آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

ماهان مسلمان

مردی تاجر همراه با love با همسر صیغه‌ایش

دریای زیر آب را تصور کنید در فصل جفت گیری حیوانات در حال شنا باشند! بدون لباس و اکسیژن

صحنه سازی بود؟ فکر کنم جلوه های ویژه بود.

نگاه کردم اطرافم که این برنامه برا سن من مناسب نیست. چشمها دوخته شده بود تو صحنه. اگر خونه خودمون بود همون موقع برنامه رو عوض میکردم.

دوباره مرد رو نشون دادند که می‌گفت باقی ساعات روزم رو هم میرم جای راهبه ها تا زندگی سخت و پر مشقت و رویکردی به سنت داشته باشم.

از پله های جایی مثل نمازخانه مسلمانان بالا رفت و کات خورد. بعد هم برنامه مستند اضافه کرد که اینها بچه دار نمی‌شدند و دست آخر رفتند آهویی رابه فرزندی قبول کردند و قرار بود برادر دوم این این آهوی خالدار رو هم به فرزندی قبول کنند.

حالا بچه های ما چی میبینند؟

نکنه اونها هم همین فیلم های خاک برسری می‌بینند که ما دیدیم؟

هنوز بچه تشخیص نداده دین چیه و اسلام چیه که این برنامه ها ذهنش رو پر کنه؟ ماهان الان هفت هشت سالشه و چیزی نمونده که نوجوان بشه و مدیریت هیجانات و هزار مشکل سر راهش ظاهر بشه.

زمان ما که نوجوان بودیم، خوشبختانه محتوای متناسب با سنمون زیادبود. من خودم از بین کتابها انتخاب کردم. بین ادیان مونده بودم و در سن نوجوانی حتی کتاب انجیل جیبی هم در خانه پیدا میشد. باید همه را بررسی میکردم. به هرحال حرف چندین سال نماز خواندن مسلمانان بود و من مسلمان زاده باید روزی لااقل ۴۰ دقیقه برا نماز خواندن میگذاشتم کنار و روزه هم که یک ماه رمضان هرسال واجب بود.

کتاب ها را خواندم. انجیل هم خواندم. در مقایسه، همان اول کتاب قرآن بر سایر کتابها برتری داشت. محتوای بصری و جلوه های ویژه آنچنانی هم خوشبختانه دور و اطرافمان نبود. یک بازی سگا و میکرو سگا بود که همه می‌دانستیم تفریح بچه هاست و خیلی وقت نباید پایش تلف میکردم.

من انتخاب کردم حال که برای رد اسلام دلیلی پیدا نکرده ام ترک نماز و روزه نکنم.

اما بازهم همچنان حرف روزی ۴۰ دقیقه نماز و یک ماه روزه در سال بود. ادامه دادم تا ماه رمضان. ماه رمضان برخی سخنرانی های استاد شهید مرتضی مطهری که فیلسوفی مسلمان و ولایت مدار بود پخش میکرد. روزی از نهج البلاغه گفت. نهج البلاغه امام علی که مال ۱۰۰۰ سال پیشه. در آن سخنرانی به تشریح ساختار بدن مورچه پرداخت.

من به علم، درس و مدرسه علاقه زیادی داشتم. معمولا بین سه نفر اول کلاس بودم و اغلب اوقات در طبیعت سیر میکردم‌. من که تا آن زمان به هرچیزی اندیشیده بودم به ساختار بدن مورچه فکر نکرده بودم، اما امام علی داشت آن را تشریح میکرد.

با تشریح ساختمان بدن مورچه نه تنها اسلام من مستحکم تر شد بلکه سخنان امام علی از همان زمان همچون معلمی رسوخ کرد.

نماز و روزه را همچنان می‌خواندم و در بالا و پایین زندگی امید به خدا داشتم که هدایتم کنه.

همین امید داشتن و برعکس عناد نداشتن کمک بزرگی برام بوده. گاهی ذخایر عقیده دینی جلوتر، راه آینده پردردسرم را هموار می‌کرده. به هر حال این من بودم که خودم انتخاب کردم که روزی ۴۰ دقیقه برا نماز کنار بگذارم. ضمنا مخالفان زیادی هم نه از دوره و نسل خودم و بلکه از چندین نسل با امکانات جلوه های ویژه و جلال و زرق و برق اطرافم زیاد ببینم. پایداری بر سر عقیده با تجربه در طول سالها کاری نیست که هرکس بتونه سرش بمونه

خلاصه که من هنوزم مسلمانم. خوشبختانه کسی شستشو مغزی هم نتوانسته من رو بده و همسرم همواره در کنارم بوده. امید دارم ماهان هم که خودش باید راهش رو پیدا کنه تو همین مسیر قدم بگذارد و خود خدا کمکش کنه

ماهان در شروع سال تحصیلی

سال تحصیلی شروع شده ، انقدر این ماهانم ذوق زده بود دیشب که یک باری دیدیم نصف شبی (ساعت سه بعد از نیمه شب) بلند شده داره با لباس فرم و کفش و اینا داره میره از خونه بیرون. منکه البته خواب بودم . این پسر بزرگ همسایه دیدتش و از جای پارکینگ آوردتش بالا حالا همسر جلوش ماهواره گذاشته برنامه ورزشی ببینه. همینطوری بدون اینکه این طفلک رو بذاره کفش هاش رو دربیاره گذاشته جلو تلویزیون که هیچ چی هم نداره. به بچه میگه بشین همین جا بارفیکس ببین. از جات هم تکون نخور! آخه بچه تو این سن و سال اصلا میفهمه تلویزیون چیه که از توش بارفیکس نگاه کنه؟!

