در این مدت که نبودم خیلی اتفاقا افتاده. از جمله مهم ترینشون که ذهنمو درگیر کرده افزایش دوباره قیمت ها به سنگینی سال 96 هست. اون سال هم یکباره هرکسی حرف از بی ارزش تر شدن پول ملی میزد، ولی کسی نمیگفت مثلا این سکه است که داره دقیقه ای گرون میشه! روزی که من فهمیدم در وبلاگم نوشتم که سکه در بازار فقط سکه سال 86 هست که داره فروش میره و برخلاف رسانه ها و دولت که میگن سکه در بازار تزریق شده این اتفاق نیوفتاده، پس بخرید! تحلیل درستی بود. خریدیم و سال های بعدش باز هم سکه گرون تر شد. یک چند نفری هم در ارتباط با چند تن طلای بر باد رفته در مملکت دستگیر کردن، ولی اتفاق خوبی برای ما نیوفتاد!
این روزها باز حرف سر این چیزهاست! گرونی و باز معلوم نیست کدوم روباه مکاری یک بار گوشی آیفون رو گرون میکنه که بفروشه باز ارزون میکنه. باز تعرفه پست رو بالا میبره و باز کی پشت سرش هزینه های حمل و نقل رو بالا میبره. هر دوی این ها دارن با هم گرون میشن! این در حالیه که مثلا کسب و کار اینترنتی من که مجازیه، وقتی میخواد از یکی از این دو تا استفاده کنه در حالیکه امکان افزایش قیمت بیشتر از این نداره، ضرر میکنه!
قبلا هم که بازار پر شده از جنس بنجل چینی. این وسط نه غنی سود میبره و نه ضعیف. فقط خدا میدونه که قراره چهار سال دیگه کی رو این وسط به عنوان مسبب و مقصر گرونی های امسال دستگیر کنن و یا اصلا یک حرفی بزنن و از کنارش رد شن. این وسط، یک چیزی مثل خانواده و عشقه که قراره در طوفان حوادث مثل همیشه اولین قربانی باشه! همین دیروز بود که ملت داشتن عکس نوزاد تازه به دنیا آمده ایرانی را در سطل آشغال دست به دست میکردن!
سال های اوایل دهه هشتاد، مجله ها در حالیکه حرف از آموزش زبان انگلیسی، ورزش های سالنی و تور خارج از کشور میزدن، حرف از ابر تورم آلمان هم میزدن. مجله ای خوندم که نوشته بود بقدری تورم در این کشور بالا رفت که ظرفیت ملت برای پذیرش هیتلر با اون ویژگی های بد اخلاقیش بالا رفت! بهره تورم رو هیتلر برد
الآن نگاه کنید رهبر روبروی یک مشت قیافه خوشگل به عنوان نماینده مجلس میشینه و حرف میزنه. این وسط حالا یک چند نفری ممکنه پیدا بشن که بخوان بی ادبی نشستن داشته باشن، ولی من خیلی دلم میخواست ببینم این پرنس جان های بانک ها در کشور بخوان روزی روبروی رهبری فقط بشینن! تصورش حتی برامون غیر ممکنه! شاید بخوان ویزیتورهاشون رو بفرستن که روبروی رهبر بنشینن و به حرفهای رهبری گوش کنن! ویزیتوره باید اون وقت مثل مار پرنس جان کارتون رابین هود(!) روبرو رهبری بنشینه تا کارهاشون یکی پس از دیگری روبراه بشه! نگاه میکنی هر چی قیافه موزمار تر و هر چی قیافه خراب تر مال این استاد دانشگاه ها و این مدیران عامل بانکهاست. یکی نیست بهشون بگه که زشت عکس گرفتی؟! چرا قیافه ات رو اینطوری موزمار انداختی؟! شاید اصلا شرط ماندن در این دستگاه و بانکداری اسلامی (!) اینه که اینطور از خودت چهره نشون بدی! به طور کلی شک داریم حتی ویزیتور این بانکی ها هم بخواد به خودش زحمت بده یک بار جلوی رهبری با اون قیافه موزمارش بنشینه!
