دیروز باخودم فکر کردم واقعا مادر بی تجربه ای هستم. اینطور نبوده که اهل مطالعه نبوده باشم. ولی گاهی فکر میکنم چیزی رو یادم هست و دارم درست انجام میدم. ولی چون کم تجربه ام و احتمالا دیر یاد میگیرم، اشتاباهاتی میکنم که شاید بعضیا فقط با دو بار اشتباه یادشون بگیرن.
خب دیروز رفتم یک سرچ زدمو دیدم این شیرخشت اصلا ملین بوده و همچین معجزه آور همه دردها هم نیست. کلا کارم اشتباه بوده. دیگه اینکه خبر خوب که رفته ام کتاب تغذیه و نگهداری کودک رو گرفته ام. یک کتاب حدودا 900 صفحه ای که توش مطالب خوب زیادی پیدا میشه. البته ترجمه یک کتاب آمریکاییه که فکر کنم نویسنده اش پزشکی آمریکایی به نام بنیامین اسپاک هست. ولی باز هم مطلب مفید که مثلا من تو تربیت بچه ام دقت نکرده باشم هست. نکته جالب زیاد داره. مثلا اینکه بچه مثلا در آب دو سانتی هم میتونه غرق بشه. یا اینکه درباره مواجهه با خون دماغ بچه و یا دادن کمک های اولیه چه کنیم. دیگه اینکه از همه مهم تر چه غذاهایی به بچه بدیم و چه ندیم. البته این کتاب رو از کتابخونه گرفته ام، ولی باز هم گرفتنش بهتر از نگرفتنش برام بوده. نکته دیگه اینه که کتاب سعی کرده تا سن 18 سالگی، یعنی نوجوانی کودک رو پوشش بده. برای من که مفید بوده و نگاه میکنم که هنوز در بچه داری بی تجربه ام.
دیگه اینکه برای همسری امروز میخواستم روی سینی چوبی قهوه بدم. البته خیلی استقبال نشد، چون چوبش از نظر همسر قدیمی میومد.
اعتراف میکنم به عنوان یک مادر بعد از چندین و چند سال بچه داری، هنوز نتونسته ام به پسرم رژیم درستی غذا بدم. همیشه با خودم میگفتم من دیگه مادرم نمیشم. همیشه منتظر این روز بودم که نشون بدم من بهتر از مادرم بلدم غذای کودک بدم. ولی حالا ببین چه وضعی. دیروز صبح که از خواب پاشدم برای اینکه پسرم رو هم عادت بدم سحرخیز بشه بغلش کردمو با هم رفتیم دستشویی. بعد همینطور این پسرم خواب و بیدار بود که رفتم کتری رو گذاشتمو شروع کردم به رنده کردن هویجا. خیلی وقته اینا تو یخچالن. حالا خودم معمولا نمیخورم. ولی این هویجا خیلی وقت بودن تو یخچال بودندو من نمیدونستم چیکارشون کنم. بعد همسر بیدار شدو طبق معمول پرید تو حموم. همسریم الآن سالهاست که قبل از سرکارش میره حموم. حالا این هم جای خود داره که بگم با این همه حموم تقریبا همه موهاش ریخته. رفتیم براش دکتر، میگه شهرتونو عوض کنید. فکر کنم از آلودگی هوا باشه، وگرنه دکترا که چیزی به آدم نمیگن.
خلاصه، بعد از اون هویج این پسر هی اسهال شد. من موندم بقیه اش رو چی بدم. یک مقداری بهش شیرخشت داشتیم که دادم. بعد موقع ظهر براش کمی تخم مرغ عسلی پختم که بخوره. ولی هنوز پسرم اسهال بود. اصلا حتی فکر کنم مریضیش چیز دیگه ای بود. دیدم کمی از این بیومیل ها داریم که برای بچه های یک تا سه سال هست. بقیه روز رو سعی کردم از اون بهش غذا بدم. ولی انگار حالش اصلا خوب نشد. کلا کم کم دارم از خودم ناامید میشم. قدش هم تو این چند ساله اونقدری رشد نکرده که بگم قدر دخترخاله هاش رشدش سریع بوده. نمی دونم بخاطر آبو هوای مشهده، یا به خاطر چیز دیگه. گاهی با خودم میگم بریم شهر خاله ام اهواز. بعد اونموقع اخبار نشون میده که اونجا هم پر از ریزگردو آلودگی هواست. گاهی هم با خودم فکر میکنم که برم پیش دکتر تغذیه. چمیدونم شاید مشکل امگا سه و ماهی باشه که معمولا همسر نمیخره. اصلا فکرم به جایی نمیرسه. خیلی وقتا هم ول میدمو میگم ولش کن.
این روزا خیلی فکرم مشغوله. اینکه وقتی رفتیم چین چقدر خودمونو تغییر بدیم؟
با خودم فکر کرده ام که حتی موهام رو کوتاه کنم. چون مسلمانم، خیلی خیلی کوتاه خوبه، که به عنوان یک زن قشنگ دیده نشم. بعد باید اسم پسرمو عوض کنم. ماهان خیلی ایرانیه. باید اسمش رو متناسب با حروف چینی تغییر بدم. مثلا فین خوبه. چین که خواستیم بریم اسمشو میذاریم فین. فین هم نزدیک به حروف و زبان چینیه، و هم آدمو یاد فین کاشان میندازه.
