آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

اجاره ها وحشتناک زیاد شده

اجاره ها وحشتناک زیاد شده. صاحب خانه ها فقط در صورتی اجاره میدن که مجبور باشن. الآن ودیعه اجاره معمولی در حد خرید یک ماشین معمولیه. ایران اینطور نیست که کسی اجاره بده چون شغلش اینه. اینجا اجاره میدن چون مجبورن! اصلا خونه کلید نخورده سودش بیست درصد بیشتره

تنها حالتی که باعث شد ما حس کنیم جابجا شدیم همین بود که مجبور شدیم از این محله بریم. از محله رفتیم یک جای خیلی دووور. جایی که تا وارد منطقه اش میشی (منطقه 12 شهرداری) بلافاصله کلی دود و خاک عجیب تو حلقت میره، حتی با ماسک. دیروز شانس آوردم یک تیکه نون تو کیفم بود. تا به منطقه رسیدم نون خوردم خاک ها و دودها برن پایین. دیگه جای بلوار شاهنامه حسابی ایمن شده بودم.

از وقتی از وسط شهر اومدیم این طرف فقط تفاوت ها و کمبودها رو میبینم. ماهان که دیگه حسابی غریب شده. تا یکی میاد حسابی خوشحال میشه و موقع خداحافظی هم طولی نمیکشه که میزنه زیر گریه و ما باید دلداریش بدیم. بعد از اینکه ماهان زد زیر گریه و چشماش اندازه یک بشقاب شد انگار دعوا تو زندگیمون افتاده و هر هفته بعد از سالها من و همسر تازه همدیگه رو میبینیم. وسط شهر که بودیم اسم همسر امید و آرزو بود و حالا انگار برباد رفته و افسردگی گرفته. اون روز دندون ماهان عفونت کرده بود باید میبردیمش دکتر. قشنگ تا جای بلوار شاهنامه رفتیم، چون نزدیک ترین درمانگاه اونجا بود. میخواستیم از جای دانشگاه فردوسی دور بزنیم مجبور شدیم تا بعد از فلکه تلویزیون حدود 6-7 کیلومتر رانندگی کنیم. همه چیز رو برای وسط شهر طراحی کرده ان. وقتی میخوای تو ایران زندگی کنی تا حد امکان باید بری وسط؛ وسط شهر، وسط کشور، وسط پایتخت. قشنگ باید قطر و عمود منصف رو حساب کنی و بری وسط. چون حتی خرید اینترنتی هم در این شرایط به نفعت نیست. تغییرات اداره پست متناسب با شرایط الآن نیست و جایی مرکزی برای پیگیری مرسوله ها اطراف منطقه در نظر نگرفته. حتی بخش خصولتی دولت هم به جز محدوده اراضی زیر سی-چهل سال پیش رو نپذیرفته. اینترنت و مخابرات طوریه که انگار رفتی تو زیرزمین؛ هر چند وقت قطع میشه. با این شرایط قبلا کسی ازمون خبری نمیگرفت. حالا حتی تلفنی هم زورشون میاد هی وسط مکالمه قطع بشه. دانشگاه فردوسی به عنوان یکی از مراکز توسعه، خودش و زمین های اطراف رو درنظر گرفته و حتی پارک علم و فناوری جای منطقه 12 رو قبول نداره. بقدری همه چیز اون وسط چیده شده که میگی آخر تو چه عقلی داشتی بری جای دور با این شرایط و آلودگی هوا. حالا فکرش رو بکنید اینها که میرن پول حسابی میدن با این گرونی زمینها، مثلا شهر جدید گلبهار چی میکشن. باز از اون بدتر شنیدم عده ای کانکس نشین شده ان تو این چند روز و حتی بعضیا هم رفته ان ترمینال ها و زیر پل دارن زندگی میکنن! یک بار خونه ها سال 97 گرون شد و یک بار حالا. سال 96-97 خانواده های جوان بیشتر مشکل تامین غذا رو داشتن و مسکن رو میتونستن یک کاریش بکنن. حالا باید ببینیم کیا رفته ان دارن زیر پل زندگی میکنن و غذاشون که هیچ اصلا.

