آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

تولد هفت سالگی ماهان

از گل پسرم بگم که یک چیزهایی دیگه میتونه بنویسه. فقط یک کم بی دقته. اونروز برگه امتحانش رو نگاه میکردم مثلا چیزی رو نوشته بود چی زی! البته این بی دقتی شاهکارش نبود. اونجایی برام خوندنش سخت بود، یعنی باورم نمیشه ، که نوشته بود شلکت! انقدر فکر کردم. فکر کردم. منظورش چی بود؟ جای ل با ک رو عوض کرده بود. اصلا باید کل متن رو میخوندی تا میفهمیدی چی نوشته. آخرش بین دو تا قلب و نقطه! نوشته بود: شکرت! هم جای ل رو با ک عوض کرده بود و هم به جای ر نوشته بود ل!

باباش میگه این یکیش به تو رفته! کلی برام گشت غلطهای املایی پیدا کرد. مثلا نوشته بودم محاسبه و اشتباه تایپی بود و محاصبه نوشته بودم! این باباش، تا من میام از این بچه تعریف کنم، زودی میگرده تو خصوصیات ظاهری و باطنی من که این به تو رفته!

به ماهان میگم قربون شکلت، خوبه هفت سال پیش خدا تو رو به ما داده، وگرنه اگر الآن میخواستم تو رو بدنیا بیارم دیگه با این خرج ها نمیشد! دیگه بچه داشتن الآن لاکچری شده، دخترهای حالا برای بغل کردن یک بچه باید راه بیوفتن ببینن کی خدم و حشم میخواد برن یک دقیقه بچه تپل مپل خوشگل خانوم رو بگیرن و بعد هم برن

اصلا امروز روز ماهانه. بچه ام 23 دی به دنیا اومده! هر روز براش تا 23 سالگیش میشمرم! حالا هفت سالش شده. یکی دو دندون جلوش افتاده و برام قورباغه یادش داده ان که بکشه. عکسش رو میگذارم.


با این قورباغه دیگه نیازی به اسباب بازی های باغ وحش نداره. خودش هم صدای گوزن و حیوونهای دیگه رو در میاره.

یه تولد ساده براش گرفتم که به قول مادربزرگم نون خدا! روز تولدش براش کلی کادو گرفتیم. باباش دسته بازیش رو با یک چراغ قوه بهش هدیه داده. من کلی براش تدارک دیدم و همینطوری روز گذشته.

این هم کیک تولد هفت سالگی ماهان تقدیم شما

ارثیه پدر ماهان

گاهی استثنا وجود داره. این یک شب رو که سردتر هم هست خواهشا بخاری هاتون رو کم کنید که برای بنده خدایی که با افت گاز مواجه شده گاز هم باشه!

فکرش رو که میکنم این روزها جوون ها (که تا دهه شصت میره) هشت گروی نه زیادی دارن. نگاه میکنی خونه کوچکی یک دونه بچه ای نهایتش و یک بخاری گازی دارن که کاش الآن با افت فشار مواجه نشده باشه!

البته، این یک کاریه که از دست ما برمیاد. اون روز از جای این بلوک های گازی شرکت گاز رد میشدم چه بوی گازی می اومد! قشنگ میگفتی اینجا مرکز پخششه! دیگه من نمیدونم مراکز اصلی تر چقدر هدر رفت گاز دارن!

حالا باز ماها باید خدامون رو شکر کنیم یک گوشی هست و یک صدایی! نگاه میکنم این به اصطلاح آدمها این روزها چطور دلشون میاد مثلا در منطقه استحفاظی آمریکا هستن و گاز نورد استریم روسیه رو منفجر میکنن حسابی تو دریا هدر بره! یا مثلا همین کارخانه رنگ آذرشهر آذربایجان! دیشب آخرین آمار 65 نفر مصدوم داشته! یکی دو روزه خبر میاد چمیدونم معدن دامغان منفجر شد و چند تا کشته داشت! بعد هم کارخونه آتیش گرفت!

دیگه اینکه سویه جدید کرونا پخش کرده ان که این یکی اسمش BQ شماره داره و قراره که از واکسنهایی که زده ایم بگریزد و ما منتظریم کی حمله خواهد کرد!

واقعا جنگه! سابقه نداشته من انقدر در مضیقه بودن جوان ها رو ببینم و انقدر هم به صنایع حمله بشه. میگن هرچی لعنت داریم رو به آمریکا بفرستیم!

