آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

ای بابا جان

در این مدت که نبودم خیلی اتفاقا افتاده. از جمله مهم ترینشون که ذهنمو درگیر کرده افزایش دوباره قیمت ها به سنگینی سال 96 هست. اون سال هم یکباره هرکسی حرف از بی ارزش تر شدن پول ملی میزد، ولی کسی نمیگفت مثلا این سکه است که داره دقیقه ای گرون میشه! روزی که من فهمیدم در وبلاگم نوشتم که سکه در بازار فقط سکه سال 86 هست که داره فروش میره و برخلاف رسانه ها و دولت که میگن سکه در بازار تزریق شده این اتفاق نیوفتاده، پس بخرید! تحلیل درستی بود. خریدیم و سال های بعدش باز هم سکه گرون تر شد. یک چند نفری هم در ارتباط با چند تن طلای بر باد رفته در مملکت دستگیر کردن، ولی اتفاق خوبی برای ما نیوفتاد!

این روزها باز حرف سر این چیزهاست! گرونی و باز معلوم نیست کدوم روباه مکاری یک بار گوشی آیفون رو گرون میکنه که بفروشه باز ارزون میکنه. باز تعرفه پست رو  بالا میبره و باز کی پشت سرش هزینه های حمل و نقل رو بالا میبره. هر دوی این ها دارن با هم گرون میشن! این در حالیه که مثلا کسب و کار اینترنتی من که مجازیه، وقتی میخواد از یکی از این دو تا استفاده کنه در حالیکه امکان افزایش قیمت بیشتر از این نداره، ضرر میکنه!

قبلا هم که بازار پر شده از جنس بنجل چینی. این وسط نه غنی سود میبره و نه ضعیف. فقط خدا میدونه که قراره چهار سال دیگه کی رو این وسط به عنوان مسبب و مقصر گرونی های امسال دستگیر کنن و یا اصلا یک حرفی بزنن و از کنارش رد شن. این وسط، یک چیزی مثل خانواده و عشقه که قراره در طوفان حوادث مثل همیشه اولین قربانی باشه! همین دیروز بود که ملت داشتن عکس نوزاد تازه به دنیا آمده ایرانی را در سطل آشغال دست به دست میکردن!

سال های اوایل دهه هشتاد، مجله ها در حالیکه حرف از آموزش زبان انگلیسی، ورزش های سالنی و تور خارج از کشور میزدن، حرف از ابر تورم آلمان هم میزدن. مجله ای خوندم که نوشته بود بقدری تورم در این کشور بالا رفت که ظرفیت ملت برای پذیرش هیتلر با اون ویژگی های بد اخلاقیش بالا رفت! بهره تورم رو هیتلر برد

الآن نگاه کنید رهبر روبروی یک مشت قیافه خوشگل به عنوان نماینده مجلس میشینه و حرف میزنه. این وسط حالا یک چند نفری ممکنه پیدا بشن که بخوان بی ادبی نشستن داشته باشن، ولی من خیلی دلم میخواست ببینم این پرنس جان های بانک ها در کشور بخوان روزی روبروی رهبری فقط بشینن! تصورش حتی برامون غیر ممکنه! شاید بخوان ویزیتورهاشون رو بفرستن که روبروی رهبر بنشینن و به حرفهای رهبری گوش کنن! ویزیتوره باید اون وقت مثل مار پرنس جان کارتون رابین هود(!) روبرو رهبری بنشینه تا کارهاشون یکی پس از دیگری روبراه بشه! نگاه میکنی هر چی قیافه موزمار تر و هر چی قیافه خراب تر مال این استاد دانشگاه ها و این مدیران عامل بانکهاست. یکی نیست بهشون بگه که زشت عکس گرفتی؟! چرا قیافه ات رو اینطوری موزمار انداختی؟! شاید اصلا شرط ماندن در این دستگاه و بانکداری اسلامی (!) اینه که اینطور از خودت چهره نشون بدی! به طور کلی شک داریم حتی ویزیتور این بانکی ها هم بخواد به خودش زحمت بده یک بار جلوی رهبری با اون قیافه موزمارش بنشینه!