میگن مترو میزنن. از اونطرف قطار شمال-قوچان بیست ساله که رو زمینه! هنوز که خبری نیست و اگر خبری باشه اولویت با جاهای دیگه مثل الهیه است. هرچند همین هم اگر بزنند باز وضع منطقه ما بهتر میشه.

ازدواج دخترعمو پسرعمو بعد از بیست سال؛ حالا به هم میخورند

پسرعمو و دختر عمویم با هم ازدواج فامیلی داشتن. گویا پسرعمویم قبل از 20سالگی متوجه ناباروریش میشه و ازدواجش رو تا سن 40 سالگی به تاخیر میندازه. دست آخر، بر اثر عشق به دختر عمویم دست به اقدام عجیبی میزنه و با او ازدواج میکنه. پدرش خیلی مانع این ازدواج بود. اصلا برای اینکه این ازدواج سرنگیره رفت خارج و همینطور فامیل رو جذب خودش کرد که بروند. میگن حالا که ازدواج کردین لااقل بچه دار نشین. از اونطرف دخترعمویم اصرار که نه، من بچه میخوام. حالا پسرعمویم چند روزه که تلاش برای افزایش باروری داره و یک بار میگه آهن بدنم کم شده و یک بار میگه خونریزی دارم. با هر بار گفتن پسرعمو تیمی از جانب پدرش که در این مدت مانع ازدواج این دو باهم بودن به جای پسره به نشانه اعتراض همه جا نفرین پخش میکنند. جالبه که بدونید چون ازدواج خیلی فامیلی بوده تو این تیم فامیلهای نزدیک دختر عمویم هم بوده.

تلاش برای بارداری تو سن بالا ریسک بالاتری هم داره. به جز این اینها دخترعمو و پسرعمو هستن. طفلکی ها کسی نمونده وسطشون که هی حرف بچه بی بچه رو پیش نکشه. ریسک بالا باشه. اقدام کنن شاید همه اینها که میگفتن درست در نیاد! مگر از روز اول این پدر مادری که بخاطر بچه نیوردن نوه شون راهی کشورهای دور شدن میخواستن این دو بچه دار بشن که حالا اینها نفرین کنن مشکل این زن و شوهر حل بشه؟

یعنی من نگاه میکنم زندگی این دو داغونه. حالا به جز تلاش برای باروری اون هم سالم هی باید بیفتن دنبال پول و پله که یک قرون دو قرون جمع کنند و خرج خورد و خوراک این دوره زمونه شون کنن. قشنگ من میبینم این دختر عمویم یک روز سیاه میشه و یک روز لاغر و کم آب. یک روز میره این سرکار و یک روز میره اون سرکار تا فقط ذره ای پول جمع کنه و حالا که کسی کمکشون نیست بلکه بتونن از خودشون مراقبت کنن! برعکس یکی بچه با بیماری ارثی ژنتیکیش رو میاره جلو این بدبخت یک مدت نگه داره، بلکه ببینه کار آسونی نیست و یکی جارو دستش میده که بگه خانه داری صبح تا شب کار آسونی نیست. یکی نان شبی که دختر کم آورده بخوره رو بهونه میکنه و یکی اصلا امکان بچه آوردنش رو انکار میکنه. یکی هم هی یکسره میگه بچه ناقص میشه بچه ناقص میشه. انگار حالا از ازدواجهای غیرفامیلی بچه ناقص در نمیاد؛ هرکسی این وسط زن و شوهر شده عالم به باوروری و بچه داری. در عین حال طی دستوراتشون در این زمینه از آوردن یک خشت خام که روی درب قابلمه غذای این دو هم بگذارن هیچ کدوم فروگذار نکرده ان. شاید دلیلش حسودیشون باشه. تا چندین سال که دختره خواستگار دیگه ای به جز این پسرعمو نداشت، هرکسی میرسید به این دو میگفت ازدواجتون صلاح نیست و ممنوعه. برا همون هم دلایل مختلف می آوردن. یک بار دختره بداخلاق جلوه میکرد و یک بار پسره پرخاشگر بود. هر بار دلیلی هم برای شوهر نکردن دختره مثل ریزه میزه بودن و خونه و ماشین این وسط می افتاد.