حالا همسری دوباره قاطی کرده. من حسم اشتباه نمی کنه. چند روزه خونه مامانش نرفتم و پدر همسرم هم میدونه که به رابطه پسرشون با اونا مربوط میشه. یک حرفی میزنن درباره شهدا که مثلا فلانی رفت جبهه الکی شهید شد؛ الکی حیف شد. داستان زندگی من هم همین قدر الکیه. گاهی تصور میکنم که قطعا همسرم در تصادف کشته شده! و کاش این حس بهم دست میداد که رفت مثلا با افتخار شهید شد! نه، قشنگ تصورم از دست دادن زندگی و مدیریتشه.
هر از گاهی همسر در حد خودکشی میخواد که بریم خارج زندگی کنیم! مستعمره ایم دیگه، پس بریم با استعمار زندگی کنیم قضیه شفاف باشه اقلا! من با خودم تصور میکنم چی میشه در این سن و سال با این سطح از لهجه و زبان بخوایم در کشوری خارجی زندگی بگذرونیم! الآن با یک افغانستانی که زبانش مثل ما فارسیه و سال هاست ایران زندگی میکنه، وقتی روبرو میشم و ازش میخوام چیزی یاد بگیرم کلی درگیر میشم! فکرش رو بکنید کلمه mix رو ازش معکوس بشنوم! حالا تصورش رو بکنید من بشم بدتر از اون افغانستانی در کشوری اروپایی! چقدر باید مردم اون کشور بخوان در شرایط بحران جنگی فعلی تحملشون رو ببرن بالا که این وسط که میخوان جایگاهشون رو حفظ کنن، من یکی رو هم تحمل کنن که مثلا کلمه میکس رو معکوس تلفظ میکنم! پیش میاد دیگه! چهل سال ایران بوده ام و حالا چند صباح آخر عمری میخوام برم بین اونا زندگی کنم! مگر برای بچه مون خوب بشه! که اون هم با این اخلاق خودم و باباش بعید میدونم! الآن یک کرونا میگیره و شایدم چمیدونم یک آبله میمونی اومده که میگیره. باباش بهم پیام میده این دندونش درد میکنه! منم شاید ببینم و یا دیده باشم، باز میگم عه این بچه لباسش اینطوریه! حواسم پرت لباسش میشه در حالیکه جر و بحث الکی خودمون رو با هم فراموش کرده ام. این بچه این وسط چه گناهی کرده که فقط هر چند وقت یک بار ما رو به خودمون میاره، که آی چرا زودتر به فکر نون و لباسم نبودین! حالا نون و لباس چرا مانع از درک وضعیت جسمانی من شده! اصلا اگر فهمیدین میدونین باید با آبله میمونی من کار کنید و یا درد دندانم؟!
حالا، همسری گفته که جمع کن بریم. منم گفتم باشه. چی بگم دیگه.
دیگه از خانه پدریم بگم. بعد از کلی رفتیم خونه شون و مادرم با قهوه خرما ازم پذیرایی کرد. کلی هسته خرما جمع کرده بود و اونا رو گذاشته بود تو فر. بعد هم آسیابشون کرده بود. مزه جالبی داشت.گاهی دوست دارم و یادم میره که ازدواج هم کرده ام! احساس میکنم قراره همیشه باهاشون زندگی کنم و خونه پدریم رو خونه خودم میدونم! اصلا شاید یکی از دلایل دوری من و همسرم هم همین باشه. شوهرم میگه مگر تو با بابات ازدواج کرده ای که انقدر میری خونه بابات و هی بابام بابام میکنی!
