آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم
آلیسوم

آلیسوم

نیمی من و نیمی همسرم

اولین صبح پاییزی

امروز یک بسته آرتیشو  اینهنگ باز کردم ، تو لیوان ریختم و درش رو هم بستم.چون از دو کیلومتری پارک ملت ماشین ها صف کشیده بودن، نمیتونستم از ترافیک در بیام. وقتی رسیدم خونه دیدم هوا سیاه شده. این آلودگی هوای مربوط به بازگشایی مدارس بود. قبلا هم یک بار گفته بودن هفته اول مهر سال 97 هوا سیاه بود. الآن دومین و سومین روزه که هوا اینطوریه. برای من اینطوریه که وقتی میرسم خونه قبل از اینکه دوش بگیرم یک منتول دارم که به پیشونیم میزنم. بعد هم یک دمنوش یا سردنوشی بسته به هوا باز میکنم. الآن عکس شربت رو براتون میگذارم.


هوا که آلوده میشه، نگاه میکنم این ماهان دل درد میشه. من که کاریش نمیتونم بکنم. گاهی بهش میگم همینطوری دور خودش راه بره و گاهی هم اگر بشه بیشتر بهش آب میدم بخوره. یادمه یک زمانی باباش میگفت بچه میخوایم چی کار؟ میخوای یکی مثل خودت بشه ؟!

منکه نمیفهمیدم منظورش چیه. حالا نگاه میکنم تو این آلودگی هوا اگر این یکی مثل خودم بشه که کلاهم رو باید بندازم هوا. همه جا شلوغ، نونوایی ها شلوغ، نزدیک دانشگاه شلوغ، همه پارکبان ها ریخته ان فضای سبز رو رونق بدن و خلاصه ترافیک درست شده. قبل از اون هم دل خوشی نداریم. یک بزرگراه داریم که قبلا اسمش بزرگراه آسیایی بوده و حالا بزرگراه پیامبر اعظم شده. تو این بزرگراه همه چیز یکباری ممکنه ببینیم. من به ساده ترینش فقط اشاره میکنم که هموون گربه مرده است. روزی نیست کنار این جاده یک گربه مرده نبینم (آدم که جای خود داره)

حالا شهر بزرگ شده و این جاده دیگه بزرگراه نیست، بلکه شاهراهه. مترو نیست و اتوبوس هم اگر این وسط تصادف نکنه و گره ترافیکی ایجاد نکنه خیلی هم ازش ممنونیم. خدا رو شکر، هنوز قطار شمال به مشهد وصل نشده و جاهایی که قرار بوده بلوار بشن (مثل شاهنامه 14) جیغ کشان از طرح خارج شده و گاهی خودش را داخل میکشد!

خلاصه همه فعالن که دست در دست هم دهند و یک نقطه سیاه در شهر جمع و جور کنند و بفرمایید بشقاب: یک عدد شهر سیاه!

البته، همیشه اینطور اینطور هم نیست. مثلا تو این مدت ده آخر صفر که آقای قهرمان هیئت مدیره مشهد دوام برای عزاداری امام رضا سه روز شله میداد. این زائرای امام رضا از همین مسیر قوچان هم پای پیاده میان مشهد چند تا موکب سر راهشون میبینن. حالا من نگاه میکنم این موکب ها ریشه در فرهنگ دیرینه داره. مثلا همین آقای قهرمان که فکر کنم به همون محمد قهرمان، شاعر معروف مشهدی برمیگرده.

