آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن

رفتیم باغچه پدر همسر. در حالیکه همسر راضی نبود و غر غر میکرد.  از این حرفا که جدیدا باب شده میگفت. اینکه هر کی استعفا نداد و تحمل کرد زندگی الآن برایش جهنم شده. از جمله دلایل این طرز صحبتش هم بنظرم این بود که به اصرار من رفتیم و میخواست این یک روز تعطیلی رو استراحت کرده باشه.

ساعت یازده صبح که شد سردرد شدیم. من چیزی نگفتم ولی همسر بعد از اینکه گفت سرش درد می‌کنه رفت خودش رو با درخت ها مشغول کرد. منم رفتم دلمه درست کنم. یک چند تا برگ درخت مو چیدم که وقتی داشتم میشستمشون تو آفتاب داشتم میشستم. همسری که رد شد گفت اونجوری نشور خیلی بلوری هستی تو! مسلما ماهان هم دور و بر من نبود. چون واقعا آفتابش داغ بود و تا شعاع چند متری من هیچ دار و درختی نبود.

با خودم گفتم یک بار که بیشتر نیست. یک عمر قحطی آفتاب با این یک آفتاب خوردنی چیزی از آدم کم نمیکنه. البته، من طبق معمول موقع سبزی شستن انگار دارم بازی میکنم. یعنی انقدر طول کشید!

مشغول پخت و پز که شدم کلی قند داشتیم که بعنوان چاشنی گفتم خورد کنم بجای شکر. این ماهان هم اون وسط هی سوال میپرسید و حواس منو پرت کرده بود. نفهمیدم چطور شد قندها همه ریختن قاطی آبلیموها

عملا غذا رو خراب کرده بودم. کمی آبلیموش رو بیشتر کردم گذاشتم بیشتر بپزه که کمی مزه اش تغییر کنه. فوقش برگ موها بیشتر خشک میشدن. همسر که اومد با رعایت تمام نکات گفتم خسته نباشید. بیشتر از گفتن خسته نباشید و لبخند ملیح زدن چیز دیگه ای اونموقع به ذهنم نمیرسید! اون هم که اومد نهار بخورد دید که ای من یک دونه بیشتر نخوردم و اینا، طی یک حرکت سریع یک دونه برداشت و انگار دوید. چون نفهمیدم چی شد که در یک چشم بر هم زدنی دیدمش پای کلمنه و داره آب میخوره.

چشمتان روز بد نبیند. از همان دقایق اولیه خارج شدنم از زیر آفتاب آثار آفتاب سوختگی خودش را در خشک شدن پوستم نشان داد. پوستم خشک شده بود، مثل برگ موها که پخته بودمشون. آن یک دلمه رو هم به زور خوردم. بعدش هم یک باری دیدم که دوست دارم چپه شوم. فشارم افتاده بود پایین و طبق معمول میگفتم هوا خیلی آلوده است. البته، آلوده هم بود. از اول که آمدیم ته هوا بوی چوب سوخته میداد و در آن لحظه که فشارم پایین آمده بود هوا شدیدا بوی رنگ میداد. از جای همسایه کناری صدای چند نفر مرد می آمد که همسر میگفت صدای کارگرهاست.

به نظرم هوا خیلی گرم بود و آلوده. زیر کتری را خاموش کردم. باد که می آمد با خودش بوی مواد شیمیایی می آورد و تا می آمد که ترکیبات بهتری بدهد من سردرد شده بودم! دیگر جای ماندن نبود. اگر در خانه بودیم با همه آلودگی هوایی که داشت درها را میبستیم. اما اینجا در و پیکر نداشت که ببندیم. با اینکه نمک در طول روز زیاد خورده بودم همسر گفت دراز بکش و پاهایت را ببر بالا که خون به مغزت برسد. کمی هم نمک بخور! من البته نمک که خوردم کمی احساس بهتری داشتم. جدا اگر هر چند بار من فشارم پایین بیاید، باز هم فقط یادم هست که میگویم هوا آلوده است! و عجیب اولین کاری که میکنم این است که زیر شعله هرچه که دستم میرسد را خاموش میکنم. اینکه بگویم فشارم پایین آمده بیشتر از روی عادت است. و معمولا هم فشارم است که پایین آمده و گویی فشاری به پمپاژ قلبم آمده.

