چند روز پیش تو خونه شروع کردم تمرین سنگین کردن؛ یه بدن درد شدیدی کردم که برام تعجب برانگیز بود که چرا باید اینقدر احساس درد کنم؟ چون من که ورزش میکنم. از طرفی هم خوشحال بودم میگفتم: شاید چون تا حالا این سَبک تمرین سنگین نکردم اینطور شده و از این که یه تمرینی کردم که اینطور دمار از روزگارم دراورده راضی بودم.
هرچی گذشت بدن درد من بیشتر شد.
رفتم پیش مامانم و گفتم: از ورزش کوفته شدم.
مادرم که بچه بودم برای بعد از حمام رفتنم چای می آورد، رفت و برایم چای نبات آورد. فکر کنم عضلاتم آسیب دیده بود. دنبال کوفتگی میگشتم تا این که شب تب شدیدی کردم و با خودم گفتم حتما سرما خوردم. دنبال یه ویتامین سی همه جا رو گشتم و فقط یه چای زوفا که قبلا کنار گذاشته بودم پیدا کردم. سرشب هم دکترها بسته بودن و نمیتونستم برم دکتر.
فرداش رفتم بیمارستان و شروع بخش مورد علاقهام به عنوان کارورز پزشکی. معلمی هم بچه های مدرسه را آورده بود بازدید علمی پارک کنار بیمارستان که نزدیک شاندیز و اولین ایستگاه استقبال از زائر مشهد بود. معلم داشت به بچه ها میگفت برای هر 10 عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
من ماهان رو گذاشته بودم پیش بابایش که باهم ریاضی کار کنند. از اینکه ماهان یه روز بیشتر با بابایش میگذروند هیجانزده بودم، ولی به شدت سردرد و چشم درد داشتم. بابای ماهان روی مدرسه رفتن حساسه و احتمالا میبردش مدرسه.
گرفتن نوبت طول کشید و تا ظهر که ساعت یازده هستش معطل موندم. بابای ماهان زنگ زد و گفت بذار من کارم رو زودتر تموم میکنم تا باهم برگردیم.
رفتم نمازخونه بیمارستان. نمازخونه تمیزی داشت و زودتر از من کسانی که همراه بیمار و مسافر از شهر دیگری بودند آنجا در حال دعا و استغاثه بودند.
مسیر نمازخونه هم جذاب بود. پر از پیچک و درختهای سرسبز جنگلی بود. برای گرفتن مگس های باغچه ها هم کارت زرد گذاشته بودند.
رکعت چهارم چنان سرم گیج رفت که میخواستم بیفتم روی زمین.
حالم بدتر شد.
آروم تکیه دادم به در و سرم داشت میترکید ولی گفتم منتظرش میمونم.
من قبلا این بیمارستان آمده بودم. بیمارستان طالقانی یه قسمتی داشت که الآن دیوار کشیدن. قبلا تور والیبال داشت، زمین بسکتبال بود، خط کشی بود و بیمارها هم وقت استراحت و ورزش میومدن تفریح میکردن.
ولی حالا دیواری شده بود از دیوار حاشا بلندتر و زمین بازی هم همون ایستگاه استقبال از زائر بود.
برای نهار یه کوفته ای چیزی درست کردم و خوردیم. از خستگی فقط چشمام روی هم رفت و خوابیدم. با صدای حکمت از خواب بلند شدم. اثری از سردرد نبود و فکر کنم اثر آلودگی هوا و سردرد میگرنی بوده که خوب شده بود. ماهان و حکمت کلید انبار رو میخواستند که فوتبال دستی و پینگ پونگ ها اونجا بود. کلید رو بهشون دادم و موقع بیرون رفتن از اتاق چشمم خورد به این صفحه فوتبال دستی و دسته پینگ پونگها.