حالا همسری دوباره قاطی کرده. من حسم اشتباه نمی کنه. چند روزه خونه مامانش نرفتم و پدر همسرم هم میدونه که به رابطه پسرشون با اونا مربوط میشه. یک حرفی میزنن درباره شهدا که مثلا فلانی رفت جبهه الکی شهید شد؛ الکی حیف شد. داستان زندگی من هم همین قدر الکیه. گاهی تصور میکنم که قطعا همسرم در تصادف کشته شده! و کاش این حس بهم دست میداد که رفت مثلا با افتخار شهید شد! نه، قشنگ تصورم از دست دادن زندگی و مدیریتشه.

هر از گاهی همسر در حد خودکشی میخواد که بریم خارج زندگی کنیم! مستعمره ایم دیگه، پس بریم با استعمار زندگی کنیم قضیه شفاف باشه اقلا! من با خودم تصور میکنم چی میشه در این سن و سال با این سطح از لهجه و زبان بخوایم در کشوری خارجی زندگی بگذرونیم! الآن با یک افغانستانی که زبانش مثل ما فارسیه و سال هاست ایران زندگی میکنه، وقتی روبرو میشم و ازش میخوام چیزی یاد بگیرم کلی درگیر میشم! فکرش رو بکنید کلمه mix رو ازش معکوس بشنوم! حالا تصورش رو بکنید من بشم بدتر از اون افغانستانی در کشوری اروپایی! چقدر باید مردم اون کشور بخوان در شرایط بحران جنگی فعلی تحملشون رو ببرن بالا که این وسط که میخوان جایگاهشون رو حفظ کنن، من یکی رو هم تحمل کنن که مثلا کلمه میکس رو معکوس تلفظ میکنم! پیش میاد دیگه! چهل سال ایران بوده ام و حالا چند صباح آخر عمری میخوام برم بین اونا زندگی کنم! مگر برای بچه مون خوب بشه! که اون هم با این اخلاق خودم و باباش بعید میدونم! الآن یک کرونا میگیره و شایدم چمیدونم یک آبله میمونی اومده که میگیره. باباش بهم پیام میده این دندونش درد میکنه! منم شاید ببینم و یا دیده باشم، باز میگم عه این بچه لباسش اینطوریه! حواسم پرت لباسش میشه در حالیکه جر و بحث الکی خودمون رو با هم فراموش کرده ام. این بچه این وسط چه گناهی کرده که فقط هر چند وقت یک بار ما رو به خودمون میاره، که آی چرا زودتر به فکر نون و لباسم نبودین! حالا نون و لباس چرا مانع از درک وضعیت جسمانی من شده! اصلا اگر فهمیدین میدونین باید با آبله میمونی من کار کنید و یا درد دندانم؟!

حالا، همسری گفته که جمع کن بریم. منم گفتم باشه. چی بگم دیگه.

دیگه از خانه پدریم بگم. بعد از کلی رفتیم خونه شون و مادرم با قهوه خرما ازم پذیرایی کرد. کلی هسته خرما جمع کرده بود و اونا رو گذاشته بود تو فر. بعد هم آسیابشون کرده بود. مزه جالبی داشت.گاهی دوست دارم و یادم میره که ازدواج هم کرده ام! احساس میکنم قراره همیشه باهاشون زندگی کنم و خونه پدریم رو خونه خودم میدونم! اصلا شاید یکی از دلایل دوری من و همسرم هم همین باشه. شوهرم میگه مگر تو با بابات ازدواج کرده ای که انقدر میری خونه بابات و هی بابام بابام میکنی!

چقدر زندگی ها سخت شده. یاد دوستم افتادم که اون هم یک جا شنیدم که گفت هی بابا جان! و اون وقت زمانی بود که از صبح تا شب تو هتل کار کرده بود و من میدیدم که در حالیکه رشته اش علوم انسانی بود، باید برای حفظ جایگاه خودش و خانواده اش اینطور پدر دربیار کار کنه! چه روزهای سختی پشت سر گذرونده ایم و باز این سختی قرار نیست تمومی داشته باشه، و بلکه باز هم قراره سخت تر بشه!

عشق به عنوان مربی

چند سالی بود میخواستم برم کلاس رانندگی و عقبش مینداختم. امسال دیگه تصمیم گرفتم یک دوره ای برم. کلاس های تئوری که مثل کلاس درس بود و مشکلی نداشت. اما در کلاس عملی واقعا کار سخت بود. مربی کار با کلاچ برای دنده سنگین رو روز اول نشون داد. قشنگ به نظر چیز اضافه ای میومد! مربی گفت کلاچ مثل شوهر میمونه. زبانش رو باید یاد بگیری ولی در ماشین های اتومات این رو حذف کرده ان!

