آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

ازدواج دخترعمو پسرعمو بعد از بیست سال؛ حالا به هم میخورند

پسرعمو و دختر عمویم با هم ازدواج فامیلی داشتن. گویا پسرعمویم قبل از 20سالگی متوجه ناباروریش میشه و ازدواجش رو تا سن 40 سالگی به تاخیر میندازه. دست آخر، بر اثر عشق به دختر عمویم دست به اقدام عجیبی میزنه و با او ازدواج میکنه. پدرش خیلی مانع این ازدواج بود. اصلا برای اینکه این ازدواج سرنگیره رفت خارج و همینطور فامیل رو جذب خودش کرد که بروند. میگن حالا که ازدواج کردین لااقل بچه دار نشین. از اونطرف دخترعمویم اصرار که نه، من بچه میخوام. حالا پسرعمویم چند روزه که تلاش برای افزایش باروری داره و یک بار میگه آهن بدنم کم شده و یک بار میگه خونریزی دارم. با هر بار گفتن پسرعمو تیمی از جانب پدرش که در این مدت مانع ازدواج این دو باهم بودن به جای پسره به نشانه اعتراض همه جا نفرین پخش میکنند. جالبه که بدونید چون ازدواج خیلی فامیلی بوده تو این تیم فامیلهای نزدیک دختر عمویم هم بوده.

تلاش برای بارداری تو سن بالا ریسک بالاتری هم داره. به جز این اینها دخترعمو و پسرعمو هستن. طفلکی ها کسی نمونده وسطشون که هی حرف بچه بی بچه رو پیش نکشه. ریسک بالا باشه. اقدام کنن شاید همه اینها که میگفتن درست در نیاد! مگر از روز اول این پدر مادری که بخاطر بچه نیوردن نوه شون راهی کشورهای دور شدن میخواستن این دو بچه دار بشن که حالا اینها نفرین کنن مشکل این زن و شوهر حل بشه؟

یعنی من نگاه میکنم زندگی این دو داغونه. حالا به جز تلاش برای باروری اون هم سالم هی باید بیفتن دنبال پول و پله که یک قرون دو قرون جمع کنند و خرج خورد و خوراک این دوره زمونه شون کنن. قشنگ من میبینم این دختر عمویم یک روز سیاه میشه و یک روز لاغر و کم آب. یک روز میره این سرکار و یک روز میره اون سرکار تا فقط ذره ای پول جمع کنه و حالا که کسی کمکشون نیست بلکه بتونن از خودشون مراقبت کنن! برعکس یکی بچه با بیماری ارثی ژنتیکیش رو میاره جلو این بدبخت یک مدت نگه داره، بلکه ببینه کار آسونی نیست و یکی جارو دستش میده که بگه خانه داری صبح تا شب کار آسونی نیست. یکی نان شبی که دختر کم آورده بخوره رو بهونه میکنه و یکی اصلا امکان بچه آوردنش رو انکار میکنه. یکی هم هی یکسره میگه بچه ناقص میشه بچه ناقص میشه. انگار حالا از ازدواجهای غیرفامیلی بچه ناقص در نمیاد؛ هرکسی این وسط زن و شوهر شده عالم به باوروری و بچه داری. در عین حال طی دستوراتشون در این زمینه از آوردن یک خشت خام که روی درب قابلمه غذای این دو هم بگذارن هیچ کدوم فروگذار نکرده ان. شاید دلیلش حسودیشون باشه. تا چندین سال که دختره خواستگار دیگه ای به جز این پسرعمو نداشت، هرکسی میرسید به این دو میگفت ازدواجتون صلاح نیست و ممنوعه. برا همون هم دلایل مختلف می آوردن. یک بار دختره بداخلاق جلوه میکرد و یک بار پسره پرخاشگر بود. هر بار دلیلی هم برای شوهر نکردن دختره مثل ریزه میزه بودن و خونه و ماشین این وسط می افتاد.

انقدر از خونه و ماشین قبل این گرونی ها گفتن تا دختره تا ازدواج کردن وسط این گرونی و تورم افتاد به سرکار رفتن. حالا نگاهش میکنیم دختره یک بار از لگنش میناله که به خاطر کار زیاد به درد افتاده و یک بار به خاطر کرونا که بیرون رفته و تو این مدت به جای استراحت باید درمان میشده. پسره رو نگاه میکنی یک بار افتاده تو خونه و همه اش خوابه و فرداش دختره رو میبینی یک بار افتاده تو خونه و بخاطر فقر آهن خوابیده!