برای تحرک و اینکه شاید حالم بهتر شود رفتیم تا کمی میوه بچینیم. هر جا یک ترکیب بو داشت و یک آلودگی هوا همه جا را پر کرده بود. یعنی اگر از زیر درخت توت رد میشدیم که بوی خوبی طبیعتا باید میداد، ولی ناراحت کننده بود. چند درختی که رفتیم جلو، گویی هوا آلوده تر میشد. من گفتم چون آن طرف احتمالا اتوبان است هوا هر قدر جلوتر میرویم آلوده تر میشود! بی محل رفتیم جلو تا به جایی رسیدیم که همسر هم تایید کرد که گویی بوی سم می آید. شاید الآن که نیمه خرداد است سم پاشی کرده ان. برگشتیم و قرار شد که به خانه برویم!

سمت خانه که می آمدیم کارگرهای همسایه یکی پس از دیگری با موتورهایشان بیرون آمدن. دوازده نفر بودند با چهار موتور! از سن پایین بینشان بود تا سن بالا. یکی از آنها که کم مو تر به نظر میرسید یک پایش هم می لنگید. گفتم این همسایه چقدر داره که خانه اش را که جلو ساخته بوده دوست نداشته و حالا داره عقب میسازه! همسر گفت که نه، اون قبلی فروخته و این جدیده  خراب کرده و داره اونطرف برای خودش میسازد!

از باغچه جدا شدیم و رفتیم تو جاده. جاده بوی بنزین میداد که حجم ترافیک بالا هم منطقی نشانش میداد! از جاده که به خیابان های اصلی رسیدیم، بوی بنزین کم شد. نزدیک خانه هنوز کامیون ها و انواع تراکتور شهرداری را مشغول زدن اتوبان پشت خانه دیدیم. اینجا آلودگی طبیعی بنظر میرسید. کسانی که مدام پشت خانه ما رانندگی میکنن از درست شدن اتوبان آن پشت و آن هم با این سرعت راضی هستند و میگویند که حجم ترافیک کم میشود! ما که البته ندیدیم. هر بار اینطرف میبینیم در حال ساخت و ساز هستن و آنطرف هم که میبینم در حال ساخت و ساز هستن! همه آلودگی ها عجیب طبیعی هستن. خوبی خانه این است که به محض اینکه احساس سردرد میکنم مطمئن هستم که منشا خارجی دارد و سریع همه درها را میبندم!

بیم و امید برای حفاظت از چیتای ایرانی

زمانی خانه ما باغچه‌ای داشت با سه سطح درخت گل و میوه. آن زمان بقدری هوا سرد بود که اردیبهشت تازه درختان میوه شکوفه میدادند. برای دیدن آن خانه و گذران زندگی تفریحی همچنان فامیل روانه خانه ما بودن. ما هم مهمان نواز، حتی مادرم وقت نمیکرد ببیند مهمانها چه چیزی را بلند میکنند و با خود میبرند. خانه هم امکانات حضور آنها را فراهم میکرد و قرار نبود جایی بر فرار قرار کسی داشته باشیم.

آن زمان البته برای ما بچه‌ها دورانی طناب و طناب کشی بود. خود من بشخصه هر جا بند و طنابی پیدا میکردم یک سرش را به یک بلندی ممکن گره میزدم و سر دیگرش را به بلندی دیگری و برای درست کردن اندکی تاب آویخته یک وقت میدیدی چند جا طناب گره خورده است.

روزی از روزهای تابستانی  پسر داییم از یک در آمده و از در دیگر به خاطر طنابی که من بسته بودم راهی بیمارستان شد. خودش هم آمد و گفت که تو سر من را شکستی! یک عمر ما این طناب ها را بسته بودیم و جاییمان نشکسته بود. این طفلک طناب را ندیده و با خوردن سرش به بند طناب چپه شده و سرش شکسته بود!

همین مورد باعث آشنایی بیشتر ما با هم بود. اگر همین خاطره منجر به ازدواج من با پسرداییم میشد عجیب نبود. کما اینکه روزی هم به خاطر دارم از همین روزهای آغاز ماه رمضان که بزرگترین پسرداییم برای خواستگاری من از شهری دیگر تنهایی آمده بود. البته، من آن زمان سنی نداشتم و فکر نمیکردم هم با این پسردایی در آن زمان چطور میخواهم زندگی کنم! مادرم هم بله نگفت و البته زن داییم که امروز از شوهرش طلاق گرفته است ترجیح میداد دختر از خانواده ای در نیویورک بگیرد که به آنها کباب داده است!