تو چهار راه رفتیم و نهایتش به یک دقیقه باید ماشین رو میبردم رو حرکت. این اتفاق نیوفتاد و چراغ بعدی قرار شد برم. من که مسئولیت ماشین رو برعهده نداشتم. مربی میگفت چی کار کنم و من هم همون کار رو میکردم! البته، مربی گفته کمی از خودم هوش و حواس بیشتری نشون بدم و جلسات بعدی خودم باید حواسم به راهنماها باشه! خودم هم اینو میدونم. همین باعث استرس بیخود میشه، چون چهارراهی که قبلا به عنوان عابر پیاده با ترس و لرز رد میشدیم رو حالا باید با ماشین رد کنیم! خیلی سخته دیگه

جدا من نمیدونم چرا باید آدم انقدر سختی بکشه. کلا رانندگی میگن آموزشش اینه، ماشین هم باید اینطوری رونده بشه. ما هم فعلا مثلا گوش کردیم.

دیگه یک کتابی رو گفتم حتما باید خوندنش رو تموم کنم: اخلاق جنسی در اسلام و غرب مرتضی مطهری
گفتیم ما هم شوهر داریم و خوندن این کتابها بهتره. مطلب خیلی خاصی به نظرم تا آخرش نداشت. کلا 70 صفحه ای هم بیشتر نبود. برداشت من کلا از کتاب این بود که ازدواج به آن معنای اسلامی، یعنی ازدواجی که در آن مهر و رقت و صفا و صمیمیت میان زوجین در طول زمان، در اثر معاشرت دائم و اشتراک در سختی ها و خوشی های زندگی و انطباق یافتن روحیه مرد و زن با همدیگه شکل میگیره. برام این بخشش جالب بود که از علل عمده این صفا و صمیمیت همین نفقه دادن مرد به زن و شرکت عملی زن در مال مرد، و از همه بالاتر اختصاص کانون خانوادگی استمتاعات جنسی (لذت جنسی) و اختصاص محیط بزرگ به کار و فعالیته.

در مورد نحوه ایجاد تعادل در زندگی و جمع اضداد که نقیضین هم میشن و اینکه چطور آدم میتونه اینها رو با هم یکجا جمع کنه، مطلبی ننوشته بود، فقط تهش آورده بود که محیطهای {اشتراکی} جنسی یا شبه اشتراکی جنسی نه قادرند عشق به اصطلاح شاعرانه و رمانتیک به وجود آورند، و نه می توانند در میان زوجین آنچنان صفا و رقت و صمیمیت و وحدتی – که بدان اشاره شد- به وجود آورند.

کل کتاب فکر کنم همین چند سطر بود و میشد خلاصه ترش هم کرد. فقط برای مقایسه غرب و زندگی شرق رو آورده بود و نظریه چند فیلسوف که کتاب هاشون رو به عنوان درس دانشگاهی میخونیم.

به نظر من تمایل بیشتر به مجرد بودن، با خوندن این کتاب تثبیت شد که کار شیطانه. البته، در تحریف مسیحیت و بودا ریاضت کشیدن و مجرد بودن مورد پسند واقع شده مگر برای گریز از مفسده! یعنی ازدواج نکوهیده شده تا زمانیکه میشه وارد افسد نشد. همون اول کتاب میگه که راسل گفت:

«طبق نظریه سن پول، مساله تولید نسل هدف فرعی بوده و هدف اصلی ازدواج همان جلوگیری از فسق بوده است. این نقش اساسی ازدواج است که در حقیقت دفع افسد به فاسد شمرده شده است.»

جمله بعدیش هم جالبه که میگه وقتی کلیسا میگه ازدواج کردی و تا آخر دیگه حق طلاق نداری معنیش اینه که میخواستی فکرات رو قبلش بکنی، حالا باید جریمه بشی! یعنی شایدی هست که انگار میخواسته بگه حالا که از بهشت تجرد رانده شده ای، برایت جریمه و مجازاتی قائل میشویم!

یک جای دیگه کتاب هم میگه این عدم تمایل به ازدواج مثلا در ایران، ریشه در برخی عقاید یهودیت و آیین های تحریف شده داشته و داره. عقاید این ها که میگن ازدواج نکنیم و بچه داری باز از اون بدتره، از قبل بوده و هر از گاهی مثل اینکه صداشه که مثلا بلندتر به گوش میرسه.

