آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

خرید سال نوی مدرسه و بستنی

جمعه داشتیم از مسیر جمعه بازار توس مشهد رد میشدیم، ماهان یک چند تا بچه هم سنو سال خودش دید که با کیف مدرسه رو دوش مشغول خرید هستن. ما هم گفتیم یک دفتر مشقی دفتر نقاشی چیزی براش بخریم به دلش نمونه، چشمش دیده. دیگه رفتیم اون جلوها و تنوع خیلی بالا بود. مثلا یک وانتی می‌دیدی فقط خودکار میفروشه در انواع مختلف. یکی فقط قوری میفروشه و همینطوری تا آخر

یکجا انواع تیشرت میفروختن. گفتم همینمون کافی بود که فرم مدرسه پسرمون هم از همین جا جور کنیم و یک چند هفته مونده به مدرسه ها همه خریدهامون رو کرده باشیم.  ماهان کلی ذوق داره. هنوز قرآنش رو داره حفظ می‌کنه و با بوی این کفش‌های جدید مدرسه اش شب رو میگذرونه.

حالا دیروز منو باباش از طرف دوستاش دعوت شده بودیم باغسرای نزدیک کلاته برفی. جای میدون هفت خان که رسیدیم یک سبد هلو انجیری و دو تا هندوانه خریدیم که دست خالی نرفته باشیم.همسر خودش داوطلبانه ماشینو داد دست من. منم یکی دوتا پارک دوبل قشنگ جلو مغازه ها واسه خرید زدم که جزئیاتش یادم بیاد. آدم وقتی مدتها رانندگی نکنه یادش میره. دیگه وقتی رسیدیم باغسرا کلی دست پر بودیم. فقط من وقتی دیدم تو کلاته برفی حالت نمایشگاه آثار صنایع دستی و گردشگری گذاشته شده رفتم یک نگاهی کردم و دیدم ماهان به زنبور و ببعی علاقه داره دو تا سرمدادی زنبوری و ببعی برایش خریدیم. به قیمت خوبی هم خریدیم.

هنوز تابستونه و از گرما چندان کم نشده. یک چند روزی دیدم این همسر پیداش نیست. اصلا تو باغ خانواده و من شوهرم بچه دارم و این ها نبود. دیگه من هم دیدم اینطوریه رفتم خونه بابام که نزدیک میدان هفت خانه. اتفاقا جمع همه هم جمع بود؛ مهمون اومده بود و ما دخترها میتونستیم برا خودمون باشیم. من گفتم بریم بستنی بخریم. منظورم هم همین بستنی سنتی ها بود. حالا این دور و اطراف بستنی سنتی کجا بود. مغازه سر کوچه رو که معمولا آدم حساب نمیکنیم. رفتیم و سوار شدیم و رفتیم مرکز خرید. مرکز خرید به این بزرگی یک طرف و دستگاه بستنی سازش که همه ملت دورش جمع شده بودن یک طرف. ما هم دلمون خواست و رفتیم نفری یکی یک بستنی قیفی کاکائویی گرفتیم برگشتیم.

همینطوری بستنی نصفه نیمه که اصلا نفهمیدیم کی پول دادیم و فروشنده پولی گرفت یا نه. خودمون هم راضی شده بودیم که هدفمون همین خرید بستنی قیفی دستگاهی بوده.

نگاه میکنم اثر این مرکز خرید جای خونه مون خیلی پررنگ شده. قدیم (یعنی حدود 40-50 سال پیش) هر شهری یک پارک ملت داشت که این پارک معروف بود به بزرگترین و نیاز به تعریف نداشت. بعد از اون، از پارک ارم تهران شروع شد. یک پارک بزرگ وسط دو تا شهر کرج و تهران زده بودن که اتفاقا خیلی هم لازم شد. یک مرکز خرید درست پشت پارک زده بودن که با امکانتی که گذاشته بودن ترکیب خوبی شده بود. بعد از پارک ارم کلی تبلیغ دریاچه مصنوعی چیتگر و مجموعه ورزشی اونجا شده که سعی کردن با کمک آموزش و پرورش در سطح کشوری اون رو بومی کنند. حالا ما تهران نیستیم و من هم اونجا نرفتم، ولی نگاه میکنم جای خونه ما هم یک همچین حالتی شده. حالت گردشگریه ولی برای مثلا حرم و امامزاده نیست. میری خرید میکنی و جمعیت زیادی هم اومده اند.آب و هوا عوض میکنی و سر راهت چند ایستگاه که عوض میکنی یک چند تا درخت میبینی و همین خودش یک جور تفریح میشه.