دیگه همه خوبن. گفتم کمی از همسر دهه شصتیم بنویسم. حالش خوبه. دعوا نداریم فعلا. از بس دیگه از این و اون شنیدیم سیریم!

حالا از پسرم هم مفصل بعد از تولدش مینویسم که بیست و سومه. اونم حالش خوبه و ما روزشماریم این کی بزرگ میشه! به باباش رفته دیگه. البته نمیشه گفت ذاتا بوده! دلیلش هم اینه که علایق پدرش از همان بچگی منجر به جمع کردن یک آثار باستانی شده و این هم دیگه دیده و یاد گرفته. مثلا از این آدامس های مثل تتو باباش زیاد جمع کرده بوده و الآن هم خداروشکر هنوز هستن. این همون ها رو میخوره و به در و دیوار میزنه! مثال دیگه ش هم این علاقه پدرش به تیم های آبیه. سر این هم کلی خاطره داره. نگاه میکنی اصلا براش مهم نیست فوتباله یا والیبال و اینها. مهم اینه که تیم باشه و رنگ لباسشون هم آبی. این به همون علاقه نشون میده!

بابایش بعد از مدتی کلا از فوتبال خیییلیی بدش اومده. برای همین خیلی سعی کرد پسرش فوتبالی نشه. با این وجود این ارثیه علاقه به رنگ آبی رو برای بچه ش گذاشت.

ارثیه که فقط علاقه نیست. یک چند تا تابلو هم از همون بچگی جمع کرده. من یک مشت کاغذ تقدیمش اضافه اونها کرده به عنوان جهاز داماد و عروس هر جا میریم همون ها رو میبریم!

عتیقه ان! یکی این خط ریز من رو دوست داره و یکی من عشق آبیش رو دوست دارم. خسیس هم نیستیم. حالا یک وقت شما خواستین از این دستخطهای خودم براتون عکس بگیرم بذارم. یک عکس هم من پیشدستی میکنم از تابلوی مورد علاقه همسر میگذارم اینجا:

این عکس اجدادمونه! همسر بچه بوده جمع کرده و تابلو کرده. یک کاری کرده من دیگه در تربیت فرزند نه نگم! این تابلو رو با خودمون همه جا میبریم! بچه رو هم همه جا باشگاه آبی رنگ ها ثبت نام میکنیم!  پسر رو نباشد کو نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر!

دخترها تا این حد نمونه ندارن. یعنی خداروشکر بچه من دیگه دختر نیست. وگرنه من کلی کاغذ دست نویس داشتم ارثیه دخترم. در عوض این پسرم ماهان، کلی عکس جمع آوری شده از باباش داره و کلی هم از حتی پدربزرگش در همین سنین کودکی که یادش میدن چطوری خودش رو هی جای اینها بگذاره و فیگور بگیره! فعلا که همه اش فیگوره تا ببینیم بعد چی از آب در میاد! چون این هنوز از نظر باباش سنش کمه و باید باز این باباش برای بعدنش تمرین بدنسازی بذاره.


مادر علی اصغر

به مادر شوهرم میگم مادر. مثلاً سلام که میکنم میگم سلام مادر. بقیه بهش میگن بی بی.

یک چند روز جای مادر بودیم. مادر خیلی به جاهای مذهبی و حرم ائمه و امامزاده ها اعتقاد داره. اینبار که مردم رو داعشی های کافر تو شاهچراغ شیراز شهید کردن عزمش راسخ تر شد که بیشتر بره حرم. مادر به حرم امام رضا از همه بیشتر اعتقاد داره. اینبار داد به من دستور قبل از ورود به حرم رو برایش لمینت کردم.

گاهی وقتها اصلا شک میکنم من هم میتونم با وجود آنقدر دقت پدرانمان و مادرها مثل اونها بچه تربیت کنم؟!

ماها که میرسیم حرم معمولا همون جای در ماهان جیشش میگیره. من هم دیگه رسماً حواسم به این هست که این رو با خودم کجا ببرم! ولی مادر به جز آن اذن دخول که درب ورودی نوشته با دست خط خودش روی کاغذ نوشته که اول قبل از خروج به سمت حرم غسل کنه! بعد هم دعا کند که خدایا تمیزم گردان و قلبم را و سینه ام را و اینکه به تو متوسل شده ام که قادر و توانایی!

