آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

آگلایا

عروس خیلی زیبای داستان ابله داستایوفسکی انقدر زیبا بود که همه فقط برای دیدن روی او حاضر بودند هر نوع پیشکشی بیاورند. اما عروس زرنگ بود و فقط به کسانی که اخبار دستشون بود وقت ملاقات میداد. او ارزش هر خبری را با توجه به تعداد زیاد اخبار که به واسطه ملاقات های بسیار زیادش دریافت می کرد، را می دانست. هر کسی یک اطلاعی میداد، او بهره مند میشد. کل دارایی این زن اطلاعاتی بود که از این خواستگاران و طرفدارانش به دست می آورد و کالای داد و ستد این زمان همان اطلاعاتش بود.

این عروس بعدها با خانواده با نفوذی که داشت عروس خانواده ما شد. ما ماندیم و عروسی که کل دارایی اش اطلاعاتش بود. البته، از این دارایی به ملک املاک فرزند سکه و بسیاری چیزهای دیگر رسید. بعید نبود که او بخواهد این ها را پنهان کند. از همان روز اول، دو به هم زنی و پنهان کردن به عنوان دو نقش این زن کاملا برای ما نمود پیدا کرد.بدترین وجه از آن به وجود آمد که ما هم قدر خبر رو میدونستیم و چون اخبارمون رو با کوشش بسیار و عادت به پرسش و جستجوگری بدست آورده بودیم از همون اول مورد حملات دختر قرار گرفتیم. دختره نمیخواست ما ولو به اندازه سرقاشق چایی سودی ازش ببریم. برای لباس عقد خانواده ما  لباسهایی به ارزان ترین قیمت  ازدست یک خیاط  تازه کار و آشنا پوشیده بودیم، او با همان پول پیراهنی با عرض و پهنای بسیار و طرحی شیک و فاخر خریده بود و با هیکل و قد خوش هیبتش آن را برتن کرده بود. و درباره لباسش مخصوصا گفت که به مفت خریده و تا تونستن همراه خانواده اش ما و لباسای ساده مون رو بیشتر تو چشم آوردند.

آن روز داماد کلی به عروسش افتخار کرد و به خانواده خودش پرید که چرا شماها انقدر خرجتان زیاد است؟ درحالیکه زن من هرچه دارد به ارزان ترین قیمت و شیک ترین حالت ممکن است؟!  ما هنوز دختره رو نشناخته بودیم گفتیم «عههه... راست میگه هاا ...این زن تو خیلی داناست و ما خنگا بلد نیستیم خرید کنیم بپرس از کجا خرید میکنه ما هم یادبگیریم!»

داماد اومد و روز غیر تعطیل ماشین پدرش را برداشت، خواهراش رو برداشت سوار کرد ما هم سوار شدیم تا بریم جایی که عروس فرستاده بود. جایی که قرار بود جنسهای فاخر رو فوق ارزان بخریم. از چهار طبقه پاساژ هر موردی که پیدا کردیم آن چیزی نبود که عروس تنش کرده بود. فقط به قدری خسته شدیم که روسری با قیمتی چند برابر خریدیم که آن را هم چون بی برنامه خریده بودیم تن نکردیم! مراحل ترقی داماد با همچین زنی شروع شد، اولین گام برای ترقی مهاجرت بود. باید تا میتونست فاصله خودشو با خونواده ابلهش بیشتر می کرد. مهاجرت با رفتن به 4 تا کوچه آنطرف تر در محله انجام شد. فقط کافی بود تصور کنند که نه 4 تا کوچه آنطرف تر بلکه به کانادا هجرت کرده اند  و  داماد خرسند از مهاجرتش به زندگی خوشبختش با عروس گنده اش چسبید!

این گذشت و گذر زمان از هر کلام این عروس یک حرص نصیب من میکرد. جایی رسید که دیدم تحمل وجودش را ندارم. این در حالی بود که او بچه دار شده بود و روز به روز به سن و سال فرزندش و تنها نوه خانواده اضافه میشد. فرزند رشد میکرد و عروس هر کلام ناقصش تیری بود سمت ما! جمله نمیگفت، جمله هایش فعل نداشتن. کافی بود کلمه بگوید و این کلمه نیشی نهفته در درونش میداشت کافی بود!

این عروس، اگر خواهرم بود اجازه بهش نمیدادم با این اخلاقش اصلا به این رشد و این هیکل برسد. اصلا روزی چند دست از من کتک میخورد تا حساب دستش بیاید. شاید هم سطح من رشد میکرد و در نزدیکی من کاری بهش میکردم که بالاتر نشود، و اصلا چه بسا به آنجا نرسد که عروس خانواده ابلهی مثل خانواده ما شود!

 همیشه میگویم که شانس آورد که فقط از خانه ام بیرونش کردم! فقط شانس آورد. هربار این جمله را در پی کلامش با حرص تکرار میکنم.

