آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

بیم و امید برای حفاظت از چیتای ایرانی

زمانی خانه ما باغچه‌ای داشت با سه سطح درخت گل و میوه. آن زمان بقدری هوا سرد بود که اردیبهشت تازه درختان میوه شکوفه میدادند. برای دیدن آن خانه و گذران زندگی تفریحی همچنان فامیل روانه خانه ما بودن. ما هم مهمان نواز، حتی مادرم وقت نمیکرد ببیند مهمانها چه چیزی را بلند میکنند و با خود میبرند. خانه هم امکانات حضور آنها را فراهم میکرد و قرار نبود جایی بر فرار قرار کسی داشته باشیم.

آن زمان البته برای ما بچه‌ها دورانی طناب و طناب کشی بود. خود من بشخصه هر جا بند و طنابی پیدا میکردم یک سرش را به یک بلندی ممکن گره میزدم و سر دیگرش را به بلندی دیگری و برای درست کردن اندکی تاب آویخته یک وقت میدیدی چند جا طناب گره خورده است.

روزی از روزهای تابستانی  پسر داییم از یک در آمده و از در دیگر به خاطر طنابی که من بسته بودم راهی بیمارستان شد. خودش هم آمد و گفت که تو سر من را شکستی! یک عمر ما این طناب ها را بسته بودیم و جاییمان نشکسته بود. این طفلک طناب را ندیده و با خوردن سرش به بند طناب چپه شده و سرش شکسته بود!

همین مورد باعث آشنایی بیشتر ما با هم بود. اگر همین خاطره منجر به ازدواج من با پسرداییم میشد عجیب نبود. کما اینکه روزی هم به خاطر دارم از همین روزهای آغاز ماه رمضان که بزرگترین پسرداییم برای خواستگاری من از شهری دیگر تنهایی آمده بود. البته، من آن زمان سنی نداشتم و فکر نمیکردم هم با این پسردایی در آن زمان چطور میخواهم زندگی کنم! مادرم هم بله نگفت و البته زن داییم که امروز از شوهرش طلاق گرفته است ترجیح میداد دختر از خانواده ای در نیویورک بگیرد که به آنها کباب داده است!

دنیا دنیای عجیبیه. زمانی عمق رابطه را شکسته شدن سر بچه ها در بازی تعریف میکردن و زمانی کبابی که باهم میخوردن! البته، از آن کباب امروز من نگاه میکنم طلاق نتیجه غالب بوده است. کلا شاید طلاق در رقابت با ازدواج باشد. شاید دلیلش تغییر نگرش و افزایش تنوع طلبی خانواده ها باشد. مادر برای پسرش دختری می خواهد که باعث ارتقای حداقل نسل آنها شود. مثلا یک دختر هیکل شاید برای آن پسر که براحتی با طنابی که بسته بودم چپه شده بود بهتر از دختری مثل من بود که معلوم نبود چقدر به خاطر شهری که کمبود نور آفتاب دارد ویتامین د نخورده است!

به طور کلی، ازدواج با همسان پذیرفته است. ما اگرچه ظاهرا همسان با فامیل خود در شهر دیگری بودیم ولی کمترین فاصله ای که با آنها داشتیم کم و بیش هزار و هشتصد کیلومتر بود. رفته رفته به چیتاهایی در بالای کوه تبدیل شدیم که برای رفتن به پایین کوه به زحمت زیادی می افتادن و در ازای آن دیدن چیتاهای همسان هزینه زیادی کرده و دستاورد چندانی هم نداشتیم! اینکه چیتاهای آن طرف هم بدنبال گزینه های هیکل و پولدار و اینها بودن نیز مساله بود. رفته رفته، ما به این نتیجه رسیدیم که چیتای ناهمسان شاید برای ازدواج و حفظ نسل بهتر باشد؛ یعنی، در جایی به جای همسان گزینی شاید انتخاب ناهمسان برعکس، بهتر بود!