چقدر زندگی ها سخت شده. یاد دوستم افتادم که اون هم یک جا شنیدم که گفت هی بابا جان! و اون وقت زمانی بود که از صبح تا شب تو هتل کار کرده بود و من میدیدم که در حالیکه رشته اش علوم انسانی بود، باید برای حفظ جایگاه خودش و خانواده اش اینطور پدر دربیار کار کنه! چه روزهای سختی پشت سر گذرونده ایم و باز این سختی قرار نیست تمومی داشته باشه، و بلکه باز هم قراره سخت تر بشه!
یک اشکالی که این روانشناسای کشور ما دارن اینه که از آمریکاییها هم آمریکایی تر هستن؛ استانداردهاشون رو ناقص از اونها گرفته ان و تعریف هاشون هم در پی آن ناقصه. یکسره هم نشسته ان به خودشون تبریک میگن ماها دچار مشکل میشیم بهشون مراجعه میکنیم!
همسر من با تعریف این روانشناسها یک چیزی مثل سندروم عقده داره. یعنی چی؟ یعنی خاطرات بد اختلال تو زندگیش ایجاد کرده ان. تا این جاش مشکلی نداره. مشکل از اونجا شروع میشه این روانشناس میگه تقصیر من همسر بوده گیر یک همچین شوهری افتاده ام. از اول، چون باز خودم نتونستم از درگیری با سندروم مساله پدر دربیام، عقده ای گشته و سراغ چنین همسری رفته ام تا زندگیم رو مستقل کنم!
آخر کی گفته که این تقصیر منه؟! برین ببینین همون آمریکایی میره ژاپن، از اون طرف با همکاری ژاپنیه محصولی میده که توش میگه جامعه هم میتونه سندروم مساله پدر داشته باشه! روانشناس ما مثل این داستان مولانا دست میذاره روی گوش فیل و میگه این بادبزنه! هنر کرده!
میگن عقده یعنی خاطره. روی بازسازی این باید کار کنیم. من تا اونجا که یادم میاد خیلی بازسازی نیازی نداشته. شاید دلیلش هم این باشه که در میان جامعه بزرگ شده ام. پدری داشته ام که از اشتباهات من شرمسار میشده، جلوی جمع جلوی بچگی من رو هم میگرفته، ولی خودم روش خودم رو داشته ام. مثلا، من یک عمویی و دو تا دختر عموی همسن خودم داشته ام. با بزرگ شدنم با پسرها، خصوصا در بچگی خیلی پسر بوده ام. در نتیجه مثلا روزیکه سر سفره که همه نشسته ان، و بابام هم و دختر عموم، اگر اشتباهی از دختر عموم از نظر من سر زده بوده باشه، همونجا با قصد حمله سمتش خیز برداشته ام! راه حل برادران خشنم الگوی رفتاری من بوده ان! دختر عموم طبق الگویی که باز پدرش بهش یاد داده بدنش رو شل کرده و قبل از اینکه من هر اقدامی بکنم خودش رو وسط سفره پهن میکنه! حالا این کار یعنی چی؟ شاید معنیش این باشه که این منو زد و من بی دفاع و ضعیفی بودم. در عین اینکه میدونست حمایت پدر و مادر و بلکه بیشتر حمایت پدر مادر من رو هم داره! در دنیای بچه ها این کار نامردیه! ولی حفظه دیگه مثل ربات انجامش میده
حالا این وسط اگر بابای من صحنه رو دیده باشه چی میگه؟! بابای من خیز سمت من برمیداره! جلوی دختره. در این صحنه، عقب نشینی من رو در پی داره. عقب نشینی تا کجا؟ تا شاید تو اتاق پشت میز کارم. اگر اونقدر قدرت و استقلال داشته باشم که از نظر هیکل (بچه کوچک و ضعیف در برابر پدر سترگ رو در نظر بگیرین) روی صندلی قدری هم سطح بشویم، اون وقت ممکنه که یک مشت نثار هیکل درشت این پدر بکنم: «تو چی کار داری؟! ما بچه هستیم؟! اگر اون واقعا ضعیفه باشه قرار بگذاریم دعوا کنیم. من با یک نفر میام اون با دو نفر بیاد، 2 به 3، عادلانه است»
تمام این ها رو میگم. عمل هم میکنم، ولی این عقده میشه برام که اون پدر عجب پدری بود. از اونطرف اون دخترعموم چطور درس حمایت خانواده خودش رو پس داد و از اونطرف که من در جایی که پدر حق نداشت، دخالت کرد!
