آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

آنان که خاک را به قدم کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

شعر از حافظه بقیه غزلش اینه:

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی /باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد / هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست / آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند


خاصیت پنهانی حافظ اینه که ایهام ایجاد می‌کند و راحت حرفهای عرفانی را در قالب شعر بیان می کند: در مسیر وصال به مقصود جانان حق، خدای تعالی، مراقب باش که آنان که واصل نشده و چهره مقصود ندیده اند و دنبال معرکه گیری و شیادی افتاده اند حتی به فرض محال چهره مقصود بر انها نمایان شود چه ادعاهایی که نخواهند داشت.

حال حافظ با ایهامی که ایجاد کرده است کلی نظر هست. مثلا میگن بیت اول اشاره به  شاه نعمت الله ولی بوده، و با یک احتمال بالایی که خب الله اعلم.


فونت داستانان ای نهنگ

بدن درد بعد از ورزش را سریع درمان کنید

چند روز پیش تو خونه شروع کردم تمرین سنگین کردن؛ یه بدن درد شدیدی کردم که برام تعجب برانگیز بود که چرا باید اینقدر احساس درد کنم؟ چون من که ورزش میکنم. از طرفی هم خوشحال بودم میگفتم: شاید چون تا حالا این سَبک تمرین سنگین نکردم اینطور شده و از این که یه تمرینی کردم که اینطور دمار از روزگارم دراورده راضی بودم.
هرچی گذشت بدن درد من بیشتر شد.
رفتم پیش مامانم و گفتم: از ورزش کوفته شدم.
مادرم که بچه بودم برای بعد از حمام رفتنم چای می آورد، رفت و برایم چای نبات آورد. فکر کنم عضلاتم آسیب دیده بود. دنبال کوفتگی میگشتم تا این که شب تب شدیدی کردم و با خودم گفتم حتما سرما خوردم. دنبال یه ویتامین سی همه جا رو گشتم و فقط یه چای زوفا که قبلا کنار گذاشته بودم پیدا کردم. سرشب هم دکترها بسته بودن و نمیتونستم برم دکتر.
فرداش رفتم بیمارستان و شروع بخش مورد علاقه‌ام به عنوان کارورز پزشکی. معلمی هم بچه های مدرسه را آورده بود بازدید علمی پارک کنار بیمارستان که نزدیک شاندیز و اولین ایستگاه استقبال از زائر مشهد بود. معلم داشت به بچه ها میگفت برای هر 10 عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
من ماهان رو گذاشته بودم پیش بابایش که باهم ریاضی کار کنند. از اینکه ماهان یه روز بیشتر با بابایش میگذروند هیجان‌زده بودم، ولی به شدت سردرد و چشم درد داشتم. بابای ماهان روی مدرسه رفتن حساسه و احتمالا میبردش مدرسه.
گرفتن نوبت طول کشید و تا ظهر که ساعت یازده هستش معطل موندم. بابای ماهان زنگ زد و گفت بذار من کارم رو زودتر تموم میکنم تا باهم برگردیم.
رفتم نمازخونه بیمارستان. نمازخونه تمیزی داشت و زودتر از من کسانی که همراه بیمار و مسافر از شهر دیگری بودند آنجا در حال دعا و استغاثه بودند.
مسیر نمازخونه هم جذاب بود. پر از پیچک و درخت‌های سرسبز جنگلی بود. برای گرفتن مگس های باغچه ها هم کارت زرد گذاشته بودند.
رکعت چهارم چنان سرم گیج رفت که میخواستم بیفتم روی زمین.
حالم بدتر شد.
 آروم تکیه دادم به در و سرم داشت می‌ترکید ولی گفتم منتظرش می‌مونم.
من قبلا این بیمارستان آمده بودم. بیمارستان طالقانی یه قسمتی داشت که الآن دیوار کشیدن. قبلا تور والیبال داشت، زمین بسکتبال بود، خط کشی بود و بیمارها هم وقت استراحت و ورزش میومدن تفریح میکردن.‌
ولی حالا دیواری شده بود از دیوار حاشا بلندتر و زمین بازی هم همون ایستگاه استقبال از زائر بود.
برای نهار یه کوفته ای چیزی درست کردم و خوردیم. از خستگی فقط چشمام روی هم رفت و خوابیدم. با صدای حکمت از خواب بلند شدم. اثری از سردرد نبود و فکر کنم اثر آلودگی هوا و سردرد میگرنی بوده که خوب شده بود. ماهان و حکمت کلید انبار رو میخواستند که فوتبال دستی و پینگ پونگ ها اونجا بود. کلید رو بهشون دادم و موقع بیرون رفتن از اتاق چشمم خورد به این صفحه فوتبال دستی و دسته پینگ پونگ‌ها.