عمر زندگی مشترک این دو به ۱۰ ماه هم نمی‌رسد. طبیعیه که در ازدواج دخترعمو و پسرعمو نصف فامیل ها مشترک هستند و بزرگ ترین معضلشون هم دخالت سایر فامیل ها در زندگی شون هست. این دو تا تو این مدت ابراز علاقه و ناکامی و رسیدن و نرسیدن ها به هم به جز احترامی که ریخته و باید جمع کنن به یک زوج سالم که تلاش برای باروری هم نمیکنن نیاز پیدا کرده ان. اینکه یکی بیاد بگه مثلا عزیزم امروز هیچ کی نگفته ولی کرونا هنوز هست و ماها هم که سالمیم همون مشکلی برامون پیش اومده که تو داری برای باروریت تلاش میکنی. نه، برعکس. تا پسره یک چیزی میگه عموهه سریع بساط دعا و نفرین با عمهه بالا میاره که شروع به دعاکردن و ورد خوندن بکنه. خیلی زشته، خیلی زشت.

خدا به این زن و شوهر صبر بده. اگر هم عقلی موند یک بچه سالم بهشون بده.

بیم و امید برای حفاظت از چیتای ایرانی

زمانی خانه ما باغچه‌ای داشت با سه سطح درخت گل و میوه. آن زمان بقدری هوا سرد بود که اردیبهشت تازه درختان میوه شکوفه میدادند. برای دیدن آن خانه و گذران زندگی تفریحی همچنان فامیل روانه خانه ما بودن. ما هم مهمان نواز، حتی مادرم وقت نمیکرد ببیند مهمانها چه چیزی را بلند میکنند و با خود میبرند. خانه هم امکانات حضور آنها را فراهم میکرد و قرار نبود جایی بر فرار قرار کسی داشته باشیم.

آن زمان البته برای ما بچه‌ها دورانی طناب و طناب کشی بود. خود من بشخصه هر جا بند و طنابی پیدا میکردم یک سرش را به یک بلندی ممکن گره میزدم و سر دیگرش را به بلندی دیگری و برای درست کردن اندکی تاب آویخته یک وقت میدیدی چند جا طناب گره خورده است.

روزی از روزهای تابستانی  پسر داییم از یک در آمده و از در دیگر به خاطر طنابی که من بسته بودم راهی بیمارستان شد. خودش هم آمد و گفت که تو سر من را شکستی! یک عمر ما این طناب ها را بسته بودیم و جاییمان نشکسته بود. این طفلک طناب را ندیده و با خوردن سرش به بند طناب چپه شده و سرش شکسته بود!

همین مورد باعث آشنایی بیشتر ما با هم بود. اگر همین خاطره منجر به ازدواج من با پسرداییم میشد عجیب نبود. کما اینکه روزی هم به خاطر دارم از همین روزهای آغاز ماه رمضان که بزرگترین پسرداییم برای خواستگاری من از شهری دیگر تنهایی آمده بود. البته، من آن زمان سنی نداشتم و فکر نمیکردم هم با این پسردایی در آن زمان چطور میخواهم زندگی کنم! مادرم هم بله نگفت و البته زن داییم که امروز از شوهرش طلاق گرفته است ترجیح میداد دختر از خانواده ای در نیویورک بگیرد که به آنها کباب داده است!

دنیا دنیای عجیبیه. زمانی عمق رابطه را شکسته شدن سر بچه ها در بازی تعریف میکردن و زمانی کبابی که باهم میخوردن! البته، از آن کباب امروز من نگاه میکنم طلاق نتیجه غالب بوده است. کلا شاید طلاق در رقابت با ازدواج باشد. شاید دلیلش تغییر نگرش و افزایش تنوع طلبی خانواده ها باشد. مادر برای پسرش دختری می خواهد که باعث ارتقای حداقل نسل آنها شود. مثلا یک دختر هیکل شاید برای آن پسر که براحتی با طنابی که بسته بودم چپه شده بود بهتر از دختری مثل من بود که معلوم نبود چقدر به خاطر شهری که کمبود نور آفتاب دارد ویتامین د نخورده است!

