آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

تعطیلات عید امسال

امسال برا عید خودم شیرینی خرمایی درست کردم. این دستورشه:

مواد داخلش رو جدا درست میکنیم (1).

آرد، روغن که نسبتش یک به سه هست (سه کاسه آرد و یک کاسه روغن) و زنجفیل مواد لازمش هست. با زنجفیل، پودر رازیانه و پودر زیره که باید مقدار زیادی از این پودرا بهش اضافه بشه، رو با خرمای هسته گرفته شده ورز میدیم، تا مایع وسط خمیر آماده شود. در هر گلوله یک تا دو قاشق از مایع خرما اضافه میکنیم و کنجد میزنیم و در فر میگذاریم.

این هم شکل­هاشه:

2-3 سال هست که می رویم عید دیدنی خانه پدر همسر. برای همین روز تعطیلی را خیلی خانه نماندم. این بار که رفتیم شیطنت بچه مون زیاد شده بود. براش یک عینک آفتابی با دسته آبی کامپیوتری گرفته ام، هر بار وسط اتاق باید جمعش میکردم. آخرش هم گم شد. انقدر این بچه شیطنت کرد که آخرش موقع تحویل سال خوابید. این مادر همسر هم که همه اش قربون صدقه اش می رفت و دورش میگشت. من هر کاری کردم که آخریه نخوابه. خوابید. آخرش مجبور شدم بغلش کنم.

بعد خانوادگی رفتیم شاهرود برای گردش. با قطار لوکس رفته بودیم. از این ها که تلویزیون دارند. دلمون خوش بود یعنی فیلم میذاره. از هر چیزی یک بخشش رو میذاشت. یکی گفت براشون فیلم بیاریم بذاریم.

یکی دیگه گفت چند تا پشت سرهم پایتخت میذاشتن برامون بهتر بود.

راستی تا یادم نرفته اینجا رو پیدا کرده ام درباره ادیان الهی خوب نوشته. اطلاعات خوبی درباره دین های دیگه داره. من خودم نمیدونستم که مسیحی ها انقدر کتاب میخونن . اصلا همسر این سایت را پیدا کرد گفت بخون .

تیم بسکتبال من

با یکی از این لیدرهای تیم ها به عنوان همکاری آشنا شده ام. همه اش تو ورزش است. هر بار در پی مسابقاته. اصلا صمیمی نمیشه با هیچ کس. تا حالا ازدواج نکرده! من تغییر رشته دادم به تربیت بدنی به همسر نزدیک تر بشم. حالا این خانومه دیگر اصلا حتی وقت نمیکنه شوهر کنه. به هر حال آشنایی خوبی هست.

تو صحبتاش میگفت 9 تا 10 تا اسم بازیکن داده اند دستش. حالا قول به اون داده بودند. دوست داشتم سرم به اندازه ش شلوغ نباشه، ولی یک چند بازیکن هم به من بدن. یعنی میشه؟

خانه

بالاخره خانه مان را عوض کردیم. خانه جدید کوچکتر است. من در این مدت فقط مشغول جمع کردن ، پهن کردن و جابجا کردن وسایل خانه بودم. حسابی سرم شلوغ بود. امروز که آخرین قالی را هم پهن کردم دیگر کار تمام است. قبل از این که بیام اینجا، داشتم این مطلب را در ارتباط با مدیریت می خواندم. من از این بخشش خوشم آمد که می گفت: " برای مدیریت امور توسط زن یا مرد لازم است هر کدام قوی تر و توانا تر باشد اداره امور را بر عهده گیرد." کلا خوشبختانه من و همسرم از این جهت بحثی باهم نداریم. همسر قبول کرده که یک جاهایی کار را کلا باید به من بسپرد . البته کار مدیریت خیلی هم برای من ساده نیست و خیلی دوست داشتم خیلی وقت ها نظر همسر را هم بپرسم. ولی خب ، راضیم خدا را شکر.

پنج شنبه ها بعدازظهر همسرم تازگی ها میره خانه یکی از دوستاش. آن جا چند نفر مرد باهم جمع می شوند و ورزش دسته جمعی تو حیاط میروند. این طور که خودش تعریف میکرد یک بخشش را هم مثل سربازها انگار سینه خیز می روند. حالا نمیدونم شنا میرود؟ دراز نشست هست و یا کار دیگه ای. خودش که میگفت سخت ترین بخش ورزششان این قسمت هست. به نظر من که خیلی کار خوبیه. خدا بانی این کار خیر بدهد. اصلا حتی فکر می کنم حافظه همسرم هم اینطوری بهتر شده و دیگه تقریبا کلید را تو در خانه جا نمی گذارد.