گزینه همسان انتخاب خوبی است. چون علایق مشترک زیادی را براحتی با هم حس میکنیم. ولی گزینه ناهمسان که گزینه سخت تری است اینطور نیست. نظر دو گزینه ناهمسان در رابطه با تابعیت یا ملیت که اشاره به نوعی رابطه سیاسی، معنوی یا حقوقی میکنه، براحتی میتونه متناقص و حتی درگیر کننده باشد. در این بین، من نسبتا گزینه ناهمسان را انتخاب کردم.

در نتیجه انتخاب ناهمسان، همسرم تا مدت ها قصد بودن با من را نداشت. جنگ و دعوا بین خانواده و فامیل بالا گرفت. بارها همسر و خانواده او گفتن که خوب است حفظ نسل کردی و خطر انقراضت دیگر نیست. پس ما را رها کن تا با هم باشیم! این واقعا برای من سخت بود.

البته، در فامیل این انتخاب هم برای دخترخاله من قبلا افتاده بود که بچه داشت و طلاق گرفته بود. شوهرش پولدار و پایبند به زندگی نبود. دست آخر طلاق گرفت و بچه اش را با مهریه و شغل بازاریابی بزرگ کرد و اگر به مدل بزرگ شدن آن بچه نگاه کنی، شاید بگویی که بد هم بزرگ نشده و کماکان میتوان فرض کرد با اینکه دختر است مایه افتخار پدر و مادرش هم هست!

شاید این نوع زندگی برای دختر خاله من پذیرفتنی بوده باشد، خصوصا که قبلا تجربه برادر بزرگترش هم بوده است و اینها یکی اینطوری تحویل جامعه داده بوده اند.

شاید امروز، مرسوم باشد که مردی چهار زن را یکی پس از دیگری بگیرد و از نتیجه تفکرات جدایی طلبانه خانواده های همسرانش رها باشد. ولی برای چیتاهایی مثل خانواده ما که در نتیجه بالا ماندن بالای کوه از زندگی با همسان خود جدا مانده ان، این جدایی مرسوم و پذیرفتنی نیست! چراکه اگر طلاق در پی آن ازدواج باشد نتیجه عرف زندگی این چیتاها نبوده، ولو اینکه امکان زندگی با همسان خود را نداشته باشن. در عرف ما گرمی و صمیمیت خانواده بالاست. برای آن تاکنون هزینه کرده ایم و میکنیم. همچنان، حتی اگر با ناهمسان خود زندگی کنیم، فرشی به گستردگی کل فضای خانه پهن میکنیم تا بتوانیم روی آن غلت بزنیم. همچنان، تصورش را میکنیم که خانواده متشکل از چند سطح ارتباط است که در آن پدر مادر، مادر بزرگ و بزرگترها در رفت و آمد هستند. بچه در این خانواده رهاست تا آن حد که هر جا برود امکانات بچگی خود را داشته باشد و بزرگترها نیز مانع نیستند. در این راستا، حفظ طبیعت اطراف را محترم میشماریم و تا حد امکان ریشه درخت و گیاهی را از زندگی خود حذف نمیکنیم. حتی اگر اقدامات جدایی طلبانه هم داشته باشیم، نه به خاطر اینست که درست زندگی را در جدایی طلبی تعریف کرده باشیم، بلکه به خاطر اینست که از اصطکاک بکاهیم و مانع صمیمیت در سطوح نزدیکتر زندگی ها نشویم! در واقع، حد و مرز است که آن را مشخص میکنیم. این تعریف با این تعریف فرق میکند که بگوییم هرچند تو گندیده ای و زندگی گندی هم داری، ولی باشه من تو رو مثل یک قرص میخورم و بعد هم رها کن تا یا در خود بمانم و یا بروم. این تعریف را ما نداریم، آنچه که تا الآن برعکسش تو زندگی من داره تعریف میشه!