در کنار بازی بزرگترها، جایی برای بچه ها

پسرم ماهان نفهمیدیم کی انقدر بزرگ شد که همه دوره های رایگانی که برای کودکان میگذارند رو پشت سر گذاشته و ما بدون اینکه یک دوره ثبت نامش کنیم نتونستیم استعداد یابیش کنیم. هشت سالشه و فقط من باید حواسم باشه ثبت نام کلاس مدرسه اش رو از دست ندم. اون رو هم بیشتر به خاطر فامیل یادمه که تا موقع ثبت نام سال جدید میشه دوباره این سوال براشون پیش میاد.

البته این چند وقته هم که مثلا من خیلی فعال شده ام که تا تعطیلات تابستونی نیومده یک کلاس خوب این بچه رو بنویسم نگاه میکنم ذهنم پر شده از چیزهای منفی و انگار هم کاریش نمیشه کرد. اونروز با همسر رفتیم برای بررسی ثبت نام پسرم تو یک سمیناری که جای کودکان بی سرپرست به مناسبت افتتاحیه سومین مرکز آموزش ابتدایی فوتبال کودکان برگزار میشد. سمینار رایگان بود و یک کیک و آبمیوه بهمون دادن ولی اصلا خوش نگذشت. به محض اینکه وارد ساختمون شدیم جای آسانسور که رفتیم این حس بهمون القا شد که الآن هر جای ساختمون که برسیم یک دست خونی ترسناک تو جعبه میبینیم. همونجا همسرم این رو بهم نگفت. ولی وقتیکه برگشتیم این رو که گفت منم گفتم آره همین حس رو داشتم. واقعا فکر کنم یک چیزی توش بود.

حامی مالی سمینار یکی از پنج تا حامی مالی بود. از خودش خیلی تبلیغ میکرد که مسابقه فوتبال این هفته که برگزار میشه حامیش این هست. قشنگ با اسلاید و پاورپوینت و هیجان انگیز. من نگاه کردم این بچه ها تو پرورشگاه که در اختیار این قرار گرفته ان اصلا راضی نیستن. اون از اون حس که بهمون منتقل شد که هر لحظه ممکنه یک دست خونی تو چمدون ببینیم و اون از قیافه پسرها که از هر روز ورزش دادنشون بیداد میکرد. قراره فوتبال ما با این وضع به کجا برسه؟ پس اون سرزندگی که این ورزش قراره به بازیکنانش و هوادارانش بده با این وضع قراره سر از کجا دربیاره. این فکر رو کردم و گفتم اصلا نمیخوام بچه ام تو فوتبال مستعد بشه. حالا هرچی نگاه میکنم میبینم فوتباله. آدامس برای بچه خریدم پشتش عکس لباس زردها و قرمزها وسط زمین چمنه. اون طرف تلویزیون اخبار پخش میکنه فوتباله. تبلیغ کاغذی تو خونه میارن تبلیغ مدرسه فوتباله. انگار این ملت بجز فوتبال به چیز دیگه ای هم فکر نمیکنن!

دیگه گفتم دیر شد. برم این شبکه ورزش رو از صبح تا شب یک نگاهی بندازم بچه ام رو بفرستم یک ورزشی دیگه. موقع ظهر خوشبختانه این والیبال ایران-ژاپن رو پخش میکرد. نگاش کردم جهانیه و بدک هم نیست. لااقل از کاراته بهتره که فقط در سطح آسیائیه. شاید اگر استخر و بازیهای آبی براش گرون میشد بفرستمش همین والیبال بره.