از دست این مردها! حالا باز اون روز رفته ام جای یک مجتمع تجاری جای این لباس و پوشاک زنانه. چند تا خانوم همسن و سال خودمون شده ایم. دختر فروشنده که معلوم بود تحصیل کرده است (یعنی فکر کنم دکترا داشت) یک طوری اومد درباره نحوه پرداخت هامون گفت که گفتم همین الآنه که یک تیکه طلا به جای پول لباس ها ازمون بگیره. دختره اتفاقا تعریف کرد که تازه عقد کرده و همسرش هنوز هیچ نشده یک تیکه طلاش رو برداشته برده. معلوم بود که دیگه داره کسری بودجه ش رو جبران میکنه

این قضیه جبران کسری بودجه هم خیلی جالب شده.این رئیسی رفته ایلام، ایلام رو بنفش کرده ان به خاطرش. یعنی به نظرم هواش که بنفش باشه کافیه که بگی مردم رو به خاطر این رفتنه بنفش کرده ان. ما اینجوری هستیم. زمان قدیم اینطور نبود. رسم بود یکی میومد شهر کسی برای به استقبال رفتنش گل و گلاب تو شهر پخش میکردن. حتی دیوارها رو هم اگر گچ نداشتن ماست مال میکردن. الآن دیگه رسم عوض شده. از چوب و گل و گیاه خبری نیست.

حالا این رئیسی لابد تو ایلام گفته این چه وضعشه؟ تو بقیه شهرها هم راه انداخته ان به سیاه و بنفش کردن با دود کردن سوخت ماشین های ساخت و ساز. اینم نتیجه اشه:

اونجا که هواش از همه آلوده تره ایلام و اونجا که این رئیسی رفته. بقیه شهرها هم بسته به میزان ورودی زوار و اینا در حد نارنجی تا قرمز در آلودگی هوا رنگی شده ان. هر وقت سرتون درد گرفت و خواستین بدونید چرا یکباری ممکنه دندون هاتون بشکنه یک سری به این سایت waqi.info بزنید. آلودگی هوا رو خیلی دقیق نشون نمیده، ولی حدودی اطراف خونه رو نشون میده.

دستگاه اعتیاد

امروز صبح صبحونه مون اینطوری بود:

دیگه برای عکس گوجه روی چاقو گذاشتیم. البته، واقعا یک مدتیه این چاقوهای سر سفره مون انقدر گنده شده ن. قشنگ میوه سیب میاریم سر سفره با چاقو بزرگه دسته قهوه ای سیب خورد میکنیم، و با چاقوی بزرگ دسته سیاه پنیر تو لقمه میگیریم. هر بار هم میگردم دنبال این چاقوها از این ور اون ور پیداشون میکنم. باز دوباره هموون آش و همون کاسه.

جدیدا صاحبخونه مون عوض شده. قبلا پیرمرد پیرزنی بودن، حالا دو تا جوونند. یه مدتیه هم بلند میشیم یا میخوابیم همه اش بوی دود سیگار میاد. از وقتی هم بخاری گذاشتیم و سرپوس لوله بخاری رو باز کردیم بوی دود و سیگار بیشتر شده. دیگه از دیشب بقدری دود سیگار این خونه رو گرفته بود که من عود دود دادم. ولی مگر کافی بود؟

دود سیگار تا صبح خونه رو گرفته بود. تا صبح که خواب بودم معتاد شدم. خواب دیدم جای بانک ملی مرکزی شهر که یک تو رفتگی بزرگه دستگاه های بزرگی مثل شهر فرنگای بزرگ گذاشته اند و ما جوون ها و برادرم اینا رفتیم ببینیم این شهر فرنگا چین چطورین. به محض تست هم معتاد میشدیم. یک جایی داشت مثل نی آب پرتقال، اونو میکردی تو دهنتو میمکیدی و بعدش هم فریبو اعتیاد. شاید تو خوابم دستگاه های تمام اتوماتیک قلیان فرنگی که غربی ها برامون برنامه ریزی میکنند رو دیده بودم. دیگه صبح بلند شدیم. تا الآن که چشمام میسوخت دیگه. حالا خواهرم اومده باهاش در این رابطه صحبت میکنم، میگه اینم حرفه میزنی؟ روحیه لطیف منو باهاش خراب میکنی!

ناراحت شد که حالا خودمون تو دود و دمیم تو هم حرفشو میزنی. کمی بعد خودش به سرفه افتاد. دیگه بلند شدیم تا بریم ببینیم این همسایه جوان که بالا سرمان دود میکنه کیه. مطمئن بودیم کسی اونجاست. وقتی رفتیم، فقط چهار تا آهنو دیش ماهواره اش رو دیدیم!

اینم از همسایه جوان ما.