بعد از ظهر بالاخره تلویزیون دو سه تا برنامه خوشگل گذاشت که من بتونم برای ماهان یه سرگرمی جدید درست کنم. ماهان اینو که ببینه خیلی ذوق می‌کنه به رو خودش نمیاره دیگه الان باید نقش برادر بزرگترو بازی کنه ولی قبلاً هر وقت اینو میدید هی جوجو جوجو پیشی پیشی می کرد. یعنی هر بار جوجه رو میدید می گفت جوجو، تو این الودگی هوا اینو ما باید ببریم مدرسه 6 بیدارش می‌کنم تا آماده‌اش کنم و یه ذره صبحونه بهش بدم بخوره که به زور می‌خوره به خصوص پنیرو خیلی کم می‌خوره میشه ۷ تا میام سوار شیم و بریم دیگه ۸ میشه باید یه فکری بکنم که این زودتر برسه  حالا هر وقت هرکس، بچه دیگه‌ای رو می‌بینه میره پشت من قایم می‌شه. فعلاً حکمتو باید رسیدگی کنیم هر کی میاد می‌بینه میگه چقدر خوبه چقدر باهوشه چقدر زرنگه بعد میره بعد من باید مریضی‌هاشو بکشم دیگه بچه ها تا شیرین و کوچیک اند این چیزا رو هم دارن راحت چشم می‌خورن.

در کنار بازی بزرگترها، جایی برای بچه ها

پسرم ماهان نفهمیدیم کی انقدر بزرگ شد که همه دوره های رایگانی که برای کودکان میگذارند رو پشت سر گذاشته و ما بدون اینکه یک دوره ثبت نامش کنیم نتونستیم استعداد یابیش کنیم. هشت سالشه و فقط من باید حواسم باشه ثبت نام کلاس مدرسه اش رو از دست ندم. اون رو هم بیشتر به خاطر فامیل یادمه که تا موقع ثبت نام سال جدید میشه دوباره این سوال براشون پیش میاد.

البته این چند وقته هم که مثلا من خیلی فعال شده ام که تا تعطیلات تابستونی نیومده یک کلاس خوب این بچه رو بنویسم نگاه میکنم ذهنم پر شده از چیزهای منفی و انگار هم کاریش نمیشه کرد. اونروز با همسر رفتیم برای بررسی ثبت نام پسرم تو یک سمیناری که جای کودکان بی سرپرست به مناسبت افتتاحیه سومین مرکز آموزش ابتدایی فوتبال کودکان برگزار میشد. سمینار رایگان بود و یک کیک و آبمیوه بهمون دادن ولی اصلا خوش نگذشت. به محض اینکه وارد ساختمون شدیم جای آسانسور که رفتیم این حس بهمون القا شد که الآن هر جای ساختمون که برسیم یک دست خونی ترسناک تو جعبه میبینیم. همونجا همسرم این رو بهم نگفت. ولی وقتیکه برگشتیم این رو که گفت منم گفتم آره همین حس رو داشتم. واقعا فکر کنم یک چیزی توش بود.

حامی مالی سمینار یکی از پنج تا حامی مالی بود. از خودش خیلی تبلیغ میکرد که مسابقه فوتبال این هفته که برگزار میشه حامیش این هست. قشنگ با اسلاید و پاورپوینت و هیجان انگیز. من نگاه کردم این بچه ها تو پرورشگاه که در اختیار این قرار گرفته ان اصلا راضی نیستن. اون از اون حس که بهمون منتقل شد که هر لحظه ممکنه یک دست خونی تو چمدون ببینیم و اون از قیافه پسرها که از هر روز ورزش دادنشون بیداد میکرد. قراره فوتبال ما با این وضع به کجا برسه؟ پس اون سرزندگی که این ورزش قراره به بازیکنانش و هوادارانش بده با این وضع قراره سر از کجا دربیاره. این فکر رو کردم و گفتم اصلا نمیخوام بچه ام تو فوتبال مستعد بشه. حالا هرچی نگاه میکنم میبینم فوتباله. آدامس برای بچه خریدم پشتش عکس لباس زردها و قرمزها وسط زمین چمنه. اون طرف تلویزیون اخبار پخش میکنه فوتباله. تبلیغ کاغذی تو خونه میارن تبلیغ مدرسه فوتباله. انگار این ملت بجز فوتبال به چیز دیگه ای هم فکر نمیکنن!