بعدا اضافه کرد: پسرعمو و دختر عمویم با هم ازدواج فامیلی داشتن. گویا پسرعمویم قبل از 20سالگی متوجه ناباروریش میشه و ازدواجش رو تا سن 40 سالگی به تاخیر میندازه. دست آخر، بر اثر عشق به دختر عمویم دست به اقدام عجیبی میزنه و با او ازدواج میکنه. پدرش خیلی مانع این ازدواج بود. اصلا برای اینکه این ازدواج سرنگیره رفت خارج و همینطور فامیل رو جذب خودش کرد که بروند. میگن حالا که ازدواج کردین لااقل بچه دار نشین. از اونطرف دخترعمویم اصرار که نه، من بچه میخوام. حالا پسرعمویم چند روزه که تلاش برای افزایش باروری داره و یک بار میگه آهن بدنم کم شده و یک بار میگه خونریزی دارم. با هر بار گفتن پسرعمو تیمی از جانب پدرش که در این مدت مانع ازدواج این دو باهم بودن به جای پسره به نشانه اعتراض همه جا نفرین پخش میکنند. جالبه که بدونید چون ازدواج خیلی فامیلی بوده تو این تیم فامیلهای نزدیک دختر عمویم هم بوده.

تلاش برای بارداری تو سن بالا ریسک بالاتری هم داره. به جز این اینها دخترعمو و پسرعمو هستن. طفلکی ها کسی نمونده وسطشون که هی حرف بچه بی بچه رو پیش نکشه. ریسک بالا باشه. اقدام کنن شاید همه اینها که میگفتن درست در نیاد! مگر از روز اول این پدر مادری که بخاطر بچه نیوردن نوه شون راهی کشورهای دور شدن میخواستن این دو بچه دار بشن که حالا اینها نفرین کنن مشکل این زن و شوهر حل بشه؟

یعنی من نگاه میکنم زندگی این دو داغونه. حالا به جز تلاش برای باروری اون هم سالم هی باید بیفتن دنبال پول و پله که یک قرون دو قرون جمع کنند و خرج خورد و خوراک این دوره زمونه شون کنن. قشنگ من میبینم این دختر عمویم یک روز سیاه میشه و یک روز لاغر و کم آب. یک روز میره این سرکار و یک روز میره اون سرکار تا فقط ذره ای پول جمع کنه و حالا که کسی کمکشون نیست بلکه بتونن از خودشون مراقبت کنن! برعکس یکی بچه با بیماری ارثی ژنتیکیش رو میاره جلو این بدبخت یک مدت نگه داره، بلکه ببینه کار آسونی نیست و یکی جارو دستش میده که بگه خانه داری صبح تا شب کار آسونی نیست. یکی نان شبی که دختر کم آورده بخوره رو بهونه میکنه و یکی اصلا امکان بچه آوردنش رو انکار میکنه؛ هرکسی این وسط زن و شوهر شده عالم به باوروری و بچه داری. در عین حال طی دستوراتشون در این زمینه از آوردن یک خشت خام که روی درب قابلمه غذای این دو هم بگذارن هیچ کدوم فروگذار نکرده ان. شاید دلیلش حسودیشون باشه. دختره یک بار از لگنش میناله که به خاطر کار زیاد به درد افتاده و یک بار به خاطر کرونا که بیرون رفته و تو این مدت به جای استراحت باید درمان میشده. پسره رو نگاه میکنی یک بار افتاده تو خونه و همه اش خوابه و فرداش دختره رو میبینی یک بار افتاده تو خونه و بخاطر فقر آهن خوابیده!

من قشنگ نگاه میکنم این دو تا به جز احترامی که ریخته و باید جمع کنن به یک زوج سالم که تلاش برای باروری هم نمیکنن نیاز پیدا کرده ان. اینکه یکی بیاد بگه مثلا عزیزم امروز هیچ کی نگفته ولی کرونا هنوز هست و ماها هم که سالمیم همون مشکلی برامون پیش اومده که تو داری برای باروریت تلاش میکنی. نه، برعکس. تا پسره یک چیزی میگه عموهه سریع بساط دعا و نفرین با عمهه بالا میاره که شروع به دعاکردن و ورد خوندن بکنه. خیلی زشته، خیلی زشت.