یک بام و دو هوای جامعه و روانشناسان ایرانی

یک اشکالی که این روانشناسای کشور ما دارن اینه که از آمریکایی‌ها هم آمریکایی تر هستن؛ استانداردهاشون رو ناقص از اونها گرفته ان و تعریف هاشون هم در پی آن ناقصه. یکسره هم نشسته ان به خودشون تبریک میگن ماها دچار مشکل میشیم بهشون مراجعه میکنیم!

همسر من با تعریف این روانشناسها یک چیزی مثل سندروم عقده داره. یعنی چی؟ یعنی خاطرات بد اختلال تو زندگیش ایجاد کرده ان. تا این جاش مشکلی نداره. مشکل از اونجا شروع میشه این روانشناس میگه تقصیر من همسر بوده گیر یک همچین شوهری افتاده ام. از اول، چون باز خودم نتونستم از درگیری با سندروم مساله پدر دربیام، عقده ای گشته و سراغ چنین همسری رفته ام تا زندگیم رو مستقل کنم!

آخر کی گفته که این تقصیر منه؟! برین ببینین همون آمریکایی میره ژاپن، از اون طرف با همکاری ژاپنیه محصولی میده که توش میگه جامعه هم میتونه سندروم مساله پدر داشته باشه! روانشناس ما مثل این داستان مولانا دست میذاره روی گوش فیل و میگه این بادبزنه! هنر کرده!

میگن عقده  یعنی خاطره. روی بازسازی این باید کار کنیم. من تا اونجا که یادم میاد خیلی بازسازی نیازی نداشته. شاید دلیلش هم این باشه که در میان جامعه بزرگ شده ام. پدری داشته ام که از اشتباهات من شرمسار میشده، جلوی جمع جلوی بچگی من رو هم میگرفته، ولی خودم روش خودم رو داشته ام. مثلا، من یک عمویی و دو تا دختر عموی همسن خودم داشته ام. با بزرگ شدنم با پسرها، خصوصا در بچگی خیلی پسر بوده ام. در نتیجه مثلا روزیکه سر سفره که همه نشسته ان، و بابام هم و دختر عموم، اگر اشتباهی از دختر عموم از نظر من سر زده بوده باشه، همونجا با قصد حمله سمتش خیز برداشته ام! راه حل برادران خشنم الگوی رفتاری من بوده ان! دختر عموم طبق الگویی که باز پدرش بهش یاد داده بدنش رو شل کرده و قبل از اینکه من هر اقدامی بکنم خودش رو وسط سفره پهن میکنه! حالا این کار یعنی چی؟ شاید معنیش این باشه که این منو زد و من بی دفاع و ضعیفی بودم. در عین اینکه میدونست حمایت پدر و مادر و بلکه بیشتر حمایت پدر مادر من رو هم داره! در دنیای بچه ها این کار نامردیه! ولی حفظه دیگه مثل ربات انجامش میده

حالا این وسط اگر بابای من صحنه رو دیده باشه چی میگه؟! بابای من خیز سمت من برمیداره! جلوی دختره. در این صحنه، عقب نشینی من رو در پی داره. عقب نشینی تا کجا؟ تا شاید تو اتاق پشت میز کارم. اگر اونقدر قدرت و استقلال داشته باشم که از نظر هیکل (بچه کوچک و ضعیف در برابر پدر سترگ رو در نظر بگیرین) روی صندلی قدری هم سطح بشویم، اون وقت ممکنه که یک مشت نثار هیکل درشت این پدر بکنم: «تو چی کار داری؟! ما بچه هستیم؟! اگر اون واقعا ضعیفه باشه قرار بگذاریم دعوا کنیم. من با یک نفر میام اون با دو نفر بیاد، 2 به 3، عادلانه است»

تمام این ها رو میگم. عمل هم میکنم، ولی این عقده میشه برام که اون پدر عجب پدری بود. از اونطرف اون دخترعموم چطور درس حمایت خانواده خودش رو پس داد و از اونطرف که من در جایی که پدر حق نداشت، دخالت کرد!

