آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن

رفتیم باغچه پدر همسر. در حالیکه همسر راضی نبود و غر غر میکرد.  از این حرفا که جدیدا باب شده میگفت. اینکه هر کی استعفا نداد و تحمل کرد زندگی الآن برایش جهنم شده. از جمله دلایل این طرز صحبتش هم بنظرم این بود که به اصرار من رفتیم و میخواست این یک روز تعطیلی رو استراحت کرده باشه.

ساعت یازده صبح که شد سردرد شدیم. من چیزی نگفتم ولی همسر بعد از اینکه گفت سرش درد می‌کنه رفت خودش رو با درخت ها مشغول کرد. منم رفتم دلمه درست کنم. یک چند تا برگ درخت مو چیدم که وقتی داشتم میشستمشون تو آفتاب داشتم میشستم. همسری که رد شد گفت اونجوری نشور خیلی بلوری هستی تو! مسلما ماهان هم دور و بر من نبود. چون واقعا آفتابش داغ بود و تا شعاع چند متری من هیچ دار و درختی نبود.

با خودم گفتم یک بار که بیشتر نیست. یک عمر قحطی آفتاب با این یک آفتاب خوردنی چیزی از آدم کم نمیکنه. البته، من طبق معمول موقع سبزی شستن انگار دارم بازی میکنم. یعنی انقدر طول کشید!

مشغول پخت و پز که شدم کلی قند داشتیم که بعنوان چاشنی گفتم خورد کنم بجای شکر. این ماهان هم اون وسط هی سوال میپرسید و حواس منو پرت کرده بود. نفهمیدم چطور شد قندها همه ریختن قاطی آبلیموها

عملا غذا رو خراب کرده بودم. کمی آبلیموش رو بیشتر کردم گذاشتم بیشتر بپزه که کمی مزه اش تغییر کنه. فوقش برگ موها بیشتر خشک میشدن. همسر که اومد با رعایت تمام نکات گفتم خسته نباشید. بیشتر از گفتن خسته نباشید و لبخند ملیح زدن چیز دیگه ای اونموقع به ذهنم نمیرسید! اون هم که اومد نهار بخورد دید که ای من یک دونه بیشتر نخوردم و اینا، طی یک حرکت سریع یک دونه برداشت و انگار دوید. چون نفهمیدم چی شد که در یک چشم بر هم زدنی دیدمش پای کلمنه و داره آب میخوره.

چشمتان روز بد نبیند. از همان دقایق اولیه خارج شدنم از زیر آفتاب آثار آفتاب سوختگی خودش را در خشک شدن پوستم نشان داد. پوستم خشک شده بود، مثل برگ موها که پخته بودمشون. آن یک دلمه رو هم به زور خوردم. بعدش هم یک باری دیدم که دوست دارم چپه شوم. فشارم افتاده بود پایین و طبق معمول میگفتم هوا خیلی آلوده است. البته، آلوده هم بود. از اول که آمدیم ته هوا بوی چوب سوخته میداد و در آن لحظه که فشارم پایین آمده بود هوا شدیدا بوی رنگ میداد. از جای همسایه کناری صدای چند نفر مرد می آمد که همسر میگفت صدای کارگرهاست.

به نظرم هوا خیلی گرم بود و آلوده. زیر کتری را خاموش کردم. باد که می آمد با خودش بوی مواد شیمیایی می آورد و تا می آمد که ترکیبات بهتری بدهد من سردرد شده بودم! دیگر جای ماندن نبود. اگر در خانه بودیم با همه آلودگی هوایی که داشت درها را میبستیم. اما اینجا در و پیکر نداشت که ببندیم. با اینکه نمک در طول روز زیاد خورده بودم همسر گفت دراز بکش و پاهایت را ببر بالا که خون به مغزت برسد. کمی هم نمک بخور! من البته نمک که خوردم کمی احساس بهتری داشتم. جدا اگر هر چند بار من فشارم پایین بیاید، باز هم فقط یادم هست که میگویم هوا آلوده است! و عجیب اولین کاری که میکنم این است که زیر شعله هرچه که دستم میرسد را خاموش میکنم. اینکه بگویم فشارم پایین آمده بیشتر از روی عادت است. و معمولا هم فشارم است که پایین آمده و گویی فشاری به پمپاژ قلبم آمده.

برای تحرک و اینکه شاید حالم بهتر شود رفتیم تا کمی میوه بچینیم. هر جا یک ترکیب بو داشت و یک آلودگی هوا همه جا را پر کرده بود. یعنی اگر از زیر درخت توت رد میشدیم که بوی خوبی طبیعتا باید میداد، ولی ناراحت کننده بود. چند درختی که رفتیم جلو، گویی هوا آلوده تر میشد. من گفتم چون آن طرف احتمالا اتوبان است هوا هر قدر جلوتر میرویم آلوده تر میشود! بی محل رفتیم جلو تا به جایی رسیدیم که همسر هم تایید کرد که گویی بوی سم می آید. شاید الآن که نیمه خرداد است سم پاشی کرده ان. برگشتیم و قرار شد که به خانه برویم!