دنیا دنیای عجیبیه. زمانی عمق رابطه را شکسته شدن سر بچه ها در بازی تعریف میکردن و زمانی کبابی که باهم میخوردن! البته، از آن کباب امروز من نگاه میکنم طلاق نتیجه غالب بوده است. کلا شاید طلاق در رقابت با ازدواج باشد. شاید دلیلش تغییر نگرش و افزایش تنوع طلبی خانواده ها باشد. مادر برای پسرش دختری می خواهد که باعث ارتقای حداقل نسل آنها شود. مثلا یک دختر هیکل شاید برای آن پسر که براحتی با طنابی که بسته بودم چپه شده بود بهتر از دختری مثل من بود که معلوم نبود چقدر به خاطر شهری که کمبود نور آفتاب دارد ویتامین د نخورده است!

به طور کلی، ازدواج با همسان پذیرفته است. ما اگرچه ظاهرا همسان با فامیل خود در شهر دیگری بودیم ولی کمترین فاصله ای که با آنها داشتیم کم و بیش هزار و هشتصد کیلومتر بود. رفته رفته به چیتاهایی در بالای کوه تبدیل شدیم که برای رفتن به پایین کوه به زحمت زیادی می افتادن و در ازای آن دیدن چیتاهای همسان هزینه زیادی کرده و دستاورد چندانی هم نداشتیم! اینکه چیتاهای آن طرف هم بدنبال گزینه های هیکل و پولدار و اینها بودن نیز مساله بود. رفته رفته، ما به این نتیجه رسیدیم که چیتای ناهمسان شاید برای ازدواج و حفظ نسل بهتر باشد؛ یعنی، در جایی به جای همسان گزینی شاید انتخاب ناهمسان برعکس، بهتر بود!

گزینه همسان انتخاب خوبی است. چون علایق مشترک زیادی را براحتی با هم حس میکنیم. ولی گزینه ناهمسان که گزینه سخت تری است اینطور نیست. نظر دو گزینه ناهمسان در رابطه با تابعیت یا ملیت که اشاره به نوعی رابطه سیاسی، معنوی یا حقوقی میکنه، براحتی میتونه متناقص و حتی درگیر کننده باشد. در این بین، من نسبتا گزینه ناهمسان را انتخاب کردم.

در نتیجه انتخاب ناهمسان، همسرم تا مدت ها قصد بودن با من را نداشت. جنگ و دعوا بین خانواده و فامیل بالا گرفت. بارها همسر و خانواده او گفتن که خوب است حفظ نسل کردی و خطر انقراضت دیگر نیست. پس ما را رها کن تا با هم باشیم! این واقعا برای من سخت بود.

البته، در فامیل این انتخاب هم برای دخترخاله من قبلا افتاده بود که بچه داشت و طلاق گرفته بود. شوهرش پولدار و پایبند به زندگی نبود. دست آخر طلاق گرفت و بچه اش را با مهریه و شغل بازاریابی بزرگ کرد و اگر به مدل بزرگ شدن آن بچه نگاه کنی، شاید بگویی که بد هم بزرگ نشده و کماکان میتوان فرض کرد با اینکه دختر است مایه افتخار پدر و مادرش هم هست!

شاید این نوع زندگی برای دختر خاله من پذیرفتنی بوده باشد، خصوصا که قبلا تجربه برادر بزرگترش هم بوده است و اینها یکی اینطوری تحویل جامعه داده بوده اند.

