آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

هر اسمی داستانی داره

این روزا خیلی فکرم مشغوله. اینکه وقتی رفتیم چین چقدر خودمونو تغییر بدیم؟

با خودم فکر کرده ام که حتی موهام رو کوتاه کنم. چون مسلمانم، خیلی خیلی کوتاه خوبه، که به عنوان یک زن قشنگ دیده نشم. بعد باید اسم پسرمو عوض کنم. ماهان خیلی ایرانیه. باید اسمش رو متناسب با حروف چینی تغییر بدم. مثلا فین خوبه. چین که خواستیم بریم اسمشو میذاریم فین. فین هم نزدیک به حروف و زبان چینیه، و هم آدمو یاد فین کاشان میندازه.

در واقع، اینا اقدامات مقابله ای من هستن برای حفاظت پسرم از زندگی آینده اش در چین. هیچ دوست ندارم اگر تقابلات زیاد شد، زندگی پسرم خیلی در خطر بیفته. مادرم دیگه، از حالا استرس اون روزا رو دارم.

روزمره

تو بخش نظرها ازم خواستین این وبلاگ رو هم به روز کنم. با خودم خیلی فکر کردم که چطوری ادامه بدم. به نظرم اومد همونطور مثل قدیم تو این وبلاگ فرض کنم که نویسنده زنی هستو بچه ای داره و کلی میخواد زندگیش رو با نوشتن سروسامون بده. پس تو مطالب بعدی دیگه نپرسید کی بودی، دیگه چی بودی.

***

این روزا خیلی سرم شلوغ بود. دیگه یک مدتی اینجا نبودم، خودم رو با تابلو فرش بافتن سرگرم کرده بودم. کوچولوم هم تا حدی نسبتا بزرگ شده. از حالا منتظر مهدشه. براش رفتم کلی عکس برگردون خریده ام.

اخیرا با اعتماد به نفس خیلی بالایی رفتم تو یه شرکت کار پیدا کرده ام. مدیرش  منو به عنوان یک عنصر با ارزش میخواد نگه داره. آخرین بار من فکر کنم توانایی هام رو خیلی خوب نشون داده ام. همه تو گروه شرکت قوانین رو درست رعایت نمیکنن. من هنوز نتونسته ام خیلی خودمو باهاشون مچ کنم. برام راحت تر بود که مینشستم تو خونه و بچه رو نگه میداشتم. الآن یک مدتیه که وقتایی که میرم شرکت میسپرمش دست مادرم. خیالم از بابت بچه پیش مادرم راحته. ولی مطمئن نیستم بتونم کار شرکت رو همیشه و پر انرژی دنبال کنم.

به هرحال من دیگه باید از حالا روی خودم کار کنم. شاید برای رفتن به کشور دیگه ای هم اینطوری رزومه خوبی برای خودم درست کرده باشم.

این روزا از این جهت خوشحالم که دارم طوفانی از مطالب جدید تو این شرکت یاد میگیرم. قبلا خودم کمی فوتوشاپ دوره دیده بودم. این این روزا خیلی داره بهم کمک میکنه. پسرم، البته در عوض کمی خودنما شده. مخصوصا وقتی که من از سر کار برمیگردم، حتی به بهای آسیب زدن به خودش میخواد نظر منو به خودش جلب کنه. هربار با خودم میگم مامان این روزا رو تحمل کن، بالاخره اون روزی که نوبت تو هم برسه سر میرسه. البته، به جاش سعی میکنم هی حواس گل پسرمو عوض کنم. مثلا بهش شعر یاد میدم. یا مثلا ازش میپرسم که تا چند بلده بشمره و از این بازی ها دیگه. باباش هم البته انتظاراتش بالاست. مثلا یک جاهایی میخواد ببردش با خودشو همه اش ازش میخواد عجله کنه. ازش میخوام براش یک دوچرخه ای چیزی بخره. آخه بچه های دیگه تو فامیل همه یکی یک دوچرخه تو خونه هاشون دارن.

هان، راستی! تا یادم نرفته، این عکس تابلومه:

یک گل سرخه که نصفه نیمه مونده. میخواستم تکمیلش کنم که کار شرکت وسط افتادو همینطوری جمعش کردم تا یک وقت دیگه بشینم روش کار کنم.

شنیدن درد دل

در این زمینه شاید اصلا شنونده خوبی نباشم. مثلا دختری رو فرض کنید دقیقا در تاریخ 23 مرداد فارغ التحصیل شده. خب من همین یک تاریخ برام کلی درسو دوره است. باخودم میگم نگاه کن مردم چقدر منظمن. من هم باید یاد بگیرم. بعد در حالی که به این موضوع فکر میکنم این برام عجیبه که یک دختری یهو بزنه زیر گریه و جلوی من حتی به دوست دیگه اش بگه شوهرم و یا نامزدم ترکم کرد! نمیدونم چرا تو این صحنه برای خود دختر هم ناراحت کننده استو دندون هاش رو احتمالا به هم فشار میده که کاش من نبودم! من تو این صحنه با خودم میگم نگاه کن بالاخره یک دختری جلو من حرف زد!