سمت خانه که می آمدیم کارگرهای همسایه یکی پس از دیگری با موتورهایشان بیرون آمدن. دوازده نفر بودند با چهار موتور! از سن پایین بینشان بود تا سن بالا. یکی از آنها که کم مو تر به نظر میرسید یک پایش هم می لنگید. گفتم این همسایه چقدر داره که خانه اش را که جلو ساخته بوده دوست نداشته و حالا داره عقب میسازه! همسر گفت که نه، اون قبلی فروخته و این جدیده  خراب کرده و داره اونطرف برای خودش میسازد!

از باغچه جدا شدیم و رفتیم تو جاده. جاده بوی بنزین میداد که حجم ترافیک بالا هم منطقی نشانش میداد! از جاده که به خیابان های اصلی رسیدیم، بوی بنزین کم شد. نزدیک خانه هنوز کامیون ها و انواع تراکتور شهرداری را مشغول زدن اتوبان پشت خانه دیدیم. اینجا آلودگی طبیعی بنظر میرسید. کسانی که مدام پشت خانه ما رانندگی میکنن از درست شدن اتوبان آن پشت و آن هم با این سرعت راضی هستند و میگویند که حجم ترافیک کم میشود! ما که البته ندیدیم. هر بار اینطرف میبینیم در حال ساخت و ساز هستن و آنطرف هم که میبینم در حال ساخت و ساز هستن! همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن. خوبی خانه این است که به محض اینکه احساس سردرد میکنم مطمئن هستم که منشا خارجی دارد و سریع همه درها را میبندم!

خاطره من از ماهانم کنار قورباغه

دیروز یکی از همکارام تعریف میکرد که رفته حرم حضرت ابوالفضل و یک عده که زندگیش رو خراب کردن نفرین کرده. من همون جا اعلام موضع کردم و ناراحت شدم.

خود من بشخصه دارم کسایی که جاش بود نفرینشون کنم، ولی این کار رو معمولا خودم نمیکنم. اشاره نمیکنم که دیگران هم بکنن. کلا همونطور که امامها نفرین رو نکوهش کرده ان من هم همینطور. اون روز پرسیدم این کی بود که زندگی اون دوره مون رو خراب کرد، گفتن فلانی. گفتم چه خوب یادت مونده، من فامیلش رو یادم رفت.

نگاه کردم خیلی ها دهه شصتی مثل ما زندگی آسونی ندارن. یکی میبینی یک دهه پیش شوهرش بچه میخواست مثل خودم، و حالا نمیخواد. دلیلش هم زیاد بود برای اینکه به بچه نرسن. باز برعکس حالا مثلا من بچه بخوام شوهرم نخواد خوبه؟ این وسط هم باز یکی پیدا بشه بگه من حالا به اونجا رسیده ام که این وسط زندگیتون میتونم کارهایی بکنم!

سخت نگیریم. یک جوری کنار میایم دیگه. به قول شاعر یک چیزی میشه دیگه.

حالا پس بگذارین از عکس پسرم ماهان رونمایی کنم. این عکسش رو کتاب مهم زندگیمه که یک نسخه هم ازش بیشتر ندارم. خدا زیادش کنه.لااقل دو تا داشته باشیم ازش گم نشه!

کتاب ده قرار مهم برای زندگی مشترک رو من سال 91 خریدم. یک بار دیدم کاغذاش داره خراب میشه جلد کادوش کردم با گل های صورتی. یک بار هم یک سیب خریدم که رویش عکس برگردون دو تا سیب سبز و قرمز بود و اون رو هم چسبوندم جلد اولش. حالا کاری که امروز کردم متفاوته و عکس نقاشی پسرمون ماهان رو رویش در حالی نقاشی کرده ام که کنارش یک قورباغه روی آب برکه با نیلوفر آبیه. سفر دوست دارم با هم یک همچین جایی بریم، ولی بیشتر دوست داشتم جای خونه مون همین قورباغه ها و برکه باشه

امتحان کنید. من میتونم بگم معجزه میکنه. ماها لایق یک زندگی خوب تو همچین شرایطی هستیم. بارون و برف بیاد و اطرافمون پر از نوزادهای قورباغه بشه که با خودمون بگیم بچه ماهی هستن یا بچه قورباغه! اونقدر زیاد که کنار خیابون آب جمع میشه سریع فصلش که بشه قورباغه ها زاد و ولد کنن. بعد هم ماها بجای اینکه ببینیم پاکبان ها پارچه و لباسو پلاستیک از وسط دار و درخت کنار خیابون برمیدارن، دارن بچه قورباغه برای کسب درآمد جمع میکنن

دیگه الآن داره فصل عوض میشه. من نگاه کردم شهرداری جای ساختمونش کنار درختها گل رز کاشته بود. برای خودشونه، ولی برای ماها هم هست. استفاده میکنیم. اصلا قدیم جای خونه ما بهش میگفتن خونه باغ. درستش هم همینه که نوع زندگی شهری متفاوتی داشته باشیم. بریم نهال بخریم گردو بکاریم. جای در خونه مون رو سبز کنییم و نوعی بشه کسب درآمد کنیم. اون وسط بچه هامون هم خودشون مثل همین دار و درختا و قورباغه ها بزرگ میشن دیگه. الگوشون میشیم و اونا هم یاد میگیرن.