میشه گفت لازمه تعریف جدیدی برای این چیتاهای بالای کوه داشت. شاید ما گونه جدیدی از چیتاها باشیم!

من و گربه و ماهان

مجسمه گربه با خمیر نون

بچه که بودم یه گربه داشتیم. یه گربه حنایی همونطور که به مرغ اگر سیاه بود می گفتیم مرغ سیاه یا مثلا مرغ حنایی به گربه هم می گفتیم گربه حنایی. باهاش بازی می کردیم سه چهارتابچه بودیم از 4 تا 8 و نه سال که گربه با ما بازی می کرد. ا کوچیکیش داشتیمش و برگش کرده بودیم تو بچگیش بهش شیر میدادیم از اون موقع نگهش داشتیم. اصلا گربه لوسی نبود. فقط باهوش بود بلد بود با بچه ها بازی کنه و سرشونو گرم کنه الان نگاه میکنم طرف سگ داره بچه هه یه دونه کفش می اندازه اونور بعد به سگش میگه کفشه کو؟! ما که از نگاه سگ نمی فهیم که چیزی گفته باشه ولی بچه می گه ببین می فهمه!!

گربه ما خیلی بیشتر از انا می فهمید باهاش قایم موشک بازی می کردیم انقدر می فهمید که الان بازی قایم موشکه. قایم میشد ما قایم میشدیم میگشت و پیدامون میکرد!  البته ما خروسمون هم در میزد. موقع غروب در میزد میگفت میخوایم بریم جای خوابمون... زمان ما خیلیا لاک پشت و حیوون داشتن همه هم با تربیت بودن.

همون موقع یه کاری که خاص خودم بود میکردم این بود که خمیرای تازه لای نون رو له میکردم و باهاش گربه درست می کردم، فقط هم گربه، احتمال میدم کسی بهم یاد داده بوده اینم بود که حیوون خاص خودمون گربه بود.

یه دوستی داشتم اسمش بهاره بود، بهاره از من بزرگتر بود. هر بار گربه درست میکردم میبردم پیش اون، یادمه یه روز تو جعبه لامپ 100 از اون زرد ها که تند تند میسوختن و باس عوضشون می کردیم براش یک سری گربه گذاشتم بردم بهش نشون بدم تا انتخاب کنه کدوم بهتره. اون زمان خیلی فعال بودم بزرگتر که شدم بیشتر حوصله م سر می رفت.

امروز با خمیرای نون یکی مثل اون موقع درست کردم عکسشو گذاشتم درست کردن گوشش و دمش تخصصی بود، مطمئنا بچه که بودم بهتر درست می کردم چون حوصله ام بیشتر بود. به ماهانم یاد دادم خیلی خوشش اومد خودشم یه چیز دراز درست کرد گفت اینم مثلا تمساحه.

این عکسو گه گرفتم یاد اون پست از شیر گرفتن ماهان افتادم من یکی از پستونکاشو نگه داشتم بعض چیزا رو آدم برای یادآوری نگه داره خوبه مگه چندبار این پستونک میذاره تو دهنش. عکس اونم گذاشتم

نزدیک عید شده پارسال سبزه گذاشتم سماقش رو هم گرفته ام الان سیر و سرکه و سماقشو دارم، من معمولا هفت سینم رو یه هویی درست می کنم یعنی یه هویی درست می شه اما خب سبزه که اصل کاریشه و قشنگش می کنه رو هنوز نذاشتم، از وقتی می رم سر کار بیرون وقتم کم شده.

خاطره من از ماهانم کنار قورباغه

دیروز یکی از همکارام تعریف میکرد که رفته حرم حضرت ابوالفضل و یک عده که زندگیش رو خراب کردن نفرین کرده. من همون جا اعلام موضع کردم و ناراحت شدم.