این آخرین بار داستان مشابهی رخ داد. مادرم دنبال  آدرس جایی بود که میدانستیم نزدیک خانه عروسه است.

زنگ زد به عروس. عروس هم گفت (یک کلمه گفت): شین 24 {باصدای کشداری هم تهش اضافه کرد}: سرنبش هم یک نانوایی داره!

گوشی را که گذاشت، تعجب کردم. گفتم این عروسه چشم نخوره یک بار خوب از آب در آمد!

مادرم گفت بیا گرفتم. آدرس اینه: شین 24!

جستجو کردم معلوم شد دختره نام دیگر خیابان خانه خودش رو گفته!  و این خیابان طول و طویل هزار کوچه پس کوچه داره و هزار نانوایی... خودمون آدرس رو دقیق تر می دونستیم دنبال یک عدد بودیم که پلاک باشه یا اسم کوچه باشه. وقتی این گفت شین 24 فکر کردیم شین اسم کوچه است... نمیدونستیم اسم دیگه همون محل خودشونه که همه مردم به اسم قدیمی میشناسندش! بعد من مونده م چطور انقدر سریع تونست همچین آدرسی برای پیچوندن مامان من پیدا کنه!

به مادرم گفتم من هر روز میرم آنجا، این اولین باره یکی اینطوری داره آدرس میده! الآن من اگر بگم سین 5، سرنبش نانوایی هست، احتمال بیشتری داره که خونه دختره رو پیدا کنی تا اینی که اون داده!

آگلایا تو داستان داستایوفسکی فقط خودش اون اخلاق بد عروس رو داشت؛ خانواده اش خوب بودن، ولی این عروسه کل خاندانشون اینطورین! نتیجه اش هم اینه که داماده هر روز باید درس پس بده و اخلاق چپشون رو یاد بگیره.

همسر کلاه بردار

من برادرم همه جهاز زنش رو کامل داد. با پول ماها. مهریه هم همون قدر که قانون حد گذاشته بود، چیزی حدود صد و ده سکه. از نظر قانونی جهاز پای پسره. حالا همسر من؟

هیچ. از اول پاش رو کرد توی یک کفش که نرخ جهاز تو اون زمان دوازده میلیون تومنه. اصلا قصد مهریه دادن هم از همون اول نداشت. فقط چشمش هم دنبال این بود که همین یک بچه هم نداشته باشیم تا حتما طلاق رو کامل ازم بگیره. شانس آوردم پسر دار شدیم.

نگاه میکنم هیچ کی تو فامیل اینطوری با پسر ازدواج نکرد مگر اینکه طلاق گرفت. حالا فکر کنید من چقدر وامونده بوده ام که به پای یک همچین پسر بمونم.

من که جهیزیه کاملی بردم. خواهرشوهرم همش می گفت جوونای الآن مفت بدست میارن ولی ما خودمون کارکردیم جهاز خریدیم. حالا من از همون درسای حرفه فن کلی بافتنی و لباس و سیسمونی اینا جمع کرده بودم اون هی میومد هنرهای دستی و آشپزیش رو جلو میوورد به چشم میوورد. اگر میخواستم اینایی که این دونه دونه میوورد جلو نشون میداد منم نشون میدادم هنرهای من بیشتر میشد. حالا چی؟ خودش تا دیپلم درس خونده از اونجا به بعد شوهر گیرش اومده من بعد از تحصیلات تکمیلی دارم شوهر میکنم. شوهرم هم همش غر میزد که این کمه و اون کمه. فقط خواهر شوهر هم نبود. پدر شوهرم هم همین طور تکرار میکرد. کلا از اون موقع تا حالا با این همه سرویس طلا و عروس که از فامیل به عنوان هدیه عروسی گیرم اومد شوهرم 30تومن انداخت جلوم. یک بار هم ازخونش بیرونم کرد. یک بار که چه عرض کنم. من ساده بودم هر بار میگفت میرفتم. اونم هربار خیلی شیک ومجلسی این کار رو میکرد. خیلی پر رو بود. الآن که فکرش رو میکنم کیف میکنه از اینکه برم با کسی اینطوری درد دل کنم بیشتر حرص میخورم. ازوسایل خودش هم هیچ وقت نمیذاشت من استفاده کنم. دوتا خونه و یه ماشین داره که قشنگ مال خودشن. یک لپ تاپ داره که از همون اول یک بار هم نذاشت پشتش بشینم. الآن چند ساله که شوهر کرده ام؟ هشت ساله، هنوز که هنوزه مادرشوهر و خواهر شوهر و هر چی فامیل داره تو خونه زندگی ما سرک میکشن. همه هم یک طوری مثل رئیسا نگاه عاقل اندر سفیهی دارند. بدبختی اینه که خونواده خودم که مثل خودم ساده ان. فامیلمون هم پشتیبان من نیستن. برعکس پسره که خونواده اش در زهر چشم گرفتن ازم هیچ وقت هیچ کوتاهی نکردن. همه توافق داشته باشن که هر آن توافقی طلاق بگیریم با یه دونه پسر؟ هربار به من میرسن اسم یکی از بچه های فامیل رو که باهاش در ارتباط نبوده ام از اول رو میارن با کلمه آشتی. آشتی کن دیگه! حتی بابام هم پشت سرم نیست. لعن و نفرین خونواده م رو برام گذاشته ان. از اونا خنگی، از من حضور در صحنه کارزار. هر طور نگاه میکنم همسرم همه جوره سرمو کلاه گذاشته تا حالا. از همون روزای اول فقط کارش این نبود که هی عقدمون رو به تعویق مینداخت، هربار یک نفر رو نشون میکرد و اونو نشون میداد نگاه کن این حقت رو خورده. قشنگ منم ساده، فکر میکردم همسرم با منه، با من همفکره. قشنگ با هرکی این همسر اسم میوورد درگیر میشدم. هزار تا فکر هم میکردم. مثلا میدیدی یک سال گذشت از عروسی دختره حالا بچه دار شدن. همسر دست به یکی با حتی فامیل دختره رو به چشم من میووردن. نگاه کن این عروسی کرده! نگاه کن حالا بچه دار شده! نگاه کن دوست داشتی فلان لباس رو تن فلان بچه ببینی ...

