، که نشد.

قدیما، مخصوصا خونه پدریم که بودم خیلی راحت تر بودم. فقط خودم بودمو مدیریت خودم. جای همه چیزو حفظ بودمو خیلی روتین زندگیم رو غلطک افتاده بود. خونه مون هم ویلایی بودو من یک سیستم گلخانه طبیعی تو اتاقم داشتم. اصلا نیازی به عطر و تهویه هوا و این ها نداشتم. ولی از وقتی با همسرم زندگیمونو تقسیم کرده ایم، کارام چند برابر شده. اصلا یکسری کارها هم به بقیه کارهام اضافه شده اند، مخصوصا که آپارتمان میشینیم. کار هر روزم کاش فقط اون آب پاشی و جارو کردن راه پله های دم در بود. همسر که هر روز تو حمومه، کافی نیست. من یکسره باید اسپری خوشبو کننده هوا و بوگیر پا بخرم. نمیشه هم که جلو چشم فامیل. میان در میزنندو ببینن خونه بوی مرد میده، بده دیگه! حالا این اسپری ها هم خودشون بو حشره کش میدندو شاید اصلا ضرر هم داشته باشن، ولی خب ترجیح میدم خونه این بو رو بده تا بوهای دیگه!

دیگه براتون از پسرم بگم. قربونش برم، یک کفشایی براش خریدیم که وقتی راه میره باهاشون چراغاش روشن میشه. بعد بوق بوق صدا میده و کلی باباش براش غش میره. برا پسرم خیلی نگران نیستم. هرچند خب، تک پسره و نمیدونم چطوری مستقل باشه. مخصوصا که همه اش هم هی سعی میکنه رفتارای اینو اونو تقلید کنه. اگر آمیب بودمو پسرم عین خودم میشد، مشکلی نبود. ولی گاهی میریم خونه فامیلو بچه که میره با پسراشون بازی میکنه کلی چیز بد یاد میگیره. مثلا همین دیروز، رفته بودیم خونه همکار همسرم. خودش خیلی مرد مستقل و شجاعی هستا، ولی پسراش انگار زن بزرگ شده اند. خیلی اتفاقی همین دیروز یک نامه عاشقانه از پسرش دیدم. نامه رو همینطوری مچاله کرده بود، انداخته بود کنار سطل آشغال. وقتی داشتم لباس ماهانمو عوض میکردم، اونجا دیدمش. روش نوشته بود: سلام بابا ببخشید که نتونستم بیام سرقرار و من خیلی به حرم نیاز داشتم و بعدش برمیگردم سرکار و دوستت دارمو شما درست میگین من باید مرد باشم. خداحافظ.

خیلی بدم اومد از نامه اش. نامه اش یک طوری بود! اینا که با پدراشون اینطورین، با مردم دیگه چطور میخوان سوسول بازی دربیارن. واقعا، اصلا تا مدتیه فقط میخوام پسرم پیش خودم باشه و به حتی پسرای همکار شوهرم هم نزدیک نشه.