بچه ها پینگ پونگ رو خیلی دوست دارند، ولی پینگ پونگشون میز نداره. تو اینترنت دنبال یه میز پینگ پنگ دست دوم گشتم و دیدم قیمتش برای من خیلی بالاست. همونجا فکری به ذهنم رسید: اینکه یه کلینیکی مثل کلینیک ورزشی اینهنگ بزنم و با پولی که از شاگردام میگیرم برای ماهان و حکمت میز بخرم.
راکت های پینگ پنگ رو برداشتم و سریع یه عکس اینطوری گرفتم:
و دوباره برگشتم پیش بچهها. گفتم:
- میخواید یکی از این میز بزرگ های پینگ پونگ رو بهتون بدن که قهرمان تیم ورزشی مسابقات بشین؟
- نه!
دیگه خیالم راحت شد که بچه هام نمی خوان مثل برادران عالمیان بازیکن تنیس روی میز و ملی پوش ایرانی بشن!
خونه مادرم نزدیک خونه ماست. یعنی ما که شاهنامه 14 شهر توس میشنیم، اونها شاهنامه 18 میشینن. فاصله این دو خیابان رو کسانی که ساکن شهر توس هستن میدونن که زیاده، و مثل خیابانهای معمول وسط شهر نیست، ولی من هر وقت حوصله خودم رو هم ندارم میرم یه سر اونجا و تا شب میمونم. داشتم صورتم رو تمیز میکردم به مامانم گفتم:
- مامان ببین این دونه چیه؟
- آبلهاس انگار!
- آبله؟! عه اینجا هم یکی هست
- و بعد کشف بیشتر و بیشتر. رفتم دکتر و لرز و بدن درد شدید داشت رو به اغما میبُردتم. همه صورت و بدن و داخل گوش و بینیم درگیر شده بود.
آبله مرغون تو بزرگسالی اورژانس پزشکیه و پزشک برام استراحت مطلق و ده روز استعلاجی نوشت.
_____________________
A few days ago, I started doing heavy training at home; I had a severe body ache that surprised me, why should I feel so much pain? Because I exercise. On the other hand, I was happy, saying: Maybe it's because I haven't done this kind of heavy training before, and I was happy that I had done a workout that ruined my life like this.
As time went by, my body ached more.
I went to my mom and said: I'm bruised from exercise.
When I was a child, my mom would bring me tea after I took a bath, and she went and brought me some mint tea. I think my muscles were damaged. I was looking for bruises until I had a high fever at night and I told myself that I must have caught a cold. I looked everywhere for vitamin C and only found a hyssop tea that I had put aside earlier. At night, the doctors were closed and I couldn't go to the doctor.
The next day, I went to the hospital and started my favorite part as a medical intern. A teacher had also brought the school children to a scientific visit to the park next to the hospital, which was near Shandiz and the first stop for welcoming pilgrims to Mashhad. The teacher was telling the children that for every 10 strawberries, you would get one point.
I had left Mahan with her father to work on math together. I was excited that Mahan would spend an extra day with her father, but I had a severe headache and eye pain. Mahan's father is sensitive about going to school and will probably take her to school.
It took a long time to get an appointment and I waited until noon, which was eleven o'clock. Mahan's father called and said, "Let me finish my work early so we can go back together."
I went to the hospital prayer room. The prayer room was clean, and those who had accompanied the patient and the traveler from another city were praying and seeking help there before me.
The path to the prayer room was also attractive. It was full of ivy and lush forest trees. They had also put up yellow cards to catch flies in the gardens.
By the fourth rak'ah, I was so dizzy that I wanted to fall to the ground.
I felt worse.
I slowly leaned against the door and my head was about to explode, but I said I would wait for him.
I had been to this hospital before. Taleghani Hospital had a part that was now being walled up. It used to have a volleyball net, a basketball court, and a line, and patients would come and have fun during breaks and exercise.
But now the wall was taller than the Hasha wall, and the playground was the same as the pilgrim reception station.
I made some dumplings for lunch and we ate. My eyes just rolled up from exhaustion and I fell asleep. I woke up to Hekmat's voice. There was no sign of a headache, and I think it was the effect of air pollution and a migraine headache that had gotten better. Mahan and Hekmat wanted the key to the warehouse, where the foosball and ping-pong tables were. I gave them the key, and as I was leaving the room, I saw this foosball table and ping-pong tables.