انقدر از خونه و ماشین قبل این گرونی ها گفتن تا دختره تا ازدواج کردن وسط این گرونی و تورم افتاد به سرکار رفتن. حالا نگاهش میکنیم دختره یک بار از لگنش میناله که به خاطر کار زیاد به درد افتاده و یک بار به خاطر کرونا که بیرون رفته و تو این مدت به جای استراحت باید درمان میشده. پسره رو نگاه میکنی یک بار افتاده تو خونه و همه اش خوابه و فرداش دختره رو میبینی یک بار افتاده تو خونه و بخاطر فقر آهن خوابیده!

عمر زندگی مشترک این دو به ۱۰ ماه هم نمی‌رسد. طبیعیه که در ازدواج دخترعمو و پسرعمو نصف فامیل ها مشترک هستند و بزرگ ترین معضلشون هم دخالت سایر فامیل ها در زندگی شون هست. این دو تا تو این مدت ابراز علاقه و ناکامی و رسیدن و نرسیدن ها به هم به جز احترامی که ریخته و باید جمع کنن به یک زوج سالم که تلاش برای باروری هم نمیکنن نیاز پیدا کرده ان. اینکه یکی بیاد بگه مثلا عزیزم امروز هیچ کی نگفته ولی کرونا هنوز هست و ماها هم که سالمیم همون مشکلی برامون پیش اومده که تو داری برای باروریت تلاش میکنی. نه، برعکس. تا پسره یک چیزی میگه عموهه سریع بساط دعا و نفرین با عمهه بالا میاره که شروع به دعاکردن و ورد خوندن بکنه. خیلی زشته، خیلی زشت.

خدا به این زن و شوهر صبر بده. اگر هم عقلی موند یک بچه سالم بهشون بده.

در کنار بازی بزرگترها، جایی برای بچه ها

پسرم ماهان نفهمیدیم کی انقدر بزرگ شد که همه دوره های رایگانی که برای کودکان میگذارند رو پشت سر گذاشته و ما بدون اینکه یک دوره ثبت نامش کنیم نتونستیم استعداد یابیش کنیم. هشت سالشه و فقط من باید حواسم باشه ثبت نام کلاس مدرسه اش رو از دست ندم. اون رو هم بیشتر به خاطر فامیل یادمه که تا موقع ثبت نام سال جدید میشه دوباره این سوال براشون پیش میاد.

البته این چند وقته هم که مثلا من خیلی فعال شده ام که تا تعطیلات تابستونی نیومده یک کلاس خوب این بچه رو بنویسم نگاه میکنم ذهنم پر شده از چیزهای منفی و انگار هم کاریش نمیشه کرد. اونروز با همسر رفتیم برای بررسی ثبت نام پسرم تو یک سمیناری که جای کودکان بی سرپرست به مناسبت افتتاحیه سومین مرکز آموزش ابتدایی فوتبال کودکان برگزار میشد. سمینار رایگان بود و یک کیک و آبمیوه بهمون دادن ولی اصلا خوش نگذشت. به محض اینکه وارد ساختمون شدیم جای آسانسور که رفتیم این حس بهمون القا شد که الآن هر جای ساختمون که برسیم یک دست خونی ترسناک تو جعبه میبینیم. همونجا همسرم این رو بهم نگفت. ولی وقتیکه برگشتیم این رو که گفت منم گفتم آره همین حس رو داشتم. واقعا فکر کنم یک چیزی توش بود.