اصلا از اول اینها اینطور بودن. پسرش که من تازه عروسشون شده بودم می‌گفت تا همین اواخر خونه شون هر سال ماه محرم روضه بود. بجز این پسرش هم که الان شوهر منه با دوستانش می‌گشتند جایی روضه ای باشه برن به بقیه هم بگن!

الان خود من هم که بچه کوچک دارم دنبال روضه و نذری هستم همیشه!

قبل از ماهان یک پسری داشتیم که حالا فوت کرد. اون وقتها خیلی یاد علی اصغر شهید می افتادم. اصلا آنقدر دلم میخواست اگر خدا دوباره بهمون بچه داد اسمش رو بذارم علی اصغر!

حالا تو این شهدای شاهچراغ یکی پیدا شده اسمش علی اصغره! امروز تو  این عکس ها دیدمش یاد پسرم می افتم. با اینکه خدا بعدش بهمون ماهان رو داد ولی از یادم نمیره! اصلا سر همون مسأله احساس میکنم همیشه یک پای زندگی مون لنگه!

باباش هم اگر یادش بیارم میگه آره، درسته. معمولا میگه آره، بله، درسته، حق با توئه! اضافه میکنه که من آمادگی داشتنش رو نداشتم! منظورش هم اینه که زندگی رو جمع نکرد و همینطور گذاشت تو زندگیمون دخالت کردند و یک روز این نبود. یک روز شب عروسی مجدد بابایش بود، یک روز برادرش فوت کرد یک روز عصبانی بود، یک روز جنگ و بدبختی بود و یک روز یک روز دیدم بچه نیست بابایش هم نیست! بابایش نبود و من با بچه آرام خوابیده که دیگه بیدار نمیشه، هنووز در ذهنم بله درسته شوهر بود!

نمی‌خواستم کسی رو متهم کنم، ولی همه ش دلم میخواست اسم بچه م علی اصغر شهید امام حسین باشه! نگذاشتم دیگه. یک دلیلش هم این بود که اتفاقا جریان مشابهی برای زن برادر شوهر خواهرم اتفاق افتاده بود و اون اسم بچه ش رو گذاشته بود محسن به یاد محسن شهید در پهلوی حضرت زهرا! و به نظرم داشتن این دلیل برای اینکه اسم پسرم علی اصغر باشه کافی نبود!

همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن

رفتیم باغچه پدر همسر. در حالیکه همسر راضی نبود و غر غر میکرد.  از این حرفا که جدیدا باب شده میگفت. اینکه هر کی استعفا نداد و تحمل کرد زندگی الآن برایش جهنم شده. از جمله دلایل این طرز صحبتش هم بنظرم این بود که به اصرار من رفتیم و میخواست این یک روز تعطیلی رو استراحت کرده باشه.

ساعت یازده صبح که شد سردرد شدیم. من چیزی نگفتم ولی همسر بعد از اینکه گفت سرش درد می‌کنه رفت خودش رو با درخت ها مشغول کرد. منم رفتم دلمه درست کنم. یک چند تا برگ درخت مو چیدم که وقتی داشتم میشستمشون تو آفتاب داشتم میشستم. همسری که رد شد گفت اونجوری نشور خیلی بلوری هستی تو! مسلما ماهان هم دور و بر من نبود. چون واقعا آفتابش داغ بود و تا شعاع چند متری من هیچ دار و درختی نبود.

با خودم گفتم یک بار که بیشتر نیست. یک عمر قحطی آفتاب با این یک آفتاب خوردنی چیزی از آدم کم نمیکنه. البته، من طبق معمول موقع سبزی شستن انگار دارم بازی میکنم. یعنی انقدر طول کشید!

مشغول پخت و پز که شدم کلی قند داشتیم که بعنوان چاشنی گفتم خورد کنم بجای شکر. این ماهان هم اون وسط هی سوال میپرسید و حواس منو پرت کرده بود. نفهمیدم چطور شد قندها همه ریختن قاطی آبلیموها

عملا غذا رو خراب کرده بودم. کمی آبلیموش رو بیشتر کردم گذاشتم بیشتر بپزه که کمی مزه اش تغییر کنه. فوقش برگ موها بیشتر خشک میشدن. همسر که اومد با رعایت تمام نکات گفتم خسته نباشید. بیشتر از گفتن خسته نباشید و لبخند ملیح زدن چیز دیگه ای اونموقع به ذهنم نمیرسید! اون هم که اومد نهار بخورد دید که ای من یک دونه بیشتر نخوردم و اینا، طی یک حرکت سریع یک دونه برداشت و انگار دوید. چون نفهمیدم چی شد که در یک چشم بر هم زدنی دیدمش پای کلمنه و داره آب میخوره.

