آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

مربی ورزش، سفر، خاله

چند دوره آموزشی که ببینم، تربیت بدنی میتونم مربی ورزش بشم. منم که خیلی دوست دارم از این کارای هماهنگی تیمهای ورزشی رو داشته باشم.

--

این بار قرار گذاشتیم تعطیلات آذر (میلاد پیامبر و اینا) با سمیرا خانوم بریم با قطار بریم سفر شهرمون اهواز. جشن عروسی هم دعوت بودیمو کلی برنامه داشتیم برای رفتن. کلا من و سمیرا خانوم اینا با هم یک کوپه خواهران گرفتیم تا راحت باشیم. آقایون هم همین طور جدا.

اهواز هم خداییش خیلی به من خوش گذشت. چون آب و هوا عوض کردیمو به یک طریقی ییلاق قشلاق شد. بعد هم من تونستم بعد از مدت ها دوباره بی بی رو ببینم. جشن عروسی هم بودو پسرم اولین جشن عروسی بود که میدید. دختر سمیرا خانوم هم که 2-3 سالی از ماهان من بزرگتره هرجا میریسیدیم دستش دفتر نقاشی داده بودن منظره اون جا رو بکشه. ماهان من هم کلی با شوق و ذوق دور این بچه میچرخید سعی میکرد ادایش رو دربیاره. این دختر سمیرا خانوم هم انقدر ملوسه. نقاشی میکشه و باخودش شعر میگه. مثلا هی با آهنگ میگه یک نقاشی بکشُم. تو این مدت پسرم ماهان کلی به زبون اومده بود با این دختر. اون هم یک وقت میدادی داره با اُیو اوی کردنش انگار داره میگه یک نقاشی بکشم. البته همیشه هم اینطوری نبود که پسرم خوب باشه. یک وقت میدیدی تا میرسیم به یک جای جدیدی میخواد بزنه زیر گریه. بعد یک کم که ولش میکردیم میخواست برگرده و بره دنبال کنجکاوی. باز تا ما میومدیم بگیریمش صداش در میومدو نمیدونستیم باید چیکارش کنیم. ولش میکردیم زودی از در میرفت بیرون. میگرفتیمش بهونه میگرفت. یعنی یک فیلمی داشتیم ما با این بچه.

در کل فکر کنم به این بچه بیشتر از همه خوش گذشت. چون هر دو قدم دوستای قدو نیم قد پیدا میکرد فقط بگیرنش سرش گرم بشه. اصلا فکر کنم تا حالا تو عمرش انقد بچه یک جا ندیده بود، این تک پسر یکی یدونه.

تو عروسی هم که به بچه های سمیرا خانوم فکر کنم خیلی خوش گذشت. ما و کلی مهمونای دیگه 10-20 نفری میشدیم از قبل از مراسم خودمونو از شهرهای مختلف رسونده بودیم خونه بی بی اینام. خاله هایم هم شده بودن مسئول تدارکات.

این وسط هم کلی ماجرا داشتیم با این خاله ها و بچه ها. خاله من (یکی از خاله های من فقط 7سال از من بزرگتره) که رفته بود برا مهمونها یک سینی پر آبجوش گرفته بود، این بچه سمیرا خانوم هم که نمیدید خاله چی ریخته تو اون لیوانای یکبار مصرف کاغذی که چیزی از توشون دیده نمیشدو فقط ازشون بخار درمیومد سر راه خاله رو گرفته بود و هی میپرسید خاله اینا دیگه چین؟ اصلا سوالش رو هم نمیتونست عوض کنه. دوباره میپرسید. خاله هم کلی کیف کردم که جواب داد خاله اینا مهمونن J. بعد دیگه بچه که حسابی گیج شده بود جوابشو داد: خاله اینا آبجوشن.

خود اهواز یک طرف، مسیر سفرش هم یک طرف. تو سفر بچه ها یکسره مشغول بازی بودند. مسیرمون به اهواز دو مسیره بود. یعنی اول باید تا تهران میرفتیم. بعد از اون جا از تهران میرفتیم اهواز. کلا این ما به تفاوتش میشد یک چیزی بیشتر از یک ساعت. برا همین کمی تو نمازخونه ایستگاه تهران معطل شدیم. بچه ها، ولی برا خودشون سرگرمی درست کرده بودند. مثلا یک وقتی میدیدی دارن گوشی بازی میکنن. کلی هم دقت سرش خرج میدادن که مثلا چطوری گوشی رو از فاصله دور به هم پاس بدن، طوری که گوشی از رو زمین بلند نشه.

موقع برگشتن فقط نزدیک بود قطار رو از دست بدیم. من ریلکس بودم. ولی سمیرا خانوم حسابی حساس. ولی خب به خیر گذشت. وگرنه باید هم کلی برای قطار بعدی معطل میشدیم و هم کلی گرون میشد دیگه.