به طور کلی، ازدواج با همسان پذیرفته است. ما اگرچه ظاهرا همسان با فامیل خود در شهر دیگری بودیم ولی کمترین فاصله ای که با آنها داشتیم کم و بیش هزار و هشتصد کیلومتر بود. رفته رفته به چیتاهایی در بالای کوه تبدیل شدیم که برای رفتن به پایین کوه به زحمت زیادی می افتادن و در ازای آن دیدن چیتاهای همسان هزینه زیادی کرده و دستاورد چندانی هم نداشتیم! اینکه چیتاهای آن طرف هم بدنبال گزینه های هیکل و پولدار و اینها بودن نیز مساله بود. رفته رفته، ما به این نتیجه رسیدیم که چیتای ناهمسان شاید برای ازدواج و حفظ نسل بهتر باشد؛ یعنی، در جایی به جای همسان گزینی شاید انتخاب ناهمسان برعکس، بهتر بود!

گزینه همسان انتخاب خوبی است. چون علایق مشترک زیادی را براحتی با هم حس میکنیم. ولی گزینه ناهمسان که گزینه سخت تری است اینطور نیست. نظر دو گزینه ناهمسان در رابطه با تابعیت یا ملیت که اشاره به نوعی رابطه سیاسی، معنوی یا حقوقی میکنه، براحتی میتونه متناقص و حتی درگیر کننده باشد. در این بین، من نسبتا گزینه ناهمسان را انتخاب کردم.

در نتیجه انتخاب ناهمسان، همسرم تا مدت ها قصد بودن با من را نداشت. جنگ و دعوا بین خانواده و فامیل بالا گرفت. بارها همسر و خانواده او گفتن که خوب است حفظ نسل کردی و خطر انقراضت دیگر نیست. پس ما را رها کن تا با هم باشیم! این واقعا برای من سخت بود.

البته، در فامیل این انتخاب هم برای دخترخاله من قبلا افتاده بود که بچه داشت و طلاق گرفته بود. شوهرش پولدار و پایبند به زندگی نبود. دست آخر طلاق گرفت و بچه اش را با مهریه و شغل بازاریابی بزرگ کرد و اگر به مدل بزرگ شدن آن بچه نگاه کنی، شاید بگویی که بد هم بزرگ نشده و کماکان میتوان فرض کرد با اینکه دختر است مایه افتخار پدر و مادرش هم هست!

شاید این نوع زندگی برای دختر خاله من پذیرفتنی بوده باشد، خصوصا که قبلا تجربه برادر بزرگترش هم بوده است و اینها یکی اینطوری تحویل جامعه داده بوده اند.

شاید امروز، مرسوم باشد که مردی چهار زن را یکی پس از دیگری بگیرد و از نتیجه تفکرات جدایی طلبانه خانواده های همسرانش رها باشد. ولی برای چیتاهایی مثل خانواده ما که در نتیجه بالا ماندن بالای کوه از زندگی با همسان خود جدا مانده ان، این جدایی مرسوم و پذیرفتنی نیست! چراکه اگر طلاق در پی آن ازدواج باشد نتیجه عرف زندگی این چیتاها نبوده، ولو اینکه امکان زندگی با همسان خود را نداشته باشن. در عرف ما گرمی و صمیمیت خانواده بالاست. برای آن تاکنون هزینه کرده ایم و میکنیم. همچنان، حتی اگر با ناهمسان خود زندگی کنیم، فرشی به گستردگی کل فضای خانه پهن میکنیم تا بتوانیم روی آن غلت بزنیم. همچنان، تصورش را میکنیم که خانواده متشکل از چند سطح ارتباط است که در آن پدر مادر، مادر بزرگ و بزرگترها در رفت و آمد هستند. بچه در این خانواده رهاست تا آن حد که هر جا برود امکانات بچگی خود را داشته باشد و بزرگترها نیز مانع نیستند. در این راستا، حفظ طبیعت اطراف را محترم میشماریم و تا حد امکان ریشه درخت و گیاهی را از زندگی خود حذف نمیکنیم. حتی اگر اقدامات جدایی طلبانه هم داشته باشیم، نه به خاطر اینست که درست زندگی را در جدایی طلبی تعریف کرده باشیم، بلکه به خاطر اینست که از اصطکاک بکاهیم و مانع صمیمیت در سطوح نزدیکتر زندگی ها نشویم! در واقع، حد و مرز است که آن را مشخص میکنیم. این تعریف با این تعریف فرق میکند که بگوییم هرچند تو گندیده ای و زندگی گندی هم داری، ولی باشه من تو رو مثل یک قرص میخورم و بعد هم رها کن تا یا در خود بمانم و یا بروم. این تعریف را ما نداریم، آنچه که تا الآن برعکسش تو زندگی من داره تعریف میشه!

میشه گفت لازمه تعریف جدیدی برای این چیتاهای بالای کوه داشت. شاید ما گونه جدیدی از چیتاها باشیم!