آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

یک بام و دو هوای جامعه و روانشناسان ایرانی

یک اشکالی که این روانشناسای کشور ما دارن اینه که از آمریکایی‌ها هم آمریکایی تر هستن؛ استانداردهاشون رو ناقص از اونها گرفته ان و تعریف هاشون هم در پی آن ناقصه. یکسره هم نشسته ان به خودشون تبریک میگن ماها دچار مشکل میشیم بهشون مراجعه میکنیم!

همسر من با تعریف این روانشناسها یک چیزی مثل سندروم عقده داره. یعنی چی؟ یعنی خاطرات بد اختلال تو زندگیش ایجاد کرده ان. تا این جاش مشکلی نداره. مشکل از اونجا شروع میشه این روانشناس میگه تقصیر من همسر بوده گیر یک همچین شوهری افتاده ام. از اول، چون باز خودم نتونستم از درگیری با سندروم مساله پدر دربیام، عقده ای گشته و سراغ چنین همسری رفته ام تا زندگیم رو مستقل کنم!

آخر کی گفته که این تقصیر منه؟! برین ببینین همون آمریکایی میره ژاپن، از اون طرف با همکاری ژاپنیه محصولی میده که توش میگه جامعه هم میتونه سندروم مساله پدر داشته باشه! روانشناس ما مثل این داستان مولانا دست میذاره روی گوش فیل و میگه این بادبزنه! هنر کرده!

میگن عقده  یعنی خاطره. روی بازسازی این باید کار کنیم. من تا اونجا که یادم میاد خیلی بازسازی نیازی نداشته. شاید دلیلش هم این باشه که در میان جامعه بزرگ شده ام. پدری داشته ام که از اشتباهات من شرمسار میشده، جلوی جمع جلوی بچگی من رو هم میگرفته، ولی خودم روش خودم رو داشته ام. مثلا، من یک عمویی و دو تا دختر عموی همسن خودم داشته ام. با بزرگ شدنم با پسرها، خصوصا در بچگی خیلی پسر بوده ام. در نتیجه مثلا روزیکه سر سفره که همه نشسته ان، و بابام هم و دختر عموم، اگر اشتباهی از دختر عموم از نظر من سر زده بوده باشه، همونجا با قصد حمله سمتش خیز برداشته ام! راه حل برادران خشنم الگوی رفتاری من بوده ان! دختر عموم طبق الگویی که باز پدرش بهش یاد داده بدنش رو شل کرده و قبل از اینکه من هر اقدامی بکنم خودش رو وسط سفره پهن میکنه! حالا این کار یعنی چی؟ شاید معنیش این باشه که این منو زد و من بی دفاع و ضعیفی بودم. در عین اینکه میدونست حمایت پدر و مادر و بلکه بیشتر حمایت پدر مادر من رو هم داره! در دنیای بچه ها این کار نامردیه! ولی حفظه دیگه مثل ربات انجامش میده

حالا این وسط اگر بابای من صحنه رو دیده باشه چی میگه؟! بابای من خیز سمت من برمیداره! جلوی دختره. در این صحنه، عقب نشینی من رو در پی داره. عقب نشینی تا کجا؟ تا شاید تو اتاق پشت میز کارم. اگر اونقدر قدرت و استقلال داشته باشم که از نظر هیکل (بچه کوچک و ضعیف در برابر پدر سترگ رو در نظر بگیرین) روی صندلی قدری هم سطح بشویم، اون وقت ممکنه که یک مشت نثار هیکل درشت این پدر بکنم: «تو چی کار داری؟! ما بچه هستیم؟! اگر اون واقعا ضعیفه باشه قرار بگذاریم دعوا کنیم. من با یک نفر میام اون با دو نفر بیاد، 2 به 3، عادلانه است»

تمام این ها رو میگم. عمل هم میکنم، ولی این عقده میشه برام که اون پدر عجب پدری بود. از اونطرف اون دخترعموم چطور درس حمایت خانواده خودش رو پس داد و از اونطرف که من در جایی که پدر حق نداشت، دخالت کرد!