در واقع، اینا اقدامات مقابله ای من هستن برای حفاظت پسرم از زندگی آینده اش در چین. هیچ دوست ندارم اگر تقابلات زیاد شد، زندگی پسرم خیلی در خطر بیفته. مادرم دیگه، از حالا استرس اون روزا رو دارم.
تو بخش نظرها ازم خواستین این وبلاگ رو هم به روز کنم. با خودم خیلی فکر کردم که چطوری ادامه بدم. به نظرم اومد همونطور مثل قدیم تو این وبلاگ فرض کنم که نویسنده زنی هستو بچه ای داره و کلی میخواد زندگیش رو با نوشتن سروسامون بده. پس تو مطالب بعدی دیگه نپرسید کی بودی، دیگه چی بودی.
***
این روزا خیلی سرم شلوغ بود. دیگه یک مدتی اینجا نبودم، خودم رو با تابلو فرش بافتن سرگرم کرده بودم. کوچولوم هم تا حدی نسبتا بزرگ شده. از حالا منتظر مهدشه. براش رفتم کلی عکس برگردون خریده ام.
اخیرا با اعتماد به نفس خیلی بالایی رفتم تو یه شرکت کار پیدا کرده ام. مدیرش منو به عنوان یک عنصر با ارزش میخواد نگه داره. آخرین بار من فکر کنم توانایی هام رو خیلی خوب نشون داده ام. همه تو گروه شرکت قوانین رو درست رعایت نمیکنن. من هنوز نتونسته ام خیلی خودمو باهاشون مچ کنم. برام راحت تر بود که مینشستم تو خونه و بچه رو نگه میداشتم. الآن یک مدتیه که وقتایی که میرم شرکت میسپرمش دست مادرم. خیالم از بابت بچه پیش مادرم راحته. ولی مطمئن نیستم بتونم کار شرکت رو همیشه و پر انرژی دنبال کنم.
به هرحال من دیگه باید از حالا روی خودم کار کنم. شاید برای رفتن به کشور دیگه ای هم اینطوری رزومه خوبی برای خودم درست کرده باشم.
این روزا از این جهت خوشحالم که دارم طوفانی از مطالب جدید تو این شرکت یاد میگیرم. قبلا خودم کمی فوتوشاپ دوره دیده بودم. این این روزا خیلی داره بهم کمک میکنه. پسرم، البته در عوض کمی خودنما شده. مخصوصا وقتی که من از سر کار برمیگردم، حتی به بهای آسیب زدن به خودش میخواد نظر منو به خودش جلب کنه. هربار با خودم میگم مامان این روزا رو تحمل کن، بالاخره اون روزی که نوبت تو هم برسه سر میرسه. البته، به جاش سعی میکنم هی حواس گل پسرمو عوض کنم. مثلا بهش شعر یاد میدم. یا مثلا ازش میپرسم که تا چند بلده بشمره و از این بازی ها دیگه. باباش هم البته انتظاراتش بالاست. مثلا یک جاهایی میخواد ببردش با خودشو همه اش ازش میخواد عجله کنه. ازش میخوام براش یک دوچرخه ای چیزی بخره. آخه بچه های دیگه تو فامیل همه یکی یک دوچرخه تو خونه هاشون دارن.
هان، راستی! تا یادم نرفته، این عکس تابلومه:
یک گل سرخه که نصفه نیمه مونده. میخواستم تکمیلش کنم که کار شرکت وسط افتادو همینطوری جمعش کردم تا یک وقت دیگه بشینم روش کار کنم.
در این زمینه شاید اصلا شنونده خوبی نباشم. مثلا دختری رو فرض کنید دقیقا در تاریخ 23 مرداد فارغ التحصیل شده. خب من همین یک تاریخ برام کلی درسو دوره است. باخودم میگم نگاه کن مردم چقدر منظمن. من هم باید یاد بگیرم. بعد در حالی که به این موضوع فکر میکنم این برام عجیبه که یک دختری یهو بزنه زیر گریه و جلوی من حتی به دوست دیگه اش بگه شوهرم و یا نامزدم ترکم کرد! نمیدونم چرا تو این صحنه برای خود دختر هم ناراحت کننده استو دندون هاش رو احتمالا به هم فشار میده که کاش من نبودم! من تو این صحنه با خودم میگم نگاه کن بالاخره یک دختری جلو من حرف زد!
یا مثلا دختر دیگه ای رو درنظر بگیرین چمیدونم تو مخمصه گیر کرده و نصف شب شده و شوهرش نفهمیده که الآن وقت برگشتن به خونه است! بعد این بیاد به من بگه من الآن باید پوشک بچه ام رو عوض کنمو این جا هم خونه پدرشوهرمه و اصلا نمیتونم اینجا باشم! بعد هی من بگم خب یک کاریش بکنو هی اون بدتر توضیح بده که نه اون یکی بچه هم هست. چون فردا باید بره مدرسه! من جدا راه حلم خیلی ساده است. هی با خود طرف صحبت میکنم یک کاریش بکنه. ولی شاید منظور دختره از این همه صحبت کردنو دلیل آوردن برای ناتوانیش این بوده که من یک دقیقه برم به جاش با شوهرش صحبت کنمو براش قال قضیه رو بکنم!
خب البته اینجا هم دورزاری من جا نمیفته و شاید از همینجاست که دخترا میفهمن من راه حل خوبی براشون نیستم! کلا فقط وقتی محتاج میشم میرم سمتشون