بچه ها پینگ پونگ رو خیلی دوست دارند، ولی پینگ پونگشون میز نداره. تو اینترنت دنبال یه میز پینگ پنگ دست دوم گشتم و دیدم قیمتش برای من خیلی بالاست. همونجا فکری به ذهنم رسید: اینکه یه کلینیکی مثل کلینیک ورزشی اینهنگ بزنم و با پولی که از شاگردام میگیرم برای ماهان و حکمت میز بخرم.

راکت های پینگ پنگ رو برداشتم و سریع یه عکس اینطوری گرفتم:

 و دوباره برگشتم پیش بچه‌ها. گفتم:

- میخواید یکی از این میز بزرگ های پینگ پونگ رو بهتون بدن که قهرمان تیم ورزشی مسابقات بشین؟
- نه!
دیگه خیالم راحت شد که بچه هام نمی خوان مثل برادران عالمیان بازیکن تنیس روی میز و ملی پوش ایرانی بشن!
خونه مادرم نزدیک خونه ماست. یعنی ما که شاهنامه 14 شهر توس میشنیم، اونها شاهنامه 18 میشینن. فاصله این دو خیابان رو کسانی که ساکن شهر توس هستن میدونن که زیاده، و مثل خیابانهای معمول وسط شهر نیست، ولی من هر وقت حوصله خودم رو هم ندارم میرم یه سر اونجا و تا شب میمونم. داشتم صورتم رو تمیز میکردم به مامانم گفتم:
-    مامان ببین این دونه چیه؟
-    آبله‌اس انگار!
-     آبله؟! عه اینجا هم یکی هست
-    و بعد کشف بیشتر و بیشتر. رفتم دکتر و لرز و بدن درد شدید داشت رو به اغما می‌بُردتم. همه صورت و بدن و داخل گوش و بینیم درگیر شده بود.
آبله مرغون تو بزرگسالی اورژانس پزشکیه و پزشک برام استراحت مطلق و ده روز استعلاجی نوشت.