شاید امروز، مرسوم باشد که مردی چهار زن را یکی پس از دیگری بگیرد و از نتیجه تفکرات جدایی طلبانه خانواده های همسرانش رها باشد. ولی برای چیتاهایی مثل خانواده ما که در نتیجه بالا ماندن بالای کوه از زندگی با همسان خود جدا مانده ان، این جدایی مرسوم و پذیرفتنی نیست! چراکه اگر طلاق در پی آن ازدواج باشد نتیجه عرف زندگی این چیتاها نبوده، ولو اینکه امکان زندگی با همسان خود را نداشته باشن. در عرف ما گرمی و صمیمیت خانواده بالاست. برای آن تاکنون هزینه کرده ایم و میکنیم. همچنان، حتی اگر با ناهمسان خود زندگی کنیم، فرشی به گستردگی کل فضای خانه پهن میکنیم تا بتوانیم روی آن غلت بزنیم. همچنان، تصورش را میکنیم که خانواده متشکل از چند سطح ارتباط است که در آن پدر مادر، مادر بزرگ و بزرگترها در رفت و آمد هستند. بچه در این خانواده رهاست تا آن حد که هر جا برود امکانات بچگی خود را داشته باشد و بزرگترها نیز مانع نیستند. در این راستا، حفظ طبیعت اطراف را محترم میشماریم و تا حد امکان ریشه درخت و گیاهی را از زندگی خود حذف نمیکنیم. حتی اگر اقدامات جدایی طلبانه هم داشته باشیم، نه به خاطر اینست که درست زندگی را در جدایی طلبی تعریف کرده باشیم، بلکه به خاطر اینست که از اصطکاک بکاهیم و مانع صمیمیت در سطوح نزدیکتر زندگی ها نشویم! در واقع، حد و مرز است که آن را مشخص میکنیم. این تعریف با این تعریف فرق میکند که بگوییم هرچند تو گندیده ای و زندگی گندی هم داری، ولی باشه من تو رو مثل یک قرص میخورم و بعد هم رها کن تا یا در خود بمانم و یا بروم. این تعریف را ما نداریم، آنچه که تا الآن برعکسش تو زندگی من داره تعریف میشه!

میشه گفت لازمه تعریف جدیدی برای این چیتاهای بالای کوه داشت. شاید ما گونه جدیدی از چیتاها باشیم!

روز مادر

چند وقت پیش یکی از همکاران میگفت برای مادرش اگر کمتر از طلا بخرن ناراحت میشه. من نگاه کردم مادرم به یک نقاشی که در همین روز هم بهش میدادیم در طول سالیان دراز زندگی هم راضی بوده، از زندگیش و حتی از فرزندانش که ماها باشیم. البته مادر اون دوستمون هم زرنگ بوده. ماها به اموال مادر مخصوصا طلاهاش از همه راحت تر دسترسی داریم. لابد، با خودش گفته جمع میکنم برا بچه هام پس انداز بشه. به هر حال روز مادر رو به همه مادران و پدران زحمتکش ایران تبریک میگم.

╬♥═╬
╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬
╬═♥╬
امروز رفتیم کوهسنگی.هوا از دیروز بوی بنزین و گازوئیل میداد، و با اینکه خیلی سرد بود، نه کوههای نزدیک برف داشت و نه از هوا خبری از برف و باران بود. چه کنیم؟ به اسم جشن نهایتش یک کارت هدیه میخوان بهمون بدن، و شاید گوشت و مرغی و پول دوا درمونی برای بازنشسته هامون، از این سر شهر میکشندمون این ور شهر. خودبخود تو این چند روزکه زواری هم هست، ترافیکه و همه جا پر از دود و گازوئیل!

 با آرزوی حس هوای خیس بارانی بوی نم چمنها رو حس کردیم. همسر گفت: بعدش کجا بریم؟

من گفتم: برگردیم خرجمون بیشتر از این نشه.

نودل مرغ خریدیم، بچه ها بازی کردن، بستنی خوردیم، و برگشتیم. داشتیم برمیگشتیم نزدیک داروخانه جای خونه مون صحنه ای دلم رو خراشوند. پیرمردی که ماسک سفید زده بود کنار ماشین های پارک شده خیابون ایستاده بود. با کمر خمیده و یک کفش که اگر پای بچه بود حتما پدر و مادری داشت که بند اون یکی رو براش ببنده، ولی پیر بود و شاید نگران از اینکه از جایش تکون بخوره و راه رو گم کنه!

کمی اونطرف تر خانومی با پای شکسته و گچ گرفته کنار ماشین های پارک شده روی جدول نشسته بود. نرفتم جلو. به نظرم روز مادر بوده و خواسته بودن بهشون لابد دوا درمونی بدن!

لابد اون کنار خیابون و کنار اون ماشین های پارک شده که ازشون روغن میریخت و فضا رو دود ترافیک پشت سرشون گرفته بود باید کلی خوشحالی هم میکردن.

دویدیم و ناراحت شدم برگشتیم.