عکس العمل جامعه اینجا چیست؟ جامعه نگاه میکنه، دختر عموم مثل خرس پاندایی، خوشگل پهن شده روی سفره، چه قشنگ! دختر پاندا میخوان! نه دختری مثل من که مثلا دارم روی عضلاتم کار میکنم دفعه بعدی که خواستم با دخترعموم درگیر بشم خوب محکم بزنم تو دلش!

حالا این جامعه، میشه جامعه ای که پدر من رو مشکل دار با من فرزند تربیت کرده! پسند جامعه این بوده که من دچار سندروم مساله با پدر بشم. لابد دیدین هم دیگه، یکی به یکی میرسه، میگه فلانی با پدرش مشکل داره! همین یک جمله هزارتا طردشدگی برای اون فرزند در برداره!

از ما که گذشت. حالا مشکل من چیه؟ مشکل من فرزندمه. نگاه میکنم ماهانم 5-6 سالشه، لبهاش قرمز خوشگل نیستن، برعکس شاید به بنفشی میره! در عوض، از دیدن لبخند بنفشش لذت میبرم. چون خودم اینطور خواستم که تربیت بشه، با اون پدری که مثل پدر من هم با من همسرش رفتار کرد و هم با فرزندش.

مثلا بهش گفتم با بچه ات دوست باش! کار ساده ای میتونه باشه. اون در عوض چیکار کرد؟ گفت نمیخوام! راست گفت دوست ندارم. این رو در نظر بگیرین، آینه دق عشق کاذب به دخترعموی پاندام رو هم اون پشت بغل کرده!

بچه ام بزرگ تر شد. همسرم با دست به یکی پدرش باز، در جاهایی که لازم بود محبت مادر رو داشته، هم پدر و هم پسر دخالت کردن! دخالت، مستقیم و غیرمستقیم. طوریکه از عشق ورزیدن به این فرزند من درمانده شدم!

آدم اگر دین دار باشه، این کارها رو نمیکنه. ولی اینها قبل از پیروی از الگویی دینی از جامعه و از پدرانشان الگو گرفته ان!

خیلی امتحانشون هم کرده ام. کلا از اشتباهات من یکی که شرمسارن، چه برسه به فرزندم. میگم شرمسار، یعنی مثلا من میگم در مقابله با این مشکل از الگوی کودکیم و فقیر بازی استفاده میکنم! میگن زشته، نکن! آبرومون رو بردی!

راه حل نمیدن، همکاری نمیکنن، و فقط ابراز شرمندگی میکنن. فوقش یک گور بابات بگن و خلاص! آرزو میکنن، کاش من جای دختر عموم بودم، و کاش اونا انقدر بدبخت نبودن که وقتی اول رفتن خواستگاری دختر عموم، وقتی منو بهشون معرفی کردن، اینها سمت من نمیومدن و دست روی کس دیگه ای میگذاشتن!

به نسبت جامعه هم حق میدن به اینها! مثلا یکی از اون پشت میگه این عروس اینها رو بیچاره میکنه! در نتیجه، در پی اصلاح هم در نمیان. این وسط من بچه ام رو با یک چشم کبود و لب های بنفش در حالی تربیت میکنم که لبخند بزنه، لبخندی که مناسب زندگی در این جامعه برای من بسیار زیبا و دیدنیه!


چی کار کنم بچه ام شبیه خودم نباشه

این روزها نزدیک آخر سال تحصیلی و روزهایی از ماه رمضانه. آخرین بار نوشتم که خونه ما شده میدان نبرد و کلی دعوا. دیگه با همسر رفتیم مشاوره. برای رفتن هم از یک جای پرترافیک رد شدیم تا به یک جای خلوت تر و کمتر آلوده تر برسیم. در مسیر قشنگ جاییکه ماشین ها توقف کرده بودند آبریزش بینی داشتم. وقتی رسیدیم دفتر بهتر شده بودم و تا اینکه کمی صبر کنیم دیگه آبریزش بینی نداشتم.

دکتر مشاوره هم گفت روی آرامش درونتون بیشتر کار کنید. گوش کردیم و اومدیم خانه. جالب اینجا بود که فهمیدم جای خونه ما هم قدر جای پرترافیک شهر آلوده است. چون تا وارد شدیم عطسه کردم و آبریزش بینی داشتم.

میگن تو آلودگی هوا پارک نرید. پنجره ها رو ببندین. دمنوش بخورین بینی شستشو دهید و از این برنامه ها. راست میگن خب.