عکس العمل جامعه اینجا چیست؟ جامعه نگاه میکنه، دختر عموم مثل خرس پاندایی، خوشگل پهن شده روی سفره، چه قشنگ! دختر پاندا میخوان! نه دختری مثل من که مثلا دارم روی عضلاتم کار میکنم دفعه بعدی که خواستم با دخترعموم درگیر بشم خوب محکم بزنم تو دلش!
حالا این جامعه، میشه جامعه ای که پدر من رو مشکل دار با من فرزند تربیت کرده! پسند جامعه این بوده که من دچار سندروم مساله با پدر بشم. لابد دیدین هم دیگه، یکی به یکی میرسه، میگه فلانی با پدرش مشکل داره! همین یک جمله هزارتا طردشدگی برای اون فرزند در برداره!
از ما که گذشت. حالا مشکل من چیه؟ مشکل من فرزندمه. نگاه میکنم ماهانم 5-6 سالشه، لبهاش قرمز خوشگل نیستن، برعکس شاید به بنفشی میره! در عوض، از دیدن لبخند بنفشش لذت میبرم. چون خودم اینطور خواستم که تربیت بشه، با اون پدری که مثل پدر من هم با من همسرش رفتار کرد و هم با فرزندش.
مثلا بهش گفتم با بچه ات دوست باش! کار ساده ای میتونه باشه. اون در عوض چیکار کرد؟ گفت نمیخوام! راست گفت دوست ندارم. این رو در نظر بگیرین، آینه دق عشق کاذب به دخترعموی پاندام رو هم اون پشت بغل کرده!
بچه ام بزرگ تر شد. همسرم با دست به یکی پدرش باز، در جاهایی که لازم بود محبت مادر رو داشته، هم پدر و هم پسر دخالت کردن! دخالت، مستقیم و غیرمستقیم. طوریکه از عشق ورزیدن به این فرزند من درمانده شدم!
آدم اگر دین دار باشه، این کارها رو نمیکنه. ولی اینها قبل از پیروی از الگویی دینی از جامعه و از پدرانشان الگو گرفته ان!
خیلی امتحانشون هم کرده ام. کلا از اشتباهات من یکی که شرمسارن، چه برسه به فرزندم. میگم شرمسار، یعنی مثلا من میگم در مقابله با این مشکل از الگوی کودکیم و فقیر بازی استفاده میکنم! میگن زشته، نکن! آبرومون رو بردی!
راه حل نمیدن، همکاری نمیکنن، و فقط ابراز شرمندگی میکنن. فوقش یک گور بابات بگن و خلاص! آرزو میکنن، کاش من جای دختر عموم بودم، و کاش اونا انقدر بدبخت نبودن که وقتی اول رفتن خواستگاری دختر عموم، وقتی منو بهشون معرفی کردن، اینها سمت من نمیومدن و دست روی کس دیگه ای میگذاشتن!
به نسبت جامعه هم حق میدن به اینها! مثلا یکی از اون پشت میگه این عروس اینها رو بیچاره میکنه! در نتیجه، در پی اصلاح هم در نمیان. این وسط من بچه ام رو با یک چشم کبود و لب های بنفش در حالی تربیت میکنم که لبخند بزنه، لبخندی که مناسب زندگی در این جامعه برای من بسیار زیبا و دیدنیه!