دیگه گفتم دیر شد. برم این شبکه ورزش رو از صبح تا شب یک نگاهی بندازم بچه ام رو بفرستم یک ورزشی دیگه. موقع ظهر خوشبختانه این والیبال ایران-ژاپن رو پخش میکرد. نگاش کردم جهانیه و بدک هم نیست. لااقل از کاراته بهتره که فقط در سطح آسیائیه. شاید اگر استخر و بازیهای آبی براش گرون میشد بفرستمش همین والیبال بره.



بعدا اضافه کرد: پسرعمو و دختر عمویم با هم ازدواج فامیلی داشتن. گویا پسرعمویم قبل از 20سالگی متوجه ناباروریش میشه و ازدواجش رو تا سن 40 سالگی به تاخیر میندازه. دست آخر، بر اثر عشق به دختر عمویم دست به اقدام عجیبی میزنه و با او ازدواج میکنه. پدرش خیلی مانع این ازدواج بود. اصلا برای اینکه این ازدواج سرنگیره رفت خارج و همینطور فامیل رو جذب خودش کرد که بروند. میگن حالا که ازدواج کردین لااقل بچه دار نشین. از اونطرف دخترعمویم اصرار که نه، من بچه میخوام. حالا پسرعمویم چند روزه که تلاش برای افزایش باروری داره و یک بار میگه آهن بدنم کم شده و یک بار میگه خونریزی دارم. با هر بار گفتن پسرعمو تیمی از جانب پدرش که در این مدت مانع ازدواج این دو باهم بودن به جای پسره به نشانه اعتراض همه جا نفرین پخش میکنند. جالبه که بدونید چون ازدواج خیلی فامیلی بوده تو این تیم فامیلهای نزدیک دختر عمویم هم بوده.

تلاش برای بارداری تو سن بالا ریسک بالاتری هم داره. به جز این اینها دخترعمو و پسرعمو هستن. طفلکی ها کسی نمونده وسطشون که هی حرف بچه بی بچه رو پیش نکشه. ریسک بالا باشه. اقدام کنن شاید همه اینها که میگفتن درست در نیاد! مگر از روز اول این پدر مادری که بخاطر بچه نیوردن نوه شون راهی کشورهای دور شدن میخواستن این دو بچه دار بشن که حالا اینها نفرین کنن مشکل این زن و شوهر حل بشه؟

یعنی من نگاه میکنم زندگی این دو داغونه. حالا به جز تلاش برای باروری اون هم سالم هی باید بیفتن دنبال پول و پله که یک قرون دو قرون جمع کنند و خرج خورد و خوراک این دوره زمونه شون کنن. قشنگ من میبینم این دختر عمویم یک روز سیاه میشه و یک روز لاغر و کم آب. یک روز میره این سرکار و یک روز میره اون سرکار تا فقط ذره ای پول جمع کنه و حالا که کسی کمکشون نیست بلکه بتونن از خودشون مراقبت کنن! برعکس یکی بچه با بیماری ارثی ژنتیکیش رو میاره جلو این بدبخت یک مدت نگه داره، بلکه ببینه کار آسونی نیست و یکی جارو دستش میده که بگه خانه داری صبح تا شب کار آسونی نیست. یکی نان شبی که دختر کم آورده بخوره رو بهونه میکنه و یکی اصلا امکان بچه آوردنش رو انکار میکنه؛ هرکسی این وسط زن و شوهر شده عالم به باوروری و بچه داری. در عین حال طی دستوراتشون در این زمینه از آوردن یک خشت خام که روی درب قابلمه غذای این دو هم بگذارن هیچ کدوم فروگذار نکرده ان. شاید دلیلش حسودیشون باشه. دختره یک بار از لگنش میناله که به خاطر کار زیاد به درد افتاده و یک بار به خاطر کرونا که بیرون رفته و تو این مدت به جای استراحت باید درمان میشده. پسره رو نگاه میکنی یک بار افتاده تو خونه و همه اش خوابه و فرداش دختره رو میبینی یک بار افتاده تو خونه و بخاطر فقر آهن خوابیده!