عکس العمل جامعه اینجا چیست؟ جامعه نگاه میکنه، دختر عموم مثل خرس پاندایی، خوشگل پهن شده روی سفره، چه قشنگ! دختر پاندا میخوان! نه دختری مثل من که مثلا دارم روی عضلاتم کار میکنم دفعه بعدی که خواستم با دخترعموم درگیر بشم خوب محکم بزنم تو دلش!

حالا این جامعه، میشه جامعه ای که پدر من رو مشکل دار با من فرزند تربیت کرده! پسند جامعه این بوده که من دچار سندروم مساله با پدر بشم. لابد دیدین هم دیگه، یکی به یکی میرسه، میگه فلانی با پدرش مشکل داره! همین یک جمله هزارتا طردشدگی برای اون فرزند در برداره!

از ما که گذشت. حالا مشکل من چیه؟ مشکل من فرزندمه. نگاه میکنم ماهانم 5-6 سالشه، لبهاش قرمز خوشگل نیستن، برعکس شاید به بنفشی میره! در عوض، از دیدن لبخند بنفشش لذت میبرم. چون خودم اینطور خواستم که تربیت بشه، با اون پدری که مثل پدر من هم با من همسرش رفتار کرد و هم با فرزندش.

مثلا بهش گفتم با بچه ات دوست باش! کار ساده ای میتونه باشه. اون در عوض چیکار کرد؟ گفت نمیخوام! راست گفت دوست ندارم. این رو در نظر بگیرین، آینه دق عشق کاذب به دخترعموی پاندام رو هم اون پشت بغل کرده!

بچه ام بزرگ تر شد. همسرم با دست به یکی پدرش باز، در جاهایی که لازم بود محبت مادر رو داشته، هم پدر و هم پسر دخالت کردن! دخالت، مستقیم و غیرمستقیم. طوریکه از عشق ورزیدن به این فرزند من درمانده شدم!

آدم اگر دین دار باشه، این کارها رو نمیکنه. ولی اینها قبل از پیروی از الگویی دینی از جامعه و از پدرانشان الگو گرفته ان!

خیلی امتحانشون هم کرده ام. کلا از اشتباهات من یکی که شرمسارن، چه برسه به فرزندم. میگم شرمسار، یعنی مثلا من میگم در مقابله با این مشکل از الگوی کودکیم و فقیر بازی استفاده میکنم! میگن زشته، نکن! آبرومون رو بردی!

راه حل نمیدن، همکاری نمیکنن، و فقط ابراز شرمندگی میکنن. فوقش یک گور بابات بگن و خلاص! آرزو میکنن، کاش من جای دختر عموم بودم، و کاش اونا انقدر بدبخت نبودن که وقتی اول رفتن خواستگاری دختر عموم، وقتی منو بهشون معرفی کردن، اینها سمت من نمیومدن و دست روی کس دیگه ای میگذاشتن!

به نسبت جامعه هم حق میدن به اینها! مثلا یکی از اون پشت میگه این عروس اینها رو بیچاره میکنه! در نتیجه، در پی اصلاح هم در نمیان. این وسط من بچه ام رو با یک چشم کبود و لب های بنفش در حالی تربیت میکنم که لبخند بزنه، لبخندی که مناسب زندگی در این جامعه برای من بسیار زیبا و دیدنیه!


مادرم، زن امروزی

مادرم در شوهر دادن من نقش خیلی موثری داشت. یادمه از یک سنی، دیگه هرکس در خونه ما رو میزد به طور بالقوه خواستگار بود. کار این بنده خدا هم واقعا نمایش بود، البته به سختی. یکی که در خونه رو میزد، باید حداقل 40 دقیقه پشت در خونه مون معطل میشد. مهم نبود، که کی بود، مهم این بود که من باید شوهر میکردم. این کار، مزایای زیادی داشت. از جمله اینکه پس فردا اگر واقعا طرف خواستگار بود و با یه بله بلافاصله گفتن من شوهر میکردم، میتونست بگه همین خونواده شوهر پاشنه در خونه مونو کندن، از بس در زدن!