البته، ما اینجا کارهای اضافه تری هم انجام میدیم. مثلا خوابیدیم و اول شب بخاری روشن کرده ایم. وقتی بیدار میشیم میبینیم ماشین ها ساعت سه نصف شب ترافیک درست کرده اند و بقدری هوا گرم شده که داریم میپزیم و باید بخاری خاموش کنیم. بخاری خاموش میکنیم و منتظریم که ماشین پشت پنجره کی کارش تموم میشه دود اگزوزش رو از پنجره خونه برداره که ما کمتر عطسه کنیم. طبق معمول کلی عطسه و سرفه تا این بره!

وقتی رفت یک چند تا بوق از پشت سرشون میشنویم که معلوم میشه ترافیک هم درست کرده ان! زیادن و شهر شلوغ شده!

هزینه آرامش زیاد شده. دیشب خواب میدیدم که بانک اومده خونه ما رو همراه با دو خونه دیگه دو طرفش خریده تا برای آینده استخراج بیت کوینش استفاده کنه. خودش هم نمیدونست چطوری! ولی داشت اینها که برق شهر رو برای استخراج بیت کوین میدزدیدن رو رصد میکرد تا خوب یاد بگیره خودش تو خونه ماها اجراش کنه.

یعنی میخوام بگم همین خونه هم که ازش راضی نیستیم شاید بهشته! ما که نمیدونیم این بانکها که سرمایه های ما رو به اسم نقدینگی بالا در کشور میسوزونن در عوض خودشون چقدر سرمایه جمع کرده ان! البته این همه اش به خاطر اینه که بانکداری ما اسلامی شده.

این تفکر شاید بخشی از راه رسیدن به آرامش درون باشه! آرامش درون گرون شده، همونطور که بانک ها مالک خانه و زندگی ما شده ان. قبلا یک پنجره ای باز میکردیم بادی می آمد. الآن نمیتونیم. غر میزنیم. غر هم که بزنی میگن عصبی شده ای و فقط تو یکی همینطوری! شاید فقط خونه من یکی رو هست که بانک میخواد بخره!

دوست دارم بچه ام مثل من نباشه. اون بجای من انشای بهتری بنویسه. طنز بنویسه و با این آلودگی هوا شوخی کنه. شاید اون حالش بهتر از من باشه! تنش سالم باشه و بتونه یک جایی به جز محیط خانه در بسته برود که میگن آلودگیش 5 برابر آلودگی فضای بازه!

روزهایی زندگی من در کنار طلبه ها

شبی از شبای آخر تابستان زیر آسمان پر از صورتهای فلکی دب اکبر و اینا کنار باغچه پر از دار و درخت مادرم ازم پرسید درسم رو حوزه برم خوبه؟

من گفتم آره ولی فکر نمی‌کردم آنقدر زود درسش شروع شود. من اون موقع دوم دبیرستان بودم. درسهایم همه خوب بودن و فقط ریاضی اول رو یک بار چهارده گرفته بودم. این سوال رو نتوانسته بودم حل کنم که چرا در ریاضی خوب نشده بودم. برای همین پیشدستی کرده و با اینکه انتخاب اولم پزشکی و بعد رشته ریاضی بود در چاه افتاده و قید اون مسیرها رو زده بودم.

مادرم خیلی زود وارد ترم دوم شد. کلاسهای درسش نزدیک بود و او خوشحال بود از اینکه بین چند نفر مثل خودش ارتباط دارد. ما مهاجر از شهر دوری بودیم. دوستان حوزه مادرم طیف وسیعی چندملیتی داشتن. اسم دوست افغان مادرم عاتکه بود و از او هم تعریف میکرد. عاتکه میگفت میخواد درس حوزه رو اینجا تموم کنه و بره افغانستان خودش حوزه بزنه. اون زمان بارون خوب میبارید و خبری از آلودگی های هوای الآن نبود.

من هم از دوستان مادرم باخبر بودم و هم بعنوان فرزند گاهی که پشت در خانه می‌ماندم می‌دانستم او کجاست و به همانجا میرفتم.

حوزه مادرم مفروش بود. یکی از روزهای امتحان ریاضیم من کیف کرده بودم که در لابی آنجا ریاضی می‌خواندم. آنروز را یادمه که ماتریس‌های وارون را آنجا بهتر می‌فهمیدم.