چشمتان روز بد نبیند. از همان دقایق اولیه خارج شدنم از زیر آفتاب آثار آفتاب سوختگی خودش را در خشک شدن پوستم نشان داد. پوستم خشک شده بود، مثل برگ موها که پخته بودمشون. آن یک دلمه رو هم به زور خوردم. بعدش هم یک باری دیدم که دوست دارم چپه شوم. فشارم افتاده بود پایین و طبق معمول میگفتم هوا خیلی آلوده است. البته، آلوده هم بود. از اول که آمدیم ته هوا بوی چوب سوخته میداد و در آن لحظه که فشارم پایین آمده بود هوا شدیدا بوی رنگ میداد. از جای همسایه کناری صدای چند نفر مرد می آمد که همسر میگفت صدای کارگرهاست.

به نظرم هوا خیلی گرم بود و آلوده. زیر کتری را خاموش کردم. باد که می آمد با خودش بوی مواد شیمیایی می آورد و تا می آمد که ترکیبات بهتری بدهد من سردرد شده بودم! دیگر جای ماندن نبود. اگر در خانه بودیم با همه آلودگی هوایی که داشت درها را میبستیم. اما اینجا در و پیکر نداشت که ببندیم. با اینکه نمک در طول روز زیاد خورده بودم همسر گفت دراز بکش و پاهایت را ببر بالا که خون به مغزت برسد. کمی هم نمک بخور! من البته نمک که خوردم کمی احساس بهتری داشتم. جدا اگر هر چند بار من فشارم پایین بیاید، باز هم فقط یادم هست که میگویم هوا آلوده است! و عجیب اولین کاری که میکنم این است که زیر شعله هرچه که دستم میرسد را خاموش میکنم. اینکه بگویم فشارم پایین آمده بیشتر از روی عادت است. و معمولا هم فشارم است که پایین آمده و گویی فشاری به پمپاژ قلبم آمده.

برای تحرک و اینکه شاید حالم بهتر شود رفتیم تا کمی میوه بچینیم. هر جا یک ترکیب بو داشت و یک آلودگی هوا همه جا را پر کرده بود. یعنی اگر از زیر درخت توت رد میشدیم که بوی خوبی طبیعتا باید میداد، ولی ناراحت کننده بود. چند درختی که رفتیم جلو، گویی هوا آلوده تر میشد. من گفتم چون آن طرف احتمالا اتوبان است هوا هر قدر جلوتر میرویم آلوده تر میشود! بی محل رفتیم جلو تا به جایی رسیدیم که همسر هم تایید کرد که گویی بوی سم می آید. شاید الآن که نیمه خرداد است سم پاشی کرده ان. برگشتیم و قرار شد که به خانه برویم!

سمت خانه که می آمدیم کارگرهای همسایه یکی پس از دیگری با موتورهایشان بیرون آمدن. دوازده نفر بودند با چهار موتور! از سن پایین بینشان بود تا سن بالا. یکی از آنها که کم مو تر به نظر میرسید یک پایش هم می لنگید. گفتم این همسایه چقدر داره که خانه اش را که جلو ساخته بوده دوست نداشته و حالا داره عقب میسازه! همسر گفت که نه، اون قبلی فروخته و این جدیده  خراب کرده و داره اونطرف برای خودش میسازد!

از باغچه جدا شدیم و رفتیم تو جاده. جاده بوی بنزین میداد که حجم ترافیک بالا هم منطقی نشانش میداد! از جاده که به خیابان های اصلی رسیدیم، بوی بنزین کم شد. نزدیک خانه هنوز کامیون ها و انواع تراکتور شهرداری را مشغول زدن اتوبان پشت خانه دیدیم. اینجا آلودگی طبیعی بنظر میرسید. کسانی که مدام پشت خانه ما رانندگی میکنن از درست شدن اتوبان آن پشت و آن هم با این سرعت راضی هستند و میگویند که حجم ترافیک کم میشود! ما که البته ندیدیم. هر بار اینطرف میبینیم در حال ساخت و ساز هستن و آنطرف هم که میبینم در حال ساخت و ساز هستن! همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن. خوبی خانه این است که به محض اینکه احساس سردرد میکنم مطمئن هستم که منشا خارجی دارد و سریع همه درها را میبندم!