--

این بار چین رو بررسی کرده ام. شاید بریم چین. ولی گاهی این نیومدن های همسر، من رو نگران میکنه. من که فقط ساعت 10-11 های شب رو تونسته م زندگی مشترک پیدا کنم. اصلا شاید همسر آخرش بزنه زیر همه چیز و بگه کلا تا حالا از سال فقط باهم 400 ساعت زندگی مشترک داشته ایم. بقیه اش هم چیزی نمیشه اگر همین 400 ساعت رو هم برم عسلویه و سه ماهی یکبار، اون هم یک ساعت بهت سر بزنم.

تغییر رشته، بچه دوم و ...

دارم تغییر رشته میدم به رشته تربیت بدنی. فقط از دنیای کامپیوتر اون یکی دوستم رو که سعی کرده بود باهام صمیمی بشه رو گاهی میبینم. وگرنه با کامپیوتر تقریبا قطع رابطه کامل کرده ام.

--

یه بار شب بود تقریبا و ما هم برای شام خونه یکی از دوستان دعوت بودیم. مهمانی، مهمانی آن چنانی نبود. فقط دوست همسر و همسرش، سمیرا، بودند با ما و چندتا مهمان دیگه شون. وقتی ما رسیدیم هنوز بقیه مهمونا نیومده بودند .

کنار دست همسر ماهان نشسته بود و باباش تو یک دستش لیوان آب-سیب لیمو دستش بود و دست دیگه ش رو طوری گذاشته بود رو لبه مبل که انگار بچه هم بغلش بود. منم نشسته بودم روی یکی از صندلی های همون جا و داشتم با سمیرا خانوم صحبت می کردم. بحث به اینجا رسید که سوئیس هم کشور خوبی میتونه برا اقامت باشه. آخه احتمال زیاد اگه بخوایم بچه دومی داشته باشیم برا تولدش ایران نباشیم. برا همین داریم مظنه ای از کشورهای مختلف پیدا میکنیم. خلاصه آخر صحبتا به این نتیجه رسیدم که به جز فرانسه م روی زبان آلمانیم هم بیشتر کار کنم.

بعد از مدتی گپ و صحبت، یهو دیدیم تغ یک صدایی اومد و پشت سرش برق رفت. با رفتن برق یکی یکی چراغ گوشی هامونو روشن کردیمو اتاق تاریک رو روشن کردیم. خنده حضار بلند شده بود و همه داشتیم می خندیدیم. دوست همسر هم به سرعت رفت سمت کنتور وتغ زد کنتور برق رو روشن کرد.

حالا من تازه داشتم با سمیرا خانوم گرم میگرفتم که این اتفاق افتاد. برق که رفت دیگه تقریبا حرف ها قیچی شدو ما هم همه ش خدا خدا میکردیم برق دوباره نره و اصلا صحبت رفت سمت وقایع مرتبط با برق رفتنو اجنه و این چیزا J. اصلا ما دیگه نفهمیدیم شام چی خوردیم. فقط، زودتر از بقیه (جون عزیزتر از بقیه) بساطمونو جمع کردیم که کالسکه رو راه بندازم و بریم.

پسرم در کتابخانه

دوست دارم برا ماهانم مخصوصا حالا که فصل سرد سال هست بیشتر موز بخرم. این طوری با میوه هم قوی ترش می کنم و هم چیزی هست که دوست داره بخورد. امروز که با هم عصری داشتیم میرفتیم کتابخونه انقدر هوا آلوده بود که با خودم گفتم هر طور شده رسیدیم یک موز بدهم دستش این آلودگی ها از تنش دربیاد. کتابخونه جای خانه ما چند وقتی هست که اتاقی کامل در اختیار بچه ها قرار داده. یادمه اون روزهای اول که میومدم کتابخانه، فقط بخشی از پرده سالن مطالعه رو خوشگل کرده بودند برای بچه ها. ولی حالا یک اتاق جدا کرده اند روبرو در کتابخانه.

این عکس اتاق کودک کتابخانه ست:

اون نقشه که میبینید نقشه جهانه اون گوشه بالای کتابخونه. یادم باشه پول که دستم اومد اولین چیزی که برای پسرم میخرم نقشه جهان باشه. حالا پسرم رو گرفته م تو کتابخونه سعی میکنم کتاب ها رو بهش نشون بدهم. پسرم مونده بود با این کتاب ها باید چیکار کند

--

بالاخره چند روز پیش عصر سرم کمی خلوت شد و تصمیم گرفتم کمی از این ورزش های دراز کشیدنی مالکی رو برم. بعد از حدود یک سال در حالی که دراز کشیده بودم، به حالت ورزشی دستام رو از این طرف میبردم اون طرف. خیلی خوب شد که ورزش کردم. چون در ناحیه قلب و سمت راست موقع ورزش احساس گرفتگی عضلات داشتم. یادم باشد بیشتر ورزش کنم تا بدنم یک دست بشه.

کرایه حساب کردن، فیلم اصغر فرهادی، ...