روزهای خوشی بود. آن روزها با اینکه درسهای حوزه سخت بودن ولی اینطور نبود که شرایط سنی و یا آزمون غیرانتفاعی بگذارند. درس می‌خواندن و پاس میکردن.

فضای حوزه مادرم قدیمی بود. من آنجا ارتباط نسل نو و قبل را می‌دیدم جایی که در مدرسه آن نبود. در مدرسه خیلی چیزها نبود.

بعدها من در حوزه مادرم کلاس خصوصی گذاشتم. خیلی حضور من و مادرم آنجا پایدار نبود مثل خود حوزه آنجا که شرایطش هم پایدار نبود. ولی گذشتو خاطره خوشی از آدما و اطرافیان آن محیط برایم گذاشت. اینطوری که من نسبت به طلبه ها چه زن و چه مرد حس تدافعی ندارم و بلکه برعکس زندگی آنها از نزدیک لمس کرده و دیده ام.

بعدا اضافه کرد:

آن زمان خانه های اطراف خانه ما هم مثل خودمون ویلایی بودن. خیلی به ندرت تسلط خانه بر دیگری بود. زمانی بود که بچه برای درس خواندن بیشتر کنار قوطی های رنگ خرپشته بالا روی دیوار با گچ املا مینوشت و از اون طرف هم میدیدی قوطی رنگ زرد رو برداشته یک خط زرد هم همینطوری کنارش کشیده. در آن فضا تعداد بچه های خانواده ها بیشتر بود و خانواده ها هم کمتر سخت میگرفتن. دوره دبیرستان من مد مهم بود. یک وقتایی یکی از دوستان مادرم در حوزه لباس های مد روز برای بچه های خانوم های همسن خودش میوورد. خودش بچه داشت و خرید میکرد و برای دوستانش هم می آورد و ما هم می پسندیدیم. آن زمان هنوز درختان سپیدار بلند و وزیدن باد میان آنها معنی داشت. درخت بلند و قطور خیلی بیشتر از الآن داشتیم. روزهای مختلفی شده بود که در مدتی که مادرم در حوزه درس میخواند من هم اونجا بودم. یک حس ماه رمضانی هم از آن فضا یادم هست که یک عکس هم از اون برای شما گذاشته ام:

همه جا موکت و فرش بود. یک وقت من کنار سن پایین درس میخوندم و یک وقت طبقه بالا جای پنجره. دختر همسن و سال من هم ممکن بود اونجا باشه. من دبیرستانی بودم و با دختران اونجا به راحتی اشتباه گرفته میشدم. به جز اینکه خیلی ها هم میدونستن من دختر مادرم اونجا هستم. درسهای حوزه به قرآن و تاریخ اسلام و تشیع مربوط میشه و یک همچین حسی از اون زمان برام مونده.

درس هام بهتر شده بود. یک بار با مادرم و دوستانش از همان جا اردو رفتیم و چرا باید از آدمها و محیط آنجا بدم می آمد، وقتی که بخشی از زندگی خوبم آنجا سپری شده بود.

امروز میان و حرف از حوزه و قضاوت در مورد آن با دو  تا سه تا آدم میزنن و این یه وقت میبینی حالت سوءاستفاده از وقت و زمان خواننده پیدا میکنه. لازم هم نیست حتما حرف خاصی زده باشن. مثلا میبینی سایت و یا اپ همسریابیه. یک سوال پرسیده آیا از طلبه ها بدت می آید؟ پشت سرش پرسیده آیا از کسیکه دکتری گرفته راضی هستی؟! طرف چی باید جواب بده؟ خیلی ها جواب میدن که دوست ندارن طرفشون طلبه باشه و یا دکتری گرفته باشه!

یا مثلا امروز که یکی رو با برنامه در حرم با چاقو شهید میکنند، یکی دو خط طبق معمول از زندگیش و اینا مینویسن، و پشت سرش یک لینک کوتاه هم از فلانی که در حوزه بوده و اتفاقا یک گیری هم تو زندگیش میشه پیدا کرد میذارن! این معنیش چیه؟ فضا رو نشون نداده و نخواسته ببینه، داره جو سازی میکنه.

البته، ارتباط مردم با حوزه و طلبه ها و طبقه روحانیت به قرنها پیش برمیگرده، و با این تیرها و خط و نشان ها اون ارتباطه نمیشه به این راحتی ها خدشه دار بشه.