آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

اوچ، I Love You for Ever

چند روز پیش جشن تولد یکی از دوستان ماهان بود. میز تولد که چیده بودن خیلی ساده بود. مثل این روزها که باب شده پفک ها رو برا بچه ها جدا تو بشقاب بگذارن یک چند تا پفکی سیخ زده بودن و اندازه خوردن بچه ها رو مشخص کرده بودن. بعضی مادرها کمتر دوست دارن که بچه هاشون پفک بخورن برا همین اندازه رو مشخص میکنن. بعضی ها هم دیگه بیشتر تو لیوان میگذارن. من خودم شخصا کمتر میخورم و دوست هم ندارم اصلا بچه ام پفک بخوره.

حالا رو میز این مادره مجسمه عشق خارجی گذاشته بود که خودم هم داشتم. رویش نوشته love, for ever! من عکس مال خودم رو میگذارم.

مجسمه عشق نیمیمن- آلیسوم

مال این بنده خدا طلایی بود. اون روز تو همین خیابون مفتح مشهد دیدم کلی از این مجسمه ها داشتن رنگ میفروختن. میگن از چین وارد میشه! منکه باورم نمیشه. آخر هم خودمون تولید میکنیم و هم انقدر نازک هستن که فکر نکنم بصرفه از چین وارد کنن! حالا شاید اون خمیر چینی اش رو از چین وارد میکنن و چون نمایندگی هستن قالب خارجی هم برایش میزنن!

این ماهان این روزها کلی تجربه جدید داشته. یکیش این بود که رفته برامون توله گربه پیدا کرده که یک چشم داره. اومدیم بهش غذا شیر بدیم دیدیم قبول نمیکنه. به جاش خیلی سروصدا میکرد که برش گردوندیم سرجایش. خوشبختانه موقع شب مادرش اومد و چند وقت بعد هم تو بارون ها اسباب کشی کردن رفتن! از نظر من که خیلی شانس آوردیم مادرش بچه رو برد! اینم عکس گربه حنایی:

بچه گربه آلیسوم- نیمی من

امیدوارم که بتونه با یک چشم خوب ببینه و یا اون یکی چشمش خوب بشه!

ما تو همچین حال و هوایی دیروز بیرون رفتم میبینم واسه ویتامین دی خریدن داروخونه چی اسم و فامیل میپرسه و کلی بازجویی کرد که چرا داری 4 تا بسته می خری ! موقع برگشتن هم هر کی چهارنفر می دید نزدیک هم میشن فکر می کرد تجمعه! شدیم بازیچه اروپاییه، برای اینکه وسط جنگ جهانی سوم، مثل همه جنگ های جهانی و غربی تو ایران آش شله قلمه کار باشه و بیاد اینجا رو بکنه میدون موش دوندن خودش. انقدر بازیچه که هر وقت بگه بریزید تو خیابونا جدا یه عده راه می افتن تو خیابون و اگر کسی نیاد هم یه موجودی رو بهش بمب می بندند که خبر درست کنن. همون دیروز خبر جدید اومد. حمله وحشیانه یک موجود در پوست مرد، که نقش آرزوهای اروپایی های مرد کش رو بازی میکرد. تصاویر خشونت مرد را با سلاحی نشون میداد که سلاحش خیلی بزرگ بود (مسلسل با 60 گلوله) و راه افتاده بود تو صحن های مختلف حرم شاهچراغ و همینطوری معماری زیبای حرم رو میدیدی و همینطوری تق تق گشتن و پیدا کردن مردم و همینطوری کشته شدنشون!

تصاویر بسیار زیبا و مردم هم بسیار آروووووووووووووم تق تق میمردن. مردن و کشته شدن و تعداد کشته شده ها خیلی زیبببببببببببببببا و گیم وار (I lov Game!) مردن! اوچ

حالا چرا اسم اروپا رو میارم! دلیلش اینه که بازی دیده ام از سالهای 2000 به بعد که اینها رایگان تولید میکردن و همین تصاویر زیبا رو نشون میدادن و بعدش میرفتی جای دو تا زن مرد کش که لخت بودن و کنار حوض زیبایییییییییی توپ بازی میکرن! این با اون سینه دو کیلویی آویزونش توپ میداد به اوون و اون هم همین طور! مرد کش بودن هم به این دلیل که دستت بهشون نمیرسید! فقط میدیدی و لب و لوچه ت آویزون میشد!

دیگه ما همینطور لب و لوچه آویزون به اروپائیه گفتیم بده بقیه ش رو بده. اون هم هی برامون بازی تولید میکرد و حتی یادمون میداد که چطوری بازی درست کنیم. ازجمله بازی هایی که یادمون میداد این بود که نماد دست حضرت ابولفضل رو که ما بعنوان نماد دست بریده ایشان در جریان کربلا میدانیم رو به عنوان نقش دشمن بندازه جلومون و با سلاح نشانه بگیریم!

ها دیگه همه چی بلدن! هم بلدن بازی تولید کنن، هم بلدن بازی تولید کردن یادمون بدن و هم بلدن خیییییلی عادی و در جریان اتفاقات روزمره و عادی زندگی ما بیاند و بکشند و بخورند و ببرن!