شبی از شبای آخر تابستان زیر آسمان پر از صورتهای فلکی دب اکبر و اینا کنار باغچه پر از دار و درخت مادرم ازم پرسید درسم رو حوزه برم خوبه؟
من گفتم آره ولی فکر نمیکردم آنقدر زود درسش شروع شود. من اون موقع دوم دبیرستان بودم. درسهایم همه خوب بودن و فقط ریاضی اول رو یک بار چهارده گرفته بودم. این سوال رو نتوانسته بودم حل کنم که چرا در ریاضی خوب نشده بودم. برای همین پیشدستی کرده و با اینکه انتخاب اولم پزشکی و بعد رشته ریاضی بود در چاه افتاده و قید اون مسیرها رو زده بودم.
مادرم خیلی زود وارد ترم دوم شد. کلاسهای درسش نزدیک بود و او خوشحال بود از اینکه بین چند نفر مثل خودش ارتباط دارد. ما مهاجر از شهر دوری بودیم. دوستان حوزه مادرم طیف وسیعی چندملیتی داشتن. اسم دوست افغان مادرم عاتکه بود و از او هم تعریف میکرد. عاتکه میگفت میخواد درس حوزه رو اینجا تموم کنه و بره افغانستان خودش حوزه بزنه. اون زمان بارون خوب میبارید و خبری از آلودگی های هوای الآن نبود.
من هم از دوستان مادرم باخبر بودم و هم بعنوان فرزند گاهی که پشت در خانه میماندم میدانستم او کجاست و به همانجا میرفتم.
حوزه مادرم مفروش بود. یکی از روزهای امتحان ریاضیم من کیف کرده بودم که در لابی آنجا ریاضی میخواندم. آنروز را یادمه که ماتریسهای وارون را آنجا بهتر میفهمیدم.
روزهای خوشی بود. آن روزها با اینکه درسهای حوزه سخت بودن ولی اینطور نبود که شرایط سنی و یا آزمون غیرانتفاعی بگذارند. درس میخواندن و پاس میکردن.
فضای حوزه مادرم قدیمی بود. من آنجا ارتباط نسل نو و قبل را میدیدم جایی که در مدرسه آن نبود. در مدرسه خیلی چیزها نبود.
بعدها من در حوزه مادرم کلاس خصوصی گذاشتم. خیلی حضور من و مادرم آنجا پایدار نبود مثل خود حوزه آنجا که شرایطش هم پایدار نبود. ولی گذشتو خاطره خوشی از آدما و اطرافیان آن محیط برایم گذاشت. اینطوری که من نسبت به طلبه ها چه زن و چه مرد حس تدافعی ندارم و بلکه برعکس زندگی آنها از نزدیک لمس کرده و دیده ام.
بعدا اضافه کرد:
آن زمان خانه های اطراف خانه ما هم مثل خودمون ویلایی بودن. خیلی به ندرت تسلط خانه بر دیگری بود. زمانی بود که بچه برای درس خواندن بیشتر کنار قوطی های رنگ خرپشته بالا روی دیوار با گچ املا مینوشت و از اون طرف هم میدیدی قوطی رنگ زرد رو برداشته یک خط زرد هم همینطوری کنارش کشیده. در آن فضا تعداد بچه های خانواده ها بیشتر بود و خانواده ها هم کمتر سخت میگرفتن. دوره دبیرستان من مد مهم بود. یک وقتایی یکی از دوستان مادرم در حوزه لباس های مد روز برای بچه های خانوم های همسن خودش میوورد. خودش بچه داشت و خرید میکرد و برای دوستانش هم می آورد و ما هم می پسندیدیم. آن زمان هنوز درختان سپیدار بلند و وزیدن باد میان آنها معنی داشت. درخت بلند و قطور خیلی بیشتر از الآن داشتیم. روزهای مختلفی شده بود که در مدتی که مادرم در حوزه درس میخواند من هم اونجا بودم. یک حس ماه رمضانی هم از آن فضا یادم هست که یک عکس هم از اون برای شما گذاشته ام:
همه جا موکت و فرش بود. یک وقت من کنار سن پایین درس میخوندم و یک وقت طبقه بالا جای پنجره. دختر همسن و سال من هم ممکن بود اونجا باشه. من دبیرستانی بودم و با دختران اونجا به راحتی اشتباه گرفته میشدم. به جز اینکه خیلی ها هم میدونستن من دختر مادرم اونجا هستم. درسهای حوزه به قرآن و تاریخ اسلام و تشیع مربوط میشه و یک همچین حسی از اون زمان برام مونده.