_____________________

A few days ago, I started doing heavy training at home; I had a severe body ache that surprised me, why should I feel so much pain? Because I exercise. On the other hand, I was happy, saying: Maybe it's because I haven't done this kind of heavy training before, and I was happy that I had done a workout that ruined my life like this.
As time went by, my body ached more.
I went to my mom and said: I'm bruised from exercise.
When I was a child, my mom would bring me tea after I took a bath, and she went and brought me some mint tea. I think my muscles were damaged. I was looking for bruises until I had a high fever at night and I told myself that I must have caught a cold. I looked everywhere for vitamin C and only found a hyssop tea that I had put aside earlier. At night, the doctors were closed and I couldn't go to the doctor.
The next day, I went to the hospital and started my favorite part as a medical intern. A teacher had also brought the school children to a scientific visit to the park next to the hospital, which was near Shandiz and the first stop for welcoming pilgrims to Mashhad. The teacher was telling the children that for every 10 strawberries, you would get one point.
I had left Mahan with her father to work on math together. I was excited that Mahan would spend an extra day with her father, but I had a severe headache and eye pain. Mahan's father is sensitive about going to school and will probably take her to school.
It took a long time to get an appointment and I waited until noon, which was eleven o'clock. Mahan's father called and said, "Let me finish my work early so we can go back together."
I went to the hospital prayer room. The prayer room was clean, and those who had accompanied the patient and the traveler from another city were praying and seeking help there before me.
The path to the prayer room was also attractive. It was full of ivy and lush forest trees. They had also put up yellow cards to catch flies in the gardens.
By the fourth rak'ah, I was so dizzy that I wanted to fall to the ground.
I felt worse.
I slowly leaned against the door and my head was about to explode, but I said I would wait for him.
I had been to this hospital before. Taleghani Hospital had a part that was now being walled up. It used to have a volleyball net, a basketball court, and a line, and patients would come and have fun during breaks and exercise.
But now the wall was taller than the Hasha wall, and the playground was the same as the pilgrim reception station.
I made some dumplings for lunch and we ate. My eyes just rolled up from exhaustion and I fell asleep. I woke up to Hekmat's voice. There was no sign of a headache, and I think it was the effect of air pollution and a migraine headache that had gotten better. Mahan and Hekmat wanted the key to the warehouse, where the foosball and ping-pong tables were. I gave them the key, and as I was leaving the room, I saw this foosball table and ping-pong tables.
The kids love ping-pong, but they don't have a ping-pong table. I searched the internet for a second-hand ping-pong table and saw that the price was too high for me. An idea immediately came to my mind: to open a clinic like the Inhang Sports Clinic and buy tables for Mahan and Hekmat with the money I collect from my students.
I picked up the ping-pong rackets and quickly took a picture like this and went back to the kids. I said:
- Do you want me to give you one of these big ping-pong tables so that you can become the champion of the sports team in the tournament?
-  No!
Now I feel relieved that my kids don't want to be table tennis players and Iranian national team players like the Alamian brothers!
My mother's house is close to ours. That is, while we live on Shahnameh 14 in Toos, they live on Shahnameh 18. Those who live in Toos know that the distance between these two streets is long, and it's not like the usual streets in the middle of the city, but whenever I'm not in the mood, I just go there and stay until night. I was cleaning my face and I said to my mom:
- Mom, look what's this?
- It looks like chickenpox!
- Chickenpox?! Oh, there's one here too
- And then more and more discoveries. I went to the doctor and the shivering and body aches were so severe that I was about to faint. My whole face and body and the inside of my ears and nose were involved.
- Chickenpox in adults is a medical emergency and the doctor prescribed me complete bed rest and ten days of sick leave.

_____________________

سیزده به در و بامیه ماهان

تمام ماه رمضونم رو دو سوال اساسی که برای سحری چی درست کنم برای افطار چی بپزم پر کرده بود.
گفتم آخرین روز ماه رمضون بامیه رو خودمون درست کنیم. موادشو گذاشتم و نشاسته هم زدم و دادم به ماهان که سرخ کنه. من اسم خمیر آخرش رو میذارم خمیر اینهنگ.
ماهان هم نامردی نکرد و تا تونست هرچی بامیه بود با شکل‌های مختلف درآورد.

این دو سه روز که افطاری دادن هامون تموم شد، من حساسیت فصلیم شروع شد. خیابان های اصلی همه خلوت و حتی و بلیت مترو رو دوازده به در رایگان کرده بودن، ولی همه خیابان های فرعی پر از ماشین شده بود. دوازدهم مهمون خونه رمضانی اینا بودیم بهمون یک کشکی تعارف کرد که قبلا بچه که بودم خورده بودم. خودش میگفت ماست چکیده است که بهش میگن شیراز. بنظر من که همون کشک بود که کمی نرم تر برش میداشتند.

