آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

تیم بسکتبال من

با یکی از این لیدرهای تیم ها به عنوان همکاری آشنا شده ام. همه اش تو ورزش است. هر بار در پی مسابقاته. اصلا صمیمی نمیشه با هیچ کس. تا حالا ازدواج نکرده! من تغییر رشته دادم به تربیت بدنی به همسر نزدیک تر بشم. حالا این خانومه دیگر اصلا حتی وقت نمیکنه شوهر کنه. به هر حال آشنایی خوبی هست.

تو صحبتاش میگفت 9 تا 10 تا اسم بازیکن داده اند دستش. حالا قول به اون داده بودند. دوست داشتم سرم به اندازه ش شلوغ نباشه، ولی یک چند بازیکن هم به من بدن. یعنی میشه؟

خانه

بالاخره خانه مان را عوض کردیم. خانه جدید کوچکتر است. من در این مدت فقط مشغول جمع کردن ، پهن کردن و جابجا کردن وسایل خانه بودم. حسابی سرم شلوغ بود. امروز که آخرین قالی را هم پهن کردم دیگر کار تمام است. قبل از این که بیام اینجا، داشتم این مطلب را در ارتباط با مدیریت می خواندم. من از این بخشش خوشم آمد که می گفت: " برای مدیریت امور توسط زن یا مرد لازم است هر کدام قوی تر و توانا تر باشد اداره امور را بر عهده گیرد." کلا خوشبختانه من و همسرم از این جهت بحثی باهم نداریم. همسر قبول کرده که یک جاهایی کار را کلا باید به من بسپرد . البته کار مدیریت خیلی هم برای من ساده نیست و خیلی دوست داشتم خیلی وقت ها نظر همسر را هم بپرسم. ولی خب ، راضیم خدا را شکر.

پنج شنبه ها بعدازظهر همسرم تازگی ها میره خانه یکی از دوستاش. آن جا چند نفر مرد باهم جمع می شوند و ورزش دسته جمعی تو حیاط میروند. این طور که خودش تعریف میکرد یک بخشش را هم مثل سربازها انگار سینه خیز می روند. حالا نمیدونم شنا میرود؟ دراز نشست هست و یا کار دیگه ای. خودش که میگفت سخت ترین بخش ورزششان این قسمت هست. به نظر من که خیلی کار خوبیه. خدا بانی این کار خیر بدهد. اصلا حتی فکر می کنم حافظه همسرم هم اینطوری بهتر شده و دیگه تقریبا کلید را تو در خانه جا نمی گذارد.

--

پسرم این آخری ها دیگه به خاطر دندان درآوردنش خیلی بی تابی می کرد. به عمه اش که گفتم رفت و برای پسرم یک کتاب خرید. کتاب قشنگیه. با یک فیل کوچیکی که بایک سنجاق بزرگ شورتش را بسته ، برای بچه ها به صورت مصور توضیح داده که چطوری خودشون میرن دستشویی.

مادر شوهرم هم می خواد مثل خودم درس بخونه. البته هنوز دیپلمش را نگرفته. من به خاطر انگیزه قویش تحسینش می کنم. اصلا الگوی انگیزه است این مادر. وقتی که بهش گفتم می خواهم تغییر رشته بدهم خیلی خوشحال شد. می گفت کامپیوتر رشته نیست. خودش خیلی دوست داشته که پرستار بشود.

--

راستی تا یادم نرفت، یک لینک دانلود هم اینجا میذارم برای اینا که میخوان ورزش اصلاحی کمر برن. کمی بیشتر باید به فکر خودمان باشیم.

تولد دو سالگی ماهان

چیزی که باعث شده گذر زمان را حس کنم پسرم هست. من جای خودم نشسته ام و تکون نمی خورم ولی پسرم هر روز به وزنش، و قدش اضافه تر می شود. دیروز تولد دو سالگی پسرم بود. برای این که خوشحالش کنم دو تا بادکنک به مناسبت دو سالگیش باد کردم.

کلا با این بچه احساس نمی کنم که بزرگ شده ام.

این یک عکس از میز تولد پسرمه:

اون 4 تا گربه که در عکس میبینید علاقه ام را به تعداد بیشتر بچه داشتن نشون می دهد. ولی حیف که نه همسر می خواست و نه من می توانستم بیشتر از یک بچه داشته باشیم.