پسرمون به راحتی با همه ارتباط برقرار می‌کند. امروز رفته بودم نونوایی. پسرمون هم بغلم بود. همین طور من منتظر نون بودم که یهو بچه مون گفت: "Oh, zo" به آلمانی. انقدر خوشحال شدم. از مدتی که دارم روی زبان آلمانیش کار میکنم، این اولین باره که یک همچین کلمه ای استفاده میکنه. با خودم گفتم کی بشه پسرمون بزرگ شه بهم بگه بده من نون بخرم J

--

دانشگاه ما دو تیکه ست. یک قسمتش پردیسه. یک قسمت دیگه ش بخش قشنگ تر و قدیمی تر دانشگاهه. امروز تو راه برگشتن با یکی از بچه های لیسانس ایستاده بودم سوار تاکسی بشیم که یک تاکسی آمد و همکلاس ارشدم، ایمان، هم توش بود. موقع پیاده شدن کلی ذوق کردم که وقتی داشت پول رو میداد به جای من هم رو حساب همکلاس بودنش حساب کرد. کلی احساس غرور کردم وقتی این کار رو جلو دوست لیسانسه م کرد. بعدا سعی کردم تلافی کنم و دفعه بعد که رفتم آبجوش بگیرم تو کلاس ازش پرسیدم اگه میخواد برای اون هم آبجوش بیاره.

--

امروز دوست شوهرم مهمونمون بود. داشتم از کنار اتاق پذیرایی رد میشدم که دیدم همسری در جمع دوستانه شون داشت درباره برنده جایزه اسکار شدن "اصغر فرهادی" صحبت می کرد. یادمه همون موقع هایی که جدایی نادر از سیمین رو هم میدید حس خوبی نسبت به فیلمش داشت. کلا همسری یکی از طرفدارای پرو پاقرص اصغر فرهادیه. آخرایی که میخواستم عروس شم دیگه شوهرم تازه این فیلم رو کشف کرده بود و همه ش نگران بود اگر بخوایم بریم خارج بچه مون اونجا به دنیا بیاد باید بریم کنسول گری براش شناسنامه بگیریم، یا اینکه شایدم نتونیم براش شناسنامه و تابعیت ایرانی بگیریم. اصلا همسری فوبیای خارج رفتن پیدا کرده بود. الآنش هم همین طوره. وقتی بهش میگم خارج انگار یک چیزی تو گلوش گیر میکنه و غبغش بالا پایین میره J

--

اون روز که داشتم از دانشگاه برمی گشتم مرضیه خانوم اینا هم تو ماشینشون من رو دیدند و ازم خواستن که من رو هم برسونند. معلوم بود که پسرشونو شوهر مرضیه خانوم از مهد میاورد. وقتی سوار شدم مرضیه خانوم کمی از نان بربری که تازه خریده بودند تعارف کردد و از پسرشون درباره کارهایی که اون روز تو مهد کرده بود پرسید. پسر مرضیه خانوم هم گفت از صبح تا ظهر که اونجا بوده، نشسته بوده جلو تلویزیون و ویدئو تماشا میکرده. مرضیه خانوم گفت یادم باشه فردا با مربیت صحبت کنم. من هم با خودم گفتم پسرمون رو سعی میکنم خودم بزرگ کنم، تا از این بی برنامگی ها براش پیش نیاد.

--

من خیلی دوست دارم بچه مون زودتر از بقیه بچه ها یاد بگیره بنویسه. امروز داشتم مطلبی میخوندم که توش نوشته بود بچه ها نوشتن را هم مانند خواندن از دوران شیرخوارگی می‌بینند و با آن آشنا می‌شوند. اونها کم‌کم می‌فهمند که کلمات نوشته شده هم معنایی دارند. تنها مساله اینه که برای اینکه کودک بتواند اولین کلمات معنی دار را بنویسد به زمان احتیاج دارد.
از امروز تو این فکرم که کی بچه مون دوست داره با مداد شمعی رو کاغذ خط خطی کنه.

 

پسرم، ماهان

روزهای جمعه به اتفاق خانواده میریم خونه مامانیم. ماهانم امروز خیلی خودشو خسته کرد. با بچه های برادرام و خواهرام حسابی بازی کرد و حالا هم که برگشته ایم خونه کلی برای خودش ابتکار به خرج داده داره با توپ هایش بازی میکنه. در یک لحظه استثنایی، من هم از فرصت استفاده کردمو این عکس رو از اسباب بازیهاش گرفتم:

ماهانی من برعکس خیلی از بچه های این دوره زمونه که با گوشیو لپ تاپ آروم میگیرن، مثل بچه های دهه شصتی اسباب بازی هاش این طورین. ماهانیم برا اینکه هم بازی برا خودش درست کرده باشه، گرفته تن توپ سبزه بزرگه ش که دیگه سوارخ شده روسری کرده بشه هم بازیش :)