خود من بشخصه دارم کسایی که جاش بود نفرینشون کنم، ولی این کار رو معمولا خودم نمیکنم. اشاره نمیکنم که دیگران هم بکنن. کلا همونطور که امامها نفرین رو نکوهش کرده ان من هم همینطور. اون روز پرسیدم این کی بود که زندگی اون دوره مون رو خراب کرد، گفتن فلانی. گفتم چه خوب یادت مونده، من فامیلش رو یادم رفت.

نگاه کردم خیلی ها دهه شصتی مثل ما زندگی آسونی ندارن. یکی میبینی یک دهه پیش شوهرش بچه میخواست مثل خودم، و حالا نمیخواد. دلیلش هم زیاد بود برای اینکه به بچه نرسن. باز برعکس حالا مثلا من بچه بخوام شوهرم نخواد خوبه؟ این وسط هم باز یکی پیدا بشه بگه من حالا به اونجا رسیده ام که این وسط زندگیتون میتونم کارهایی بکنم!

سخت نگیریم. یک جوری کنار میایم دیگه. به قول شاعر یک چیزی میشه دیگه.

حالا پس بگذارین از عکس پسرم ماهان رونمایی کنم. این عکسش رو کتاب مهم زندگیمه که یک نسخه هم ازش بیشتر ندارم. خدا زیادش کنه.لااقل دو تا داشته باشیم ازش گم نشه!

کتاب ده قرار مهم برای زندگی مشترک رو من سال 91 خریدم. یک بار دیدم کاغذاش داره خراب میشه جلد کادوش کردم با گل های صورتی. یک بار هم یک سیب خریدم که رویش عکس برگردون دو تا سیب سبز و قرمز بود و اون رو هم چسبوندم جلد اولش. حالا کاری که امروز کردم متفاوته و عکس نقاشی پسرمون ماهان رو رویش در حالی نقاشی کرده ام که کنارش یک قورباغه روی آب برکه با نیلوفر آبیه. سفر دوست دارم با هم یک همچین جایی بریم، ولی بیشتر دوست داشتم جای خونه مون همین قورباغه ها و برکه باشه

امتحان کنید. من میتونم بگم معجزه میکنه. ماها لایق یک زندگی خوب تو همچین شرایطی هستیم. بارون و برف بیاد و اطرافمون پر از نوزادهای قورباغه بشه که با خودمون بگیم بچه ماهی هستن یا بچه قورباغه! اونقدر زیاد که کنار خیابون آب جمع میشه سریع فصلش که بشه قورباغه ها زاد و ولد کنن. بعد هم ماها بجای اینکه ببینیم پاکبان ها پارچه و لباسو پلاستیک از وسط دار و درخت کنار خیابون برمیدارن، دارن بچه قورباغه برای کسب درآمد جمع میکنن

دیگه الآن داره فصل عوض میشه. من نگاه کردم شهرداری جای ساختمونش کنار درختها گل رز کاشته بود. برای خودشونه، ولی برای ماها هم هست. استفاده میکنیم. اصلا قدیم جای خونه ما بهش میگفتن خونه باغ. درستش هم همینه که نوع زندگی شهری متفاوتی داشته باشیم. بریم نهال بخریم گردو بکاریم. جای در خونه مون رو سبز کنییم و نوعی بشه کسب درآمد کنیم. اون وسط بچه هامون هم خودشون مثل همین دار و درختا و قورباغه ها بزرگ میشن دیگه. الگوشون میشیم و اونا هم یاد میگیرن.

روز مادر

چند وقت پیش یکی از همکاران میگفت برای مادرش اگر کمتر از طلا بخرن ناراحت میشه. من نگاه کردم مادرم به یک نقاشی که در همین روز هم بهش میدادیم در طول سالیان دراز زندگی هم راضی بوده، از زندگیش و حتی از فرزندانش که ماها باشیم. البته مادر اون دوستمون هم زرنگ بوده. ماها به اموال مادر مخصوصا طلاهاش از همه راحت تر دسترسی داریم. لابد، با خودش گفته جمع میکنم برا بچه هام پس انداز بشه. به هر حال روز مادر رو به همه مادران و پدران زحمتکش ایران تبریک میگم.