من قشنگ نگاه میکنم این دو تا به جز احترامی که ریخته و باید جمع کنن به یک زوج سالم که تلاش برای باروری هم نمیکنن نیاز پیدا کرده ان. اینکه یکی بیاد بگه مثلا عزیزم امروز هیچ کی نگفته ولی کرونا هنوز هست و ماها هم که سالمیم همون مشکلی برامون پیش اومده که تو داری برای باروریت تلاش میکنی. نه، برعکس. تا پسره یک چیزی میگه عموهه سریع بساط دعا و نفرین با عمهه بالا میاره که شروع به دعاکردن و ورد خوندن بکنه. خیلی زشته، خیلی زشت.

خدا به این زن و شوهر صبر بده. اگر هم عقلی موند یک بچه سالم بهشون.

سال نوی پولدار و فقیر

یه مدت نبودم اینجا و حسابی سرم شلوغ بود. با تحویل سال نو پسر دومم که تازه به دنیا اومده وارد یک سال میشه. با به دنیا اومدنش کلی خانواده ما تغییر کرده و این تغییر شاید به سمت احساس گناه بیشتر ماها میره!

اسم پسرم رو حکمت گذاشتم. خیلی خوشگله و اصلا نه مثل پدرشه و نه مثل مادرش که من باشم! اصلا شاید به خاطر همین گذاشتمش پیش مادرم که تا حالا چندین بچه بزرگ کرده و نوه داره! از همه چیز پسرم راضیم. هم اسمش خوبه و هم لباسهایی که تنش میکنم همه در حد یک پسر یک ساله هست، ولی نمیدونم چرا انقدر ماها که پدرمادرشیم پرتیم! انگار خدا این بچه رو به ما نداده! اون روز پدرش رو جای دانشگاه دیدم! داره درس میخونه و یک جورایی بعد از به دنیا اومدن بچه شاید افسردگی گرفت و حالا هم رفته دانشگاه! اصلا اتفاقی جای در کلاس درس دیدمش! باورتون میشه اصلا نفهمیدم کی زنجیر طلا خریده و دور تا دورش کمرش طلا گذاشته؟! این رو که دیدم نشونش دادم و اون هم خیلی عادی از کنار مساله گذشت! هزار تا سوال برام پیش اومد؛ گفتم دنبال دختر بوده که طلا گذاشته؟! برای کی این کار رو کرده؟!

یک زمانی پایبندی به اخلاقیات بیشتر بود. مرد اگر یک شرع میگفت طلا نباید بگذاره چهار تا انگشتر شرف شمس و نقره و عقیق میگذاشت، فوقش! اما این، انگار نه انگار پدره و انگار نه انگار همسر! کی طلا گذاشت که من نفهمیدم! اصلا شاید تقصیر منه که زنش بودم و کوتاهی از من بوده! بعد از دو تا بچه و چند سال زندگی مشترک مثل یک پسر بیست ساله دیلاق میمونه و هر کی نگاش کنه فکر میکنه تا حالا اصلا زن ندیده و بچه چیه اصلا! اصلا، سر همین خصوصیاتشه که آدم راحت بهش شک میکنه!

اطرافیان هم که الی ماشالله کلی حرف دارن بار آدم کنن! اون روز دوستش راحت میگفت برای ما مردها زن دوم مثل انرژی هسته ای میمونه! اصلا نمیگذاره من دخالتی تو انتخاب دوستهاش داشته باشم! دوست دختر و پسر هم برایش معنی نداره! اون روز زنه اومده میگه میدونی که این دوره زمونه ازدواج ها ماندگاری ندارن! سریع یک حکم صادر میکنن و ما هم انگار توشیم! توشیم دیگه! وگرنه اون زنجیر طلا تو این احساس بی پولی من تن این شوهر بی نام و نشون چه میکنه؟!