عادی شده که با مرگ هایی مثل کرونای آمریکایی و آنفولانزای اسپانیایی بمیریم! از ما دفاع و از اونها حمله!

حزب توده چین برای ما خمیر گل چینی میفرسته و ما در ایران love for ever به هم تقدیم میکنیم. آبرکرامبی (ABERCROMBI) آمریکایی میاد و به ما یاد میده چطور بولوز آمریکایی تنمون کنیم. اروپایی هم گیم درست میکنه و مثلا شاهچراغ رو سالها قبل از حمله دیشب، که منجر به کشته شدن 15 نفر و زخمی شدن شماری شد ترسیم میکنه و بهمون یاد میده که چطور بازی کنیم و سینه زن ببینیم! فقط ببینیم هم چون دستمون بهشون نمیرسه!

Och I Love You for Ever!

بچه های الآن

من انقدر این بچه های الآنو با هم مقایسه میکنم. نمیدونم شاید وسواس پیدا کرده ام!

چند وقت پیش رفته بودم خونه یکی از فامیلا. دخترش 5-6 سالشه. یک سری برگه مرگه داشت که بندازدشون. یک چند تایی رو انداخت، منم اومدم کمکش کنم یک چند برگه ای که به هم متصل بود رو قاطی بقیه برنجایی که رو زمین ریخته بود، اومدم براش بندازم. این هی میگفت این نه، این نه. منم که به نظرم برگه برگه بود دیگه. همه رو انداختم. حالا مادرش اومده پلاستیک آشغالا رو میگیره دستش و دقیقا همون برگه که دختره میگه این نه این نه، همونو با این برنجا که قاطی شده بود برمیداره نگاش میکنه، انگار که فاجعه ای رخ داده :)

من هنوزم بنظرم این برگه ها شبیه هم بودن. ولی خب، شاید دختره میدونست که یه جورایی من مجبورش کردم.

گاهی فکر میکنم دخترا هم خیلی زودتر از پسرا میفهمن و هم شاید تا آخر بیشتر از پسرا میفهمن. نمونه ام هم همین دختر فامیل. پسر منکه تا فعلا حسابی کتک خورده. رفته بودیم روضه، این زنا هم زرنگی کرده بودن یه چند تا اسباب بازی آورده بودن بچه شون کنارشون بشینه بازی کنه. این پسر منم رفته بود جای یکی از اونا. شده بودن چند تا. بعد خدا نصیب نکنه. یکی از این زنا یه دختر بچه 2-3 ساله داشت، همینطور از سرو کول این زنای دیگه رفت بالا. هی دست میکرد توو چشم این تو چشم اون. تا اینکه خودشو به بچه های ما رسوند. بعد دیگه گرفت موهای بچه ها رو میکشید. جیغ بچه های ما رو درآورده بود. حالا در تمام این مدت مادره و مادربزرگ این بچه ساکت که بذار کارشو بکنه!

دیگه وقتی همه رو حسابی کتک زدو عر همه بچه های بزرگتر از خودشو درآورد، مادربزرگه دلش سوختو بچه های ما رو نجات داد. دیگه نمیدونم کار مادربزرگه است یا کار مادره، ولی فکر میکنم یکی هست تو خونه شون که این بچه رو میزنه این طوری آموزش دیده، اونم تو دو-سه سالگی! حالا کاش بچه ما انقدر از بچه مردم آسیب میدید مال خودش بودن. هیچ، هی از اینا کتک میخوره و بعدا باید بهش بگیم تو فقط یکی هستیو خواهر برادرات نمیشن اینا! خیلی زندگی سختی رو داره پسرمون میگذرونه :)

تاب بازی

دیروز رفتیم خونه خاله ام. اونا هم دو تا دختر هم سن ماهان من دارن. خوبی خونه خاله اینام اینه که باغچه شون یک تاب بسته ان. دیروز تمام مدت ما جای تابشون داشتیم تاب بازی میکردیم. یعنی، بیشتر من تا پسرم. آخه گل پسرم هنوز اونقدر قوی نیست که بتونه رو تاب درختی پیچ بخوره.

دیگه امروز همه اش تو فکر بستن یک تاب تو خونه مون بودم. از قدیم همیشه دوست داشتم از این تاب های حفاظ دار تو خونه مون ببندیم. ولی دیگه ماها که بچه بودیمو خیلی تاب دوست داشتیم، خودمون یک کاریش میکردیم؛ یا طناب میبردیم زیر پله ها، از لاشون رد میکردیمو در حد یک 7-8 متری آویزون میکردیم. یا هم یک تنه درخت بزرگی گیر می آوردیم و به شاخه کجش یک طنابی میبستیم. دیگه اینطور نبود که مثلا یک صندلی کودک داشته باشه و بچه توش راحت باشه. نهایتش یک پارچه ای تا میکردیم و جای نشستنش، اونجا زیرمون میذاشتیم. دوست دارم وقتی پسرم بزرگ شد، یکی از همونا یک جایی کار گذاشته باشیم. ولی الآن که فکرشو میکنم، فعلا بهترین کار اینه که هرچند وقت یک بار بریم خونه خاله. چون نه درختای حیاط اونقدر قوی و تنومند شده ان که بهشون بشه تاب بست، و نه پله ای داریم که بشه ازش طناب رد کرد.