ای بابا جان

در این مدت که نبودم خیلی اتفاقا افتاده. از جمله مهم ترینشون که ذهنمو درگیر کرده افزایش دوباره قیمت ها به سنگینی سال 96 هست. اون سال هم یکباره هرکسی حرف از بی ارزش تر شدن پول ملی میزد، ولی کسی نمیگفت مثلا این سکه است که داره دقیقه ای گرون میشه! روزی که من فهمیدم در وبلاگم نوشتم که سکه در بازار فقط سکه سال 86 هست که داره فروش میره و برخلاف رسانه ها و دولت که میگن سکه در بازار تزریق شده این اتفاق نیوفتاده، پس بخرید! تحلیل درستی بود. خریدیم و سال های بعدش باز هم سکه گرون تر شد. یک چند نفری هم در ارتباط با چند تن طلای بر باد رفته در مملکت دستگیر کردن، ولی اتفاق خوبی برای ما نیوفتاد!

این روزها باز حرف سر این چیزهاست! گرونی و باز معلوم نیست کدوم روباه مکاری یک بار گوشی آیفون رو گرون میکنه که بفروشه باز ارزون میکنه. باز تعرفه پست رو  بالا میبره و باز کی پشت سرش هزینه های حمل و نقل رو بالا میبره. هر دوی این ها دارن با هم گرون میشن! این در حالیه که مثلا کسب و کار اینترنتی من که مجازیه، وقتی میخواد از یکی از این دو تا استفاده کنه در حالیکه امکان افزایش قیمت بیشتر از این نداره، ضرر میکنه!

قبلا هم که بازار پر شده از جنس بنجل چینی. این وسط نه غنی سود میبره و نه ضعیف. فقط خدا میدونه که قراره چهار سال دیگه کی رو این وسط به عنوان مسبب و مقصر گرونی های امسال دستگیر کنن و یا اصلا یک حرفی بزنن و از کنارش رد شن. این وسط، یک چیزی مثل خانواده و عشقه که قراره در طوفان حوادث مثل همیشه اولین قربانی باشه! همین دیروز بود که ملت داشتن عکس نوزاد تازه به دنیا آمده ایرانی را در سطل آشغال دست به دست میکردن!

سال های اوایل دهه هشتاد، مجله ها در حالیکه حرف از آموزش زبان انگلیسی، ورزش های سالنی و تور خارج از کشور میزدن، حرف از ابر تورم آلمان هم میزدن. مجله ای خوندم که نوشته بود بقدری تورم در این کشور بالا رفت که ظرفیت ملت برای پذیرش هیتلر با اون ویژگی های بد اخلاقیش بالا رفت! بهره تورم رو هیتلر برد

الآن نگاه کنید رهبر روبروی یک مشت قیافه خوشگل به عنوان نماینده مجلس میشینه و حرف میزنه. این وسط حالا یک چند نفری ممکنه پیدا بشن که بخوان بی ادبی نشستن داشته باشن، ولی من خیلی دلم میخواست ببینم این پرنس جان های بانک ها در کشور بخوان روزی روبروی رهبری فقط بشینن! تصورش حتی برامون غیر ممکنه! شاید بخوان ویزیتورهاشون رو بفرستن که روبروی رهبر بنشینن و به حرفهای رهبری گوش کنن! ویزیتوره باید اون وقت مثل مار پرنس جان کارتون رابین هود(!) روبرو رهبری بنشینه تا کارهاشون یکی پس از دیگری روبراه بشه! نگاه میکنی هر چی قیافه موزمار تر و هر چی قیافه خراب تر مال این استاد دانشگاه ها و این مدیران عامل بانکهاست. یکی نیست بهشون بگه که زشت عکس گرفتی؟! چرا قیافه ات رو اینطوری موزمار انداختی؟! شاید اصلا شرط ماندن در این دستگاه و بانکداری اسلامی (!) اینه که اینطور از خودت چهره نشون بدی! به طور کلی شک داریم حتی ویزیتور این بانکی ها هم بخواد به خودش زحمت بده یک بار جلوی رهبری با اون قیافه موزمارش بنشینه!