The kids love ping-pong, but they don't have a ping-pong table. I searched the internet for a second-hand ping-pong table and saw that the price was too high for me. An idea immediately came to my mind: to open a clinic like the Inhang Sports Clinic and buy tables for Mahan and Hekmat with the money I collect from my students.
I picked up the ping-pong rackets and quickly took a picture like this and went back to the kids. I said:
- Do you want me to give you one of these big ping-pong tables so that you can become the champion of the sports team in the tournament?
- No!
Now I feel relieved that my kids don't want to be table tennis players and Iranian national team players like the Alamian brothers!
My mother's house is close to ours. That is, while we live on Shahnameh 14 in Toos, they live on Shahnameh 18. Those who live in Toos know that the distance between these two streets is long, and it's not like the usual streets in the middle of the city, but whenever I'm not in the mood, I just go there and stay until night. I was cleaning my face and I said to my mom:
- Mom, look what's this?
- It looks like chickenpox!
- Chickenpox?! Oh, there's one here too
- And then more and more discoveries. I went to the doctor and the shivering and body aches were so severe that I was about to faint. My whole face and body and the inside of my ears and nose were involved.
- Chickenpox in adults is a medical emergency and the doctor prescribed me complete bed rest and ten days of sick leave.
_____________________
خاله میگه بریم چابهار شریکی زمین بخریم. گفتم من با این دوتا بچه پولی دستم نمیمونه. روی من تا پایان سال حساب نکنید. فردا با دایی ها میخوان برن سواحل چابهار که طرح انتقال آب به مشهد رو شروع کردن یه دوری بزنند و خواستن چیزی هم خرید کنن. یه حرف چطور بازار زمین و مسکن رو بهم میریزه، تازه اخیرا اظهار فضل کردن که فقط یه ایده بوده.
رفتم تمام اسباب بازی های بوقی و آهنگی که تا حالا برا حکمت خریدم رو در میارم و نشون مادرم و بقیه میدم. یک توپ بوقی شفاف داره با چند تا اسباب بازی فشاری دیگه و میگم حالا اینها گرون میشن.
مامانم جلو خواهران بهم میخنده و میگه نه، دلار گرون شده که برا اینها نیست.
با خودم فکر میکنم راست میگه. اینها تو بازار ریخته و همینطور ارزون میمونه تا سری بعد که دلار گرون میشه.
حالا بعدازظهری خواهر گرفته موهای پایش رو وسط ما از ریشه دونه دونه میکند میگه یه جای خوب تو آرایشگاه بهش اختصاص دادن، ماهم باهاش بریم سرکار! میگم اول آگهی استخدامی رو نشونم بده. اونم زد تو اینترنت و میبینیم که اصلا ننوشته حقوق چقدر، فقط نوشته پرداخت توافقی. گفتم اینها معمولا الکی هستند، وقتت رو تلف نکن. حالا خودم پشت سرش دنبال شغل میگردم و میبینم تعداد درخواست ها کم شده. بیشتر که بررسی میکنم میبینم سایت معروف کمی به حرف مستخدمین اهمیت داده و احتمالا بخاطر همین یه سری خودشون آگهی نگذاشته ن. به من باشه میگم آخی شاید ندارن، ولی خب اگر به امکان نظردهی اصیل باشه تقریبا درخواست استخدام شغلی هم روزانه ثبت نمیشه.