╬♥═╬
╬═♥╬
╬♥═╬

برگشتیم و با همسر صحبت که کردیم اون هم همین رو گفت. گفت احتمال زیاد کسی خیرات کرده بوده و حالا تو این دودا اگر چیزی میدادن، یک چیزی گیر این پیرها و بازنشسته ها میومد.

جریان چطوری پیش رفت که یک روزی که ماها باید افتخار پدرمادرامون میشدیم شدیم خار تو چشم اونها؟ برعکسش هم شد، همین پدر مادرها که انقدر تلاش کردن و سختی کشیدن و با زحمت بزرگمون کردن هم شدن خار تو چشم ماها!

همسر خوب من و ماهانم

گفتم چی شده این بار استخدام میکنند. یعنی هر جای دیگه میرفتم انقدر راحت استخدام نمیکردن. نگو قضیه انحلال کل ساختار در میون بوده! مسئول شعبه قبلیمون قبل از اینکه عوض بشه به من گفت همون جایی که هستی بمون برات بهتره. گفتم نه میخوام همین شعبه نزدیک باشه. آخر برای آموزش برده بودم یک شعبه دیگه. کلی هم طول کشیده بود این خط اتوبوس هاش رو یاد بگیرم. یک چند بار آخری رو با خط 80 کوهسنگی-گردشگری میرفتم. درست و دقیق ایستگاه هاش رو ننوشته بود. تو این مدت دیگه یاد گرفتم کوهسنگی 17-18 سوار میشی (میشه نزدیک پارک کوهسنگی)، ایستگاه بعدیش رو کمی میپیچه، میشه ملاصدرا 22 و بعد میره بالا سمت احمدآباد. همین رو تو سایت اتوبوسرانی دقیق ننوشته بود و کلی پیاده روی کردم تا یاد گرفتم. هر چند تا آخرین لحظه باز هم درست یاد نگرفتم کی پیاده بشم و هر بار به نوعی چند ایستگاه رو پیاده میرفتم.

حالا چند وقتی میشه برگشتم شعبه نزدیک خونه. وقتی رئیس داشت برگشتم رو امضا میکرد گفت این شعبه که داشت منحل میشد! من چه میدونستم. حالا رفتیم میگن برای سلامت همه کارکنان میخوان تو این شعبه جلسه بذارن! مولوی میگه تا نهی ایمن تو معروفی نجو! اونوقت اینها هنوز من نیومده میگن تو اگر تمرکز داشته باشی و ترس نداشته باشی جلسات که در واقع یکی هستن (این عدد یک منظورشون یک به ازای هر ناحیه است) نباید منبع ترس تو باشه! دیگه سفسطه کردن و من هم نایستادم براشون از تجربیات قبلیم بگم که این شرایط که در آن هستن، شرایط انحلال کل ساختاره! دیر یا زود

مسئول شعبه آموزش هم همین رو میگفت. میگفت در پانزده سال اخیر این شرایط که نتونن حقوق کارمنداشون رو هم بدن بی سابقه بوده. کارمندای شعبه ما که فکر میکنن الکی گفته بیشتر کار کنن! حالا مونده ام برای حقوق یک ماهم چطور بگم. قبل از شروع جلسات استعفا بدم؟! بگذارم یک ماه اومده باشم و بعد استعفا بدم؟! نمیدونم. حسابی فکرم رو درگیر کرده.

دیگر ماهانم شش سالش شده. بیست و سه دی یک جشن تولد ساده مثل همیشه براش گرفتم که عکسش رو همین جا میگذارم. اینو گفتم یاد یکی از همین همکارا افتادم. بی ادبی محترمانه نسبت به نوزادش داشت؛ ترکیب شما و چته: "شما چته؟!" قبلا برای شما فوقش میگفتن شوما؛ پودر ماشین لباسشویی. حالا این اومده یک چته هم بهش اضافه کرده و خیلی خنده دار شده

حالا به ما گفتن با این و چند نفر دیگه از بینشون جلسه سلامت روان بگذاریم. جلسه چی؟! مگر به حرف ما میکنن؟! ما هنوز ایمن نیستیم و اجبارا داریم معروفی با این جلسات بین اینها میجوییم. خدا بخیر کنه. اون روز بعد از نماز همین این داشت میرفت سمت بچه اش، یک لگد مبارکش هم خورد به سر من! مادره دیگه! چه میشه کرد!

این عکس جشن تولد شش سالگی ماهان:

عکس مثل همیشه قرمز نارنجیه. شمع شش سالگیش هم یک سیب قرمزه! قابل شما رو نداره.