--

پسرم این آخری ها دیگه به خاطر دندان درآوردنش خیلی بی تابی می کرد. به عمه اش که گفتم رفت و برای پسرم یک کتاب خرید. کتاب قشنگیه. با یک فیل کوچیکی که بایک سنجاق بزرگ شورتش را بسته ، برای بچه ها به صورت مصور توضیح داده که چطوری خودشون میرن دستشویی.

مادر شوهرم هم می خواد مثل خودم درس بخونه. البته هنوز دیپلمش را نگرفته. من به خاطر انگیزه قویش تحسینش می کنم. اصلا الگوی انگیزه است این مادر. وقتی که بهش گفتم می خواهم تغییر رشته بدهم خیلی خوشحال شد. می گفت کامپیوتر رشته نیست. خودش خیلی دوست داشته که پرستار بشود.

--

راستی تا یادم نرفت، یک لینک دانلود هم اینجا میذارم برای اینا که میخوان ورزش اصلاحی کمر برن. کمی بیشتر باید به فکر خودمان باشیم.

تولد دو سالگی ماهان

چیزی که باعث شده گذر زمان را حس کنم پسرم هست. من جای خودم نشسته ام و تکون نمی خورم ولی پسرم هر روز به وزنش، و قدش اضافه تر می شود. دیروز تولد دو سالگی پسرم بود. برای این که خوشحالش کنم دو تا بادکنک به مناسبت دو سالگیش باد کردم.

کلا با این بچه احساس نمی کنم که بزرگ شده ام.

این یک عکس از میز تولد پسرمه:

اون 4 تا گربه که در عکس میبینید علاقه ام را به تعداد بیشتر بچه داشتن نشون می دهد. ولی حیف که نه همسر می خواست و نه من می توانستم بیشتر از یک بچه داشته باشیم.

طاهره کامپیوتری، مریم و مادر شوهر

چند روز پیش مشغول تمرین والیبال تو فضای باز بودیم که طاهره دوستم هم اومد اونجا. طاهره، مثل خودم یک کامپیوتری بود. من تقریبا وسط های دوره لیسانسم بودم که با طاهره آشنا شدم. از اون موقع به بعد باهام خیلی دوست شده. من هم خیلی دوست دارم هربار پیشرفتی تو کارم پیش میاد حتما بهش بگم. این سری که فقط تغییر رشته م رو فهمیده بود.

--

این هفته بازم رفتیم خونه مامانم اینا. خونه شون جای کوه های آب و برقه. حس خوبی به آدم دست میده وقتی به اون جا میره. من خیلی خوشحالم از اینکه یک مادری دارم که مثلا بابت خوابیدن سرظهرش به بچه هامون میگیم ساکت باشین، مامان خوابه. مامانم کلا خیلی باهامون راحته. من از این کارش خوشم میاد. سرظهر که میشه حتما باید کمی بخوابه و همه پرده ها کشیده بشه تا اتاق تاریک بشه. گاهی با خودم فکرشو که میکنم میگم خیلی هم بد نشد که از پیش مامانم اینا نرفتیم. اون وقت چطوری یک نفر پیدا میکردیم تا به بچه مون یاد بدیم بعضی ها هم به استراحت نیاز دارن؟

مادرشوهر هم مادرشوهرهای قدیم. مادر شوهرهای قدیم با ساطور میفتادن دنبال عروساشون. ولی مادرشوهرهای حالا چی؟ مامان من انقدر با عروسش خوبه که حالا این عروسش مریم کلی پر رو شده. عروس ها هم برعکس دیگه غذا درست نمیکنن. حالا خودم هم خیلی کم از این عروسهای جدید ندارم. ولی دیگه به پای این مریم نمیرسم. خیلی لجم میگیره ازش.

--

این روزا پسرم همه ش با شیشه شیرش ور میره. مونده م چطوری حالا از شیر بگیرمش. آره، بهش کم کم یاد بدم که ممه هام اوف شده.

--

مدتیه انگار خونه مون دزد داره. شب مثلا میشنویم انگار یک نفر از بالا پشت بام میپرد پایین. بعد صبح ساعت 6 صبح انگار از در میره بیرون. این خونه که هستیم برای ما خیلی بزرگه. باید عوضش کنیم تا اقلا بتونیم کمی بیشتر مدیریتش کنیم.

--

راستی اینم یادم رفت بگم. این چند روزه رفته بودیم باغ توت خشکه جمع کنیم. از تابستون کلی برنامه ریزی کرده بودیم تا بالاخره این جمعه قسمت شد جاتون خالی بریم باغ. مشهد که خشکه، ولی توی باغ خیلی باد میومد. برای همین زود هم جمع کردیمو قبل از شب برگشتیم.

خب دیگه برم به چایی برسم که الآن گذاشتمش روی گاز نجوشه.