آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

5 پوند بده

جوک معروف انگلیسی هست که مردها به هم میرسندو یکی میگه من زنم هر روز ازم میخواد بهش 5 پوند بدم. بعد اون یکی دیگه ازش میپرسه: چرا؟ مرده جوابشو میده میگه: نمیدونم، چون منکه بهش نمیدم بدونم چرا هر روز ازم 5 پوند میخواد!

این حکایت جالب مردای ماست که به هم که میرسن این جوک جالبو نسل به نسل حتی برای هم تعریف میکنن!

بعد، ما زنها هم میشنویم. میگیم راه حلش چیه؟ یکی میگه خودمو میزنم به چلاقی. یکی میگه التماسش میکنمو یکی میگه هرچی گفت گوش میکنم.

ولی من هیچ کدومم. محلش نمیذارم. اصلا بهش هم هیچ چی نمیگم. فقط میذارم زنهای دیگه خوشگل کنندو بیان جلو تلویزیون بگن زنی که به فکر خودش نیست زن نیستو از این فیلما بازی ها. می ایستم و روز زنو به این مناسبت به زن های عالم تبریک میگم. فقط، روزی که روزش شد میگم هیچ وقت به مردی نگین 5 پوند بده.


بعدا اضافه کرد: تحقیق کرده ام این ورم چشمی که پیدا کرده امو تو منطقه ما همه گیر شده به خاطر آلودگی هوا با سربه. اگر با سرب مسموم بشین مشکل کمبود کلسیم، خونریزی از چشم و هزار جور درد پیدا میکنی. یکی از راه حل های نصفه نیمه اش خوردن سیره. که البته بهتر از حذف خود عامل آلاینده اش نیست.

روزمره

تو بخش نظرها ازم خواستین این وبلاگ رو هم به روز کنم. با خودم خیلی فکر کردم که چطوری ادامه بدم. به نظرم اومد همونطور مثل قدیم تو این وبلاگ فرض کنم که نویسنده زنی هستو بچه ای داره و کلی میخواد زندگیش رو با نوشتن سروسامون بده. پس تو مطالب بعدی دیگه نپرسید کی بودی، دیگه چی بودی.

***

این روزا خیلی سرم شلوغ بود. دیگه یک مدتی اینجا نبودم، خودم رو با تابلو فرش بافتن سرگرم کرده بودم. کوچولوم هم تا حدی نسبتا بزرگ شده. از حالا منتظر مهدشه. براش رفتم کلی عکس برگردون خریده ام.

اخیرا با اعتماد به نفس خیلی بالایی رفتم تو یه شرکت کار پیدا کرده ام. مدیرش  منو به عنوان یک عنصر با ارزش میخواد نگه داره. آخرین بار من فکر کنم توانایی هام رو خیلی خوب نشون داده ام. همه تو گروه شرکت قوانین رو درست رعایت نمیکنن. من هنوز نتونسته ام خیلی خودمو باهاشون مچ کنم. برام راحت تر بود که مینشستم تو خونه و بچه رو نگه میداشتم. الآن یک مدتیه که وقتایی که میرم شرکت میسپرمش دست مادرم. خیالم از بابت بچه پیش مادرم راحته. ولی مطمئن نیستم بتونم کار شرکت رو همیشه و پر انرژی دنبال کنم.

به هرحال من دیگه باید از حالا روی خودم کار کنم. شاید برای رفتن به کشور دیگه ای هم اینطوری رزومه خوبی برای خودم درست کرده باشم.

این روزا از این جهت خوشحالم که دارم طوفانی از مطالب جدید تو این شرکت یاد میگیرم. قبلا خودم کمی فوتوشاپ دوره دیده بودم. این این روزا خیلی داره بهم کمک میکنه. پسرم، البته در عوض کمی خودنما شده. مخصوصا وقتی که من از سر کار برمیگردم، حتی به بهای آسیب زدن به خودش میخواد نظر منو به خودش جلب کنه. هربار با خودم میگم مامان این روزا رو تحمل کن، بالاخره اون روزی که نوبت تو هم برسه سر میرسه. البته، به جاش سعی میکنم هی حواس گل پسرمو عوض کنم. مثلا بهش شعر یاد میدم. یا مثلا ازش میپرسم که تا چند بلده بشمره و از این بازی ها دیگه. باباش هم البته انتظاراتش بالاست. مثلا یک جاهایی میخواد ببردش با خودشو همه اش ازش میخواد عجله کنه. ازش میخوام براش یک دوچرخه ای چیزی بخره. آخه بچه های دیگه تو فامیل همه یکی یک دوچرخه تو خونه هاشون دارن.

هان، راستی! تا یادم نرفته، این عکس تابلومه:

یک گل سرخه که نصفه نیمه مونده. میخواستم تکمیلش کنم که کار شرکت وسط افتادو همینطوری جمعش کردم تا یک وقت دیگه بشینم روش کار کنم.