حالا همسری دوباره قاطی کرده. من حسم اشتباه نمی کنه. چند روزه خونه مامانش نرفتم و پدر همسرم هم میدونه که به رابطه پسرشون با اونا مربوط میشه. یک حرفی میزنن درباره شهدا که مثلا فلانی رفت جبهه الکی شهید شد؛ الکی حیف شد. داستان زندگی من هم همین قدر الکیه. گاهی تصور میکنم که قطعا همسرم در تصادف کشته شده! و کاش این حس بهم دست میداد که رفت مثلا با افتخار شهید شد! نه، قشنگ تصورم از دست دادن زندگی و مدیریتشه.

هر از گاهی همسر در حد خودکشی میخواد که بریم خارج زندگی کنیم! مستعمره ایم دیگه، پس بریم با استعمار زندگی کنیم قضیه شفاف باشه اقلا! من با خودم تصور میکنم چی میشه در این سن و سال با این سطح از لهجه و زبان بخوایم در کشوری خارجی زندگی بگذرونیم! الآن با یک افغانستانی که زبانش مثل ما فارسیه و سال هاست ایران زندگی میکنه، وقتی روبرو میشم و ازش میخوام چیزی یاد بگیرم کلی درگیر میشم! فکرش رو بکنید کلمه mix رو ازش معکوس بشنوم! حالا تصورش رو بکنید من بشم بدتر از اون افغانستانی در کشوری اروپایی! چقدر باید مردم اون کشور بخوان در شرایط بحران جنگی فعلی تحملشون رو ببرن بالا که این وسط که میخوان جایگاهشون رو حفظ کنن، من یکی رو هم تحمل کنن که مثلا کلمه میکس رو معکوس تلفظ میکنم! پیش میاد دیگه! چهل سال ایران بوده ام و حالا چند صباح آخر عمری میخوام برم بین اونا زندگی کنم! مگر برای بچه مون خوب بشه! که اون هم با این اخلاق خودم و باباش بعید میدونم! الآن یک کرونا میگیره و شایدم چمیدونم یک آبله میمونی اومده که میگیره. باباش بهم پیام میده این دندونش درد میکنه! منم شاید ببینم و یا دیده باشم، باز میگم عه این بچه لباسش اینطوریه! حواسم پرت لباسش میشه در حالیکه جر و بحث الکی خودمون رو با هم فراموش کرده ام. این بچه این وسط چه گناهی کرده که فقط هر چند وقت یک بار ما رو به خودمون میاره، که آی چرا زودتر به فکر نون و لباسم نبودین! حالا نون و لباس چرا مانع از درک وضعیت جسمانی من شده! اصلا اگر فهمیدین میدونین باید با آبله میمونی من کار کنید و یا درد دندانم؟!

حالا، همسری گفته که جمع کن بریم. منم گفتم باشه. چی بگم دیگه.

دیگه از خانه پدریم بگم. بعد از کلی رفتیم خونه شون و مادرم با قهوه خرما ازم پذیرایی کرد. کلی هسته خرما جمع کرده بود و اونا رو گذاشته بود تو فر. بعد هم آسیابشون کرده بود. مزه جالبی داشت.گاهی دوست دارم و یادم میره که ازدواج هم کرده ام! احساس میکنم قراره همیشه باهاشون زندگی کنم و خونه پدریم رو خونه خودم میدونم! اصلا شاید یکی از دلایل دوری من و همسرم هم همین باشه. شوهرم میگه مگر تو با بابات ازدواج کرده ای که انقدر میری خونه بابات و هی بابام بابام میکنی!

چقدر زندگی ها سخت شده. یاد دوستم افتادم که اون هم یک جا شنیدم که گفت هی بابا جان! و اون وقت زمانی بود که از صبح تا شب تو هتل کار کرده بود و من میدیدم که در حالیکه رشته اش علوم انسانی بود، باید برای حفظ جایگاه خودش و خانواده اش اینطور پدر دربیار کار کنه! چه روزهای سختی پشت سر گذرونده ایم و باز این سختی قرار نیست تمومی داشته باشه، و بلکه باز هم قراره سخت تر بشه!