گفتیم سیزده به در که میشه می‌خوایم بریم آرامگاه فردوسی که خارج از شهر باشه. تمام راه عادی بود و حتی اتوبوس ها خلوت بودند، ولی تا رسیدیم به میدان هفت خان، گیر کردیم تو گره ترافیکی. تمام ماشین هایی که این سه روز خورد خورد خارج از شهر جمع شده بودند، همه ظرف یک ساعت میخواستند برگردند. خیابان دو طرفه رو یکطرفه کرده بودند و پلیس حریف این هجمه ماشین نمیشد. من یک تیکه از راه رو از پیاده روهای خاکی رفتم که برای بچه ها پفک بخرم. فقط همونجا بوی سبزه می آمد. حدود یک ساعت تو گره ماندیم تا بالاخره آزاد شدیم. این وسط یک آمبولانس رد شد و ما وقتی پشت سرمون رو نگاه کردیم کلی ماشین تو گره دیدیم که قرار بود تا نصف شب همینطور خیابان را اشغال و روشن نگه دارند. الآن اگر تو نقشه نگاه کنید همه جاهای خارج از شهر از جمله شاهنامه فردوسی، طرقبه و شاندیز همه گره ترافیکی دارند.
امسال اتفاقی یه دستی به خونه کشیدیم و شد خونه تکونی. این اتفاق تقریبا هر بار یک جوری پیش می آید. برای همین وقت بخصوصی ندارد. این سوز سرما از پنجره می اومد تو اتاق و پرده گذاشتیم.
همسرم تعریف می‌کرد که شب یک زمستون سرد که برف سنگینی هم اومده بود اشت از سر کار برمی‌گشت که یک خانمی جلو راهشو گرفت. گفت هوا اونقدر روشن تاریک بود که می‌شد اون خانوم رو جای پل فردوسی شاهنامه دید. سوارش کرد و گفته خانم کجا میری برسونمت؟
خانمه نگاهی به همسرم کرده و گفته مستقیم برو.
همسر همینطور مستقیم میره تا یک جای تاریکی پیرزن میگه همین جا پیاده میشم. همسر پیادش می‌کنه. وقتی که میاد مسیر رو برگرده میگه این بدبخته نکنه اتفاقی براش بیفته. اون وقت برمی‌گرده می‌بینه اصلاً هیچ اثری از پیرزن نیست. همونجا میگه من به جن اعتقاد پیدا کردم.
به یه جایی رسیدم که ماهان رو دنبال خودم میکشم. حالا باید یه چند ورزشی ازش تحویل بدیم.
خبری نیست تا اینکه یه زن پیرهن پوشیده و سرلخت و پا نشون میدهند که یعنی این تو تحریم به جای ما رفته نمایشگاه خارجی شرکت کنه.
یه دو تا مجله از دکه روزنامه فروشی و این یعنی شد پخش زنده اخبار تلویزیون ایرانی در تحریم.
اونوقت سوالی که برامون پیش می آید اینه که اتو تحریم چه شکلی شدیم؟
صف های طویل یادگیری آزمون رو میبینیم و میگیم ما هم باید تافلمون رو کامل کنیم؟
یعنی اینجا زندگی نداشتیم و بچه نداشتیم و همسر نداشتیم و اینا، اگر اونجا می‌رفتیم تحریم نبودیم و آزادیه، اونوقت اونور می‌رفتیم وضعمون شایسته بود؟

مشتکن ایرانی

 نشسته بودم ساحل‌های دریاها رو نگاه می‌کردم. گفتم که شرکتم دریایی هست، یه طوری زندگی کنم انگار همیشه کنار دریا بودم.