طاهره کامپیوتری، مریم و مادر شوهر

چند روز پیش مشغول تمرین والیبال تو فضای باز بودیم که طاهره دوستم هم اومد اونجا. طاهره، مثل خودم یک کامپیوتری بود. من تقریبا وسط های دوره لیسانسم بودم که با طاهره آشنا شدم. از اون موقع به بعد باهام خیلی دوست شده. من هم خیلی دوست دارم هربار پیشرفتی تو کارم پیش میاد حتما بهش بگم. این سری که فقط تغییر رشته م رو فهمیده بود.

--

این هفته بازم رفتیم خونه مامانم اینا. خونه شون جای کوه های آب و برقه. حس خوبی به آدم دست میده وقتی به اون جا میره. من خیلی خوشحالم از اینکه یک مادری دارم که مثلا بابت خوابیدن سرظهرش به بچه هامون میگیم ساکت باشین، مامان خوابه. مامانم کلا خیلی باهامون راحته. من از این کارش خوشم میاد. سرظهر که میشه حتما باید کمی بخوابه و همه پرده ها کشیده بشه تا اتاق تاریک بشه. گاهی با خودم فکرشو که میکنم میگم خیلی هم بد نشد که از پیش مامانم اینا نرفتیم. اون وقت چطوری یک نفر پیدا میکردیم تا به بچه مون یاد بدیم بعضی ها هم به استراحت نیاز دارن؟

مادرشوهر هم مادرشوهرهای قدیم. مادر شوهرهای قدیم با ساطور میفتادن دنبال عروساشون. ولی مادرشوهرهای حالا چی؟ مامان من انقدر با عروسش خوبه که حالا این عروسش مریم کلی پر رو شده. عروس ها هم برعکس دیگه غذا درست نمیکنن. حالا خودم هم خیلی کم از این عروسهای جدید ندارم. ولی دیگه به پای این مریم نمیرسم. خیلی لجم میگیره ازش.

--

این روزا پسرم همه ش با شیشه شیرش ور میره. مونده م چطوری حالا از شیر بگیرمش. آره، بهش کم کم یاد بدم که ممه هام اوف شده.

--

مدتیه انگار خونه مون دزد داره. شب مثلا میشنویم انگار یک نفر از بالا پشت بام میپرد پایین. بعد صبح ساعت 6 صبح انگار از در میره بیرون. این خونه که هستیم برای ما خیلی بزرگه. باید عوضش کنیم تا اقلا بتونیم کمی بیشتر مدیریتش کنیم.

--

راستی اینم یادم رفت بگم. این چند روزه رفته بودیم باغ توت خشکه جمع کنیم. از تابستون کلی برنامه ریزی کرده بودیم تا بالاخره این جمعه قسمت شد جاتون خالی بریم باغ. مشهد که خشکه، ولی توی باغ خیلی باد میومد. برای همین زود هم جمع کردیمو قبل از شب برگشتیم.

خب دیگه برم به چایی برسم که الآن گذاشتمش روی گاز نجوشه.

نهنگ آبی

از خیلی وقت پیش (از وقتی تازه عروس بودم) تو فکر این بودم که برای لباسی که دارم برای پسرم میدوزم یک نهنگ تزئینی برای روی لباس ببرم. حقیقتش من تا حالا پارچه هدیه زیاد گرفته ام. این هست که انگیزه ام برای دوختن بالاست.

این نهنگ را که در عکس زیر میبینید بریده ام:

نهنگ آبی - کار هنری روی لباس ماهان

یک نهنگ آبی که قرار است وقتی کامل تر میشه، از بالایش آبی بیرون زده باشد که یک ماهی قرمز روی آن بازی می کند. اول شکلش را این طوری که در عکس میبینید روی روزنامه کشیده ام. بعد کار را روی پارچه منتقل کرده ام. فعلا که تا همین جایش را وقت کرده ام ببرم. مگر این بچه میگذارد سرم خلوت شود.

دیشب هم که بلندترین شب سال یعنی یلدا بود. مثل هر عروسی رفتیم خونه مامان اینا. مامان اینا هم هندوانه خریده بودند و یک شکلات هایی که مثل نبات بودند با طعم هل و نعناع.

امروز هم که اولین روز زمستان انتظار داشتیم برف بیاید که انتظارمان هم برآورده نشد.

--

خلاصه قصه این که بچه ما پسر شد، ولی انگار باباش خیلی دوست داشت به جای اون دختر داشته باشد. حالا حالاها مونده که موهای سرش را کوتاه کنیم. چون، بابایش میخواد که یک عکس دخترانه از پسرمون بگیرد.