تمام ماه رمضونم رو دو سوال اساسی که برای سحری چی درست کنم برای افطار چی بپزم پر کرده بود.
گفتم آخرین روز ماه رمضون بامیه رو خودمون درست کنیم. موادشو گذاشتم و نشاسته هم زدم و دادم به ماهان که سرخ کنه. من اسم خمیر آخرش رو میذارم خمیر اینهنگ.
ماهان هم نامردی نکرد و تا تونست هرچی بامیه بود با شکلهای مختلف درآورد.
این دو سه روز که افطاری دادن هامون تموم شد، من حساسیت فصلیم شروع شد. خیابان های اصلی همه خلوت و حتی و بلیت مترو رو دوازده به در رایگان کرده بودن، ولی همه خیابان های فرعی پر از ماشین شده بود. دوازدهم مهمون خونه رمضانی اینا بودیم بهمون یک کشکی تعارف کرد که قبلا بچه که بودم خورده بودم. خودش میگفت ماست چکیده است که بهش میگن شیراز. بنظر من که همون کشک بود که کمی نرم تر برش میداشتند.
گفتیم سیزده به در که میشه میخوایم بریم آرامگاه فردوسی که خارج از شهر باشه. تمام راه عادی بود و حتی اتوبوس ها خلوت بودند، ولی تا رسیدیم به میدان هفت خان، گیر کردیم تو گره ترافیکی. تمام ماشین هایی که این سه روز خورد خورد خارج از شهر جمع شده بودند، همه ظرف یک ساعت میخواستند برگردند. خیابان دو طرفه رو یکطرفه کرده بودند و پلیس حریف این هجمه ماشین نمیشد. من یک تیکه از راه رو از پیاده روهای خاکی رفتم که برای بچه ها پفک بخرم. فقط همونجا بوی سبزه می آمد. حدود یک ساعت تو گره ماندیم تا بالاخره آزاد شدیم. این وسط یک آمبولانس رد شد و ما وقتی پشت سرمون رو نگاه کردیم کلی ماشین تو گره دیدیم که قرار بود تا نصف شب همینطور خیابان را اشغال و روشن نگه دارند. الآن اگر تو نقشه نگاه کنید همه جاهای خارج از شهر از جمله شاهنامه فردوسی، طرقبه و شاندیز همه گره ترافیکی دارند.
امسال اتفاقی یه دستی به خونه کشیدیم و شد خونه تکونی. این اتفاق تقریبا هر بار یک جوری پیش می آید. برای همین وقت بخصوصی ندارد. این سوز سرما از پنجره می اومد تو اتاق و پرده گذاشتیم.
همسرم تعریف میکرد که شب یک زمستون سرد که برف سنگینی هم اومده بود اشت از سر کار برمیگشت که یک خانمی جلو راهشو گرفت. گفت هوا اونقدر روشن تاریک بود که میشد اون خانوم رو جای پل فردوسی شاهنامه دید. سوارش کرد و گفته خانم کجا میری برسونمت؟
خانمه نگاهی به همسرم کرده و گفته مستقیم برو.
همسر همینطور مستقیم میره تا یک جای تاریکی پیرزن میگه همین جا پیاده میشم. همسر پیادش میکنه. وقتی که میاد مسیر رو برگرده میگه این بدبخته نکنه اتفاقی براش بیفته. اون وقت برمیگرده میبینه اصلاً هیچ اثری از پیرزن نیست. همونجا میگه من به جن اعتقاد پیدا کردم.
به یه جایی رسیدم که ماهان رو دنبال خودم میکشم. حالا باید یه چند ورزشی ازش تحویل بدیم.
خبری نیست تا اینکه یه زن پیرهن پوشیده و سرلخت و پا نشون میدهند که یعنی این تو تحریم به جای ما رفته نمایشگاه خارجی شرکت کنه.
یه دو تا مجله از دکه روزنامه فروشی و این یعنی شد پخش زنده اخبار تلویزیون ایرانی در تحریم.
اونوقت سوالی که برامون پیش می آید اینه که اتو تحریم چه شکلی شدیم؟
صف های طویل یادگیری آزمون رو میبینیم و میگیم ما هم باید تافلمون رو کامل کنیم؟
یعنی اینجا زندگی نداشتیم و بچه نداشتیم و همسر نداشتیم و اینا، اگر اونجا میرفتیم تحریم نبودیم و آزادیه، اونوقت اونور میرفتیم وضعمون شایسته بود؟
مردی تاجر همراه با love با همسر صیغهایش
دریای زیر آب را تصور کنید در فصل جفت گیری حیوانات در حال شنا باشند! بدون لباس و اکسیژن
صحنه سازی بود؟ فکر کنم جلوه های ویژه بود.
نگاه کردم اطرافم که این برنامه برا سن من مناسب نیست. چشمها دوخته شده بود تو صحنه. اگر خونه خودمون بود همون موقع برنامه رو عوض میکردم.