╬♥═╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
امروز رفتیم کوهسنگی.هوا از دیروز بوی بنزین و گازوئیل میداد، و با اینکه خیلی سرد بود، نه کوههای نزدیک برف داشت و نه از هوا خبری از برف و باران بود. چه کنیم؟ به اسم جشن نهایتش یک کارت هدیه میخوان بهمون بدن، و شاید گوشت و مرغی و پول دوا درمونی برای بازنشسته هامون، از این سر شهر میکشندمون این ور شهر. خودبخود تو این چند روزکه زواری هم هست، ترافیکه و همه جا پر از دود و گازوئیل!

 با آرزوی حس هوای خیس بارانی بوی نم چمنها رو حس کردیم. همسر گفت: بعدش کجا بریم؟

من گفتم: برگردیم خرجمون بیشتر از این نشه.

نودل مرغ خریدیم، بچه ها بازی کردن، بستنی خوردیم، و برگشتیم. داشتیم برمیگشتیم نزدیک داروخانه جای خونه مون صحنه ای دلم رو خراشوند. پیرمردی که ماسک سفید زده بود کنار ماشین های پارک شده خیابون ایستاده بود. با کمر خمیده و یک کفش که اگر پای بچه بود حتما پدر و مادری داشت که بند اون یکی رو براش ببنده، ولی پیر بود و شاید نگران از اینکه از جایش تکون بخوره و راه رو گم کنه!

کمی اونطرف تر خانومی با پای شکسته و گچ گرفته کنار ماشین های پارک شده روی جدول نشسته بود. نرفتم جلو. به نظرم روز مادر بوده و خواسته بودن بهشون لابد دوا درمونی بدن!

لابد اون کنار خیابون و کنار اون ماشین های پارک شده که ازشون روغن میریخت و فضا رو دود ترافیک پشت سرشون گرفته بود باید کلی خوشحالی هم میکردن.

دویدیم و ناراحت شدم برگشتیم.

╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬

برگشتیم و با همسر صحبت که کردیم اون هم همین رو گفت. گفت احتمال زیاد کسی خیرات کرده بوده و حالا تو این دودا اگر چیزی میدادن، یک چیزی گیر این پیرها و بازنشسته ها میومد.

جریان چطوری پیش رفت که یک روزی که ماها باید افتخار پدرمادرامون میشدیم شدیم خار تو چشم اونها؟ برعکسش هم شد، همین پدر مادرها که انقدر تلاش کردن و سختی کشیدن و با زحمت بزرگمون کردن هم شدن خار تو چشم ماها!

همسر خوب من و ماهانم

گفتم چی شده این بار استخدام میکنند. یعنی هر جای دیگه میرفتم انقدر راحت استخدام نمیکردن. نگو قضیه انحلال کل ساختار در میون بوده! مسئول شعبه قبلیمون قبل از اینکه عوض بشه به من گفت همون جایی که هستی بمون برات بهتره. گفتم نه میخوام همین شعبه نزدیک باشه. آخر برای آموزش برده بودم یک شعبه دیگه. کلی هم طول کشیده بود این خط اتوبوس هاش رو یاد بگیرم. یک چند بار آخری رو با خط 80 کوهسنگی-گردشگری میرفتم. درست و دقیق ایستگاه هاش رو ننوشته بود. تو این مدت دیگه یاد گرفتم کوهسنگی 17-18 سوار میشی (میشه نزدیک پارک کوهسنگی)، ایستگاه بعدیش رو کمی میپیچه، میشه ملاصدرا 22 و بعد میره بالا سمت احمدآباد. همین رو تو سایت اتوبوسرانی دقیق ننوشته بود و کلی پیاده روی کردم تا یاد گرفتم. هر چند تا آخرین لحظه باز هم درست یاد نگرفتم کی پیاده بشم و هر بار به نوعی چند ایستگاه رو پیاده میرفتم.