خدا به این زن و شوهر صبر بده. اگر هم عقلی موند یک بچه سالم بهشون.

سال نوی پولدار و فقیر

یه مدت نبودم اینجا و حسابی سرم شلوغ بود. با تحویل سال نو پسر دومم که تازه به دنیا اومده وارد یک سال میشه. با به دنیا اومدنش کلی خانواده ما تغییر کرده و این تغییر شاید به سمت احساس گناه بیشتر ماها میره!

اسم پسرم رو حکمت گذاشتم. خیلی خوشگله و اصلا نه مثل پدرشه و نه مثل مادرش که من باشم! اصلا شاید به خاطر همین گذاشتمش پیش مادرم که تا حالا چندین بچه بزرگ کرده و نوه داره! از همه چیز پسرم راضیم. هم اسمش خوبه و هم لباسهایی که تنش میکنم همه در حد یک پسر یک ساله هست، ولی نمیدونم چرا انقدر ماها که پدرمادرشیم پرتیم! انگار خدا این بچه رو به ما نداده! اون روز پدرش رو جای دانشگاه دیدم! داره درس میخونه و یک جورایی بعد از به دنیا اومدن بچه شاید افسردگی گرفت و حالا هم رفته دانشگاه! اصلا اتفاقی جای در کلاس درس دیدمش! باورتون میشه اصلا نفهمیدم کی زنجیر طلا خریده و دور تا دورش کمرش طلا گذاشته؟! این رو که دیدم نشونش دادم و اون هم خیلی عادی از کنار مساله گذشت! هزار تا سوال برام پیش اومد؛ گفتم دنبال دختر بوده که طلا گذاشته؟! برای کی این کار رو کرده؟!

یک زمانی پایبندی به اخلاقیات بیشتر بود. مرد اگر یک شرع میگفت طلا نباید بگذاره چهار تا انگشتر شرف شمس و نقره و عقیق میگذاشت، فوقش! اما این، انگار نه انگار پدره و انگار نه انگار همسر! کی طلا گذاشت که من نفهمیدم! اصلا شاید تقصیر منه که زنش بودم و کوتاهی از من بوده! بعد از دو تا بچه و چند سال زندگی مشترک مثل یک پسر بیست ساله دیلاق میمونه و هر کی نگاش کنه فکر میکنه تا حالا اصلا زن ندیده و بچه چیه اصلا! اصلا، سر همین خصوصیاتشه که آدم راحت بهش شک میکنه!

اطرافیان هم که الی ماشالله کلی حرف دارن بار آدم کنن! اون روز دوستش راحت میگفت برای ما مردها زن دوم مثل انرژی هسته ای میمونه! اصلا نمیگذاره من دخالتی تو انتخاب دوستهاش داشته باشم! دوست دختر و پسر هم برایش معنی نداره! اون روز زنه اومده میگه میدونی که این دوره زمونه ازدواج ها ماندگاری ندارن! سریع یک حکم صادر میکنن و ما هم انگار توشیم! توشیم دیگه! وگرنه اون زنجیر طلا تو این احساس بی پولی من تن این شوهر بی نام و نشون چه میکنه؟!

پسرم رو گذاشتم جای مادرم. خواهرم هست، برادرش هست و این بچه انقدر دور و برش شلوغه که نیازی به من پیدا نمیکنه! یک مدته که میرم سرکار! واقعا هم با این شوهر پولداری که دارم اصلا نیازی به پولش نیست! فقط برای اینکه افسردگی نگیرم، مثل همسرم از این خانه و زندگی میریم که دور بشیم! نه اینکه برای این زندگی تلاش نکرده باشم! کتاب خیلی خونده ام. از این کتابهای گران و ارزان که چطور با عشقتان خود را درگیر کنید. چمیدونم اگر خیانت دیدین چه کنید و اگر خواستین به کسیکه عاشق او هستین کمک کنید و از این چیزها که با کسیکه مهربانانه با شما رفتار نمیکند نباید عشق دهید و این چیزها! دیشب انقدر از این کتاب ها و رمانهای عشق خوندم که نتیجه گرفتم فقط خسته ام و میخوام بخوابم!