درس هام بهتر شده بود. یک بار با مادرم و دوستانش از همان جا اردو رفتیم و چرا باید از آدمها و محیط آنجا بدم می آمد، وقتی که بخشی از زندگی خوبم آنجا سپری شده بود.
امروز میان و حرف از حوزه و قضاوت در مورد آن با دو تا سه تا آدم میزنن و این یه وقت میبینی حالت سوءاستفاده از وقت و زمان خواننده پیدا میکنه. لازم هم نیست حتما حرف خاصی زده باشن. مثلا میبینی سایت و یا اپ همسریابیه. یک سوال پرسیده آیا از طلبه ها بدت می آید؟ پشت سرش پرسیده آیا از کسیکه دکتری گرفته راضی هستی؟! طرف چی باید جواب بده؟ خیلی ها جواب میدن که دوست ندارن طرفشون طلبه باشه و یا دکتری گرفته باشه!
یا مثلا امروز که یکی رو با برنامه در حرم با چاقو شهید میکنند، یکی دو خط طبق معمول از زندگیش و اینا مینویسن، و پشت سرش یک لینک کوتاه هم از فلانی که در حوزه بوده و اتفاقا یک گیری هم تو زندگیش میشه پیدا کرد میذارن! این معنیش چیه؟ فضا رو نشون نداده و نخواسته ببینه، داره جو سازی میکنه.
البته، ارتباط مردم با حوزه و طلبه ها و طبقه روحانیت به قرنها پیش برمیگرده، و با این تیرها و خط و نشان ها اون ارتباطه نمیشه به این راحتی ها خدشه دار بشه.
دیروز صبح خیلی زود زود از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه گذاشتم کلی افکار از سرم بگذرن از جام بلند شدم. دیگه بعد نماز کارهای صبح زود صبحانه آماده کردن همسر و میان وعده ماهان رو آماده کردن و تو کیفش گذاشتن است.
هرکی ندونه فکر میکنه حالا من با این یک دونه بچه که بزرگ هم شده (پنج-شش سالش شده برای خودش) دیگه چی میخوام تو زندگی. یک زندگی راحت و بی دردسر. بچه که فقط یکی و خونه زندگی کاملا در اختیارمه! در صورتی که اصلا اینطور نیست. همون شغل قبلی که گفتم، خودشون نمیدونستن دارن نیروی مازاد استخدامم میکنن. حالا به جایی رسیده که مشتری نیست، در عوض منو هم تازه استخدام کرده ان. دیگه، نشستیم با همسر فکر کردیم چه کاری مرتبط با یک زن خانه دار میشه انجامش داد. دیدم اون اوایل مادرشوهر خیلی روی آشپزیم که خوب باشه تاکید میکرد. از کل سالهایی که تو عقد بودم (چهار سال تو عقد بودم) یک سال تمومش به این پرداخته شد که آشپزیم و دسر پزیم خوب بشه. حالا من نه اینکه بگم رفتمو هی شیرینی و دسر درست کردم، نه، رفتم کتاب خریدم براش اون زمان کاغذ گلاسه و هفتاد تومن ( الآن هفتاد تومن هفتصد تومن شده). کوتاهی هم نکردم. چند مدل دسر درست کردم. مخصوصا هم دوست داشتم دسرهای خارجی رو امتحان کنم. یک دسر ژاپنی درست کردم به اسم موچی. طبق دستور العمل آرد برنج رو خمیر کردم و وسطش شیره شکری کنجدی گذاشتم. بعد برای دم کردنش از برگهای سوزنی کاج استفاده کردم. خیلی خوش طعم شده بود. مخصوصا چون با برگ کاج دم شده بود طعم متفاوتی داشت. بگردم عکسش رو هم دارم، ولی این عکس رو الآن براتون از اینترنت میذارم:
کلی اون کتاب رو خوندم. اینکه کرم چطور بپزیم، کیک رو با فر برقی و فر گازی چطور بپزیم. چند بار هم کیک و انواع حلوا مناسبتی پختم. فرق شیرینی نان برنجی با آب دندون و چند نوع شیرینی دیگه رو هم درآوردم. موکا چطور بپزم و تزئین کیک و شیرینی انواعش با هم چه فرقایی دارن ...