یک فیلمی دهه شصت و بعد از آن برای ما تو ویدئو و سینما پخش میکردند که چون تویش بچه بازی کرده بود ژانر خانوادگی پیدا کرده بود. من از همون بچگی تا بزرگسالی یک چند باری این فیلم رو دیدم. داستان اصلی حول دو نقش اصلی گنجو و مادرش میچرخه. برای گنجو که در واقع میشه گفت نقش اصلی فیلم بوده اکبر عبدی رو انتخاب میکنند. مادرش هم آدم بخصوصی بوده و حرفه ای در ایفای نقش. از آنجا که داستان به یک نحوی وارونگی داره، در واقع همین فیلم هم برای کودک ساخته نشده بود و برای بزرگسال بیشتر مفهوم داشت تا کودک. داستان به این صورت بیان میشه که مادر دو تا بچه دیگه نمیتونه وام خور خور رو بده و بچه ها عروسک هاشون انقدر گرون بودن که با فروش اون ها میتونستن خونه بخرن! بعد همزمان گنجو که پسر بزرگ خانم جادوگری بوده به زور مادرش میخواد بره سر کار. یک شعر هم درست میکنند که همون اول فیلم که وارد صحنه میشوند آن رو میخوانند:
گنجور:آهای آهای آهای، ننه ننه ننه، من گشنمه
گنجور همینطور آهنگی میخونه و مادرش هم با سبک حرفه ای تئاتر گونه که الآن دیگه نمیشه در فیلم ها پیدایش کرد جوابش رو میده. بالاخره پسر میره سر کار. چه کاری؟ شغل مقدس دزدی! پسر یک مادر جادوگر ژولیده پولیده که بیشتر از دزدی کاری نمیکنه.
از این جای داستان مسخره میشه و پسره میره عروسک های دختر بچه ده ساله رو بدزده. بعد این ها می افتن دنبال هم و شهر به هم میریزه.
من تا همین جایش یادمه. داستان شاید همین قدر مسخره بود.
حالا به نظرم باید دوباره داستان دزد عروسک ها رو بنویسند. این دفعه البته، دیگه نمیشه با پول یکی دو تا عروسک و هر چند تا، قسط وام مسکن رو داد، و فاصله این ها هم از خیلی زیاد شده. اصلا همین فاصله زیاده که طنز ماجرا رو درست میکنه.
خانواده ها صدشون رو باید بگذارند برای استخدام. استخدام کجا؟ همون بانکی که ازش باید وام مسکن بگیرند. اصلا کسی دیگه بانک نمیره که وام مسکن بگیره. چه بسا خانواده بره و فقط هی پول تویش بذاره، و اتفاقی بفهمه که گروه مالی بانک خصوصی در مجموعه خودش که یکیش هم هتله استخدام خانه داری داره. به علاوه همونطور که آمار ازدواج پایین آمده، خانه داری هتل هم برای مجردین باقی میمونه. دختر مجرد با خواهرش هر دو شعر بخوانند و آهنگین صدا جای رئیس بانک ضبط کنند، تا بلکه آقای رئیس بپسندد و خانه داری و پول کارگری به این ها بده. از آن طرف، این ها سر راهشون یکی دو تا عروسک زشتو کوچک پلاستیکی دایناسور و تمساح تو خیابون که بر اثر نمایش خیابانی و جلب توجه عده ای برای راز دایناسورها افتاده پیدا کنند و بردارند. همون جا عده ای مامور بیوفتن دنبال دخترها بابت چی؟ بابت عروسک ها.
حالا، که یک همچین چیز مسخره ای پیدا شده و بابتش کلی دزد و پلیسی راه افتاده، هرج و مرج بشه و هرکسی از هر طرف بیوفته دنبال مامور. این بره تو خیابان، اون بره دنبالش. این از دست این، آن از دست آن و آخرش قاطی پاطی و پلیس راهنمایی رانندگی که وسط ایستاده یک چند تا دور بخوره و آدرس رو عوضی بده.
بله، دزد عروسکها رو باید دوباره نوشت و این بار متناسب با شرایط امروز 1400
اگر الآن پسرم ماهان نبود شاید یک چیزی میخواستم بگم فقط در حد همین هتل پرندگان که امروز میخواستم بنویسم.