اون روز اومدم از سرکار دیدم مادرم ماشین پدر رو برداشته و درحالیکه خواهرم صندلی عقب نشسته دارن میرن رانندگی جاده! گفتم مادر تو رانندگی تمرین نکردی! اصلا خواهرم با اطمینان اون عقب نشسته بود. گفت نه. یک نرم افزار دستیار راننده هم گذاشته بود که برای این مبتدی ها راهنمایی میکرد هر لحظه با این فرمون چطور رفتار کنند و کی پاشون رو روی ترمز بگذارن! مادرم تنظیمش کرده بود به دورترین میدان شهر و مو به مو به صدای خودکار عمل میکرد. خوب هم عمل میکرد و قشنگ با این صدای گویا تا خود مقصد رفت و برگشت!

آگلایا

عروس خیلی زیبای داستان ابله داستایوفسکی انقدر زیبا بود که همه فقط برای دیدن روی او حاضر بودند هر نوع پیشکشی بیاورند. اما عروس زرنگ بود و فقط به کسانی که اخبار دستشون بود وقت ملاقات میداد. او ارزش هر خبری را با توجه به تعداد زیاد اخبار که به واسطه ملاقات های بسیار زیادش دریافت می کرد، را می دانست. هر کسی یک اطلاعی میداد، او بهره مند میشد. کل دارایی این زن اطلاعاتی بود که از این خواستگاران و طرفدارانش به دست می آورد و کالای داد و ستد این زمان همان اطلاعاتش بود.

این عروس بعدها با خانواده با نفوذی که داشت عروس خانواده ما شد. ما ماندیم و عروسی که کل دارایی اش اطلاعاتش بود. البته، از این دارایی به ملک املاک فرزند سکه و بسیاری چیزهای دیگر رسید. بعید نبود که او بخواهد این ها را پنهان کند. از همان روز اول، دو به هم زنی و پنهان کردن به عنوان دو نقش این زن کاملا برای ما نمود پیدا کرد.بدترین وجه از آن به وجود آمد که ما هم قدر خبر رو میدونستیم و چون اخبارمون رو با کوشش بسیار و عادت به پرسش و جستجوگری بدست آورده بودیم از همون اول مورد حملات دختر قرار گرفتیم. دختره نمیخواست ما ولو به اندازه سرقاشق چایی سودی ازش ببریم. برای لباس عقد خانواده ما  لباسهایی به ارزان ترین قیمت  ازدست یک خیاط  تازه کار و آشنا پوشیده بودیم، او با همان پول پیراهنی با عرض و پهنای بسیار و طرحی شیک و فاخر خریده بود و با هیکل و قد خوش هیبتش آن را برتن کرده بود. و درباره لباسش مخصوصا گفت که به مفت خریده و تا تونستن همراه خانواده اش ما و لباسای ساده مون رو بیشتر تو چشم آوردند.

آن روز داماد کلی به عروسش افتخار کرد و به خانواده خودش پرید که چرا شماها انقدر خرجتان زیاد است؟ درحالیکه زن من هرچه دارد به ارزان ترین قیمت و شیک ترین حالت ممکن است؟!  ما هنوز دختره رو نشناخته بودیم گفتیم «عههه... راست میگه هاا ...این زن تو خیلی داناست و ما خنگا بلد نیستیم خرید کنیم بپرس از کجا خرید میکنه ما هم یادبگیریم!»

داماد اومد و روز غیر تعطیل ماشین پدرش را برداشت، خواهراش رو برداشت سوار کرد ما هم سوار شدیم تا بریم جایی که عروس فرستاده بود. جایی که قرار بود جنسهای فاخر رو فوق ارزان بخریم. از چهار طبقه پاساژ هر موردی که پیدا کردیم آن چیزی نبود که عروس تنش کرده بود. فقط به قدری خسته شدیم که روسری با قیمتی چند برابر خریدیم که آن را هم چون بی برنامه خریده بودیم تن نکردیم! مراحل ترقی داماد با همچین زنی شروع شد، اولین گام برای ترقی مهاجرت بود. باید تا میتونست فاصله خودشو با خونواده ابلهش بیشتر می کرد. مهاجرت با رفتن به 4 تا کوچه آنطرف تر در محله انجام شد. فقط کافی بود تصور کنند که نه 4 تا کوچه آنطرف تر بلکه به کانادا هجرت کرده اند  و  داماد خرسند از مهاجرتش به زندگی خوشبختش با عروس گنده اش چسبید!