این روزا که دیگه سرم شلوغ شده و همه اش هی باید برم سرکار تا نیاز اقتصادی خونه تامین بشه، گفتیم بریم سمت این حرفه که کلی هم برای خونه روش مطالعه کردم. گشتیم و یک آزمون استخدامی دسرساز پیدا کردیم. موقع صلات ظهر رفتم آزمون رو بدم. انقدری هم این روزا سرم شلوغ شده که به جای به نام خدا بالای برگه آزمونم نوشتم ماهان! میخوام یادش باشم. طفلکی وقت نمیذارم براش فقط بگم هر برگه ای پیدا میکنم دیگه یکی به نام خدا نداره و به جاش نام ماهان داره
خدا قبول کنه
همون جا که داشتم اسم ماهان رو بالای برگه ام مینوشتم یاد دوست و همکلاس دوران دانشگاهم افتادم. طفلکی اونم مثل من شاگرد درس خون بود. کلی با هم خاطره داشتیم. همینطور که سوالات تستی رو تند تند جواب میدادم از فکرم اونم رد میشد. اینکه میخواست بچه دار بشه و باز وضع اقتصادی اونا بدتر از ما بود و همچین کار زیادی هم برای بهبودش بلد نبود باعث شده بود که همون وسط هی یادش باشم. همونجا سریع یک پیام براش فرستادم که زود خودش رو سر جلسه آزمون برسونه و فوقش اگر بلد نبود جواب سوالات رو بده من برگه ام رو بهش میدم تند تند از روشون جواب بده.
اتفاقا بنده خدا زودی هم خودش رو رسوند و من برگه ام رو هم همون اول برای تقلب بهش دادم. باشد که اونم بچه دار بشه و خدا پسر خوشگلی مثل من بهش بده
پ.ن: بعد از اینکه بلاگ اسکای برخی وبلاگ ها رو دلبخواهی منتشر نشان میدهد و برخی را نه، تصمیم گرفتم وبلاگ خواهری داشته باشم. وبلاگ خواهری نیمی من آلیسوم رو از اینجا بگیرید.
گفتم چی شده این بار استخدام میکنند. یعنی هر جای دیگه میرفتم انقدر راحت استخدام نمیکردن. نگو قضیه انحلال کل ساختار در میون بوده! مسئول شعبه قبلیمون قبل از اینکه عوض بشه به من گفت همون جایی که هستی بمون برات بهتره. گفتم نه میخوام همین شعبه نزدیک باشه. آخر برای آموزش برده بودم یک شعبه دیگه. کلی هم طول کشیده بود این خط اتوبوس هاش رو یاد بگیرم. یک چند بار آخری رو با خط 80 کوهسنگی-گردشگری میرفتم. درست و دقیق ایستگاه هاش رو ننوشته بود. تو این مدت دیگه یاد گرفتم کوهسنگی 17-18 سوار میشی (میشه نزدیک پارک کوهسنگی)، ایستگاه بعدیش رو کمی میپیچه، میشه ملاصدرا 22 و بعد میره بالا سمت احمدآباد. همین رو تو سایت اتوبوسرانی دقیق ننوشته بود و کلی پیاده روی کردم تا یاد گرفتم. هر چند تا آخرین لحظه باز هم درست یاد نگرفتم کی پیاده بشم و هر بار به نوعی چند ایستگاه رو پیاده میرفتم.