 با وجود اینکه ما پدربزرگ جونمون رو از کنار رودخونه و اون زیرزمینی که همیشه آب می‌گرفت بردیم قبرستون و یه جای شنی، ولی همیشه میگم باید فکرمون دریایی بسازه.
نزدیک‌ترین خاطراتم هم از دریا همین آبگرفتگی زیرزمین خانه پدربزرگ جونمون بود. با وجود دریا کلی باید مسیر طی می‌کردیم. رفتیم و رفتیم تا دور از درخت و طبیعت زیادی برای او در کنار ختم  بگیریم.
یادمه سالها پیش بود که پدرم هم گریه نمی‌کرد. هنوز قورباغه‌ها کله‌شون پیدا می‌شد و آبزیادی با وجود قورباغه‌ها معنی پیدا می‌کرد.
همزمان خاطراتم از کنار کارون را با دیدن تفاوت‌های زندگی طبقاتی امروز مقایسه میکردم. رسیدم به عروسی کنار رود بهمن شیر جای چوئبده آبادان.
دریا با رودی که بهش سرازیر می‌شد تلاقی پیدا کرده بود و جای دهانه رود بندر امام خمینی و بندر ماهشهر بود. اینقدر اون دهانه بزرگ بود که کشتی‌ها می‌تونستن آنجا پهلو بگیرن. همون جام شغل بعضی از آبادانیا مخصوصاً در چند دهه قدیم کشتی سازی بود
تو همون نقطه‌ها بودم که « قبر ناخدا» رو دیدم. قبر ناخدا یک جای گردشگری ثبت شده تو همون محل طلاقی رود و دریا هست.  منو یاد خاطراتم از بازگویی قصه‌های مادرم می‌نداخت. بچه که بودیم همیشه ماجرای ناخداهایی رو تعریف می‌کرد و ملوان‌هایی که نهنگ و کوسه یک پاشونو خورده بود. کلمه قبر ناخدا من رو ناخودآگاه برد سمت اون خاطرات و داستان‌هایی که از مردم کنار رود و آبزیادی همیشه تعریف می‌کردند.
کناره سبز کارون چیزی نبود که چندین بار که ببینمش من رو یاد اون خاطرات بندازه ولی این کلمه منو یاد اون خاطرات انداخت.
همینطور ساحل دریایی کشور رو با دقت گذروندم و از بوشهر رسیدم به بندر چارک و جزیره کیش. کنار هر کدوم از این بندرها یک باریکه ای درآورده بودند که محل پهلو گرفتن کشتی‌ها بود.
قبلا جزیره کیش هم یک بار رفته بودم. این بار برای بررسی بیشتر و یک نگاه انداختن آنجا را روی نقشه نگاه کردم. برام جالب بود که رستوران آمریکایی با کوکاکولا داشت. من گردشگری زیاد می‌کنم. چند جای دیگه که بودم رستوران چینی و ژاپنی در رقابت با هم داشتن، ولی اینجا رقابت بین رستوران آمریکایی و ایرانی بود.
عدم تنوع رقابت رستوران‌ها در مکانی که اسمش منطقه آزاده کیش هست من رو به این سوال انداخت که چه بسا این منطقه در دریا فقط دو کشور هستند: ایران و آمریکا.
ساحل جنوبی کشور رو با گذر از تنگه هرمز گذروندم تا رسیدم به خلیج چابهار. جریان‌های آبی پررنگ نشون میداد که اینجا دیگه مواج میشه. کنار ساحل موج های روی هم افتاده را حتی با کف دریا می‌دیدی که می‌شد بگیم این‌ها موج‌های اقیانوسی‌اند. یک آب شیرین کن هم بعد از یک باریکه‌ای گذاشته بودند که اون می‌شد آب شیرین کن چابهار.
یک دریاچه مانندی هم اون بالا نمکین شده بود که مشخص بود زمانی دریاچه بزرگ کشور بوده که خشک شده.
بلافاصله با رد کردن مرز پاکستان و بندر گواتر که در دو نقطه ایران و پاکستان تقسیم شده جیوآنی رو می‌بینی که انگار اونجا پایگاه رسمی اروپا دقیقا علت بر خشکی ایرانه.
 با وجود ساحل زیبای با امکانات موج سواری گفتم خداحافظ. من قصد سر زدن به ایرانشهر و چابهار و غیره ندارم که هر سری یک تروریستی می‌شه.
ما خودمون از کناره رود کارون که هرگز ندیدیم اگوهاش درست بشه و اون موش‌های گنده با ماهواره دیده نشن اومدیم این طرف کنار یک رود خشک شده. بعد اون وقت سواحل با امکانات موج سواری چابهار ما رو وسوسه کنه که بریم اونجا زندگی کنیم یا حتی تفریح کنیم.
دریایی هستیم ولی رودهای خشک رو دوست داریم.
داشتم اینا رو می‌گفتم که به فکرم رسید اگر اون منطقه آب‌های اقیانوسی داره پس ما باید بگیم جزیره ژاپن که دقیقاً بین آب‌های اقیانوسی هست چطوری تونسته با طبیعت بسازه.
نگاه کردم سواحل این کشور موج شکن داره. حتی خوندم که نوشته بود اونجا که سونامی اومده دیواری بلند کردند به اندازه دیوارهایی که اسرائیل دور فلسطینی‌ها برای خودش میزنه.
 کاملاً مشخصه که این دیوار در برخی نقاط گذاشته شده و قصد ندارند گردشگریشون رو با دیوارهای بتونی خشک کنند.
گفتم موج شکن ایرانی‌ها کجاست؟ نگاه کردم آن قسمت که یه باریکه‌ای خطی در آب میاره کشتی‌ها پهلو بگیرن، ایران همونجا رو یک موج شکن می‌زنه که آب اون باریکه رو نبره:

قصدی برای موج شکنی برای ساحل جنوبی ندارند. حتی مطالعه کردم وقتی که تالاب انزلی در دریای خزر موج شکن قدیمی داشته نگران تخریب هنگام لایروبی تالاب انزلی میشوند.