حامی مالی سمینار یکی از پنج تا حامی مالی بود. از خودش خیلی تبلیغ میکرد که مسابقه فوتبال این هفته که برگزار میشه حامیش این هست. قشنگ با اسلاید و پاورپوینت و هیجان انگیز. من نگاه کردم این بچه ها تو پرورشگاه که در اختیار این قرار گرفته ان اصلا راضی نیستن. اون از اون حس که بهمون منتقل شد که هر لحظه ممکنه یک دست خونی تو چمدون ببینیم و اون از قیافه پسرها که از هر روز ورزش دادنشون بیداد میکرد. قراره فوتبال ما با این وضع به کجا برسه؟ پس اون سرزندگی که این ورزش قراره به بازیکنانش و هوادارانش بده با این وضع قراره سر از کجا دربیاره. این فکر رو کردم و گفتم اصلا نمیخوام بچه ام تو فوتبال مستعد بشه. حالا هرچی نگاه میکنم میبینم فوتباله. آدامس برای بچه خریدم پشتش عکس لباس زردها و قرمزها وسط زمین چمنه. اون طرف تلویزیون اخبار پخش میکنه فوتباله. تبلیغ کاغذی تو خونه میارن تبلیغ مدرسه فوتباله. انگار این ملت بجز فوتبال به چیز دیگه ای هم فکر نمیکنن!

دیگه گفتم دیر شد. برم این شبکه ورزش رو از صبح تا شب یک نگاهی بندازم بچه ام رو بفرستم یک ورزشی دیگه. موقع ظهر خوشبختانه این والیبال ایران-ژاپن رو پخش میکرد. نگاش کردم جهانیه و بدک هم نیست. لااقل از کاراته بهتره که فقط در سطح آسیائیه. شاید اگر استخر و بازیهای آبی براش گرون میشد بفرستمش همین والیبال بره.



بعدا اضافه کرد: پسرعمو و دختر عمویم با هم ازدواج فامیلی داشتن. گویا پسرعمویم قبل از 20سالگی متوجه ناباروریش میشه و ازدواجش رو تا سن 40 سالگی به تاخیر میندازه. دست آخر، بر اثر عشق به دختر عمویم دست به اقدام عجیبی میزنه و با او ازدواج میکنه. پدرش خیلی مانع این ازدواج بود. اصلا برای اینکه این ازدواج سرنگیره رفت خارج و همینطور فامیل رو جذب خودش کرد که بروند. میگن حالا که ازدواج کردین لااقل بچه دار نشین. از اونطرف دخترعمویم اصرار که نه، من بچه میخوام. حالا پسرعمویم چند روزه که تلاش برای افزایش باروری داره و یک بار میگه آهن بدنم کم شده و یک بار میگه خونریزی دارم. با هر بار گفتن پسرعمو تیمی از جانب پدرش که در این مدت مانع ازدواج این دو باهم بودن به جای پسره به نشانه اعتراض همه جا نفرین پخش میکنند. جالبه که بدونید چون ازدواج خیلی فامیلی بوده تو این تیم فامیلهای نزدیک دختر عمویم هم بوده.

تلاش برای بارداری تو سن بالا ریسک بالاتری هم داره. به جز این اینها دخترعمو و پسرعمو هستن. طفلکی ها کسی نمونده وسطشون که هی حرف بچه بی بچه رو پیش نکشه. ریسک بالا باشه. اقدام کنن شاید همه اینها که میگفتن درست در نیاد! مگر از روز اول این پدر مادری که بخاطر بچه نیوردن نوه شون راهی کشورهای دور شدن میخواستن این دو بچه دار بشن که حالا اینها نفرین کنن مشکل این زن و شوهر حل بشه؟

یعنی من نگاه میکنم زندگی این دو داغونه. حالا به جز تلاش برای باروری اون هم سالم هی باید بیفتن دنبال پول و پله که یک قرون دو قرون جمع کنند و خرج خورد و خوراک این دوره زمونه شون کنن. قشنگ من میبینم این دختر عمویم یک روز سیاه میشه و یک روز لاغر و کم آب. یک روز میره این سرکار و یک روز میره اون سرکار تا فقط ذره ای پول جمع کنه و حالا که کسی کمکشون نیست بلکه بتونن از خودشون مراقبت کنن! برعکس یکی بچه با بیماری ارثی ژنتیکیش رو میاره جلو این بدبخت یک مدت نگه داره، بلکه ببینه کار آسونی نیست و یکی جارو دستش میده که بگه خانه داری صبح تا شب کار آسونی نیست. یکی نان شبی که دختر کم آورده بخوره رو بهونه میکنه و یکی اصلا امکان بچه آوردنش رو انکار میکنه؛ هرکسی این وسط زن و شوهر شده عالم به باوروری و بچه داری. در عین حال طی دستوراتشون در این زمینه از آوردن یک خشت خام که روی درب قابلمه غذای این دو هم بگذارن هیچ کدوم فروگذار نکرده ان. شاید دلیلش حسودیشون باشه. دختره یک بار از لگنش میناله که به خاطر کار زیاد به درد افتاده و یک بار به خاطر کرونا که بیرون رفته و تو این مدت به جای استراحت باید درمان میشده. پسره رو نگاه میکنی یک بار افتاده تو خونه و همه اش خوابه و فرداش دختره رو میبینی یک بار افتاده تو خونه و بخاطر فقر آهن خوابیده!