حالا چند وقتی میشه برگشتم شعبه نزدیک خونه. وقتی رئیس داشت برگشتم رو امضا میکرد گفت این شعبه که داشت منحل میشد! من چه میدونستم. حالا رفتیم میگن برای سلامت همه کارکنان میخوان تو این شعبه جلسه بذارن! مولوی میگه تا نهی ایمن تو معروفی نجو! اونوقت اینها هنوز من نیومده میگن تو اگر تمرکز داشته باشی و ترس نداشته باشی جلسات که در واقع یکی هستن (این عدد یک منظورشون یک به ازای هر ناحیه است) نباید منبع ترس تو باشه! دیگه سفسطه کردن و من هم نایستادم براشون از تجربیات قبلیم بگم که این شرایط که در آن هستن، شرایط انحلال کل ساختاره! دیر یا زود
مسئول شعبه آموزش هم همین رو میگفت. میگفت در پانزده سال اخیر این شرایط که نتونن حقوق کارمنداشون رو هم بدن بی سابقه بوده. کارمندای شعبه ما که فکر میکنن الکی گفته بیشتر کار کنن! حالا مونده ام برای حقوق یک ماهم چطور بگم. قبل از شروع جلسات استعفا بدم؟! بگذارم یک ماه اومده باشم و بعد استعفا بدم؟! نمیدونم. حسابی فکرم رو درگیر کرده.
دیگر ماهانم شش سالش شده. بیست و سه دی یک جشن تولد ساده مثل همیشه براش گرفتم که عکسش رو همین جا میگذارم. اینو گفتم یاد یکی از همین همکارا افتادم. بی ادبی محترمانه نسبت به نوزادش داشت؛ ترکیب شما و چته: "شما چته؟!" قبلا برای شما فوقش میگفتن شوما؛ پودر ماشین لباسشویی. حالا این اومده یک چته هم بهش اضافه کرده و خیلی خنده دار شده
حالا به ما گفتن با این و چند نفر دیگه از بینشون جلسه سلامت روان بگذاریم. جلسه چی؟! مگر به حرف ما میکنن؟! ما هنوز ایمن نیستیم و اجبارا داریم معروفی با این جلسات بین اینها میجوییم. خدا بخیر کنه. اون روز بعد از نماز همین این داشت میرفت سمت بچه اش، یک لگد مبارکش هم خورد به سر من! مادره دیگه! چه میشه کرد!
این عکس جشن تولد شش سالگی ماهان:
عکس مثل همیشه قرمز نارنجیه. شمع شش سالگیش هم یک سیب قرمزه! قابل شما رو نداره.
ماهان جان، تولدت مبارک. خیلی منتظر آمدنت بودیم، و دیگه اینکه حالا که اومدی درسته برف نیست ولی به بارانش هم راضی هستیم. تو این مدت تا تولدت چند باری بارون اومده. دوست داشتم روز تولدت رو حتما بریم بیرون شهر. چون بارون اینجا تو شهر، برف بیرون شهره، ولی خب همینش هم خوبه. همه اش تو فکر اینم کجا درخت و سبزه بکاریم زیر بارونها قشنگ تر دربیاد.
همسر خوب من: کل درآمدمون رو یک مدتیه گذاشته سر خرید فلاکس (فلاسک) چای و کاسه بشقاب استیل خریدن. یک فروشگاه نصف قیمت پیدا کردیم اینها رو داشت. نیاز هم داشتیم خریدیم. قشنگ یخچالمون اگر میوه توش نباشه در عوض کلی کاسه بشقاب جدید گذاشته ام توش. عین جهاز من قشنگ یخچال رو پر کرده. میگم تلاش خوبی بوده.
دغدغه قالیشویی و ظرف و ظروف داریم. کلی هم سرش بحثه. کلا درآمد و فکر و ذکرمون این روزا همش صرف همینا میشه!