روش کارش هم اینطور بود که مثلا یکی در خونه رو میزد، و از قبل هم اطلاع داده بود که میخواد نذری بیاره. اتفاقا هم مثلا دوست 13-14 ساله ام مثلا، مادرم اول میرفت سلامو احوال پرسی میکرد، و بعد با نهایت سرعت ممکن، منو اون باید کلی کار میکردیم، از چند لایه کرم زدن من کارهای ما شروع میشد، تا فرش رو فرش پهن کردن من. میدیدی دهن طرف، همون اول سرویس بود که زنگ زده! چون این فرآیند آماده سازی 40 دقیقه طول میکشیدو طرف هم میتونست نشون بده که چقدرررررر مشتاقو دوستدار من بوده که 40 دقیقه ایستاده فقط یه سلام به مادر من بکنه.

بنده خدا همینطوری اون دوتا خواهر دیگه م رو هم شوهر داد. یادمه، هرکسی به طور بالقوه حتی برای خواهرام میتونست خواستگار فرض بشه. از همون حتی دانشگاه. فقط کافی بود بگه برادر، یا اسمی از جنس مخالف بیاره، ماها خیلی حساس بودیم. حساس، تا این  حد که دیگه حس میکردیم، و میفهمیدیم که هر گونه حرکت ریزی میتونست معنی شوهر داشته باشه برامون. خلاصه، الحمدلله همه مون اینطوری خیلی سریع هم شوهر کردیمو تمام شوهرهامون هم طبق قوانین خونه ما مجبور شدن عمل کنن. مثل همه دخترهای خوب و با کلاس دیگه هم پاشنه خونه مون کنده شد


پ.ن: البته، پدرم هم بیکار نمی نشست. یادمه با اولین خواستگاری که برام اومدن قرنیزهای دستشویی رو عوض کردیمو یه طلاییش رو خریدیم. فقط برای اینکه بگیم ماها پولدار و تمیزیم. دیگه، وقتی معلوم شد پسره منو میخواد دست زدیم به یه سری تعمیرات. این تعمیرات هم شامل خودم میشد، و هم شامل خونه. تو خونه لازم بود، پله هایی اضافه بشن که منو بهتر نشون بدن، نشون بدن که یه دختر تازه عروس چطوری خیلی زیبا میتونه از بالا به پایین قدم بزنه. تعمیر خودم هم شامل دکتر پوست و مو و کارهای اساسی بود که کلی خرج میشدن، ولی دیگه خدادادی بودن

زندگیش

تو بچگی هامون اگر هیچ چیز یادمون ندادن، ولی در عوض هی فیلمو کارتونو کتاب نشون دادن که به حرف مردم بی توجه باشیم. ولی مگر میشه آخه؟!

هنوز اون حرف دوستمو یادمه که شوهرمو اون زمان که خواستگارم بود، از نظر قد کوتاهش خیلی سریع مسخره کرده بود. البته، شاید خود من هم پیشش مسخره بودم. چون خودم هم یک 5-10 سانتی ازش کوتاه تر بودم.

ناراحتی من از اینه که، الآن، هنوز که هنوزه دوستو آشنا که بهم میرسه تو روم بهم میگه شوهرت از تو خوشگل تره! شوهرمو با خودم مقایسه میکنن! نمیگن این ها ما شده اند، و حالا باید به مشکلات مشترکشون برسن! شاید، تقصیر خود همسرمه که از روز اول، خیلی تاکید داشت که از من خوشگل تره!

نمیشه گذشت. چون بعد از یک مدتی، اگر آدم به جدایی فکر نکنه، حتما به پراختن به چیزای دیگه مثل مثلا بیشتر پولدار شدنو کمتر پرداختن به زندگی مشترک فکر میکنه. دیگه، زندگی مشترک دردی میشه که باید فراموشش کرد. نوعی توافق میشه برای نپرداختن بهش. حالا لابد، به جز اینکه به خود همسر هی میگن فلانی از تو زشت تره، ازش میخوان که جدا هم بشه. البته، برای اون چه فرقی داره؟! مطمئنم، مهم ترین سوالی که حالا تو ذهن خیلی ها در رابطه باهاش پیش میاد اینه که اگر ازدواج کرده، اصلا بچه ای هم داره؟! هی لابد براش دل میسوزنن که بیچاره هی سعی کرده، ولی بچه دار نشده ان. در صورتی که تو کتابا نوشته ان، این روزا که باید از دیدن بچه لذت ببریم خیلی سریع میاندو میرن. ولی، دریغ که حتی من خودم هم خیلی فرصت نکردم به پسرم بیشتر برسم.