طفلکی گناه داره. رسیده به سن 8 سال، حق و حقوق استقلال طلبی ازمون میخواد. ماهم پا جفت در گلیم. خیلی از این کارفرماها به این پادر جفت در گل میگن ده نفر آدم میخوایم پا به جفت باشه. منکه ندیدم مثلا ادمین آنلاین و انجام پروژه، سئو و اینها بخوان. فقط پا به جفت و بعبارتی دیگر جفت پا در گل میخوان . این پا به جفت رو من از یکی از این کارفرماهام شنیدم. میخواستم دو ساعت مرخصی بگیرم. گفت یعنی چی؟ من استخدام کردم که هر وقت گفتم تو پا به جفت بگی بله. انقدر خوب بیان کرد که قشنگ تصور یک سرباز با پوتینهایش تو پادگان به ذهنم اومد. حالا من و همسر حقیقتا همینطوری هستیم. کاملا پا به جفت؛ یعنی جفت پا به ماه، ولی بازم کافی نیست.
حالا این وسط من دارم با باباش بعد از کلی مقدمه چینی میرسم به این مطلب که بگم هتل پرندگان، یک باری این بچه میاد وسط میگه بریم. هر چی رشته کرده بودم پنبه شد. جواب اینو کی بده؟
گفتم منظورم طبیعته. هتل جای خاصی نیست. همین درختان بزرگ و قدیمی میشه هتل پرنده ها. میگه آهان، مثلا همین دو تا توت نیم آب خورده پدربزرگ که قدیمی شدن هتل پرنده هاست.
ذهن جستجوگر من رفت دنبال گشتن برای همسر. من اگر مادر خوبی برای ماهان باشم یک زن خوب از حالا میگردم براش پیدا کنم. اتفاقا چند تا عکس از بچه های 13-14 ساله پیدا کردم که داماد شده اند و دختر فهمیده ای هم عروس برای خانواده. یک چند جا هم برای تخلیه انرژی این بچه ها تو گروه های ورزشی و اینها پیدا کردم. اینطوری شد که من کمی از کرده خودم آروم شدم.
انگار که جذبش کرده باشم هم نشستیم یک انیمه ژاپنی در این رابطه که خاندانهای بزرگ و پولدار بچه هاشون رو زود به نام هم میکنن دیدیم. الآن دور و بر خودمون رو نگاه کنیم هم همینطوره.
ژاپنیه چی کار میکنه؟ فقط همین رو تصویر میکنه. ما که خیلی داریم از این چیزها. مخصوصا که حالا وام ازدواج رو هم برده ان برای زیر 23 سال و دلیل موجه گذاشتن رو موضوع. قشنگ نشون داد که دختره خیلی سنتی از بچگی به نام پسره شد و بعد هم بزرگ که شد خودش داوطلبانه رفت دنبال تنها کسی که میتونست شوهرش بشه؛ رفت با پسره که قبلا همبازی هم کرده بودنشون. خیلی سنتی لباس کیمونو داشت و روز اول برای پسره چند نوع غذا از جمله غذاهای دریایی درست کرد. پسره یک باری طرد شده بود و یک باری خواستن جدا بشند و یک باری دختر خدمتکار آوردن با لباس فرانسوی تنش و حضورش داشت منجر به سوءتفاهم واسه دختر اصلی میشد.
البته جذبم فعلا در همین حد بود. پسرم که هنوز تازه هشت سالشه و تا سیزده چهارده سالگی باید بچگی کنه. فعلا برم این بچه های فامیل رو زیر نظر بگیرم
طبق معمول این حکمت رو بردم طبیعت گردی. یک فاخته رد شد که قبلا عکسش رو داشتم. حالا برا شما میگردم نیستش. یک دسته هم چمیدونم فکر کنم پرستوی مهاجر از خیلی بالا از شرق به غرب رد شدند. یعنی این کلاغ های مهاجر از جنوب به شمال میرفتن، ولی اینها شرق به غرب میرفتند. کار برای خودم درست کردم.