یا مثلا دختر دیگه ای رو درنظر بگیرین چمیدونم تو مخمصه گیر کرده و نصف شب شده و شوهرش نفهمیده که الآن وقت برگشتن به خونه است! بعد این بیاد به من بگه من الآن باید پوشک بچه ام رو عوض کنمو این جا هم خونه پدرشوهرمه و اصلا نمیتونم اینجا باشم! بعد هی من بگم خب یک کاریش بکنو هی اون بدتر توضیح بده که نه اون یکی بچه هم هست. چون فردا باید بره مدرسه! من جدا راه حلم خیلی ساده است. هی با خود طرف صحبت میکنم یک کاریش بکنه. ولی شاید منظور دختره از این همه صحبت کردنو دلیل آوردن برای ناتوانیش این بوده که من یک دقیقه برم به جاش با شوهرش صحبت کنمو براش قال قضیه رو بکنم!

خب البته اینجا هم دورزاری من جا نمیفته و شاید از همینجاست که دخترا میفهمن من راه حل خوبی براشون نیستم! کلا فقط وقتی محتاج میشم میرم سمتشون

دوستان من

خب من در چند سطح دوستان زیادی داشته ام. دوستانی خیلی زیاد. از وقتی که تونستم راه برم و همزمان با دیگران ارتباط برقرار کنم، به فراخور موقعیتم دوستان مختلفی داشته ام. الآن که در این سن هستم، حتی کسایی که چندسال شاید با ما زندگی میکرده اند این رو درک نکنن.

دوستان زیر 14 سال من اغلب خودشون آغاز کننده رابطه پایدار بوده اند. من هم ازینکه من رو تحویل میگرفتم خیلی راضی بودن. هنوز که هنوزه خیلی از ارزیابی های علایق دیگران رو مدیون وجود دوستان آن دورانم هستم. چون که مخصوصا کسی نمیدونست من بچه بابام هستم. در این دوران من ابتکار عمل هم داشتم. اغلب دوست داشتم که دوستی خودم رو با چیزی مثل درست کردن کادویی که خودم با دست خودم درست کرده بودم نشون بدم.

از 14 سال تا 18 سال دوستانی پیدا کردم که میدونستن پدرم کیست و یا اصلا براشون مهم نبود که بدونن من فرزند چه کسی هستم. در اینجا من دچار مشکل بودم، چون نوع پدر من متفاوت از دیگران بود. این دوران بسیار رقابتی بود و من سعی میکردم بی محبتی ها و کمبودها رو با درس خوندن بیشتر جبران کنم.

دوباره از سن 18 به بعد از طریق دانشگاه دوستانی پیدا کردم که لازم نبود بدونن که پدر من کیست. این دوران با تغییر دوره دانشگاهیم هم زود سپری شد، ولی همون موقع هم دوست داشتم به حتی کسایی که دوستم شده بودن تا ازم کار بکشن دوست نشون بدم. ابتکار اون دوران من این بود که شاید روزی غافلگیر میشدنو با هم پیتزایی میخوردیم که من خریده بودم.

در تغییر دانشگاه من هنوز هم دوست داشتم تا با کسایی دوستی کنم تا بیشتر از خونواده هاشون بدونم. شاید چیزی مثل الآن پدرو مادرم. اون ها هم مثل من دوست داشتن بدونن دیگران چطوری زندگی میکنن. من مثل خونواده بهترین راه دوستی رو ترجیحا تعریف کار بین دو نفر گذاشته بودم. خیلی ها هم اتفاقا دوست نداشتن من از خونواده هاشون چیزی بدونم. دوستی من در این دوره محدود به کسایی میشد که خودم براشون به عنوان وسیله ارتباطی تعریف کرده بودم.

بعد از گذشت این دوره هم دیگه تقریبا از ابراز علاقه خاصی به کسی خودم رو مبرا میدونستم. در حقیقت خود کار موضوع شده و اینکه آیا میتونم مشتری دیگری برای خودم دستو پا کنم. ممنون ازینکه فکر میکنید من فقط وقتی محتاج بشم با کسی رابطه برقرار میکنم. ولی، در نظر بگیرین که هم خودتون خواسته این اینطور باشه و هم من دیگه حوصله کیکو کادو و تولد و از این بازی ها رو ندارم.

همه روابط خاص من

داشتم فکر میکردم که صاحبخونه قبلیمون خوب بودن. عکسای بچگی هاشونو هم دیده بودیم. مثلا یک عکسی داشتن همه بچه ها تو تصویر طبیعت ایستاده اند کنار دو نفر مردو وسط این دو تا. حتی یکی دو تا از دخترها هم دستشون بره گرفته اند تا بیفته تو عکس. صاحبخونه قبلیمون سید بودن. اول باور نمیکردم که از این حیاط خونه مون انقدری آلبالو درمیومده که به همسایه های دیگه هم بدن، ولی بعدش که خودمون کلی درخت میوه از توش درآوردیم به نظرمون درست میگفت صاحبخونه مون.

دخترای اون خونه شوهر کردن. شاید به خاطر فکر کردنو بابرنامه بودن صاحبخونه، حتی رو موضوع عکسای خانوادگیشون. درسته که صاحبخونه مون تاجر بودو البته پولدار، ولی بیشتر به نظرم نظمش در روابط اجتماعیش باعث شده بود که حتما همه اعضای خونواده یک سرو سامونی هم بگیرن. اونا رو هم نگاه میکردم تبریزی بودندو تقریبا نسل اول مهاجرتشون به مشهد، ولی با همون چند تا فامیلشون تو مشهد از نظر برقراری رابطه هدف داشتن. مثل ما انقدر جو زده و اینو جدا کن، اونو جدا کن نبودن. البته، شاید اگر هر دامادی میدید مثلا من انقدر تاجرم حتما دامادم میشد...