این گذشت و گذر زمان از هر کلام این عروس یک حرص نصیب من میکرد. جایی رسید که دیدم تحمل وجودش را ندارم. این در حالی بود که او بچه دار شده بود و روز به روز به سن و سال فرزندش و تنها نوه خانواده اضافه میشد. فرزند رشد میکرد و عروس هر کلام ناقصش تیری بود سمت ما! جمله نمیگفت، جمله هایش فعل نداشتن. کافی بود کلمه بگوید و این کلمه نیشی نهفته در درونش میداشت کافی بود!

این عروس، اگر خواهرم بود اجازه بهش نمیدادم با این اخلاقش اصلا به این رشد و این هیکل برسد. اصلا روزی چند دست از من کتک میخورد تا حساب دستش بیاید. شاید هم سطح من رشد میکرد و در نزدیکی من کاری بهش میکردم که بالاتر نشود، و اصلا چه بسا به آنجا نرسد که عروس خانواده ابلهی مثل خانواده ما شود!

 همیشه میگویم که شانس آورد که فقط از خانه ام بیرونش کردم! فقط شانس آورد. هربار این جمله را در پی کلامش با حرص تکرار میکنم.

این آخرین بار داستان مشابهی رخ داد. مادرم دنبال  آدرس جایی بود که میدانستیم نزدیک خانه عروسه است.

زنگ زد به عروس. عروس هم گفت (یک کلمه گفت): شین 24 {باصدای کشداری هم تهش اضافه کرد}: سرنبش هم یک نانوایی داره!

گوشی را که گذاشت، تعجب کردم. گفتم این عروسه چشم نخوره یک بار خوب از آب در آمد!

مادرم گفت بیا گرفتم. آدرس اینه: شین 24!

جستجو کردم معلوم شد دختره نام دیگر خیابان خانه خودش رو گفته!  و این خیابان طول و طویل هزار کوچه پس کوچه داره و هزار نانوایی... خودمون آدرس رو دقیق تر می دونستیم دنبال یک عدد بودیم که پلاک باشه یا اسم کوچه باشه. وقتی این گفت شین 24 فکر کردیم شین اسم کوچه است... نمیدونستیم اسم دیگه همون محل خودشونه که همه مردم به اسم قدیمی میشناسندش! بعد من مونده م چطور انقدر سریع تونست همچین آدرسی برای پیچوندن مامان من پیدا کنه!

به مادرم گفتم من هر روز میرم آنجا، این اولین باره یکی اینطوری داره آدرس میده! الآن من اگر بگم سین 5، سرنبش نانوایی هست، احتمال بیشتری داره که خونه دختره رو پیدا کنی تا اینی که اون داده!

آگلایا تو داستان داستایوفسکی فقط خودش اون اخلاق بد عروس رو داشت؛ خانواده اش خوب بودن، ولی این عروسه کل خاندانشون اینطورین! نتیجه اش هم اینه که داماده هر روز باید درس پس بده و اخلاق چپشون رو یاد بگیره.