ماهان جان، تولدت مبارک. خیلی منتظر آمدنت بودیم، و دیگه اینکه حالا که اومدی درسته برف نیست ولی به بارانش هم راضی هستیم. تو این مدت تا تولدت چند باری بارون اومده. دوست داشتم روز تولدت رو حتما بریم بیرون شهر. چون بارون اینجا تو شهر، برف بیرون شهره، ولی خب همینش هم خوبه. همه اش تو فکر اینم کجا درخت و سبزه بکاریم زیر بارونها قشنگ تر دربیاد.

همسر خوب من: کل درآمدمون رو یک مدتیه گذاشته سر خرید فلاکس (فلاسک) چای و کاسه بشقاب استیل خریدن. یک فروشگاه نصف قیمت پیدا کردیم اینها رو داشت. نیاز هم داشتیم خریدیم. قشنگ یخچالمون اگر میوه توش نباشه در عوض کلی کاسه بشقاب جدید گذاشته ام توش. عین جهاز من قشنگ یخچال رو پر کرده. میگم تلاش خوبی بوده.

دغدغه قالیشویی و ظرف و ظروف داریم. کلی هم سرش بحثه. کلا درآمد و فکر و ذکرمون این روزا همش صرف همینا میشه!

پارک کوهسنگی کرونایی

خدا لعنت کنه این آمریکا رو. رفته ام بچه رو برده ام پارک. دلم براش سوخت. زمانی ما بچه بودیم اصلا بدون پارک و باغ و بدون چرخیدن چند تا بچه دور و اطراف بابا مامان ها زندگی اونها نمیگذشت. حالا یه دونه بچه دارم همون رو هم از پارک محروم کنم؟ گفتم میریمو فوقش فقط میشینیم. مگر میشد؟

بچه های مردم که اول تو آب بودن و رو هم آب میپاشیدن میگفتم این مادرش لباس اضافی براش آورده؟ از اون طرف افتادن دنبال گربه بیچاره. از کنارمون که رد شدن مثل سرب که در باک بنزین ماشین ریخته باشن در نفس هاشون پر از ویروس کرونا بود. دیگه رفتیم خونه قرار شد بعدا سیر بخورم.

فکر نکنم باز شدن مدرسه ها دووم بیاره. با این حجم انبوه جابجایی این ویروس ملعون کرونا. فقط بچه ها هم نبودن که حاملش بودن. خود هوا هم ویروس داشت. من هم اصلا از اینکه پسرم رو برده بودیم تو این شرایط پارک ناراضی نیستم. چقدر دیگه؟ اول که یکی یه دونه است. بعد هم آدم ندیده طفلکی. داشتیم برمیگشتیم هم اصلا دلش نمیخواست برگردیم خونه.

پارک کوهسنگی هم به عنوان دومین پارک بزرگ مشهد خوب بود. بستنی و صنایع دستی یک جا داشت. قیمت کردیم هم قیمتا متنوع بودن. یک بخش واقعیت افزوده هم داشت که فیلم نشون میداد مثلا طرف تو حالت خلسه با عینک روی چشمش رفته داره چپه میشه. همون جا یک چراغ های فانتزی داشت مثل ایموجی آباژوری که باید چشم میذاشتی روشون شهر فرنگ ببینی. از خوردنی هم من خیلی نگشتم. ولی همونجا که بودیم کلی صف شده بود برای یک ذره بستنی. بستنی هم تنوع چندانی نداشت. نمیشد هم فقط میوه بگیریم. باید کنارش بستنی چیزی میگرفتیم. کاش حالا که انقدر چیزای گرون داشت کنارش فقط میوه و سبزی ارزون هم میذاشتن مردم کرونا میگیرن کمی سطح سلامتیشون بالاتر بره.

این یک عکس از درب ورودی پارک کوهسنگی دیروز:

سمامور و قوری سنگی بزرگ که صنایع دستی مشهد هم هست. از قدیم کار سنگ هم اینجا زیاد دیده میشه و هم آرامگاه فردوسی.

دیگه موقع برگشت کلی به همه چیز شک کرده بودم. انقدر که تو این دو سال کرونایی جایی نرفته بودیم. خیابون ها یک طرفه هستن؟ اینجا درست اومدیم برگردیم و از این راه گم کردنا.