آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

طاهره کامپیوتری، مریم و مادر شوهر

چند روز پیش مشغول تمرین والیبال تو فضای باز بودیم که طاهره دوستم هم اومد اونجا. طاهره، مثل خودم یک کامپیوتری بود. من تقریبا وسط های دوره لیسانسم بودم که با طاهره آشنا شدم. از اون موقع به بعد باهام خیلی دوست شده. من هم خیلی دوست دارم هربار پیشرفتی تو کارم پیش میاد حتما بهش بگم. این سری که فقط تغییر رشته م رو فهمیده بود.

--

این هفته بازم رفتیم خونه مامانم اینا. خونه شون جای کوه های آب و برقه. حس خوبی به آدم دست میده وقتی به اون جا میره. من خیلی خوشحالم از اینکه یک مادری دارم که مثلا بابت خوابیدن سرظهرش به بچه هامون میگیم ساکت باشین، مامان خوابه. مامانم کلا خیلی باهامون راحته. من از این کارش خوشم میاد. سرظهر که میشه حتما باید کمی بخوابه و همه پرده ها کشیده بشه تا اتاق تاریک بشه. گاهی با خودم فکرشو که میکنم میگم خیلی هم بد نشد که از پیش مامانم اینا نرفتیم. اون وقت چطوری یک نفر پیدا میکردیم تا به بچه مون یاد بدیم بعضی ها هم به استراحت نیاز دارن؟

مادرشوهر هم مادرشوهرهای قدیم. مادر شوهرهای قدیم با ساطور میفتادن دنبال عروساشون. ولی مادرشوهرهای حالا چی؟ مامان من انقدر با عروسش خوبه که حالا این عروسش مریم کلی پر رو شده. عروس ها هم برعکس دیگه غذا درست نمیکنن. حالا خودم هم خیلی کم از این عروسهای جدید ندارم. ولی دیگه به پای این مریم نمیرسم. خیلی لجم میگیره ازش.

--

این روزا پسرم همه ش با شیشه شیرش ور میره. مونده م چطوری حالا از شیر بگیرمش. آره، بهش کم کم یاد بدم که ممه هام اوف شده.

--

مدتیه انگار خونه مون دزد داره. شب مثلا میشنویم انگار یک نفر از بالا پشت بام میپرد پایین. بعد صبح ساعت 6 صبح انگار از در میره بیرون. این خونه که هستیم برای ما خیلی بزرگه. باید عوضش کنیم تا اقلا بتونیم کمی بیشتر مدیریتش کنیم.

--

راستی اینم یادم رفت بگم. این چند روزه رفته بودیم باغ توت خشکه جمع کنیم. از تابستون کلی برنامه ریزی کرده بودیم تا بالاخره این جمعه قسمت شد جاتون خالی بریم باغ. مشهد که خشکه، ولی توی باغ خیلی باد میومد. برای همین زود هم جمع کردیمو قبل از شب برگشتیم.

خب دیگه برم به چایی برسم که الآن گذاشتمش روی گاز نجوشه.

نهنگ آبی

از خیلی وقت پیش (از وقتی تازه عروس بودم) تو فکر این بودم که برای لباسی که دارم برای پسرم میدوزم یک نهنگ تزئینی برای روی لباس ببرم. حقیقتش من تا حالا پارچه هدیه زیاد گرفته ام. این هست که انگیزه ام برای دوختن بالاست.

این نهنگ را که در عکس زیر میبینید بریده ام:

نهنگ آبی - کار هنری روی لباس ماهان

یک نهنگ آبی که قرار است وقتی کامل تر میشه، از بالایش آبی بیرون زده باشد که یک ماهی قرمز روی آن بازی می کند. اول شکلش را این طوری که در عکس میبینید روی روزنامه کشیده ام. بعد کار را روی پارچه منتقل کرده ام. فعلا که تا همین جایش را وقت کرده ام ببرم. مگر این بچه میگذارد سرم خلوت شود.

دیشب هم که بلندترین شب سال یعنی یلدا بود. مثل هر عروسی رفتیم خونه مامان اینا. مامان اینا هم هندوانه خریده بودند و یک شکلات هایی که مثل نبات بودند با طعم هل و نعناع.

امروز هم که اولین روز زمستان انتظار داشتیم برف بیاید که انتظارمان هم برآورده نشد.

--

خلاصه قصه این که بچه ما پسر شد، ولی انگار باباش خیلی دوست داشت به جای اون دختر داشته باشد. حالا حالاها مونده که موهای سرش را کوتاه کنیم. چون، بابایش میخواد که یک عکس دخترانه از پسرمون بگیرد.

تغییر رشته، بچه دوم و ...

دارم تغییر رشته میدم به رشته تربیت بدنی. فقط از دنیای کامپیوتر اون یکی دوستم رو که سعی کرده بود باهام صمیمی بشه رو گاهی میبینم. وگرنه با کامپیوتر تقریبا قطع رابطه کامل کرده ام.

--

یه بار شب بود تقریبا و ما هم برای شام خونه یکی از دوستان دعوت بودیم. مهمانی، مهمانی آن چنانی نبود. فقط دوست همسر و همسرش، سمیرا، بودند با ما و چندتا مهمان دیگه شون. وقتی ما رسیدیم هنوز بقیه مهمونا نیومده بودند .

کنار دست همسر ماهان نشسته بود و باباش تو یک دستش لیوان آب-سیب لیمو دستش بود و دست دیگه ش رو طوری گذاشته بود رو لبه مبل که انگار بچه هم بغلش بود. منم نشسته بودم روی یکی از صندلی های همون جا و داشتم با سمیرا خانوم صحبت می کردم. بحث به اینجا رسید که سوئیس هم کشور خوبی میتونه برا اقامت باشه. آخه احتمال زیاد اگه بخوایم بچه دومی داشته باشیم برا تولدش ایران نباشیم. برا همین داریم مظنه ای از کشورهای مختلف پیدا میکنیم. خلاصه آخر صحبتا به این نتیجه رسیدم که به جز فرانسه م روی زبان آلمانیم هم بیشتر کار کنم.

بعد از مدتی گپ و صحبت، یهو دیدیم تغ یک صدایی اومد و پشت سرش برق رفت. با رفتن برق یکی یکی چراغ گوشی هامونو روشن کردیمو اتاق تاریک رو روشن کردیم. خنده حضار بلند شده بود و همه داشتیم می خندیدیم. دوست همسر هم به سرعت رفت سمت کنتور وتغ زد کنتور برق رو روشن کرد.

حالا من تازه داشتم با سمیرا خانوم گرم میگرفتم که این اتفاق افتاد. برق که رفت دیگه تقریبا حرف ها قیچی شدو ما هم همه ش خدا خدا میکردیم برق دوباره نره و اصلا صحبت رفت سمت وقایع مرتبط با برق رفتنو اجنه و این چیزا J. اصلا ما دیگه نفهمیدیم شام چی خوردیم. فقط، زودتر از بقیه (جون عزیزتر از بقیه) بساطمونو جمع کردیم که کالسکه رو راه بندازم و بریم.