حتی اشاره کرده بودند به ژاپن که این اومده برای ایرانیا برای مدت مدیدی موج شکن (بخوانید مشتکن) بسازه، ولی چون سیاست ژاپن روابط دیگه‌ای با دولت‌های سیاست زده ما برقرار کرده بوده این ژاپنی ها کار را زمین گذاشته و کاری پیش نبرده اند.
خلاصه اینکه ما رودهای خشک شده رو خیلی دوست داریم. قصد حضور کنار سواحل نداریم اگر پدربزرگمون و اجدادمون اشتباه کردن کنار رود بودن یه فکری حالا براشون می‌کنیم.

________________

Iranian boxer

I was sitting looking at the shores of the sea. I said that my company is a sea, I should live as if I were always by the sea.
Even though we took our grandfather from the river and the basement that always filled with water to the cemetery and a sandy place, I always say that we should think of building a sea.
My closest memories of the sea were the flooding of the basement of our grandfather's house. Despite the sea, we had to walk a long way. We went and went to find a place far from trees and lots of nature for him to be buried next to.
I remember years ago when my father didn't cry either. Frogs still had their heads visible and a lot of water made sense with the presence of frogs.
At the same time, I was comparing my memories of Karun with seeing the differences in class life today. I arrived at a wedding by the Bahman Shir River in the Choebadeh area of ​​Abadan.
The sea had met the river that flowed into it, and the place where the mouth of the river was Bandar Imam Khomeini and Bandar Mahshahr. The mouth was so large that ships could dock there. That was the job of some of the inhabitants, especially in the past few decades, shipbuilding.
I was in the same spots when I saw the "Captain's Grave". The Captain's Grave is a registered tourist spot at the same place where the river and the sea meet. It reminded me of my memories of my mother telling stories. When we were children, she always told stories of captains and sailors who had their legs eaten by whales and sharks. The word "Captain's Grave" unconsciously took me to those memories and stories that people always told about the river and the water.
The green bank of the Karun was not something that reminded me of those memories no matter how many times I saw it, but this word reminded me of those memories.
I also carefully crossed the country's coastline and reached the port of Charak and the island of Kish from Bushehr. They had built a strip next to each of these ports where ships docked.
I had been to Kish Island once before. This time, to investigate further and take a look, I looked at the map. I was interested in the fact that it had an American restaurant with Coca-Cola. I travel a lot. In a few other places I have been, Chinese and Japanese restaurants competed with each other, but here the competition was between American and Iranian restaurants.
The lack of diversity in the competition of restaurants in a place called the Kish Free Zone made me wonder if perhaps this area in the sea is just two countries: Iran and the United States.
I crossed the southern coast of the country, passing through the Strait of Hormuz, until I reached Chabahar Bay. The deep blue currents showed that it was getting rough here. Along the coast, you could see the waves overlapping each other, even with the seabed, so you could tell that these were ocean waves. They had also built a desalination plant after a strip, which would become the Chabahar desalination plant.
There was also a salt-like lake up there, which was clearly once a large lake in the country that had dried up.
Immediately after crossing the Pakistani border and the port of Gwadar, which is divided between Iran and Pakistan, you see Giwani, which seems to be the official European base there, exactly because of the land on Iran.
Despite the beautiful beach with surfing facilities, I said goodbye. I have no intention of visiting Iranshahr and Chabahar, etc., where every time a terrorist starts.
We ourselves came from the banks of the Karun River, which we have never seen its banks grow and those big rats are not seen by satellite, to this side next to a dried-up river. Then the beaches with surfing facilities in Chabahar tempted us to go live there or even have fun.
We are from the sea, but we like dry rivers.
I was saying this when I thought, if that area has ocean waters, then how could we say that the island of Japan, which is right between ocean waters, be built with nature?
I looked at the coasts of this country, they have breakwaters. I even read that it was written that where the tsunami came, they built a wall as big as the walls that Israel is building around the Palestinians.
It is quite clear that this wall was built in some places and they do not intend to dry up their tourism with concrete walls.
I said, where are the Iranian breakwaters? I looked at the part where a linear strip of water is brought in for ships to dock, Iran is building a breakwater there so that the water does not wash away that strip:
They have no intention of building a breakwater for the southern coast. I even read that when the Anzali Lagoon in the Caspian Sea had an old breakwater, they were worried about it being destroyed when the Anzali Lagoon was dredged.
They had even mentioned that Japan had come to build a breakwater (read: a fist) for Iranians for a long time, but because Japan's policy had established other relations with our politically motivated governments, the Japanese have abandoned the project and have not done anything.
In short, we love dried rivers very much. We don't intend to be near the shores. If our grandfathers and ancestors made a mistake by being near the river, we'll think about them now.