دوباره مرد رو نشون دادند که میگفت باقی ساعات روزم رو هم میرم جای راهبه ها تا زندگی سخت و پر مشقت و رویکردی به سنت داشته باشم.
از پله های جایی مثل نمازخانه مسلمانان بالا رفت و کات خورد. بعد هم برنامه مستند اضافه کرد که اینها بچه دار نمیشدند و دست آخر رفتند آهویی رابه فرزندی قبول کردند و قرار بود برادر دوم این این آهوی خالدار رو هم به فرزندی قبول کنند.
حالا بچه های ما چی میبینند؟
نکنه اونها هم همین فیلم های خاک برسری میبینند که ما دیدیم؟
هنوز بچه تشخیص نداده دین چیه و اسلام چیه که این برنامه ها ذهنش رو پر کنه؟ ماهان الان هفت هشت سالشه و چیزی نمونده که نوجوان بشه و مدیریت هیجانات و هزار مشکل سر راهش ظاهر بشه.
زمان ما که نوجوان بودیم، خوشبختانه محتوای متناسب با سنمون زیادبود. من خودم از بین کتابها انتخاب کردم. بین ادیان مونده بودم و در سن نوجوانی حتی کتاب انجیل جیبی هم در خانه پیدا میشد. باید همه را بررسی میکردم. به هرحال حرف چندین سال نماز خواندن مسلمانان بود و من مسلمان زاده باید روزی لااقل ۴۰ دقیقه برا نماز خواندن میگذاشتم کنار و روزه هم که یک ماه رمضان هرسال واجب بود.
کتاب ها را خواندم. انجیل هم خواندم. در مقایسه، همان اول کتاب قرآن بر سایر کتابها برتری داشت. محتوای بصری و جلوه های ویژه آنچنانی هم خوشبختانه دور و اطرافمان نبود. یک بازی سگا و میکرو سگا بود که همه میدانستیم تفریح بچه هاست و خیلی وقت نباید پایش تلف میکردم.
من انتخاب کردم حال که برای رد اسلام دلیلی پیدا نکرده ام ترک نماز و روزه نکنم.
اما بازهم همچنان حرف روزی ۴۰ دقیقه نماز و یک ماه روزه در سال بود. ادامه دادم تا ماه رمضان. ماه رمضان برخی سخنرانی های استاد شهید مرتضی مطهری که فیلسوفی مسلمان و ولایت مدار بود پخش میکرد. روزی از نهج البلاغه گفت. نهج البلاغه امام علی که مال ۱۰۰۰ سال پیشه. در آن سخنرانی به تشریح ساختار بدن مورچه پرداخت.
من به علم، درس و مدرسه علاقه زیادی داشتم. معمولا بین سه نفر اول کلاس بودم و اغلب اوقات در طبیعت سیر میکردم. من که تا آن زمان به هرچیزی اندیشیده بودم به ساختار بدن مورچه فکر نکرده بودم، اما امام علی داشت آن را تشریح میکرد.
با تشریح ساختمان بدن مورچه نه تنها اسلام من مستحکم تر شد بلکه سخنان امام علی از همان زمان همچون معلمی رسوخ کرد.
نماز و روزه را همچنان میخواندم و در بالا و پایین زندگی امید به خدا داشتم که هدایتم کنه.
همین امید داشتن و برعکس عناد نداشتن کمک بزرگی برام بوده. گاهی ذخایر عقیده دینی جلوتر، راه آینده پردردسرم را هموار میکرده. به هر حال این من بودم که خودم انتخاب کردم که روزی ۴۰ دقیقه برا نماز کنار بگذارم. ضمنا مخالفان زیادی هم نه از دوره و نسل خودم و بلکه از چندین نسل با امکانات جلوه های ویژه و جلال و زرق و برق اطرافم زیاد ببینم. پایداری بر سر عقیده با تجربه در طول سالها کاری نیست که هرکس بتونه سرش بمونه
خلاصه که من هنوزم مسلمانم. خوشبختانه کسی شستشو مغزی هم نتوانسته من رو بده و همسرم همواره در کنارم بوده. امید دارم ماهان هم که خودش باید راهش رو پیدا کنه تو همین مسیر قدم بگذارد و خود خدا کمکش کنه
آخرای رمضانه، دیشب آخرین شب قدرش بود. دارم رو یادگیری طبیعت و پرندگان ماهان کار میکنم. اینم یک اسباب بازی پرنده داره که خیلی دوستش داره و من باید مواظبش باشم گمش نکنه. یک چندتا تمبر داره و یک دسته کارت که به اسم پرندگان و عکسشون امتیاز میده. تو این چند روز عید این هرکی رو گرفته یک دست هم باهاش پرنده بازی کرده
دیروز هم با من بازی کرده. نگاه کردم عکس کبوتر قمری گذاشته که زیرش هم نوشته فیلدساکسون بر وزن آنگولوساکسون. انگار یک انگلیسیه که اینو درست کرده، وگرنه دقیقا عکس همین کبوتر قمری های خودمونه. کارت های امتیاز دیگه ش هم همینطوره. عکس کریستن رونالدو داره و واقعا طرفدار زیاد هم داره. رونالدو که با پرسپولیس ایران مسابقه داشت رو یه هتل بالای کوه ها گذاشته بودن. بعد عکس گرفته بودن از بالا آمدن مردم از کوهها تا اینکه برسن به هتل. همون عکس کلی بعدا ازش استفاده تبلیغاتی شد و حتی جامعه متقلب هم ازش استفاده کردن تا این حضور مردم بالای کوهها رو به نام شرکت و موسسه خودشون کنن!