من قشنگ نگاه میکنم این دو تا به جز احترامی که ریخته و باید جمع کنن به یک زوج سالم که تلاش برای باروری هم نمیکنن نیاز پیدا کرده ان. اینکه یکی بیاد بگه مثلا عزیزم امروز هیچ کی نگفته ولی کرونا هنوز هست و ماها هم که سالمیم همون مشکلی برامون پیش اومده که تو داری برای باروریت تلاش میکنی. نه، برعکس. تا پسره یک چیزی میگه عموهه سریع بساط دعا و نفرین با عمهه بالا میاره که شروع به دعاکردن و ورد خوندن بکنه. خیلی زشته، خیلی زشت.

خدا به این زن و شوهر صبر بده. اگر هم عقلی موند یک بچه سالم بهشون.

دهه شصتی ها و جنگ تحمیلی

هربار تبلیغ فرش این بازیگر اصلی فیلم زیرخاکی رو میبینم میگم این کارگردان ایده دیگه ای نداشت آدم قهرمان داستان کنه عین ما تحلیل درستی از اطرافش نداشته باشه؟ شخصیت اصلی داستان خیلی مثل آدم عادی اواخر دهه پنجاه و شصت زندگی معمولی خودش رو شروع می‌کنه و هر روز با محدودیتهای جلوی پایش، میخواد یک کاری هم بکنه. یکی از بهترین کارها که مناسبش میشه زیرخاکی پیدا کردن با ابزار فلزیابه. حالا این فلزیابه رو ما نداشتیم ولی باقی زندگیش مثل مائه. این می‌ره و اتفاقا سکه های خانه پدرش رو درست موقعی که جنگ ایران-عراق شروع میشه وسط جنگ و درگیری ول می‌کنه جونش رو نجات بده. زنش با پسرش کاوه اون طرف تو هتلی تهران متوجه شروع هشت سال دفاع مقدس میشن و بقیه ماجرا رو فکر کنم دیگه تو دو-سه فصل خودتون خونده باشین.

با ماهان جان و فرزند خردسالم حکمت رفته بودیم باغ موزه دفاع مقدس. همسر گفته بود کجا بریم و چون همه جا رو تا اون موقع سر زده بودیم اینبار خواستم تنوع باشه و این باغ رو انتخاب کردم. فکر کنم الان هر شهر یا لااقل شهرهای بزرگ یکی از این رو دارن.

از همون لحظه ورود با نشان دادن تصاویر تانک و بعد هم خود تانک باغ شروع میشه. بعد از اینکه چندتا عکسی گرفتم رسیدیم به سالن ورزشی که مرد ارتشی پیشکسوتی داشت اون وسط برای بچه ها خاطرات تعریف میکرد. حالا هر کی ندونه فکر می‌کنه خاطراتش تلخ بوده ولی این طور نبود. مرد ارتشی سن بالایی داشت و از زمان هواپیماهای جنگ جهانی دوم خاطره تعریف می کرد. مثلاً می‌گفت اون زمان ارتفاع هواپیماها مثل الان آنقدر زیاد نبود که نشه با یک ارتفاع کم کردن ازش خبر تهیه کرد. خبرنگاری هم ساده تر میشد و همینکه یک بار زیر هواپیما قرار می‌گرفتی و جایی بود که ارتفاع کم میکرد کافی بود.