پسرم رو گذاشتم جای مادرم. خواهرم هست، برادرش هست و این بچه انقدر دور و برش شلوغه که نیازی به من پیدا نمیکنه! یک مدته که میرم سرکار! واقعا هم با این شوهر پولداری که دارم اصلا نیازی به پولش نیست! فقط برای اینکه افسردگی نگیرم، مثل همسرم از این خانه و زندگی میریم که دور بشیم! نه اینکه برای این زندگی تلاش نکرده باشم! کتاب خیلی خونده ام. از این کتابهای گران و ارزان که چطور با عشقتان خود را درگیر کنید. چمیدونم اگر خیانت دیدین چه کنید و اگر خواستین به کسیکه عاشق او هستین کمک کنید و از این چیزها که با کسیکه مهربانانه با شما رفتار نمیکند نباید عشق دهید و این چیزها! دیشب انقدر از این کتاب ها و رمانهای عشق خوندم که نتیجه گرفتم فقط خسته ام و میخوام بخوابم!

اون روز اومدم از سرکار دیدم مادرم ماشین پدر رو برداشته و درحالیکه خواهرم صندلی عقب نشسته دارن میرن رانندگی جاده! گفتم مادر تو رانندگی تمرین نکردی! اصلا خواهرم با اطمینان اون عقب نشسته بود. گفت نه. یک نرم افزار دستیار راننده هم گذاشته بود که برای این مبتدی ها راهنمایی میکرد هر لحظه با این فرمون چطور رفتار کنند و کی پاشون رو روی ترمز بگذارن! مادرم تنظیمش کرده بود به دورترین میدان شهر و مو به مو به صدای خودکار عمل میکرد. خوب هم عمل میکرد و قشنگ با این صدای گویا تا خود مقصد رفت و برگشت!

مرصاد العباد در زیرزمین خاک خورده

تو این چند روزه طوری این ماهان ذهنمو درگیر کرده بود که پاک از همه چیز فراموشم شده بود. یک دستکش میخواستم براش بخرم که حس ورزشی بهش دست بده.اول می خواستم شورت و روپوش ورزشی بگیرم دیدم بذارم تابستون واسه کلاس تابستونیش بخرم، بعد تصمیم گرفتم از این دستکش بدون انگشتها یکی براش گشتم پیدا کردم. نوشتمش یک کلاس استعدادیابی مربیش گفت باید هر 6 ماه بره یکی از ورزش ها رو امتحان کنه و کمی بمونه تا معلوم بشه استعدادش چیه از اون طرف اینم تو کلاس گوشه گیره و بچه های دیگه براش قلدری می کنن حالا تو همه چی هم کامله و هیچی کم نداره خداروشکر باباش همیشه هرچی لازم داشته رو از قبل فراهم کرده اصلا من موندمکه چرا انقدر اعتماد به نفسش کمه و نمیتونه رهبری کنه چون نه من نه باباش کاری نکردیم که این بچه انقدر اعتماد به نفسش پایینه،  به مربیش گفتم گفت باید بیشتر با هم سن های خودش تو شرایط مختلف قرار بگیره...بعد رفتم این دستکشه رو براش بگیرم حالا میخوام بخرم هیچ چی تو حسابم پول نیست! دیگه من نمیدونم این کی میخواد بزرگ بشه. منکه نگاه میکنم فکر کنم تا بیست سالگی هی باید فکر کلاه و دستکش و شلوارش باشم.

حالا باز بعضی خانواده ها خیلی راحتن. داشتم این بچه رو از مدرسه می آوردم، بابای یکی از این پسرها سه تاشون رو گرفته بود به مسابقه دویدن 10 متر. قشنگ ورزششون داد! البته، من که جای بابای این بچه نیستم، شاید اگر پدرش این رو میبرد می آورد بهترم بود!