من خودم برای اینکه بین این مردم باشم خیلی رو توهم خودساختگی ام کار کردم. امیدوارم پسرم هم مثل خودم دچار این توهم بشه. چه اینکه پدر خودم هم همین توهم رو داشت، تازه اون از من بیشتر توهم خودساختگی داشت. وگرنه اگر ما دچار این توهم نبودیم بین این ملت چطور میخواستیم خودمون باشیم و یا احساس بدی نسبت به اطرافمون پیدا نکنیم. اون مغازه های بالای شهر بریم و مطففین باشند و از ما تا ذره آخرش رو بگیرن و وقتی خواستن بفروشن کمفروشی کنن و ما دچار ضرر و زیان بشیم. اونوقت خوشحال و خندان بین مردم قدم بزنیم و بگیم آنچه که میبینیم این نیست و چیز دیگری است.
کنسول گری ایران در دمشق سوریه رو که اسرائیل با موشک زد، همسر گفت انگار به خاک کشور ما حمله کردند. کنسول گری یک کشور در کشور دیگر به معنای خاک آن کشور در آنجاست. من نگاه کردم قبل از اینکه ما بخواهیم عکس العملی نشون بدیم ملت ریختن تو خیابون و اگر نزدیک کنسول گری بودن حتما کمک میکردن اجساد شهدا رو خودمون جمع کنیم و خوشبختانه از این جهت یار داریم و سابقون السابقون.
من همیشه دوست دارم دستور پخت های جدید رو امتحان کنم. خیلی کتاب آشپزی، ویدئو آموزشی و این جور چیزا از آشپزی هم دوست دارم. امروز یکی از این دستورها رو که خواهر شوهرم برام نوشته بود پختم. مرغ همسایه هم که برای من غازه. این همه دستور پخت حلوا کشیو حلوای سیاه و این طور چیزا داشتم رفتم سراغ این یکی. اول آرد رو وزن کردم 135 گرم. یک ربع باید تفت میدادم. دستور گفته بود بذارینش کنار و حالا 50 گرم کره رو بگذارین روی حرارت تا با شکر ساییده و 5 قاشق آب و دو قاشق گلاب و یک لیوان آرد مخلوط کنید تا خمیر حلوا درست شه.
اولش به نظر مشکل دار نبود. ولی بعد که همینطور جلو میرفتم انگار دستور ناقص بود. دیگه هی هم زدم و هم زدم. میگن خوبه که حلوا دو ساعت هم بخوره ولی من یاد گرفته ام حلوا نیم ساعته یا نهایتش چهل دقیقه ای آماده بشه. دستم درد گرفت. روغنو آبش رو اضافه کردم تا بالاخره بشه چیزی شبیه حلواهای مرسوم. خوب شد همسر نبود بالا سرم وگرنه یه من روغن هم اون بهش اضافه میکرد.
این از حلوای قبل ماه رمضون. دیگه همسر درخت آلو رو هرس کرد. اتفاقی یک دستور سبدبافی داشتم و باهاش یک چیزی شبیه سبد درست کردم که بنظرم از همه ظرف های تو خونه ام قشنگ تر بود. خواستم عکسشو بذارم اینجا خطا میداد. شده سبد خودم بافت. حالا این سبد کج و کوله رو که بعد از چند روز نگاه میکنم یادم میوفته که دو تا سبد با بافت دقیق جمع کرده دارم که اصلا الآن نمیدونم کجا گذاشتمشون. ولی این یکی رو گذاشته م نما نما. شاید دلیلش نو بودنشه. شاید هم دلیلش همینه که خودم بافتمش. اونا با اون همه نظم و ظرافت در بافت عتیقه بدرد نخور و این یکی حسابی قیمتیو کاربردی
بعدا اضافه کرد: این عکسو دیروز نتونستم بذارم:
عکس شب گرفته شده. برگهای درخت های هرس شده مثل درخت گلابی و آلو رو گذاشته ام توش.