با بچه‌ها که داشتن کم کم به سمت بیرون در می‌رفتم و میخواستم دیگه برگردیم رفتیم تفریحی یک گوشه نون پنیری خوردیم و کمی که گذشت رفتیم جای سالن بعد. در سالن کناری هم پیشکسوت ارتشی از ایثار و شهادت می‌گفت. یاد بچگی خودم افتادم که وقتی خودم فقط یک مداد داشتم و مربی (اون موقع از طرف مدرسه ما رو می بردند کانون پرورش فکری کودکان) گفت کی مداد داره که بده به این بچه من مداد خودم رو دادم و چون تنها مدادم بود مربی گفت که این کارش ایثار محسوب میشه، یعنی خودش نیاز داشت ولی داده به دوستش.

حالا اینجا وضع فرق میکرد. جو کمی بزرگسالتر بود. پیشکسوت اسلایدی نشون داد که در اون یک نظامی میانسال روی زمین افتاده بود. مرد میانسال ارتشی در خانه خودش با لباس ارتش مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود و حالا اینها داشتن تصویرش رو نشون میدادن. تصویر تمیزی بود و باید جزییات رو یکی نشان می داد. مرد پیشکسوت روی گوشه لباس ارتشی زوم کرد و خاک کاهگلی را نشان داد که پس از اصابت ترکش روی آن ریخته بود. همونجا هم تکه نان سنگکی بود که آن را هم باید همراهش نشان می‌داد. مرد ارتشی گفت نان و خاک. این تصویر براحتی هدف دفاع از خود را نشان میدهد. ما برای نان و خاک از خودمون دفاع می‌کنیم!

الآن دیگه جای اون جنگ سابق و ارتش رو ورزش و داورای ورزشی گرفته ان. دیروز داشتم وبلاگ یک بنده خدایی رو میخوندم که نوشته بود کمبود داور بین المللی مسابقات تیراندازی و نیروی کایروپراکتیک داریم. این تیراندازی که خیلی تبلیغش رو تو تلویزیون دیده ام ولی کایروپراکتیک برام جدید بود. حالا هم کمبود این نیروها رو داریم هم یک باره میبینیم شهر شلوغ و پر از مهمان شد. اصلا خبر نمیدن. مثل قضیه جوجه ریزی و فروش گوشت مرغیه همه کارهای مملکتمون. از یک طرف یک باره میبینی کلی جوجه کشی کردیم و از یک طرف میبینی کلی مهمون سرت ریخت. اصلا برنامه ریزی هامون درست از آب درنمیاد. حتی من نگاه میکنم برنامه های خودم هم همین طوره. این بابام اون روز میخواستیم برسونیمش دید چند نفری اومدیم دنبالش گفت دنیا چپ شده؟ شما بچه ها میخواین من رو برسونین؟

از اونطرف حالا این حکمت بغل مادرمه (هنوز به حرف نیومده). انگار نه انگار این بچه منه. میگه یک دقیقه نگهش دار و من هم مثل برادر کوچکتر بغلش میکنم!

اصلا یک وقتایی درست نمیدونم اولویت چیه، بابامه یا بچمه. این رو بگیرم اون رو بگیرم یا غذا بخورم و به خودم برسم؟ این وسط یک دو تا سگ و گربه هم اضافه بشن عالی میشه. نمیدونیم به حیات وحش رسیدگی کنیم یا به اهل خونه. حالا من منظورم از حیات وحش سگ های ولگرد نیستها که میگن انسان و حیات وحش رو تهدید میکنن. منظورم همین گربه های بدبخت بیچاره است که از بی غذایی مثل قوچ و میش علف خوار شده ان و به ما پناه آورده ان!

سال نوی پولدار و فقیر

یه مدت نبودم اینجا و حسابی سرم شلوغ بود. با تحویل سال نو پسر دومم که تازه به دنیا اومده وارد یک سال میشه. با به دنیا اومدنش کلی خانواده ما تغییر کرده و این تغییر شاید به سمت احساس گناه بیشتر ماها میره!

