آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

زندگیش

تو بچگی هامون اگر هیچ چیز یادمون ندادن، ولی در عوض هی فیلمو کارتونو کتاب نشون دادن که به حرف مردم بی توجه باشیم. ولی مگر میشه آخه؟!

هنوز اون حرف دوستمو یادمه که شوهرمو اون زمان که خواستگارم بود، از نظر قد کوتاهش خیلی سریع مسخره کرده بود. البته، شاید خود من هم پیشش مسخره بودم. چون خودم هم یک 5-10 سانتی ازش کوتاه تر بودم.

ناراحتی من از اینه که، الآن، هنوز که هنوزه دوستو آشنا که بهم میرسه تو روم بهم میگه شوهرت از تو خوشگل تره! شوهرمو با خودم مقایسه میکنن! نمیگن این ها ما شده اند، و حالا باید به مشکلات مشترکشون برسن! شاید، تقصیر خود همسرمه که از روز اول، خیلی تاکید داشت که از من خوشگل تره!

نمیشه گذشت. چون بعد از یک مدتی، اگر آدم به جدایی فکر نکنه، حتما به پراختن به چیزای دیگه مثل مثلا بیشتر پولدار شدنو کمتر پرداختن به زندگی مشترک فکر میکنه. دیگه، زندگی مشترک دردی میشه که باید فراموشش کرد. نوعی توافق میشه برای نپرداختن بهش. حالا لابد، به جز اینکه به خود همسر هی میگن فلانی از تو زشت تره، ازش میخوان که جدا هم بشه. البته، برای اون چه فرقی داره؟! مطمئنم، مهم ترین سوالی که حالا تو ذهن خیلی ها در رابطه باهاش پیش میاد اینه که اگر ازدواج کرده، اصلا بچه ای هم داره؟! هی لابد براش دل میسوزنن که بیچاره هی سعی کرده، ولی بچه دار نشده ان. در صورتی که تو کتابا نوشته ان، این روزا که باید از دیدن بچه لذت ببریم خیلی سریع میاندو میرن. ولی، دریغ که حتی من خودم هم خیلی فرصت نکردم به پسرم بیشتر برسم.

روزمره

تو بخش نظرها ازم خواستین این وبلاگ رو هم به روز کنم. با خودم خیلی فکر کردم که چطوری ادامه بدم. به نظرم اومد همونطور مثل قدیم تو این وبلاگ فرض کنم که نویسنده زنی هستو بچه ای داره و کلی میخواد زندگیش رو با نوشتن سروسامون بده. پس تو مطالب بعدی دیگه نپرسید کی بودی، دیگه چی بودی.

***

این روزا خیلی سرم شلوغ بود. دیگه یک مدتی اینجا نبودم، خودم رو با تابلو فرش بافتن سرگرم کرده بودم. کوچولوم هم تا حدی نسبتا بزرگ شده. از حالا منتظر مهدشه. براش رفتم کلی عکس برگردون خریده ام.

اخیرا با اعتماد به نفس خیلی بالایی رفتم تو یه شرکت کار پیدا کرده ام. مدیرش  منو به عنوان یک عنصر با ارزش میخواد نگه داره. آخرین بار من فکر کنم توانایی هام رو خیلی خوب نشون داده ام. همه تو گروه شرکت قوانین رو درست رعایت نمیکنن. من هنوز نتونسته ام خیلی خودمو باهاشون مچ کنم. برام راحت تر بود که مینشستم تو خونه و بچه رو نگه میداشتم. الآن یک مدتیه که وقتایی که میرم شرکت میسپرمش دست مادرم. خیالم از بابت بچه پیش مادرم راحته. ولی مطمئن نیستم بتونم کار شرکت رو همیشه و پر انرژی دنبال کنم.

به هرحال من دیگه باید از حالا روی خودم کار کنم. شاید برای رفتن به کشور دیگه ای هم اینطوری رزومه خوبی برای خودم درست کرده باشم.

این روزا از این جهت خوشحالم که دارم طوفانی از مطالب جدید تو این شرکت یاد میگیرم. قبلا خودم کمی فوتوشاپ دوره دیده بودم. این این روزا خیلی داره بهم کمک میکنه. پسرم، البته در عوض کمی خودنما شده. مخصوصا وقتی که من از سر کار برمیگردم، حتی به بهای آسیب زدن به خودش میخواد نظر منو به خودش جلب کنه. هربار با خودم میگم مامان این روزا رو تحمل کن، بالاخره اون روزی که نوبت تو هم برسه سر میرسه. البته، به جاش سعی میکنم هی حواس گل پسرمو عوض کنم. مثلا بهش شعر یاد میدم. یا مثلا ازش میپرسم که تا چند بلده بشمره و از این بازی ها دیگه. باباش هم البته انتظاراتش بالاست. مثلا یک جاهایی میخواد ببردش با خودشو همه اش ازش میخواد عجله کنه. ازش میخوام براش یک دوچرخه ای چیزی بخره. آخه بچه های دیگه تو فامیل همه یکی یک دوچرخه تو خونه هاشون دارن.

هان، راستی! تا یادم نرفته، این عکس تابلومه:

یک گل سرخه که نصفه نیمه مونده. میخواستم تکمیلش کنم که کار شرکت وسط افتادو همینطوری جمعش کردم تا یک وقت دیگه بشینم روش کار کنم.