دهکده المپیک مشهد

گربه جای خونمون حرکت چرخ و فلک می‌زد. دیگه خودشو پهن میکرد. کتاب کهکشانی ماهان رو که برداشتم کلی جک و جانور پیدا کردم. اینو که ماهان دید کلی خوشحالی کرد. گفتم ببرمش جانور شناسی دهکده المپیک.
یکمی از این مسقطی‌ها که شبیه مسقطی‌های شیراز ولی نیست و سوغات همدانه گذاشتم با خودمون میریم بچه‌ها خواستن یک چیزی بهشون بدهم بخورند
رفتیم رسیدیم پارک. جای پارک که رسیدیم ماهان و حکمت فکر می‌کردن همین قدر می‌خوام ببرمشون.
دیگه دیدم اصرار می‌کنن کمی مسقطی درآوردم بهشون دادم خوردن تا بقیه راه رو با اتوبوس ببرمشون.
حکمت یکم بازی کرد و راهی شدیم. رفتیم رسیدیم جای بیمارستان طالقانی و فردوسی. اتوبوس تا جای آرامگاه فردوسی می‌رفت و می‌تونستیم چیزهای قشنگ آنجا رو ببینیم. گفتند که از اینجا می‌تونی بروی تا به شاندیز برسی. شاندیز کلی رودخانه دارد.  ابتدا می‌توانستیم بریم جای دهکده المپیک. یه گروه کودکانه آنجا تشکیل داده بودند و هیئت کودک بود که ما می‌خواستیم بچه‌ها رو اونجا ببریم.
حکمت رو گرفتم و رسیدیم به دریاچه. یک منطقه‌ای که خیلی جلبک خشک و یک تابلوی مسیر اردک داشت رو انتخاب کردیم. گفتم همین جا باشین که اردکی از این باغچه در میاد. مطمئنم اردک نبود. چون خنک بود و اینا ما رفتیم تا آرامگاه.
 این آرامگاه مکانیه که معماری زیبایی داره. نگاه کردم اولین بار که این آرامگاه رو جای یک خیابان سبز گذاشته بودند. یه چیزی هندوستان بود. می‌تونستی انعکاس رو دورش ببینی.
 هنوز ماسک های که برای ماهان و حکمت خریدیم رو دارند. به ماهان گفتم کاپشنت رو چیکار کردی؟!
گفت نمی‌دونم. گفتم برو بیارش
نرفته و فکر کنم باید باهاش راه بیوفتم ببینم کجا گذاشته.


____________

The cat was moving around in our house. He was already spreading himself. When I picked up Mahan's book on the Galaxy, I found a lot of beast and animals. When Mahan saw this, he was very happy. I told him to take him to the zoology department of the Olympic Village.
I left some of these Masghatis, which are not like the Masghatis of Shiraz, but Hamedan souvenirs, with us. The kids wanted me to give them something to eat.
We went and reached the park. When we reached the park, Mahan and Hekmat thought that was all I wanted to take them.
Then I saw that they insisted on taking some Muscats, so I gave them something to eat so that I could take them the rest of the way by bus.
Hekmat played for a while and then we left. We went and reached the Taleghani and Ferdowsi hospitals. The bus went to the Ferdowsi tomb and we could see beautiful things there. They said that from here you can go to Shandiz. Shandiz has a lot of rivers. First, we could have gone to the Olympic Village. They had formed a children's group there and there was a children's delegation that we wanted to take the children there.
I took Hekmat and we reached the lake. We chose an area with a lot of dry algae and a sign for a duck path. I said, "Stay here, a duck will come out of this garden." I'm sure it wasn't a duck. Because it was cool, we went to the tomb.
This tomb is a place with beautiful architecture. I looked at it, the first time they had put this tomb in place of a green street. It was something Indian. You could see the reflection around it.
They still have the masks that we bought for Mahan and Hekmat. I asked Mahan what did you do with your jacket?!
He said, "I don't know." I said, "Go get it."
He didn't go and I think I should walk with him to see where he left it.