اسم پسرم رو حکمت گذاشتم. خیلی خوشگله و اصلا نه مثل پدرشه و نه مثل مادرش که من باشم! اصلا شاید به خاطر همین گذاشتمش پیش مادرم که تا حالا چندین بچه بزرگ کرده و نوه داره! از همه چیز پسرم راضیم. هم اسمش خوبه و هم لباسهایی که تنش میکنم همه در حد یک پسر یک ساله هست، ولی نمیدونم چرا انقدر ماها که پدرمادرشیم پرتیم! انگار خدا این بچه رو به ما نداده! اون روز پدرش رو جای دانشگاه دیدم! داره درس میخونه و یک جورایی بعد از به دنیا اومدن بچه شاید افسردگی گرفت و حالا هم رفته دانشگاه! اصلا اتفاقی جای در کلاس درس دیدمش! باورتون میشه اصلا نفهمیدم کی زنجیر طلا خریده و دور تا دورش کمرش طلا گذاشته؟! این رو که دیدم نشونش دادم و اون هم خیلی عادی از کنار مساله گذشت! هزار تا سوال برام پیش اومد؛ گفتم دنبال دختر بوده که طلا گذاشته؟! برای کی این کار رو کرده؟!

یک زمانی پایبندی به اخلاقیات بیشتر بود. مرد اگر یک شرع میگفت طلا نباید بگذاره چهار تا انگشتر شرف شمس و نقره و عقیق میگذاشت، فوقش! اما این، انگار نه انگار پدره و انگار نه انگار همسر! کی طلا گذاشت که من نفهمیدم! اصلا شاید تقصیر منه که زنش بودم و کوتاهی از من بوده! بعد از دو تا بچه و چند سال زندگی مشترک مثل یک پسر بیست ساله دیلاق میمونه و هر کی نگاش کنه فکر میکنه تا حالا اصلا زن ندیده و بچه چیه اصلا! اصلا، سر همین خصوصیاتشه که آدم راحت بهش شک میکنه!

اطرافیان هم که الی ماشالله کلی حرف دارن بار آدم کنن! اون روز دوستش راحت میگفت برای ما مردها زن دوم مثل انرژی هسته ای میمونه! اصلا نمیگذاره من دخالتی تو انتخاب دوستهاش داشته باشم! دوست دختر و پسر هم برایش معنی نداره! اون روز زنه اومده میگه میدونی که این دوره زمونه ازدواج ها ماندگاری ندارن! سریع یک حکم صادر میکنن و ما هم انگار توشیم! توشیم دیگه! وگرنه اون زنجیر طلا تو این احساس بی پولی من تن این شوهر بی نام و نشون چه میکنه؟!

پسرم رو گذاشتم جای مادرم. خواهرم هست، برادرش هست و این بچه انقدر دور و برش شلوغه که نیازی به من پیدا نمیکنه! یک مدته که میرم سرکار! واقعا هم با این شوهر پولداری که دارم اصلا نیازی به پولش نیست! فقط برای اینکه افسردگی نگیرم، مثل همسرم از این خانه و زندگی میریم که دور بشیم! نه اینکه برای این زندگی تلاش نکرده باشم! کتاب خیلی خونده ام. از این کتابهای گران و ارزان که چطور با عشقتان خود را درگیر کنید. چمیدونم اگر خیانت دیدین چه کنید و اگر خواستین به کسیکه عاشق او هستین کمک کنید و از این چیزها که با کسیکه مهربانانه با شما رفتار نمیکند نباید عشق دهید و این چیزها! دیشب انقدر از این کتاب ها و رمانهای عشق خوندم که نتیجه گرفتم فقط خسته ام و میخوام بخوابم!

اون روز اومدم از سرکار دیدم مادرم ماشین پدر رو برداشته و درحالیکه خواهرم صندلی عقب نشسته دارن میرن رانندگی جاده! گفتم مادر تو رانندگی تمرین نکردی! اصلا خواهرم با اطمینان اون عقب نشسته بود. گفت نه. یک نرم افزار دستیار راننده هم گذاشته بود که برای این مبتدی ها راهنمایی میکرد هر لحظه با این فرمون چطور رفتار کنند و کی پاشون رو روی ترمز بگذارن! مادرم تنظیمش کرده بود به دورترین میدان شهر و مو به مو به صدای خودکار عمل میکرد. خوب هم عمل میکرد و قشنگ با این صدای گویا تا خود مقصد رفت و برگشت!