مرصاد العباد در زیرزمین خاک خورده

تو این چند روزه طوری این ماهان ذهنمو درگیر کرده بود که پاک از همه چیز فراموشم شده بود. یک دستکش میخواستم براش بخرم که حس ورزشی بهش دست بده.اول می خواستم شورت و روپوش ورزشی بگیرم دیدم بذارم تابستون واسه کلاس تابستونیش بخرم، بعد تصمیم گرفتم از این دستکش بدون انگشتها یکی براش گشتم پیدا کردم. نوشتمش یک کلاس استعدادیابی مربیش گفت باید هر 6 ماه بره یکی از ورزش ها رو امتحان کنه و کمی بمونه تا معلوم بشه استعدادش چیه از اون طرف اینم تو کلاس گوشه گیره و بچه های دیگه براش قلدری می کنن حالا تو همه چی هم کامله و هیچی کم نداره خداروشکر باباش همیشه هرچی لازم داشته رو از قبل فراهم کرده اصلا من موندمکه چرا انقدر اعتماد به نفسش کمه و نمیتونه رهبری کنه چون نه من نه باباش کاری نکردیم که این بچه انقدر اعتماد به نفسش پایینه،  به مربیش گفتم گفت باید بیشتر با هم سن های خودش تو شرایط مختلف قرار بگیره...بعد رفتم این دستکشه رو براش بگیرم حالا میخوام بخرم هیچ چی تو حسابم پول نیست! دیگه من نمیدونم این کی میخواد بزرگ بشه. منکه نگاه میکنم فکر کنم تا بیست سالگی هی باید فکر کلاه و دستکش و شلوارش باشم.

حالا باز بعضی خانواده ها خیلی راحتن. داشتم این بچه رو از مدرسه می آوردم، بابای یکی از این پسرها سه تاشون رو گرفته بود به مسابقه دویدن 10 متر. قشنگ ورزششون داد! البته، من که جای بابای این بچه نیستم، شاید اگر پدرش این رو میبرد می آورد بهترم بود!

فکر لباس لباس و کفش و دستکش من رو رساند به زیرزمین خانه پدری. اونجا یادم هست کلی چیز از بچگی هامون دهه شصت مادرم گذاشته بود. حالا من رفته ام نگاه میکنم، مگر مثل قدیمه!؟

قشنگ سقف ریخته بود روی این خرت و پرت ها! طوری خاک گرفته بود انگار زلزله اومده! انقدر به هم ریخته و انقدر قدیمی!

واقعا قدیمی! کتاب قرآنی مادرم از اون سالها داشت که دیدمش همونجا لای پارچه ای تو انباری بود. با بچه ها قرآن رو همینطور لای پارچه برداشتیم آوردیم. انقدر این قرآن با ارزش بود که من اصلا داشتم بیخیال دستکش بچه م میشدم.

ارزش این کتاب برای ما فقط به قدمت و خاطراتش برنمیگرده. دورتا دورش تذهیب سبز داره و به ازای هر صفحه ترجمه بلندبالایی صفحه کناریش داره. همین باعث شده که قرآن 400-500 صفحه ای قطور بشه. البته، یک چند جا لایش گل گذاشته ایم و یک چند جا هم از صحافی پاره خورده ولی نگاهش میکنی هنوز کاملا قشنگه!

وقتی داشتیم برش میداشتیم دیدیم ترجمه به زبان روسی هست. ما بچه بودیم و من فقط از مادرم میشنیدم که این قرآنه. چیز بیشتری یادم نبود جز تذهیب های صفحات سبز کمرنگش.

هر صفحه باز یک چند زیرنویس هم داره که زیرنویس ها موضوعات روز امروز محسوب میشن. همونجا که با بچه ها لایش رو باز کردیم درباره معاد بود.

این روزها تو روسیه موضوع معاد خیلی باب شده. نگاه کردم یک کتاب هم به همین زبان ترجمه شده داریم با نام «مرصادالعباد من المبدأ الی المعاد» که ترجمه فارسیش رصد بندگان از مبدا تا رستاخیز میشه. رصد به معنی تماشا هم میشه که البته، انگار از دید شیطان بیشتر باید باشه. مثلا میگیم دامهایی پهن کرده داره و مترصده که ببینه بعدش این بنده در این آزمون چی میشه! ترجمه روسیش میشه:

 Наблюдение за служителями от начала до воскресения

البته، کتابی که ما داریم مرصاد العباد رو همینطوری و فقط با زبان سریلیک نوشته بود. دیگه عکس کتاب رو براتون اینجا میذارم:

کتابه رو مامانم برداشت گفت خیلی وقت بود فکر می کرده گم شده شانسی من براش پیدا کردم،