از این کیک کاکائویی ها خریدم که بخورم دیدم این ماهان ماکارونی میخواد. نگاه کردم خرما هم نداشتیم. پولم کم بود برای این برج. فقط یک بسته خرماش رو خریدم تا ماهان صبر کنه من ببینم برای برج بعدی یکباره میتونم ماکارونی بخرم یا نه. خرما میوه خشک با کیفیتیه که لاکچری هم محسوب میشه. حالا حالا مونده که من انقدر برا این بچه ماکارونی درست کنم که یادش بره خرما چی بود و چقدر خوب بود.
پسرم ماهان بعد از مدرسه کلی ذوق داشت که ماجرای نمره نگرفتنش را تعریف کند. این روزها بچه ها شجاعتشون در بیان یاد نگرفتن زیاد شده. من مشقهای ماهان رو باید باهاش بنویسم و اگر لحظهای بالا سرش نباشم این هیچ درس نمیخونه. اصلا اون روز آنقدر طولش داد که وقتی من دستپاچه شدم مدرسه ش دیر میشه گفت ولش کن به معلمم میگم یادم رفت.
حالا این برگشته تعریف می کنه دوستش تعجب کرده 5 گرفته. این دوستش هر روز جلسه ای یک ساعات باهاش میاد کلاس یوسی مس. اونوقت باهم یک ساعت هم کار میکنن.
دیگه بعدش حواسم به استادیوم ثامن جای خونه مون بود که قرار بود فرداش بریم اونجا مصاحبه. همون موقع از بالا سرم هواپیمای مسافربری کوچکی رد شد که همسر گفت ورزشکاران سوارش هستن. مسیرش هم از غرب به شرقه که معنیش اینه که از مشهد به تهران میرود.
از وقتی منطقه ما به مترو وصل شده، این ورزشگاه ثامن الائمه هم رونق گرفته. ورزشکاران معروف می آیند و می روند. اینجا با ورزشگاه آزادی تهران قابل قیاس هستش که میگم، از نظر بزرگی و زیرساخت. اصلا شاید مسابقات جهانی هم همینجا برگزار بشه، چون میگن خیلی بزرگتر از ورزشگاه آزادی هست. هرچند اشکالش اینه که به خود ورزشگاه رسیده اند و مردم اطراف رو عاطل باطل گذاشته ان. اونروز از این جای منزل آباد رد میشدم؛ یعنی هر روز از این منزل آباد رد میشیم. چی بگم از دستشون. اینها درست بلافاصله بعد از مهدیه ان. مهدیه یک زمانی آخرین بخش شهر بوده و اینها نگاه میکرده ان که این ور خیابون بهش رسیدگی شده و اون ور نه. نتیجه چی میشه؟ نتیجه این میشه که یک خرده فرهنگ داغون پیدا میکنند. تازگی یک اتوبوس زده ان شاهنامه رو وصل میکنه به کاظم آباد و منزل آباد و بعدش هم پلیس راه و پارک ملت. دیگه بگم که اونطرف سمت کاظم آباد هم یک چند تا خیابان متعلق به بتن ریزی و اینهاست و کلی خاک بلند میکنند تا بنشونن این وسطه. دیگه این وسطه قراره آباد بشه تا این ورزشگاه ثامن اون تهه یک چیزی بهشون برسونه.
نماینده دستگاه سفارشی ما قرار بود صبحانه کاری ایندفعه رو به خاطر شرکت همسر به تعویق بندازه. ما هم مثل بقیه شرکتهای نوپا قرار بود بریم صحبت کنیم شاید کارمون رونق بگیره. هر استعدادی برای شرکت مستقر در استادیوم برای اولین بار توسط مدیران ورزشی اونجا تا حالا تحسین برانگیز بوده و این بار قرار بود به قید قرعه به یکیمون جایزه بدن. ماهم میخواستیم توش باشیم و این شد که همسر قبول کرد خودش شخصاً از اینجا که شاهنامه 13+1 (شاهنامه 14) هستیم، برسوندم ورزشگاه.
آخرش هم به این ختم شد که پسر و همسر وسط ورزشگاه بپر بپر کردند و عکس گرفتن، یادگاری.