فکر لباس لباس و کفش و دستکش من رو رساند به زیرزمین خانه پدری. اونجا یادم هست کلی چیز از بچگی هامون دهه شصت مادرم گذاشته بود. حالا من رفته ام نگاه میکنم، مگر مثل قدیمه!؟

قشنگ سقف ریخته بود روی این خرت و پرت ها! طوری خاک گرفته بود انگار زلزله اومده! انقدر به هم ریخته و انقدر قدیمی!

واقعا قدیمی! کتاب قرآنی مادرم از اون سالها داشت که دیدمش همونجا لای پارچه ای تو انباری بود. با بچه ها قرآن رو همینطور لای پارچه برداشتیم آوردیم. انقدر این قرآن با ارزش بود که من اصلا داشتم بیخیال دستکش بچه م میشدم.

ارزش این کتاب برای ما فقط به قدمت و خاطراتش برنمیگرده. دورتا دورش تذهیب سبز داره و به ازای هر صفحه ترجمه بلندبالایی صفحه کناریش داره. همین باعث شده که قرآن 400-500 صفحه ای قطور بشه. البته، یک چند جا لایش گل گذاشته ایم و یک چند جا هم از صحافی پاره خورده ولی نگاهش میکنی هنوز کاملا قشنگه!

وقتی داشتیم برش میداشتیم دیدیم ترجمه به زبان روسی هست. ما بچه بودیم و من فقط از مادرم میشنیدم که این قرآنه. چیز بیشتری یادم نبود جز تذهیب های صفحات سبز کمرنگش.

هر صفحه باز یک چند زیرنویس هم داره که زیرنویس ها موضوعات روز امروز محسوب میشن. همونجا که با بچه ها لایش رو باز کردیم درباره معاد بود.

این روزها تو روسیه موضوع معاد خیلی باب شده. نگاه کردم یک کتاب هم به همین زبان ترجمه شده داریم با نام «مرصادالعباد من المبدأ الی المعاد» که ترجمه فارسیش رصد بندگان از مبدا تا رستاخیز میشه. رصد به معنی تماشا هم میشه که البته، انگار از دید شیطان بیشتر باید باشه. مثلا میگیم دامهایی پهن کرده داره و مترصده که ببینه بعدش این بنده در این آزمون چی میشه! ترجمه روسیش میشه:

 Наблюдение за служителями от начала до воскресения

البته، کتابی که ما داریم مرصاد العباد رو همینطوری و فقط با زبان سریلیک نوشته بود. دیگه عکس کتاب رو براتون اینجا میذارم:

کتابه رو مامانم برداشت گفت خیلی وقت بود فکر می کرده گم شده شانسی من براش پیدا کردم،

اگرچه او را دوست میدارم، ولی این رابطه آنی نیست که بدرد من بخورد!

پدر همسرم برای اینکه حرفی زده باشی و اون نشنیده گرفته باشه یک طور دیگه حرفتو پس میده! مثلا میگی من Home sick میگیرم و ترجمه فارسی آن میشه بیماری دور از وطن، اون جواب میده بله در خانه مریض میشی اگر این کار رو بکنی! ترجمه به معنا رو تحت الفظی میگیره!

دیروز همسر گفت برو کانال این پدر شوهر رو دنبال کن! گفتم نمیکنم پر از توهینه! مثلا از توهین هاش اینه که راست راست عکس یک مرد سیاهپوست رو گذاشته کنار یک زن سفید پوست که ازدواج کرده ان و کنارش هم یک موز گندیده سیاه شده گذاشته که چسبیده به یک موز زرد تازه و رسیده!

چقدر آدم حرصش میگیره؟! خیلی. خیلی کارهاش و پست هاش توهین های اینجوری داره. این هم حاضر جوابه. تا میگی مثلا اینطور، اون زودی جواب میده اون طور! مثلا میگی نگاه کن در سال 1350 شمسی هنوز پوشش لباده بین مردم کشور ما مرسوم بوده، این چی جواب میده؟ میگه، بله در این سال کاوشگر هابل داشته فلان تصاویر رو برای ایران میفرستاده زمین!

اصلا در نظر نمیگیره که اون هابل روی خون کی ها بلند شده! اصلا در نظر نمیگیره که تاریخ چی گفته، یک طوری جواب میده که انگار مثلا ما تو اون پوششه موندیم و این چون دیگه این پوشش زیرپیرهنی رو انتخاب کرده پس پیشتازتر در موفقیت شده!

به پسرش میگم این چرا رفت این پوشش رو انتخاب کرد، چرا مثلا نرفت مثل اون کانال که دنبال کننده بیشتری هم داره پوشش موجه تری به خودش نگرفت! دیگه پسرشه دیگه، چی جواب میده؟ میگه دلنشینی تو، برای کلفتی، نه برای اینکه زنم باشی. زبان انگلیسی خوبه که تو رو فراتر از جغرافیا کنه!

بهاره رهنما این روزها ازدواج سومش رو با مرد عربی رقم زده. یک جا نوشته بود سگ ها از مردها بهترن! این حرف رو چون تو فضای مجازی و اون هم از یک چهره میشنویم انتظار نداریم، ولی خب حرف عامیانه است. عامیانه راحت میگن همه مردها سگن. شایدم تا حدی حق دارن. اینکه مثلا همین شقایق دهقان (جاری سابق بهاره رهنما) بگه من الآن باید چهره ماندگار معرفی میشدم، چرا باید شوهرم من را ممنوع الخروج از کشورم کنه؟ اگر زن باشی بهش حق نمیدی؟! چرا حق میدی، میگی اگر همین مردها بهشون قانونی حق بدی که دیگه برای جراحی زن اجازه دارن که به زن اجازه ندن، از این حقشون راحت استفاده میکنن. حالا این شقایق دهقان گفته من از این مرد که اون روز ممنوع الخروجم کرده طلاق گرفتم!

مرد اگر یک سری بدی های عرفی داشته باشه که قانونی هم باشه مثلا در کشور ما، تحمل کردنش یک حدی داره. یک حدی. اینها که ازدواج نکرده ان نیان جواب بدن. فقط اونهایی که ازدواج کرده ان و به راحتی زن خانه دار در این کشور شده ان بگن که چند درصد افسردگی گرفته ان. افسردگی زنان خانه دار دو برابر مردانه. حالا شما فکر کنید شوهر شما مردی باشه که افسردگی خود خواسته هم داشته باشه. اصلا میخواد که افسرده باشه. مثلا همین همسر من رو فرض کنید: میگه امان از این روزگار، میخوان سایت فلان رو برای عرضه و نمایش دو تا زن به عنوان کالا ببندن. من میگم چه بهتر، جا برای من بیشتر باز میشه! این زودی طرفدار حقوق بشر میشه و از جمع حمایت میکنه و میگه میدونی چقدر شغلها به این سایت وابسته اند؟! میدونی چند نفر با این کار بیکار میشن؟! این یعنی همسر منه، از همه بیشتر باید منو درک کنه، این داره از حق عامه در برابر حق من که اگر این سایت بسته میشد و سفارشی سازی نشده بود و من در رقابت باهاش موفق میشدم دفاع میکنه! اصلا خودش هم حرف رو پیش کشیده! نگاه میکنی افسردگی مسری رو پیش میکشه و دفاع هم میکنه! مرض نداره!؟

تحمل آدم یک حدی داره. نوشته بود، مظلوم ترین آدم روی زمین زنی هست که به خاطر بچه بخواد از بقیه آرامش هایی که میتونست با همسر و شوهرش داشته باشه بگذره، شاید الآن این مظلوم ترین من هستم!