حالا چند وقتی میشه برگشتم شعبه نزدیک خونه. وقتی رئیس داشت برگشتم رو امضا میکرد گفت این شعبه که داشت منحل میشد! من چه میدونستم. حالا رفتیم میگن برای سلامت همه کارکنان میخوان تو این شعبه جلسه بذارن! مولوی میگه تا نهی ایمن تو معروفی نجو! اونوقت اینها هنوز من نیومده میگن تو اگر تمرکز داشته باشی و ترس نداشته باشی جلسات که در واقع یکی هستن (این عدد یک منظورشون یک به ازای هر ناحیه است) نباید منبع ترس تو باشه! دیگه سفسطه کردن و من هم نایستادم براشون از تجربیات قبلیم بگم که این شرایط که در آن هستن، شرایط انحلال کل ساختاره! دیر یا زود

مسئول شعبه آموزش هم همین رو میگفت. میگفت در پانزده سال اخیر این شرایط که نتونن حقوق کارمنداشون رو هم بدن بی سابقه بوده. کارمندای شعبه ما که فکر میکنن الکی گفته بیشتر کار کنن! حالا مونده ام برای حقوق یک ماهم چطور بگم. قبل از شروع جلسات استعفا بدم؟! بگذارم یک ماه اومده باشم و بعد استعفا بدم؟! نمیدونم. حسابی فکرم رو درگیر کرده.

دیگر ماهانم شش سالش شده. بیست و سه دی یک جشن تولد ساده مثل همیشه براش گرفتم که عکسش رو همین جا میگذارم. اینو گفتم یاد یکی از همین همکارا افتادم. بی ادبی محترمانه نسبت به نوزادش داشت؛ ترکیب شما و چته: "شما چته؟!" قبلا برای شما فوقش میگفتن شوما؛ پودر ماشین لباسشویی. حالا این اومده یک چته هم بهش اضافه کرده و خیلی خنده دار شده

حالا به ما گفتن با این و چند نفر دیگه از بینشون جلسه سلامت روان بگذاریم. جلسه چی؟! مگر به حرف ما میکنن؟! ما هنوز ایمن نیستیم و اجبارا داریم معروفی با این جلسات بین اینها میجوییم. خدا بخیر کنه. اون روز بعد از نماز همین این داشت میرفت سمت بچه اش، یک لگد مبارکش هم خورد به سر من! مادره دیگه! چه میشه کرد!

این عکس جشن تولد شش سالگی ماهان:

عکس مثل همیشه قرمز نارنجیه. شمع شش سالگیش هم یک سیب قرمزه! قابل شما رو نداره.

ماهان جان، تولدت مبارک. خیلی منتظر آمدنت بودیم، و دیگه اینکه حالا که اومدی درسته برف نیست ولی به بارانش هم راضی هستیم. تو این مدت تا تولدت چند باری بارون اومده. دوست داشتم روز تولدت رو حتما بریم بیرون شهر. چون بارون اینجا تو شهر، برف بیرون شهره، ولی خب همینش هم خوبه. همه اش تو فکر اینم کجا درخت و سبزه بکاریم زیر بارونها قشنگ تر دربیاد.

همسر خوب من: کل درآمدمون رو یک مدتیه گذاشته سر خرید فلاکس (فلاسک) چای و کاسه بشقاب استیل خریدن. یک فروشگاه نصف قیمت پیدا کردیم اینها رو داشت. نیاز هم داشتیم خریدیم. قشنگ یخچالمون اگر میوه توش نباشه در عوض کلی کاسه بشقاب جدید گذاشته ام توش. عین جهاز من قشنگ یخچال رو پر کرده. میگم تلاش خوبی بوده.

دغدغه قالیشویی و ظرف و ظروف داریم. کلی هم سرش بحثه. کلا درآمد و فکر و ذکرمون این روزا همش صرف همینا میشه!