مشکل این بود که من فکر میکردم اگر هرکسی از فامیل در اومد گفت ناراحت باش، و به خاطر بدی توئه که تو این شرایطی، فکر میکردم لااقل همسرم با منه. فکر نمیکردم که پشت این قضایا در درجه اول خود همسره. فکر نمیکردم که اونه که میخواد بهم بگه نگاه کن که تو هیچ چی نداری، نگاه کن حتی من رو هم نداری، همسر که چه عرض کنم مار افعی، مار بوآ. نیش نیش نیش. خودش رو پشت قایم میکرد تا فامیل افعی باهام دربیوفته. چقدر طول کشید که فهمیدم این خود نکبتشه که عامله.

چقدر مادرم دعا کرد که داماد نکبت گیرش بیاد.

کیف ماهان

دیروز پریروزا رفته بودیم خونه باغ یکی از فامیلا با دو تو خواهر شوهرا. خواهرای همسرم خیلی با هم جورن. اونکه کوچیکتره و هم سن منه خیلی به بازار رفتنو تیپ درست کردن اهمیت میده. همه چیزش هم ستو مشکیه. وقتی میگم همه چیزش منظورم حتی کیف و کفش بچه هاش هم هست. این خواهر شوهرم دو تا بچه داره، یکی پسر که بزرگتره و اون یکی دختر که کوچکتره و هم سن ماهان منه.

رفته بودیم یک جایی تو چمن ها پیدا کرده بودیمو نشسته بودیم. کیف این دخترش هم نزدیک من بود. یک باره نمیدونم چی شد، من هول شدمو آش روی کیف مشکی این خواهر شوهرم ریختم. انقدری که ناراحت شدم، همون جا بلند کردم و اومدم تمیزش کنم که خواهر شوهر گفت نه. همینطور ناراحت بودم تا شب. بلند کردم براش کیف ماهانم رو که از قبل از به دنیا اومدنش نگهش داشته بودم بدم بهش. حالا کیف ماهانم هم عروسکیو صورتیه، با وجودیکه پسره. ولی دلخوشیم برای استفاده ازش این بود که دو تا خرگوش عروسکی داره، یکیش هم انگار مثلا خرگوش نره. بعد هم برای بچه تو سن پایین خیلی اهمیت نداره که دختر باشه، یا پسر. حالا اینو درآوردم بدم به خواهرشوهرم به جای اون کیفش که آشی کرده بودمو کلی بالاش خجالت کشیده بودم. اونم برداشت برو بر نگاش کرد. دیگه این بچه اش دختر بود، سر رنگش که دیگه فکر نکنم باید ناراحت میشد. ولی ست نبود دیگه، مثل کار کیف خودش همچین پر زرقو برق شاید به نظر نمیرسید. قبول نکرد.

منم بیشتر ناراحت شدم. کاش از اول به روش نمیووردم. هر بار اینا اینطوری منو ناراحت میکنن. تقصیر خودمه. زیادی عذاب وجدان دارمو به اطرافم توجه نشون میدم.

این روزا باوجودیکه شلوغیو مسافرت زیاد هست، ولی آبو هوا نسبتا خوبه. این سری از باغ آلبالو گیلاس زیاد چیدیم. اونقدری که من هسته های یک کیلوش رو گرفتم بذارم تو فریزر. نمیخوریم انقدر، ولی اگر بذارم تو فریزر بیشتر میمونه. حتی شاید تا فصل زمستون بمونه که دیگه اونوقت آلبالو گیر نمیاد. مربا نمیکنم. اینطوری به نظر بهتره

اینم یه عکس همینطوری از کمی گیلاس ها که چیده ایم. کمی هم گوجه سبز از قبل مونده بود که گذاشتم روش: